قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
جمعه, ۲۵ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۲۶ ق.ظ

شهیدی با پلاک شکسته (2)

شهیدی با پلاک شکسته (2)

ادامه خاطره آقای شادکام از پیدا کردن نشان یکی از شهدایی که نشانی از خود به جا نگذاشته بود.

شهیدی که تمان بدن مطهرش بر اثر اصابت گلوله ی تانک قطعه قطعه شده بود .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

......

پلاک

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا رو بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود .

هم عقیده بودیم که برویم آنجا و رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم، اشرفى، مثل کسى که چیزى را گم کرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى کاوید. از همان فاصله چند مترى که با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم. حمید تو چه اصرارى دارى که این قدر اینجا رو بگردى؟ ما که مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده که بخواهیم پیدا کنیم.

برگشت و نگاهم کرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش که در دهان مى چرخید، گفت:

- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه که من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه که چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه که حتى کوچکترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى کنیم. خیر. این خبرها نیست. ما اینو پیدا مى کنیم...

حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى پیدا کرده باشد ، بی توجه به آن ، فریاد زد : " پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون..." ولی وقتی مشتش را باز کرد دیدیم نصف پلاک بیشتر نبود .

حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم که پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یک عده تا این حد پهلوى خدا مقام داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید!» یک هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز که این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یک هفته، هر روز، بلا استثناء یکى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا کردن مدارک او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر کلافه شده بود. مى گفت که اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم که روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانک را وارسى کند. فکر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد که چیزى پیدا کرده و ذوق زده شده بود.

پلاک

قبل از اینکه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاکریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش کردم... ».

مشتش را که باز کرد، متوجه مى شدیم پلاک تکه شده اى پیدا کرده. بدون اینکه به آنچه پیدا کرده توجه کند، پریده و خوشحالى مى کرد. خندیدیم. با تعجب پرسید که چى شده؟ نصف پلاک بیشتر نبود. همان انفجار باعث تکه تکه شدن بدن آن شهید شده، پلاک او را هم دو نیم کرده بود. شاید اگر این پلاک را پیدا نمى کرد این اندازه ناراحت نمى شدیم.

هر پلاکى، دو شماره براى شناسایى دارد. یک شماره سریال عمومى که نشان دهنده لشکر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است که در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142 که 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاک مى باشد. حالا ما پلاکى داشتیم که شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان کمیل لشکر 27 است، ولى نمى دانستیم کیست. ترکش آن را دو تکه کرده بود. هر چند که بیشتر کلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم که بگردیم و به هر طریقى که شده او را شناسایى کنیم.

آن روز هم آنچه مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تکه پلاک را داخل کیسه مشمایى قرار داده و کنار استخوان هاى شهید داخل کیسه و بین پارچه هاى سفید و بعد در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.

سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم ولی بعد نا راحت شدیم   چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود.

شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیک به دویست روز، هر بار که از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور می آمدیم، مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرین بارى که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى که سرهامان را به سجده بر روى خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:

- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه کارى کن بفهمیم کى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون که دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....

آن روز هم رفتیم کار کنیم، ادامه راه کار قبلى رسید به همین سنگر تانک. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یکى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانک را بکند. گفتم که چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت که بگذارم کارش را ادامه دهد. ساعتى که گذشت صدایم کرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانک.

لاله و پلاک

دیدم مقدارى استخوان پیدا کرده بود ولى کامل نبود. شروع کردیم به کندن. یکى دو تا دنده انسان پیدا کردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد.

عزممان را جزم کردیم که نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم که سید با خوشحالى گفت که مى توانیم او را شناسایى کنیم. جا خوردم. نگاهش کردم. در حالى که با احتیاط تمام کارت پوسیده را از داخل پلاستیک خارج مى کرد. پلاستیک را رو به اسمان گرفت و نشانم داد که خودکار قرمزى که با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیک به صورت معکوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تکبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم مبادا دوباره شهید کارى کند که نشود او را شناخت. مثل آبى که بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب که وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

" بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات ... "

بر روى کارتى که همراه پیکر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت کردیم. بقایاى بدن را در کیسه اى که شش ماه پیش از آن ، اندام او را جمع آورى کرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

رو کردم به محلى که شهید را پیدا کرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى کردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز کردن یک معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یک گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه کار و عبور دادن نیروهاى کمکى براى نجات نیروها. شاید مثل...

- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات ..



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شهیدی با پلاک شکسته (2)

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۲۶ ق.ظ

شهیدی با پلاک شکسته (2)

ادامه خاطره آقای شادکام از پیدا کردن نشان یکی از شهدایی که نشانی از خود به جا نگذاشته بود.

شهیدی که تمان بدن مطهرش بر اثر اصابت گلوله ی تانک قطعه قطعه شده بود .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

......

پلاک

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا رو بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود .

هم عقیده بودیم که برویم آنجا و رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم، اشرفى، مثل کسى که چیزى را گم کرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى کاوید. از همان فاصله چند مترى که با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم. حمید تو چه اصرارى دارى که این قدر اینجا رو بگردى؟ ما که مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده که بخواهیم پیدا کنیم.

برگشت و نگاهم کرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش که در دهان مى چرخید، گفت:

- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه که من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه که چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه که حتى کوچکترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى کنیم. خیر. این خبرها نیست. ما اینو پیدا مى کنیم...

حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى پیدا کرده باشد ، بی توجه به آن ، فریاد زد : " پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون..." ولی وقتی مشتش را باز کرد دیدیم نصف پلاک بیشتر نبود .

حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم که پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یک عده تا این حد پهلوى خدا مقام داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید!» یک هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز که این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یک هفته، هر روز، بلا استثناء یکى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا کردن مدارک او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر کلافه شده بود. مى گفت که اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم که روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانک را وارسى کند. فکر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد که چیزى پیدا کرده و ذوق زده شده بود.

پلاک

قبل از اینکه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاکریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش کردم... ».

مشتش را که باز کرد، متوجه مى شدیم پلاک تکه شده اى پیدا کرده. بدون اینکه به آنچه پیدا کرده توجه کند، پریده و خوشحالى مى کرد. خندیدیم. با تعجب پرسید که چى شده؟ نصف پلاک بیشتر نبود. همان انفجار باعث تکه تکه شدن بدن آن شهید شده، پلاک او را هم دو نیم کرده بود. شاید اگر این پلاک را پیدا نمى کرد این اندازه ناراحت نمى شدیم.

هر پلاکى، دو شماره براى شناسایى دارد. یک شماره سریال عمومى که نشان دهنده لشکر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است که در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142 که 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاک مى باشد. حالا ما پلاکى داشتیم که شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان کمیل لشکر 27 است، ولى نمى دانستیم کیست. ترکش آن را دو تکه کرده بود. هر چند که بیشتر کلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم که بگردیم و به هر طریقى که شده او را شناسایى کنیم.

آن روز هم آنچه مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تکه پلاک را داخل کیسه مشمایى قرار داده و کنار استخوان هاى شهید داخل کیسه و بین پارچه هاى سفید و بعد در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.

سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم ولی بعد نا راحت شدیم   چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود.

شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیک به دویست روز، هر بار که از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور می آمدیم، مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرین بارى که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى که سرهامان را به سجده بر روى خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:

- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه کارى کن بفهمیم کى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون که دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....

آن روز هم رفتیم کار کنیم، ادامه راه کار قبلى رسید به همین سنگر تانک. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یکى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانک را بکند. گفتم که چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت که بگذارم کارش را ادامه دهد. ساعتى که گذشت صدایم کرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانک.

لاله و پلاک

دیدم مقدارى استخوان پیدا کرده بود ولى کامل نبود. شروع کردیم به کندن. یکى دو تا دنده انسان پیدا کردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد.

عزممان را جزم کردیم که نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم که سید با خوشحالى گفت که مى توانیم او را شناسایى کنیم. جا خوردم. نگاهش کردم. در حالى که با احتیاط تمام کارت پوسیده را از داخل پلاستیک خارج مى کرد. پلاستیک را رو به اسمان گرفت و نشانم داد که خودکار قرمزى که با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیک به صورت معکوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تکبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم مبادا دوباره شهید کارى کند که نشود او را شناخت. مثل آبى که بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب که وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

" بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات ... "

بر روى کارتى که همراه پیکر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت کردیم. بقایاى بدن را در کیسه اى که شش ماه پیش از آن ، اندام او را جمع آورى کرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

رو کردم به محلى که شهید را پیدا کرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى کردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز کردن یک معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یک گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه کار و عبور دادن نیروهاى کمکى براى نجات نیروها. شاید مثل...

- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات ..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۰/۲۵
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی