قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۸۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یادی از شهید میثمی

شهید حجه الاسلام میثمی

حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها 

سه تایى با هم یک حجره گرفتند; عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها. آن روزها مى گفتند «طلبه را چه به کارهاى سیاسى؟ سیاست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دین مى کند. هر کس برود دنبالش، از عبادت کم مى آورد.»

اما این حجره جور دیگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلامیه پخش کردن و کتاب سیاسى خواندن هم جاى خودش.

***

فرداى عروسى رفت جبهه

تا مهمان ها بیایند براى مراسم عقد، توى اتاق تنها بودیم. مُهر خواست. گفتم «تا نگید چرا مى خواید نماز بخونین نمى دم.»

گفت «خدا به من همسر داد. مى خوام نماز شکر بخونم.»

شب عروسى به مادر گفت «فکر نکنین حالا که زن گرفتم، خونه نشین مى شم. زندگى من جبهه است.»

فرداى عروسى رفت جبهه.

***

از خودم بدم مى آد

- از خودم بدم مى آد. خسته شدم از بس رفته م براى شهدا سخنرانى کرده م.

داشتیم مى رفتیم مراسم شهید کلهر.

چشم هاش پر از اشک شد. گفت «هفته ى پیش رفتم مقر، دیدم کلهر نشسته، بلند بلند گریه مى کنه. پرسیدم چى شده؟ تعریف کرد چه قدر از نیروهاش شهید شده ن. بیش تر از همه براى میررضى مى سوخت. نمى دونم چرا گفتم. اما گفتم غصه نخور. تو اولین کسى هستى از میون ما، که مى رى پیش میررضى.»

به محاسنش دست کشید و گفت «دیگه دلم مى خواد خدا توى همین عملیات مزد منم بده.»

شهید میثمی

***

بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى کرد 

همه نماز جماعتش را دوست داشتند. زیاد طولش نمى داد. اگر مى دید یا مى شنید امام جماعتى نمازش طولانى است، تذکر مى داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى کرد. عوضش نمازهاى فُرادایش را آهسته مى خواند، با سجده هاى طولانى و گریه هاى زیاد.

***

مى گن ما آخوندیم، نباید کار کنیم 

رفته بود همه جا را پر کرده بود که «آخوندها مى گن ما آخوندیم، نباید کار کنیم.»

کلافه بود. او که هیچ وقت کارى نمى کرد که جداى از دیگران حساب شود، حالا این بلا سرش آمده بود. خودش را سرزنش مى کرد که چرا به حرف این مثلاً رفیق، گوش داده است.

آزاد که شده بود، خانه مان از جمعیت خالى نمى شد. دسته دسته مى آمدند دیدنش. یک خروار ظرف کنار آشپزخانه جمع شده بود.

صبح یک ظرف نمانده بود روى زمین. نصفه شب همه را شسته بود. کسى بیدار نشده بود.

از زندان که آزاد شد، ده روز نکشید. بند و بساطش را جمع کرد، با یک ضبط و چند تا کتاب، رفت شهرکرد.

***

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت 

میثمى چفیه اى که وسایلش را توى آن پیچید، زده بود زیر بغلش.

منتظر فرمان ده ایستاده بود که باش برود خط.

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه کم حرف مى زد، حتا از این جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد.

***

زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا 

بلند شد. از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش.

حضرت زهرا را خیلى دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ى او را که مى خواند، به سومین زهرا که مى رسید، دیگر نمى توانست ادامه بدهد.

ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

یادی از شهید میثمی

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۸۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ
شهید حجه الاسلام میثمی

حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها 

سه تایى با هم یک حجره گرفتند; عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها. آن روزها مى گفتند «طلبه را چه به کارهاى سیاسى؟ سیاست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دین مى کند. هر کس برود دنبالش، از عبادت کم مى آورد.»

اما این حجره جور دیگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلامیه پخش کردن و کتاب سیاسى خواندن هم جاى خودش.

***

فرداى عروسى رفت جبهه

تا مهمان ها بیایند براى مراسم عقد، توى اتاق تنها بودیم. مُهر خواست. گفتم «تا نگید چرا مى خواید نماز بخونین نمى دم.»

گفت «خدا به من همسر داد. مى خوام نماز شکر بخونم.»

شب عروسى به مادر گفت «فکر نکنین حالا که زن گرفتم، خونه نشین مى شم. زندگى من جبهه است.»

فرداى عروسى رفت جبهه.

***

از خودم بدم مى آد

- از خودم بدم مى آد. خسته شدم از بس رفته م براى شهدا سخنرانى کرده م.

داشتیم مى رفتیم مراسم شهید کلهر.

چشم هاش پر از اشک شد. گفت «هفته ى پیش رفتم مقر، دیدم کلهر نشسته، بلند بلند گریه مى کنه. پرسیدم چى شده؟ تعریف کرد چه قدر از نیروهاش شهید شده ن. بیش تر از همه براى میررضى مى سوخت. نمى دونم چرا گفتم. اما گفتم غصه نخور. تو اولین کسى هستى از میون ما، که مى رى پیش میررضى.»

به محاسنش دست کشید و گفت «دیگه دلم مى خواد خدا توى همین عملیات مزد منم بده.»

شهید میثمی

***

بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى کرد 

همه نماز جماعتش را دوست داشتند. زیاد طولش نمى داد. اگر مى دید یا مى شنید امام جماعتى نمازش طولانى است، تذکر مى داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى کرد. عوضش نمازهاى فُرادایش را آهسته مى خواند، با سجده هاى طولانى و گریه هاى زیاد.

***

مى گن ما آخوندیم، نباید کار کنیم 

رفته بود همه جا را پر کرده بود که «آخوندها مى گن ما آخوندیم، نباید کار کنیم.»

کلافه بود. او که هیچ وقت کارى نمى کرد که جداى از دیگران حساب شود، حالا این بلا سرش آمده بود. خودش را سرزنش مى کرد که چرا به حرف این مثلاً رفیق، گوش داده است.

آزاد که شده بود، خانه مان از جمعیت خالى نمى شد. دسته دسته مى آمدند دیدنش. یک خروار ظرف کنار آشپزخانه جمع شده بود.

صبح یک ظرف نمانده بود روى زمین. نصفه شب همه را شسته بود. کسى بیدار نشده بود.

از زندان که آزاد شد، ده روز نکشید. بند و بساطش را جمع کرد، با یک ضبط و چند تا کتاب، رفت شهرکرد.

***

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت 

میثمى چفیه اى که وسایلش را توى آن پیچید، زده بود زیر بغلش.

منتظر فرمان ده ایستاده بود که باش برود خط.

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه کم حرف مى زد، حتا از این جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد.

***

زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا 

بلند شد. از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش.

حضرت زهرا را خیلى دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ى او را که مى خواند، به سومین زهرا که مى رسید، دیگر نمى توانست ادامه بدهد.

ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۰۹/۰۵
سعید

نظرات  (۱)

۰۵ آذر ۸۷ ، ۱۲:۲۰ برنامه نویس
سلام وبلاگ خوبی دارین
ممنون میشم به من سری بزنین
نظرتون رو در مورد تبادل لینک بگین

با سپاس فراوان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی