قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۷، ۱۱:۲۶ ق.ظ

خاطرات تفحص

***

دو دبّه آب

در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبّه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کردیم، با وجود اینکه حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن دبّه بسیار گوارا و خنک مانده بود.

***

شهید احمدزاده و مادرش

پیکر یکی از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم و هیچ پلاک و مدرکی نداشت. تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرمه، این پیکر پسرمه، خودشه»

تفحص نور

عشقلی

آخرین روز سال امام علی(ع) بود. به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشوای آن روز هم متوسل شدیم به منظور عالم، حضرت علی(ع). همه بچه ها با اشک و گریه، آقا را قسم دادند که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده اند، از امیرالمومنین (ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم. رفتیم پای کار. همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کندوکاو شدیم. آن روز اولین شهیدی را که یافتیم، با مشخصات و هویت کامل پیدا شد. نام کوچک او «عشقعلی» بود.

***

شهید میدان مین

به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم، با صحنه ای عجیب روبرو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهراً برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار، خود را روی آن انداخته تا بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.

 ***

یا اباالفضل(ع)

روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و رمز ما یا اباالفضل(ع)، محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار» گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب از بچه های کاشان بود. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود اینجا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله، خیلی عجیببود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم حتما آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. «شهد ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب که از بچه های کاشان بود.

خاک و خاطره(3)

***

حسین جانم

یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود را یافتیم. خواستیم بدنش را داخل یک کسیه بگذاریم و جمع کنیم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود. خاکهای روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم»

حضرت رقیه (س) و سه شهید کنار خرابه

آن روز با رمز یا حضرت رقیه (س) به راه افتادیم. خیلی عجیب بود ماشین کنار یک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: رمز یا رقیه (س) است و این هم خرابه، حتماً شهید پیدا می کنیم. کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتیم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز: دختر سه ساله – محل کشف: کنار خرابه – تعداد شهید: سه تا به تعداد سن حضرت رقیه(س)»



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خاطرات تفحص

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۷، ۱۱:۲۶ ق.ظ

***

دو دبّه آب

در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبّه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کردیم، با وجود اینکه حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن دبّه بسیار گوارا و خنک مانده بود.

***

شهید احمدزاده و مادرش

پیکر یکی از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم و هیچ پلاک و مدرکی نداشت. تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرمه، این پیکر پسرمه، خودشه»

تفحص نور

عشقلی

آخرین روز سال امام علی(ع) بود. به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشوای آن روز هم متوسل شدیم به منظور عالم، حضرت علی(ع). همه بچه ها با اشک و گریه، آقا را قسم دادند که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده اند، از امیرالمومنین (ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم. رفتیم پای کار. همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کندوکاو شدیم. آن روز اولین شهیدی را که یافتیم، با مشخصات و هویت کامل پیدا شد. نام کوچک او «عشقعلی» بود.

***

شهید میدان مین

به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم، با صحنه ای عجیب روبرو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهراً برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار، خود را روی آن انداخته تا بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.

 ***

یا اباالفضل(ع)

روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و رمز ما یا اباالفضل(ع)، محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار» گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب از بچه های کاشان بود. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود اینجا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله، خیلی عجیببود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم حتما آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. «شهد ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب که از بچه های کاشان بود.

خاک و خاطره(3)

***

حسین جانم

یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود را یافتیم. خواستیم بدنش را داخل یک کسیه بگذاریم و جمع کنیم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود. خاکهای روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم»

حضرت رقیه (س) و سه شهید کنار خرابه

آن روز با رمز یا حضرت رقیه (س) به راه افتادیم. خیلی عجیب بود ماشین کنار یک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: رمز یا رقیه (س) است و این هم خرابه، حتماً شهید پیدا می کنیم. کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتیم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز: دختر سه ساله – محل کشف: کنار خرابه – تعداد شهید: سه تا به تعداد سن حضرت رقیه(س)»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۰۸/۲۵
سعید

نظرات  (۱)

۲۵ آبان ۸۷ ، ۱۲:۳۷ علی و زهرا
سلام فوق العاده قشنگ می نویسی سعید زودتر بروزکن تا من و زهرا که میایم نوشته های زیبایت را بخوانیم
به وبلاگت توی نظر سنجی رأی دادیم تو هم به ما رأی بده ممنون
یه سر هم به ما بزن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی