قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۲۹ ب.ظ

روایتی دیگر از بسیجی جانباز علیرضا دلبریان

 دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ۱۳۶۶ بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

به محض اینکه تماس قطع میشه ، مجید و دوستش نفس نفس زنان وارد سنگر میشن !

در حالی که صورتهاشون ازسرما سرخ شده و حسابی میلرزند و بی رمق شده بودند

پس کو این خشایار ؟ پیداش نکردیم !

فرمانده میگه : همین الان تماس گرفتن، منتظرتونن !

بچه ها راه رو اشتباهی رفته بودند ، چقدر زور داشت ، دوباره باز توی اون سرما همین راه رو برگردی!!

فرمانده گردان دو نفر تازه نفس دیگه رو مامور میکنه تا برن غذا رو بیارن 

اما مجید داوطلبانه بجای یکی از اونا راه میفته ، هر چه فرمانده میگه :

شما خسته ای نرو ....

اما مجید قبول نمیکنه و با افتخاربرای انجام ماموریت در هوای سرد سنگر رو ترک میکند 

نمیدونم آیا میدونسته تا لحظاتی دیگه به آرامش و آسایش ابدی میرسه  

از سنگر بیرون میان و چند لحظه ای نمیگذره ، صدای انفجار خمپاره ای در نزدیکی بگوش میرسه !

فرمانده میگه : نکنه با این خمپاره بجه ها طوریشون بشه ....

صدای دوست مجید رو میشنون ،که مجروح شده و کمک میخواد

هوا دیگه تاریک شده ، دنبال مجید میگردن

یک نفر توی کانال افتاده...

اصابت ترکش به حلقومش ، او رو آسمونیش کرده بود ... 

 

پیک شجاع گردان کوثر

آنچه برای من از شهادت مجید جالبتر بود روحیه قبل از شهادتشه

که به دلخواه مجددا ماموریت سخت رو داوطلبانه میپذیره

با تجربه ای که دارم شهادتنامه مجید به محض قبول مجدد ماموریت امضا شده

از این موقعیتها چندین مرتبه برای من پیش آمده ، اما.......ماندیم و نرفتیم

چقدر خوب ، بجا و سریع تصمیم  گرفتند...چون شهدا قبلا همه ی فکراشونو کرده بودن

اگر چه مجید از من و حمیدمان کوچکتر بود و دیرتر از ما دو نفر به جبهه آمد

اما اگر دیر آمد زود رفت و از ما جلو زد در حقیقت او برادر ،بزرگتر شد

پیکر غرق بخونش با حنجر بریده مرا یاد علی اصغر امام حسین علیه السلام انداخت

لباسهای گرم،جلیقه پشمی ،ساق بندهایی که به پایش بسته بود نظرم رو جلب کرد ،شدت سرمای میدان

رزم  رو حکایت میکرد......

لباسهایی که با آن زندگی کرد و جنگید،با آنها به خاک رفت  و در روز قیامت با آنها در محشر حاضر خواهد شد

خدایا ، مپسند  در آن روز سر به زیر باشیم 



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

روایتی دیگر از بسیجی جانباز علیرضا دلبریان

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۲۹ ب.ظ

 دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ۱۳۶۶ بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

به محض اینکه تماس قطع میشه ، مجید و دوستش نفس نفس زنان وارد سنگر میشن !

در حالی که صورتهاشون ازسرما سرخ شده و حسابی میلرزند و بی رمق شده بودند

پس کو این خشایار ؟ پیداش نکردیم !

فرمانده میگه : همین الان تماس گرفتن، منتظرتونن !

بچه ها راه رو اشتباهی رفته بودند ، چقدر زور داشت ، دوباره باز توی اون سرما همین راه رو برگردی!!

فرمانده گردان دو نفر تازه نفس دیگه رو مامور میکنه تا برن غذا رو بیارن 

اما مجید داوطلبانه بجای یکی از اونا راه میفته ، هر چه فرمانده میگه :

شما خسته ای نرو ....

اما مجید قبول نمیکنه و با افتخاربرای انجام ماموریت در هوای سرد سنگر رو ترک میکند 

نمیدونم آیا میدونسته تا لحظاتی دیگه به آرامش و آسایش ابدی میرسه  

از سنگر بیرون میان و چند لحظه ای نمیگذره ، صدای انفجار خمپاره ای در نزدیکی بگوش میرسه !

فرمانده میگه : نکنه با این خمپاره بجه ها طوریشون بشه ....

صدای دوست مجید رو میشنون ،که مجروح شده و کمک میخواد

هوا دیگه تاریک شده ، دنبال مجید میگردن

یک نفر توی کانال افتاده...

اصابت ترکش به حلقومش ، او رو آسمونیش کرده بود ... 

 

پیک شجاع گردان کوثر

آنچه برای من از شهادت مجید جالبتر بود روحیه قبل از شهادتشه

که به دلخواه مجددا ماموریت سخت رو داوطلبانه میپذیره

با تجربه ای که دارم شهادتنامه مجید به محض قبول مجدد ماموریت امضا شده

از این موقعیتها چندین مرتبه برای من پیش آمده ، اما.......ماندیم و نرفتیم

چقدر خوب ، بجا و سریع تصمیم  گرفتند...چون شهدا قبلا همه ی فکراشونو کرده بودن

اگر چه مجید از من و حمیدمان کوچکتر بود و دیرتر از ما دو نفر به جبهه آمد

اما اگر دیر آمد زود رفت و از ما جلو زد در حقیقت او برادر ،بزرگتر شد

پیکر غرق بخونش با حنجر بریده مرا یاد علی اصغر امام حسین علیه السلام انداخت

لباسهای گرم،جلیقه پشمی ،ساق بندهایی که به پایش بسته بود نظرم رو جلب کرد ،شدت سرمای میدان

رزم  رو حکایت میکرد......

لباسهایی که با آن زندگی کرد و جنگید،با آنها به خاک رفت  و در روز قیامت با آنها در محشر حاضر خواهد شد

خدایا ، مپسند  در آن روز سر به زیر باشیم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۱۶
سعید

نظرات  (۲)

۱۶ تیر ۹۱ ، ۲۰:۴۰ حسین خدمتگزار
باسلام خدمت همشهری وبچه محلمان شما باعث افتخار کاشمر وبخصوص خیابان مدرس هستید لطفا از وبلاگ ما هم سری بزتیدودر صورت امکان نام وبلاگ را در میان پیوندهای سایتتان بگذارید با تشکر
پدیده ای به نام فاندامنتالیسم در یادواره های شهدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی