قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۸۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

خورشید در جبهه

در آغاز جنگ بچه‌های رزمنده و انقلابی واقعاً غریب و تنها بودند و این به خاطر عملکرد و طرز تفکر بنی‌صدر، رئیس جمهوری وقت و همفکرانش بود. در آن وضع و اوضاع واقعاً حضور «آقا» و کسانی همچون شهید چمران باعث قوت قلب بچه‌ها بودند. آقا که خود سلاح به دست گرفته بود و پای در جبهه گذاشته بود علاوه بر شرکت در کارهای چریکی و ضربه به دشمن به امور بچه‌ها و سازمان دهی فکر می‌کرد و در جهت حل مشکلات آنان قدم برمی‌داشت. ما در منطقه «دب هردان» در میان جنگل‌های مقابل کارخانه نورد مستقر بودیم که تا اهواز اقلاً ده، دوازده کیلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود که به

اتفاق شهید رستمی یک طرح عملیاتی آماده کرده بودیم و برای اجرای آن به یک سری امکانات احتیاج داشتیم لذا به اهواز رفتیم تا با مسئولین صحبت کنیم و طرح خود را به تصویب برسانیم و امکانات بگیریم. شهید والامقام تیمسار فلاحی طرح ما را دیدند و سؤال کردند که: الآن چه چیزهایی در اختیار دارید؟ ما گفتیم: تعدادی اسلحه‌ «ام یک» و «برنو» و مقدار کمی هم فشنگ. همین جا از ایشان درخواست اسلحه و مهمات کردیم ایشان فرمودند: «به خدا قسم، بنی‌صدر به من دستور داده که یک پوکه هم به شما ندهم، اگر بخواهید من می‌توانم بخشنامه‌اش را هم به شما نشان بدهم خود شهید فلاحی وقتی این طرح و برنامه و آمادگی بچه‌ها را دید شیفته شد و قصد پشتیبانی و همکاری داشت اما برای عدم همکاری به او بخشنامه‌ شده بود ولی ما مصر بودیم که طرحمان اجرا شود؛ لذا یک روز گفتند قرار است بنی‌صدر به منطقه بیاید.
برای دیدار و حرف زدن با او در مورد طرح به اهواز رفتیم بعد گفتند که اندیمشک است. به آن‌جا رفتیم سه چهار ساعت پشت در ایستادیم که خواسته‌مان را بگوییم، پاسخ ندادند حتی اجازه ندادند که داخل برویم و با ایشان حرف بزنیم فقط یک سرهنگ بود که نشست و با ما حرف زد و قرار شد که برود با بنی‌صدر صحبت کند و نتیجه‌اش را برای ما بیاورد، رفت و بعد از یک ساعت برگشت و گفت: آقای بنی‌صدر نظرشان این است که عملیات در این منطقه هیچ فایده‌ای ندارد و باید آن منطقه را هم که هستید تخلیه کنید. ما مأیوسانه برگشتیم و در اهواز خدمت آقا رسیدیم که در مقر استاندرای بودند. ایشان با آغوش باز ما را پذیرفتند و فرمودند: «طرح بسیار خوبی است ولی در جناحین آن برادران ارتش به شما کمک کنند بعد دستور دادند که امکانات و مهمات و غذا و پوشاک برای ما در نظر بگیرند. باز برای تأکید بیشتر نظر ایشان را خواستیم فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نیز تصرف کامل خرمشهر و کلاً غُرُق کردن مناطق جنوب است و اگر ما این‌جا را تخلیه کنیم به اهداف دشمن کمک کرده‌ایم. پس ما باید هرطور که شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگیم و دشمن را مأیوس کنیم. سپس فرمودند:«من الان می‌خواهم به آبادان بروم و پای طرح‌های عملیاتی آبادان بنشینم تا بتوانیم آن‌جا را از محاصره بیرون آوریم شما هم که این‌جا هستید با تمام تلاشتان کار را دنبال کنید و من هم از شما پشتیبانی می‌کنم.
در واقع یکی از عوامل عمده شکست حصر آبادان حضور «آقا» و تقویت روحی رزمندگان توسط ایشان بود هریک از فرماندهان و رزمندگان هر زمان که می‌خواستند به راحتی می توانستند با ایشان صحبت کنند و طرح‌های خود را مطرح نمایند. استراتژی آقا این بود که ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانیم و با چنگ و دندان دفاع کنیم اما بنی‌صدر و هم‌فکرانش استراتژی‌شان این بود که از این شهرها عقب‌نشینی کنیم و روی ارتفاعات تنگه فنی و زاگرس مستقر بشویم یعنی تحویل تمام منطقه جنوب به دشمن. می‌گفتند که: ‌زمین بدهیم و زمان بگیریم. اما «آقا» و در رأس همه، حضرت امام به خوبی می‌فهمیدند که ما نباید به دشمن زمین بدهیم و حتی برای حفظ یک متر آن باید بجنگیم، اتفاقاً بعدها هم دیدیم که تمام کارشناسان سطح بالای نظامی دنیا که صدام را کمک می‌کردند و به او فکر می‌کردند در عملیات‌های فاو، کربلای5 و دیگر عملیات‌های داخل خاک عراق، نظرشان این بود که عراق باید برای حفظ یک متر زمین خود هم تلاش کند و هیچگاه به راحتی عقب ننشیند حتی می‌دیدیم که حاضر بود یک لشگر را برای یک قسمت، فدا کند. اما بنی‌صدر و همکارانش از روی ترس و جبن می‌خواستند که سخاوتمندانه زمین ببخشند اما اندیشه آقا و نیروهای هم‌فکرش باعث شد که از وجب به وجب این خاک دفاع شود. همین مقاومت‌ها و عملیات‌های چریکی و ضربه‌های پی در پی نمی گذاشت که دشمن با خیال آسوده جا خوش کند و زمینه‌ساز عملیات‌های بزرگ و افتخارآفرینی چون فتح‌المبین و بیت‌المقدس و سرانجام آزادی همه زمین‌ها و شهرهای ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس دیگری که آقا از نزدیک در جبهه حضور یافت اواخر جنگ بود که دشمن باز به هوس حمله به مرزهای ما افتاده بود و بهیاری منافقین و کشورهای دیگر، دور تازه‌ای از حمله‌ها را آغاز کرده بود و شعارهای پوچی سر می‌داد در این هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با یک پیام تاریخی با ائمه جمعه سراسر کشور همه آنان را به حضور در جبهه فرا خواندند. همین حضور وضعیت جبهه‌ها را تغییر داد چون من خود شاهد بودم که «آقا» در جنوب، یگان به یگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه می‌رفتند و با سرباز، بسیجی، پاسدار، ارتشی، فرمانده، غیر فرمانده می‌نشستند و زانو به زانو صحبت می‌کردند و در آن‌ها روح نشاط و پایداری به وجود می‌آوردند و دیدیم که در اثر همین دفاع‌های مردانه رزمندگان اسلام صدام مجبور شد که بعد از هیاهوها و گرد وخاک‌های زیادی، آتش بس را بپذیرد و در رسیدن به اهدافش ناکام بماند.
اوایل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بودیم. روزی داشتم به خط میرفتم در مسیر جاده خرمشهر _ اهواز از کارخانه نورد که رد می‌شوی اولین جایی که جنگل شروع می‌شد خط ما بود و دشمن تقریباً یک کیلومتری آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسیر آرایش گرفته بود و یکی دو مرتبه هم عملیات کرده بود خط ما دست راست آن جاده بود و برادران ارتشی دست چپ بودند، من با لندرور در حال رفتن بودم، از ماشین «آقا» سبقت گرفتم بعد شناختم که «آقا» در ماشین است ایشان رفتند و به پشت خاکریز خودی پیچیدند. از آن طرف به جلو خط خودی نبود و خط دشمن بود خاکریز ما کنار یک جوی آب قرار گرفته بود لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتی شناختم که آقا هستند رفتیم و خودمان را قاطی کردیم در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر که به جلو می‌رفتی یک مقدار نسبت به این طرف بلندتر بود آقا آمدند آن‌جا و رفتند بالا و منطقه را دید زدند بعد پایین آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشی احوالپرسی کردند به حدی که ما خسته شدیم و رفتیم. این گذشت بعد از چند روز یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم که یک نفر درخط ما در حال قدم زدن است من فکر کردم آقای فراهانی و دو سه نفر دیگر هستند، (آن زمان افسری بود به نام سروان فراهانی از برادران شهربانی_ نیروی انتظامی فعلی_ که آدم بزرگواری بود) من فکر کردم دوستان سروان فراهانی هستند،‌ لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهربانی هستند، ‌خودشان به سنگر ما می‌آیند من همین‌جوری رفتم توی سنگر و مشغول کارهای خودم بودم که یک مرتبه شهید عمرانی که یکی از بچه‌های نیشابور بود پسر شیرینی‌ بود حرف «شین» را هم نمی‌توانست بگوید و «سین» می‌گفت مثلاً شوشتری را سوستری می‌گفت ما گاهی با او شوخی می‌کردیم و می‌گفتیم مقاله بخوان مقاله‌ای تهیه می‌کردیم که شین زیاد داشته باشد خلاصه شهید عمرانی گفت: آقای سوستری، آقای سوستری «آقا» دارند به سنگر ما می‌آیند آقا به سنگر ما آمدند یک اسلحه کلت به کمرشان بسته بودند و در ماشین هم یک اسلحه قنداق تا شو «ژ3» داشتند، آمدند توی خط و متفکرانه قدم می‌زدند، بعد فرمودند این جایی که شما مستقر هستید بسیار جای حساسی است مواظب باشید که از سمت راست دور نخورید و بعد دستوراتی دیگر به ما دادند و یک سری اطلاعاتی از ما خواستند ورفتند. از سوی آقا آمدند و گفتند که فردا ما می‌خواهیم برویم منطقه سمت راست شما را ببینیم، رفتیم آقا اسلحه‌ای روی دوششان بود رفتند داخل سنگرها و سرکشی و بازدید کردند بعد از آن دیگر من نمی‌گذاشتم آقا از سنگر دیده‌بانی جلوتر بروند.
می‌دانیم که قاطعیت و شجاعت یک خصیصه درونی است که به تدریج در انسان رشد می‌کند و در فرازهای حساس و بحرانی خود را نشان می‌دهد شجاعت و قاطعیتی که ما از آقا می دیدیم واقعاً برای ما درس‌آموز بود برای نمونه ما همزمان با عملیات والفجر10، عملیات بیت‌المقدس 3 را در منطقه ماهوت سلیمانیه دنبال می‌کردیم. ایشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ایشان رسیدیم در همان جا مشکلات و نارسایی‌هایی که در منطقه بود خدمتشان عرض کردیم ایشان در قرارگاه تاکتیکی سپاه در منطقه والفجر10 در زیر برد توپخانه و ادوات نیمه سنگین دشمن نشسته بودند، گاهی هم اطرافشان بمباران می‌شد و گلوله می‌خورد سنگرشان هم سنگر درستی نبود و فضای خوبی نداشت در آن‌جا نشستند و گزارش‌های ما را می‌شنیدند من آن‌جا پیشنهاد کردم حالا که این جا عملیات به نتیجه رسیده و آن‌جا هم ما مشکلات داریم و عقبه های بسیار بدی داریم اجازه بدهید مقداری از محور سلیمانیه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقب‌نشینی کنیم، چون ارتفاعات بسیار صعب‌العبور و برف‌گیر و سردی دارد ما هم از رودخانه‌های متعددی رد می‌شویم (رودخانه‌های چومانه کلاسه) و دشمن هر لحظه عقبه‌های ما را که پل درست کرده‌ایم می‌زند، واقعاًَ برای ما هم سخت است ولی ایشان فرمودند: «شما به هر قیمتی که شده باید آنجا حضور داشته باشید و حتی روی یک تپه دست گذاشتند و فرمودند باید این تپه حفظ شود. با این‌که من فرمانده میدان و فرمانده قرارگاه آن‌جا بودم و از نزدیک با تمام مسائل جزیی سر و کار داشتم ایشان به طور دقیق از روی نقشه روی آن تپه دست گذاشتند و گفتند باید این تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما این تپه را از دست بدهید کل خط دفاعیتان متزلزل می‌شود پس اگر می‌خواهید مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسید این نقاطی را که الان هستید چنان‌چه از دست بدهید دیگر نمی‌توانید این هدف را دنبال کنید و دشمن صددرصد بر شما تسلط پیدا می‌کند. من مجدداً گزارش را طور دیگری تنظیم کردم که اجازه بدهند عقب‌نشینی کنیم چون برای ما خیلی سخت بود و پشتیبانی برایمان سنگین بود و باز ایشان مجدداً‌ فرمودند: مشکل شما با عقب‌نشینی دو تا می‌شود و این گزارش را که شما می‌دهید به نوعی پیشنهاد می‌دهید که بیاییم روی آن تپه یعنی عقب‌نشینی، ولی اگر می‌خواهید سلیمانیه را دنبال کنید این عقب‌نشینی این هدف را تأ‌مین نمی‌کند و باز تأکید کردند به حفظ آن تپه و گفتند این را باید محکم نگه دارید و از این‌جا هست که شما می‌توانید برای هدف بعدی گام بردارید و البته ما را راهنمایی و متقاعد کردند و فهمیدیم که نظر ایشان درست است و به همان عمل کردیم و تا روزهای آخر در واقع برای ما راه‌گشا بود.

منبع: کتاب خورشیددرجبهه



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خورشید در جبهه

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۸۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ
در آغاز جنگ بچه‌های رزمنده و انقلابی واقعاً غریب و تنها بودند و این به خاطر عملکرد و طرز تفکر بنی‌صدر، رئیس جمهوری وقت و همفکرانش بود. در آن وضع و اوضاع واقعاً حضور «آقا» و کسانی همچون شهید چمران باعث قوت قلب بچه‌ها بودند. آقا که خود سلاح به دست گرفته بود و پای در جبهه گذاشته بود علاوه بر شرکت در کارهای چریکی و ضربه به دشمن به امور بچه‌ها و سازمان دهی فکر می‌کرد و در جهت حل مشکلات آنان قدم برمی‌داشت. ما در منطقه «دب هردان» در میان جنگل‌های مقابل کارخانه نورد مستقر بودیم که تا اهواز اقلاً ده، دوازده کیلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود که به

اتفاق شهید رستمی یک طرح عملیاتی آماده کرده بودیم و برای اجرای آن به یک سری امکانات احتیاج داشتیم لذا به اهواز رفتیم تا با مسئولین صحبت کنیم و طرح خود را به تصویب برسانیم و امکانات بگیریم. شهید والامقام تیمسار فلاحی طرح ما را دیدند و سؤال کردند که: الآن چه چیزهایی در اختیار دارید؟ ما گفتیم: تعدادی اسلحه‌ «ام یک» و «برنو» و مقدار کمی هم فشنگ. همین جا از ایشان درخواست اسلحه و مهمات کردیم ایشان فرمودند: «به خدا قسم، بنی‌صدر به من دستور داده که یک پوکه هم به شما ندهم، اگر بخواهید من می‌توانم بخشنامه‌اش را هم به شما نشان بدهم خود شهید فلاحی وقتی این طرح و برنامه و آمادگی بچه‌ها را دید شیفته شد و قصد پشتیبانی و همکاری داشت اما برای عدم همکاری به او بخشنامه‌ شده بود ولی ما مصر بودیم که طرحمان اجرا شود؛ لذا یک روز گفتند قرار است بنی‌صدر به منطقه بیاید.
برای دیدار و حرف زدن با او در مورد طرح به اهواز رفتیم بعد گفتند که اندیمشک است. به آن‌جا رفتیم سه چهار ساعت پشت در ایستادیم که خواسته‌مان را بگوییم، پاسخ ندادند حتی اجازه ندادند که داخل برویم و با ایشان حرف بزنیم فقط یک سرهنگ بود که نشست و با ما حرف زد و قرار شد که برود با بنی‌صدر صحبت کند و نتیجه‌اش را برای ما بیاورد، رفت و بعد از یک ساعت برگشت و گفت: آقای بنی‌صدر نظرشان این است که عملیات در این منطقه هیچ فایده‌ای ندارد و باید آن منطقه را هم که هستید تخلیه کنید. ما مأیوسانه برگشتیم و در اهواز خدمت آقا رسیدیم که در مقر استاندرای بودند. ایشان با آغوش باز ما را پذیرفتند و فرمودند: «طرح بسیار خوبی است ولی در جناحین آن برادران ارتش به شما کمک کنند بعد دستور دادند که امکانات و مهمات و غذا و پوشاک برای ما در نظر بگیرند. باز برای تأکید بیشتر نظر ایشان را خواستیم فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نیز تصرف کامل خرمشهر و کلاً غُرُق کردن مناطق جنوب است و اگر ما این‌جا را تخلیه کنیم به اهداف دشمن کمک کرده‌ایم. پس ما باید هرطور که شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگیم و دشمن را مأیوس کنیم. سپس فرمودند:«من الان می‌خواهم به آبادان بروم و پای طرح‌های عملیاتی آبادان بنشینم تا بتوانیم آن‌جا را از محاصره بیرون آوریم شما هم که این‌جا هستید با تمام تلاشتان کار را دنبال کنید و من هم از شما پشتیبانی می‌کنم.
در واقع یکی از عوامل عمده شکست حصر آبادان حضور «آقا» و تقویت روحی رزمندگان توسط ایشان بود هریک از فرماندهان و رزمندگان هر زمان که می‌خواستند به راحتی می توانستند با ایشان صحبت کنند و طرح‌های خود را مطرح نمایند. استراتژی آقا این بود که ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانیم و با چنگ و دندان دفاع کنیم اما بنی‌صدر و هم‌فکرانش استراتژی‌شان این بود که از این شهرها عقب‌نشینی کنیم و روی ارتفاعات تنگه فنی و زاگرس مستقر بشویم یعنی تحویل تمام منطقه جنوب به دشمن. می‌گفتند که: ‌زمین بدهیم و زمان بگیریم. اما «آقا» و در رأس همه، حضرت امام به خوبی می‌فهمیدند که ما نباید به دشمن زمین بدهیم و حتی برای حفظ یک متر آن باید بجنگیم، اتفاقاً بعدها هم دیدیم که تمام کارشناسان سطح بالای نظامی دنیا که صدام را کمک می‌کردند و به او فکر می‌کردند در عملیات‌های فاو، کربلای5 و دیگر عملیات‌های داخل خاک عراق، نظرشان این بود که عراق باید برای حفظ یک متر زمین خود هم تلاش کند و هیچگاه به راحتی عقب ننشیند حتی می‌دیدیم که حاضر بود یک لشگر را برای یک قسمت، فدا کند. اما بنی‌صدر و همکارانش از روی ترس و جبن می‌خواستند که سخاوتمندانه زمین ببخشند اما اندیشه آقا و نیروهای هم‌فکرش باعث شد که از وجب به وجب این خاک دفاع شود. همین مقاومت‌ها و عملیات‌های چریکی و ضربه‌های پی در پی نمی گذاشت که دشمن با خیال آسوده جا خوش کند و زمینه‌ساز عملیات‌های بزرگ و افتخارآفرینی چون فتح‌المبین و بیت‌المقدس و سرانجام آزادی همه زمین‌ها و شهرهای ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس دیگری که آقا از نزدیک در جبهه حضور یافت اواخر جنگ بود که دشمن باز به هوس حمله به مرزهای ما افتاده بود و بهیاری منافقین و کشورهای دیگر، دور تازه‌ای از حمله‌ها را آغاز کرده بود و شعارهای پوچی سر می‌داد در این هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با یک پیام تاریخی با ائمه جمعه سراسر کشور همه آنان را به حضور در جبهه فرا خواندند. همین حضور وضعیت جبهه‌ها را تغییر داد چون من خود شاهد بودم که «آقا» در جنوب، یگان به یگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه می‌رفتند و با سرباز، بسیجی، پاسدار، ارتشی، فرمانده، غیر فرمانده می‌نشستند و زانو به زانو صحبت می‌کردند و در آن‌ها روح نشاط و پایداری به وجود می‌آوردند و دیدیم که در اثر همین دفاع‌های مردانه رزمندگان اسلام صدام مجبور شد که بعد از هیاهوها و گرد وخاک‌های زیادی، آتش بس را بپذیرد و در رسیدن به اهدافش ناکام بماند.
اوایل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بودیم. روزی داشتم به خط میرفتم در مسیر جاده خرمشهر _ اهواز از کارخانه نورد که رد می‌شوی اولین جایی که جنگل شروع می‌شد خط ما بود و دشمن تقریباً یک کیلومتری آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسیر آرایش گرفته بود و یکی دو مرتبه هم عملیات کرده بود خط ما دست راست آن جاده بود و برادران ارتشی دست چپ بودند، من با لندرور در حال رفتن بودم، از ماشین «آقا» سبقت گرفتم بعد شناختم که «آقا» در ماشین است ایشان رفتند و به پشت خاکریز خودی پیچیدند. از آن طرف به جلو خط خودی نبود و خط دشمن بود خاکریز ما کنار یک جوی آب قرار گرفته بود لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتی شناختم که آقا هستند رفتیم و خودمان را قاطی کردیم در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر که به جلو می‌رفتی یک مقدار نسبت به این طرف بلندتر بود آقا آمدند آن‌جا و رفتند بالا و منطقه را دید زدند بعد پایین آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشی احوالپرسی کردند به حدی که ما خسته شدیم و رفتیم. این گذشت بعد از چند روز یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم که یک نفر درخط ما در حال قدم زدن است من فکر کردم آقای فراهانی و دو سه نفر دیگر هستند، (آن زمان افسری بود به نام سروان فراهانی از برادران شهربانی_ نیروی انتظامی فعلی_ که آدم بزرگواری بود) من فکر کردم دوستان سروان فراهانی هستند،‌ لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهربانی هستند، ‌خودشان به سنگر ما می‌آیند من همین‌جوری رفتم توی سنگر و مشغول کارهای خودم بودم که یک مرتبه شهید عمرانی که یکی از بچه‌های نیشابور بود پسر شیرینی‌ بود حرف «شین» را هم نمی‌توانست بگوید و «سین» می‌گفت مثلاً شوشتری را سوستری می‌گفت ما گاهی با او شوخی می‌کردیم و می‌گفتیم مقاله بخوان مقاله‌ای تهیه می‌کردیم که شین زیاد داشته باشد خلاصه شهید عمرانی گفت: آقای سوستری، آقای سوستری «آقا» دارند به سنگر ما می‌آیند آقا به سنگر ما آمدند یک اسلحه کلت به کمرشان بسته بودند و در ماشین هم یک اسلحه قنداق تا شو «ژ3» داشتند، آمدند توی خط و متفکرانه قدم می‌زدند، بعد فرمودند این جایی که شما مستقر هستید بسیار جای حساسی است مواظب باشید که از سمت راست دور نخورید و بعد دستوراتی دیگر به ما دادند و یک سری اطلاعاتی از ما خواستند ورفتند. از سوی آقا آمدند و گفتند که فردا ما می‌خواهیم برویم منطقه سمت راست شما را ببینیم، رفتیم آقا اسلحه‌ای روی دوششان بود رفتند داخل سنگرها و سرکشی و بازدید کردند بعد از آن دیگر من نمی‌گذاشتم آقا از سنگر دیده‌بانی جلوتر بروند.
می‌دانیم که قاطعیت و شجاعت یک خصیصه درونی است که به تدریج در انسان رشد می‌کند و در فرازهای حساس و بحرانی خود را نشان می‌دهد شجاعت و قاطعیتی که ما از آقا می دیدیم واقعاً برای ما درس‌آموز بود برای نمونه ما همزمان با عملیات والفجر10، عملیات بیت‌المقدس 3 را در منطقه ماهوت سلیمانیه دنبال می‌کردیم. ایشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ایشان رسیدیم در همان جا مشکلات و نارسایی‌هایی که در منطقه بود خدمتشان عرض کردیم ایشان در قرارگاه تاکتیکی سپاه در منطقه والفجر10 در زیر برد توپخانه و ادوات نیمه سنگین دشمن نشسته بودند، گاهی هم اطرافشان بمباران می‌شد و گلوله می‌خورد سنگرشان هم سنگر درستی نبود و فضای خوبی نداشت در آن‌جا نشستند و گزارش‌های ما را می‌شنیدند من آن‌جا پیشنهاد کردم حالا که این جا عملیات به نتیجه رسیده و آن‌جا هم ما مشکلات داریم و عقبه های بسیار بدی داریم اجازه بدهید مقداری از محور سلیمانیه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقب‌نشینی کنیم، چون ارتفاعات بسیار صعب‌العبور و برف‌گیر و سردی دارد ما هم از رودخانه‌های متعددی رد می‌شویم (رودخانه‌های چومانه کلاسه) و دشمن هر لحظه عقبه‌های ما را که پل درست کرده‌ایم می‌زند، واقعاًَ برای ما هم سخت است ولی ایشان فرمودند: «شما به هر قیمتی که شده باید آنجا حضور داشته باشید و حتی روی یک تپه دست گذاشتند و فرمودند باید این تپه حفظ شود. با این‌که من فرمانده میدان و فرمانده قرارگاه آن‌جا بودم و از نزدیک با تمام مسائل جزیی سر و کار داشتم ایشان به طور دقیق از روی نقشه روی آن تپه دست گذاشتند و گفتند باید این تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما این تپه را از دست بدهید کل خط دفاعیتان متزلزل می‌شود پس اگر می‌خواهید مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسید این نقاطی را که الان هستید چنان‌چه از دست بدهید دیگر نمی‌توانید این هدف را دنبال کنید و دشمن صددرصد بر شما تسلط پیدا می‌کند. من مجدداً گزارش را طور دیگری تنظیم کردم که اجازه بدهند عقب‌نشینی کنیم چون برای ما خیلی سخت بود و پشتیبانی برایمان سنگین بود و باز ایشان مجدداً‌ فرمودند: مشکل شما با عقب‌نشینی دو تا می‌شود و این گزارش را که شما می‌دهید به نوعی پیشنهاد می‌دهید که بیاییم روی آن تپه یعنی عقب‌نشینی، ولی اگر می‌خواهید سلیمانیه را دنبال کنید این عقب‌نشینی این هدف را تأ‌مین نمی‌کند و باز تأکید کردند به حفظ آن تپه و گفتند این را باید محکم نگه دارید و از این‌جا هست که شما می‌توانید برای هدف بعدی گام بردارید و البته ما را راهنمایی و متقاعد کردند و فهمیدیم که نظر ایشان درست است و به همان عمل کردیم و تا روزهای آخر در واقع برای ما راه‌گشا بود.

منبع: کتاب خورشیددرجبهه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۱/۲۶
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی