قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ

شد کاوه شهید وجنگ او برد زیاد...

* سرلشگر رحیم صفوی

شهید کاوه تجسم عینی آیه شریفه ای است که در وصف یاران پیامبر اسلام (ص) می فرماید «والذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم» او در مقابل کفار، کومله و دموکرات رحم نمی کرد، آنها را با خشم و غضب خود و آتش تفنگ و رگبار گلوله ها به سزای جنایت کاری هایشان می رساند؛ کسی بود که محورهای غیر قابل باز شدن  مثل محور پیرانشهر ـ سردشت را با ایمانی قوی و دلی مطمئن فتح می کرد .

* حجه الاسلام زنجانی طبسی

سال 1352 برای ادامه تحصیل آمده بود مشهد . تعدادی از علمای طبس منزلی را در خیابان خسروی اجاره کرده و به طلاب جوانی که از جاهای مختلف می آمدند درس طلبگی می دادند . در حوزه رسم بر این بود تا طلابی که سطح تحصیلی بالاتری دارند، به طلاب جوان تازه وارد درس می دادند؛ من هم به پیشنهاد یکی از برادران قرار شد، به دو ـ سه نوجوانی که از منطقه ی طلاب و خیابان ضد آمده بودند و دو سه ماهی از شروع تحصیلشان بیشتر نمی گذشت، درس بدهم آنها مقداری از کتاب شرح المثله را خوانده بودند که استادشان درس را رها کرده بود . من هم طبق رسمی که هست در جلسه ی اول سوالاتی را در مورد دروس گذشته کردم . دو نفرشان با لرزش به سوالاتم جواب می دادند، اما یک نفرشان خیلی مسلط و بدون نگرانی به سوالاتم جواب می داد . او محمود کاوه بود که از محله ی ضد به مدرسه آمده بود .

*حسن علی دروکی

برای اینکه بفهمد اسرا را کجا برده اند، همان شب رفتیم شناسائی.‌ رسیدیم به پایگاهی که میانه ی راه بوکان بود . هنوز

شهید <span style='background-color:yellow'>محمود</span> <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم . دقت که کردیم ،‌دیدیم صدای آشنا است . ناله یکی از اسیرها بود . وقتی به خودم آمدم، دیدم کاوه گریه می کند . با سوز و بلند . من و دوستم بهش گفتیم : یواشتر آقا محمود! الان نگهبان می فهمه! انگار نشنید . گفت : کاش میشد شبی بریم آزادشان کنیم . آن لحظه چشمم افتاد به نگهبان ‌،داشت راست می آمد طرف ما ،‌تا جایی که جا داشت خودم را به زمین چسباندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم . لجم در آمده بود . کاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می کرد ،‌تا صدای نفس نگهبان راشنیدم، دستم را بردم روی ماشه تا بچکانم که دیدم برگشت. چند روز بعد مبادله ای بین ما و ضد انقلاب شد و اسرامان آزاد شدند . شناسائی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم، مقدمه ای شد برای آزاد سازی بوکان.

* محمد بهشتی

برادر کاوه گاهی وقتها نذر می کرد روزه بگیرد . بدون سحری هم روزه می گرفت . یک روز بهش گفتم : شما زخم معده می گیری! گفت :تا من زخم معده بگیرم رفته ام. این را به پدر کاوه هم گفتم که ریشه ی همه ی این خیر و برکات بر می گردد به شما که به او نان حلال دادی و با جلسات مذهبی آشنایش کردی . یکی از خصلت های بسیار مهم کاوه، کم حرف بودن او بود که من گاهی به این خصوصیت او حسرت می خوردم . اهل تدبیر بود و افرادی که دائم فکر می کنند قاعدتا، کم حرف می زنند. جالب است که بدانید کاوه را بدون نقشه و قطب نما نمی دیدید . تمام دور کمرش خشاب بود .

* قلی محبوب خواه

کاوه تمام مسئولین قبضه های ادوات را می شناخت؛ آنها را به اسم هم می شناخت . به من می گفت فلانی را بگذار فرمانده ی گردان می گفتم زود است، او بدرد نمی خورد. می گفت : امتحانش کردم، زمانی که ایستاده بود و تیراندازی می کرد . نیروها را در صحنه ی نبرد آزمایش می کرد . حتی خود من را زمانی که در عملیات پاکسازی جاده ی پیرانشهر ـ سردشت، در منطقه ی چاکو با دو سه نفر دیگر جلوی باران گلوله ی ضد انقلاب ایستاده بودیم، نشان کرد . من ترک میاندوآبی هستم . عده ای از آذربایجان غربی بودند، حتی بلوچ هم داشتیم . محمود با همه اینها کار می کرد؛ آنها را رشد داده بود .

* علی مکیان

محسن شادکام ـ از نیروهای تخریب که بعد ها به شهادت رسید ـ تعریف می کرد که، در عملیات آزاد سازی روستاهای بهله و بولار غوسه ،‌چهار نفر از ضد انقلاب را زنده دستگیر کردیم . از آنجایی که عملیات ادامه داشت، ما به اطلاعات آنها خیلی نیاز داشتیم، ولی هر کار می کردیم اطلاعاتی نمی دادند . در همین حین بازجویی بودیم که کاوه رسید . وقتی فهمید اینها همکاری نمی کنند، دستور داد بگذاریمشان سینه دیوار،‌کلتش را در آورد و با حالت تیر اندازی گفت: باید اینها را اعدام کنیم . افراد دستگیر شده که فکر نمی کردند با کاوه روبرو شوند خودشان را باختند . افتادند به دست و پای کاوه و تمام اطلاعات منطقه را دادند که خیلی برایمان موثر بود .

سر صف غذا ، جلویی ها جا خالی می کردند که او برود غذا بگیرد .عصبانی می شد . ول می کرد می رفت . نوبتش هم که می رسید آشپزها برایش غذای بهتری می ریختند . می فهمید می داد به پشت سریش.

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

دو تا خرج خورده بود پهلویش ، یکی هم به روده هاش ، چهل سانت از روده هایش رفته بود ، جاش روده مصنوعی گذاشتند . قیافه شهر عوض شده بود  ، ضد انقلاب ها شهر را چراغانی کرده بودند و نقل وشیرینی می دادند .

لباس هایش را خواست و با امضای خودش از بیمارستان مرخص شد . توی شهر یکی از آنها را دید و گفت : برو به ارباب هایت  بگو کاوه هنوز زنده است ... جشن و همه ی چیزهایشان ریخت به هم .

* سید هاشم موسوی

بچه ها جمع شده بودند تومیدان صبحگاه پادگان ،‌ آیت الله موسوی اردبیلی داشتند برایمان سخنرانی می کردند . لابلای صحبت هایشان گفتند : امام فرمودند من به پاسدارها خیلی علاقه دارم ، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند . کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت الله اردبیلی این حرف را گفتند ، یکهو دیدم محمود رنگش عوض شد . بی حال و ناراحت آنجا نشست، مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد؛ زیر لب می گفت : ( لا اله الا الله، لا اله الا الله ). تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. ‌تا آن موقع اینجوری ندیده بودمش ،‌از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد . می گفت:

اگه شما کاری کنین که خلاف اسلام باشه ،دیگه پاسدار نیستید ،‌ما باید آن چیزی باشیم که امام می خواد .

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

*سبز علی غلامی

من تمام صحنه ی وداع کاوه در شب عملیات «کربلای 2» یادم هست. در سنگر قرارگاه تاکتیکی بودیم که آماده رفتن به خط مقدم شد . چندین نفر از جمله سردار منصوری و مجید ایافت جلویش را گرفتند تا مانع رفتنش بشوند . حتی مجید ایافت با تهدید گفت :‌اسلحه می کشم، نمی گذارم بروی؛ اما کاوه با اصرار گفت : این صلاح امام زمان (عج)، امام رضا (ع) و حضرت امام است که من باید بروم . رفت و این آخرین دیدار دوستان و همرزمانش با کاوه بود .

* هوشنگ بزرگی

چند روز قبل از عملیات «کربلای 2 »به دلم افتاد بروم اتاق برادر کاوه قول شفاعت بگیرم و حلالیت بطلبم . در اتاق نشسته بود گفتم : آقای کاوه! شما مهمان ما هستید، ما هم مهمان شما . در این دنیا تا اینجا دوست خوبی بودیم، شما هم ما را رها نکردید؛ به هر حال ما مسلمان هستیم و دین و ایمان داریم، باید دوستی و ایمان در این دنیا پایدار باشد و فقط مربوط به مسائل دنیوی نباشد، شما قول بدهید که فردای قیامت هم این دوستی پایدار باشد و ما را شفاعت کنید، من هم اگر لیاقتی داشتم، مطمئنا به یادتان خواهم بود . این را که گفتم، آقای کاوه در حالی که حلقه ی چشمانش پر اشک بود بلند شد، شانه ام را فشار داد و گفت : بادمجان بم آفت ندارد؛ اگر خدا ما را به شهادت رساند حرفی نداریم . آن روز گذشت تا چند روز بعد که خبر شهادتش را آوردند .

* حسین رضوانی

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

برادر کاوه را راضی کردم تا آمد مغازه عکاسی ماو و ازش عکس گرفتم . بعد از اینکه عکس گرفتم گفت: اینها را بزرگ کن یکی را هم بده به من . آن روزها بچه ها با شوق می گفتند، هر کس می خواهد شهید بشود برود پیش حسین رضوانی؛ او عکس که بگیرد شهید می شوی . گذشت، بعد از چند روز با دو قطعه عکس 18 در 13 رفتم در منزلشان . عکسها را که دید، گفت چرا بزرگ نکردی؟ جواب ندادم . گفت : از همان شایعه می ترسی که هر کس پیش تو عکس بگیرد شهید می شود؟  با خنده گفتم: بله . کاوه گفت: شهادت خیلی خوب است . می دانی چه مقام عالی ای هست؟ گفتم، خوب درسته، گرچه خیلی خوبه، ولی ما دوست داریم در خدمتتان باشیم .به هر حال گفت: شما از آن عکس بزرگ کن . توجهی نکردم، تا این که در عملیات «کربلای 2 »به شهادت رسید و من ناچار شدم آن را بزرگ کنم برای جلوی تابوتش .



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شد کاوه شهید وجنگ او برد زیاد...

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ
* سرلشگر رحیم صفوی

شهید کاوه تجسم عینی آیه شریفه ای است که در وصف یاران پیامبر اسلام (ص) می فرماید «والذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم» او در مقابل کفار، کومله و دموکرات رحم نمی کرد، آنها را با خشم و غضب خود و آتش تفنگ و رگبار گلوله ها به سزای جنایت کاری هایشان می رساند؛ کسی بود که محورهای غیر قابل باز شدن  مثل محور پیرانشهر ـ سردشت را با ایمانی قوی و دلی مطمئن فتح می کرد .

* حجه الاسلام زنجانی طبسی

سال 1352 برای ادامه تحصیل آمده بود مشهد . تعدادی از علمای طبس منزلی را در خیابان خسروی اجاره کرده و به طلاب جوانی که از جاهای مختلف می آمدند درس طلبگی می دادند . در حوزه رسم بر این بود تا طلابی که سطح تحصیلی بالاتری دارند، به طلاب جوان تازه وارد درس می دادند؛ من هم به پیشنهاد یکی از برادران قرار شد، به دو ـ سه نوجوانی که از منطقه ی طلاب و خیابان ضد آمده بودند و دو سه ماهی از شروع تحصیلشان بیشتر نمی گذشت، درس بدهم آنها مقداری از کتاب شرح المثله را خوانده بودند که استادشان درس را رها کرده بود . من هم طبق رسمی که هست در جلسه ی اول سوالاتی را در مورد دروس گذشته کردم . دو نفرشان با لرزش به سوالاتم جواب می دادند، اما یک نفرشان خیلی مسلط و بدون نگرانی به سوالاتم جواب می داد . او محمود کاوه بود که از محله ی ضد به مدرسه آمده بود .

*حسن علی دروکی

برای اینکه بفهمد اسرا را کجا برده اند، همان شب رفتیم شناسائی.‌ رسیدیم به پایگاهی که میانه ی راه بوکان بود . هنوز

شهید <span style='background-color:yellow'>محمود</span> <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم . دقت که کردیم ،‌دیدیم صدای آشنا است . ناله یکی از اسیرها بود . وقتی به خودم آمدم، دیدم کاوه گریه می کند . با سوز و بلند . من و دوستم بهش گفتیم : یواشتر آقا محمود! الان نگهبان می فهمه! انگار نشنید . گفت : کاش میشد شبی بریم آزادشان کنیم . آن لحظه چشمم افتاد به نگهبان ‌،داشت راست می آمد طرف ما ،‌تا جایی که جا داشت خودم را به زمین چسباندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم . لجم در آمده بود . کاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می کرد ،‌تا صدای نفس نگهبان راشنیدم، دستم را بردم روی ماشه تا بچکانم که دیدم برگشت. چند روز بعد مبادله ای بین ما و ضد انقلاب شد و اسرامان آزاد شدند . شناسائی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم، مقدمه ای شد برای آزاد سازی بوکان.

* محمد بهشتی

برادر کاوه گاهی وقتها نذر می کرد روزه بگیرد . بدون سحری هم روزه می گرفت . یک روز بهش گفتم : شما زخم معده می گیری! گفت :تا من زخم معده بگیرم رفته ام. این را به پدر کاوه هم گفتم که ریشه ی همه ی این خیر و برکات بر می گردد به شما که به او نان حلال دادی و با جلسات مذهبی آشنایش کردی . یکی از خصلت های بسیار مهم کاوه، کم حرف بودن او بود که من گاهی به این خصوصیت او حسرت می خوردم . اهل تدبیر بود و افرادی که دائم فکر می کنند قاعدتا، کم حرف می زنند. جالب است که بدانید کاوه را بدون نقشه و قطب نما نمی دیدید . تمام دور کمرش خشاب بود .

* قلی محبوب خواه

کاوه تمام مسئولین قبضه های ادوات را می شناخت؛ آنها را به اسم هم می شناخت . به من می گفت فلانی را بگذار فرمانده ی گردان می گفتم زود است، او بدرد نمی خورد. می گفت : امتحانش کردم، زمانی که ایستاده بود و تیراندازی می کرد . نیروها را در صحنه ی نبرد آزمایش می کرد . حتی خود من را زمانی که در عملیات پاکسازی جاده ی پیرانشهر ـ سردشت، در منطقه ی چاکو با دو سه نفر دیگر جلوی باران گلوله ی ضد انقلاب ایستاده بودیم، نشان کرد . من ترک میاندوآبی هستم . عده ای از آذربایجان غربی بودند، حتی بلوچ هم داشتیم . محمود با همه اینها کار می کرد؛ آنها را رشد داده بود .

* علی مکیان

محسن شادکام ـ از نیروهای تخریب که بعد ها به شهادت رسید ـ تعریف می کرد که، در عملیات آزاد سازی روستاهای بهله و بولار غوسه ،‌چهار نفر از ضد انقلاب را زنده دستگیر کردیم . از آنجایی که عملیات ادامه داشت، ما به اطلاعات آنها خیلی نیاز داشتیم، ولی هر کار می کردیم اطلاعاتی نمی دادند . در همین حین بازجویی بودیم که کاوه رسید . وقتی فهمید اینها همکاری نمی کنند، دستور داد بگذاریمشان سینه دیوار،‌کلتش را در آورد و با حالت تیر اندازی گفت: باید اینها را اعدام کنیم . افراد دستگیر شده که فکر نمی کردند با کاوه روبرو شوند خودشان را باختند . افتادند به دست و پای کاوه و تمام اطلاعات منطقه را دادند که خیلی برایمان موثر بود .

سر صف غذا ، جلویی ها جا خالی می کردند که او برود غذا بگیرد .عصبانی می شد . ول می کرد می رفت . نوبتش هم که می رسید آشپزها برایش غذای بهتری می ریختند . می فهمید می داد به پشت سریش.

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

دو تا خرج خورده بود پهلویش ، یکی هم به روده هاش ، چهل سانت از روده هایش رفته بود ، جاش روده مصنوعی گذاشتند . قیافه شهر عوض شده بود  ، ضد انقلاب ها شهر را چراغانی کرده بودند و نقل وشیرینی می دادند .

لباس هایش را خواست و با امضای خودش از بیمارستان مرخص شد . توی شهر یکی از آنها را دید و گفت : برو به ارباب هایت  بگو کاوه هنوز زنده است ... جشن و همه ی چیزهایشان ریخت به هم .

* سید هاشم موسوی

بچه ها جمع شده بودند تومیدان صبحگاه پادگان ،‌ آیت الله موسوی اردبیلی داشتند برایمان سخنرانی می کردند . لابلای صحبت هایشان گفتند : امام فرمودند من به پاسدارها خیلی علاقه دارم ، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند . کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت الله اردبیلی این حرف را گفتند ، یکهو دیدم محمود رنگش عوض شد . بی حال و ناراحت آنجا نشست، مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد؛ زیر لب می گفت : ( لا اله الا الله، لا اله الا الله ). تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. ‌تا آن موقع اینجوری ندیده بودمش ،‌از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد . می گفت:

اگه شما کاری کنین که خلاف اسلام باشه ،دیگه پاسدار نیستید ،‌ما باید آن چیزی باشیم که امام می خواد .

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

*سبز علی غلامی

من تمام صحنه ی وداع کاوه در شب عملیات «کربلای 2» یادم هست. در سنگر قرارگاه تاکتیکی بودیم که آماده رفتن به خط مقدم شد . چندین نفر از جمله سردار منصوری و مجید ایافت جلویش را گرفتند تا مانع رفتنش بشوند . حتی مجید ایافت با تهدید گفت :‌اسلحه می کشم، نمی گذارم بروی؛ اما کاوه با اصرار گفت : این صلاح امام زمان (عج)، امام رضا (ع) و حضرت امام است که من باید بروم . رفت و این آخرین دیدار دوستان و همرزمانش با کاوه بود .

* هوشنگ بزرگی

چند روز قبل از عملیات «کربلای 2 »به دلم افتاد بروم اتاق برادر کاوه قول شفاعت بگیرم و حلالیت بطلبم . در اتاق نشسته بود گفتم : آقای کاوه! شما مهمان ما هستید، ما هم مهمان شما . در این دنیا تا اینجا دوست خوبی بودیم، شما هم ما را رها نکردید؛ به هر حال ما مسلمان هستیم و دین و ایمان داریم، باید دوستی و ایمان در این دنیا پایدار باشد و فقط مربوط به مسائل دنیوی نباشد، شما قول بدهید که فردای قیامت هم این دوستی پایدار باشد و ما را شفاعت کنید، من هم اگر لیاقتی داشتم، مطمئنا به یادتان خواهم بود . این را که گفتم، آقای کاوه در حالی که حلقه ی چشمانش پر اشک بود بلند شد، شانه ام را فشار داد و گفت : بادمجان بم آفت ندارد؛ اگر خدا ما را به شهادت رساند حرفی نداریم . آن روز گذشت تا چند روز بعد که خبر شهادتش را آوردند .

* حسین رضوانی

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

برادر کاوه را راضی کردم تا آمد مغازه عکاسی ماو و ازش عکس گرفتم . بعد از اینکه عکس گرفتم گفت: اینها را بزرگ کن یکی را هم بده به من . آن روزها بچه ها با شوق می گفتند، هر کس می خواهد شهید بشود برود پیش حسین رضوانی؛ او عکس که بگیرد شهید می شوی . گذشت، بعد از چند روز با دو قطعه عکس 18 در 13 رفتم در منزلشان . عکسها را که دید، گفت چرا بزرگ نکردی؟ جواب ندادم . گفت : از همان شایعه می ترسی که هر کس پیش تو عکس بگیرد شهید می شود؟  با خنده گفتم: بله . کاوه گفت: شهادت خیلی خوب است . می دانی چه مقام عالی ای هست؟ گفتم، خوب درسته، گرچه خیلی خوبه، ولی ما دوست داریم در خدمتتان باشیم .به هر حال گفت: شما از آن عکس بزرگ کن . توجهی نکردم، تا این که در عملیات «کربلای 2 »به شهادت رسید و من ناچار شدم آن را بزرگ کنم برای جلوی تابوتش .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۲۱
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی