جقله های جنگ
کوچولو کی تو رو
فرستاده جبهه ؟
• فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت میکرد. وظایف را تقسیم میکرد و گروهها یکی یکی توجیه میشدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچهای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خندهی همهی رزمندهها بلند شد.
• عراقیها گشته بودند، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مویش، صدای بچهگانهاش، همه چیز جور بود.
پرسیدند: «کی تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمیآوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت کنه چی کار میکنی؟»
گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:«کات
• جثهاش خیلی کوچک بود. اوایل که توی سنگر میخوابید، بعضی شبها توی خواب و بیداری میگفت: «مامانی! آب... مامانی! آب...»؛ بچهها میخندیدند و یک لیوان آب میدادند دستش. صبح که بیدار میشد و بچهها جریان را میگفتند، انکار میکرد.• رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست. شناسنامهاش را دستکاری کرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یک حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فکر میکرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟
• سنم کم بود، گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی ناصر کاظمی که فرماندهی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوالپرسی میکرد که من همانجا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
![لبخند](http://img.tebyan.net/big/1388/09/197186213241803063113658452004388207222.jpg)
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا کلی تغییر کرده بود. یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالیام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیدهام. توی تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
• دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم «این کیه؟»گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. اینطوری لو رفت.» هنوز میخندیدند.
• پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد. هر وقت دلتنگ بزهایش میشد،شروع می کرد به معمع کردن. یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود. میگفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
• پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد؛ لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت تلفن گفت: «ای بنی صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
• با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر میرویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعداً که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: "کجا بودی ! برات آجیل و میوه آورده بودیم "
علیک سلام
نوش جانت
فقط از دعا یادتون نره