ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود
آقا محسن، ماسکی را به آیت الله خامنه ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی زنم، ماسک فایده ندارد.»آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی شود نزنید حاج آقا.»
گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم،
شیمیایی از لای این ریش می رود تو.»
گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم،
شیمیایی از لای این ریش می رود تو.»
رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر 10 هنگامی که باضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بی گناه را مصدوم کرد.مطلب زیر خاطره ای از آن دوران است که مربوط می شود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر 10.
مرحله دوم عملیات، «والفجر 10» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچه ها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند.
گزارش هایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری می گفت: «معلوم نیست اینها از کجا می خواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم می آید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»
آخر سر هم تأکید می کردند فقط مقاومت کنید. مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبه رو پیش می رفتیم.
در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش می نوشتم و می بردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقت ها آقا محسن می آمد دیدگاه و از پشت بی سیم، نیروها را از بالای ملخ خور هدایت می کرد.
تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»یک بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمب هایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را می دیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دست تان درد نکند دست تان درد نکند.»
آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمب ها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جاده ای که تازه باز شده بود، می رفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین می توانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.
عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازه ها دراز به دراز، کنار رودخانه ها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج می خوردند ولو می شدند گوشه ای.زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله می شد و یکباره می ترکید. خانواده ای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشه ای آرام، دراز کشیده بود.چند قدم آن طرف تر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.
قرارگاه را از ملخ خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت الله خامنه ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.
با دو، سه نفر از بچه ها گوشه ای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقی پور» به شیمیایی ها آمپول تزریق می کرد. مدام به این و آن می گفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسب ها و اثاثیه شان دیدیم. همه شان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.
قرارگاه را از ملخ خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت الله خامنه ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.
آقا محسن، ماسکی را به آیت الله خامنه ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی زنم، ماسک فایده ندارد.»
آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی شود نزنید حاج آقا.»گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می رود تو.»
ایشان درست می گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می دیدند، قوت قلب می گرفتیم.نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت الله خامنه ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.
روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می شناسی؟»
گفت: «نه.» چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی شناسم.»
ایشان درست می گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می دیدند، قوت قلب می گرفتیم.نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت الله خامنه ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.
روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می شناسی؟»
گفت: «نه.» چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی شناسم.»