قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۰، ۱۱:۳۵ ق.ظ

یادی از سردار بزرگ خراسانی

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه


او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و...

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»


دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.


باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

یادی از سردار بزرگ خراسانی

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۰، ۱۱:۳۵ ق.ظ

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه


او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و...

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»


دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.


باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۶/۱۲
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی