عروج سردار
بلیطی برای بهشت
محسن مقدّم
تازه از جبهه برگشته بود که شنیدم دوباره میخواهد اعزام شود. میخواست تو کردستان مسئول یکی از محورهای تیپ ویژه شهدا بشود. بچّهها میگفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت کرده.
آن روز توی جلسه فرماندهی او را دیدم. من و او یک اتاق مشترک داشتیم. بعد از جلسه راه افتادیم طرف اتاق. حین صحبت فهمیدم مصمّم است به رفتن. گفتم: ظاهراً فرماندهی موافقت نکرده.
گفت: محمود کاوه بهاش زنگ زده، رضایتش رو گرفته.
طوری راه میرفت و حرف میزد که معلوم بود عجله دارد. وقتی رسیدم دفتر کار، تقریباً ده ـ پانزده دقیقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه که میگذشت، انگار عجله او هم بیشتر میشد. کمی که دقّت کردم، دیدم حال و هوای دیگری هم دارد. تا حالا اینطوری ندیده بودمش؛ گویی اصلاً روی زمین نبود. گفتم: چرا اینقدر عجله داری؟
گفت: تا یک ساعت دیگه نیروها اعزام میشن، من باید حکم مأموریتم رو ببرم راهآهن و بلیت بگیرم.
رفت سراغ کمدش. گفتم: حالا چرا اینقدر با عجله؟ حدّاقل امروز رو میموندی و فردا میرفتی.
گفت: نه. حتماً باید امروز برم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون با کاوه قرار دارم.
در کمد را باز کرد. یکسری نوار و جزوه و چیزهای دیگر بود که گاهی از او امانت میگرفتم و استفاده میکردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روی میز من. تعجّب کردم. گفت: اینا از این به بعد دست تو باشه.
میدانستم که آنها حاصل زحمات و تجربیات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حیرت گفتم: یعنی چی علی؟ اینا مال تو بوده، تو اختیاردارش هستی.
گفت: نه دیگه از حالا به بعد مال توئه.
در کمد را قفل کرد. کلیدش را هم گذاشت روی میز! گفت: این هم کلید.
مات و مبهوت، خیرهاش شدم. گفتم: یعنی کمدت رو هم داری تحویل میدی؟
گفت: با اجازه شما.
هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. بیشتر از همه فکر کردم شاید میخواهد منتقل شود. یکدفعه دیدم خیره شد تو چشمهام. هیجانی شدید تمام وجودم را گرفت. گفت: محسن، من این دفعه به لطف و عنایت اهلبیت(ع) شهید میشم.
زود گفتم: این حرفها چیه علی؟
انگار نشنید؛ یا شنید، اما نخواست چیزی بگوید. گفت: فقط یک درخواستی ازت دارم.
حیرتزده گفتم: بفرما.
گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستای ما سخنرانی کن؛ ضمناً از پدر و مادر پیرم هم خبر بگیر.
من تو چند سالی که با او آشنا شده بودم، حسابی بهاش انس گرفته بودم. تو آن لحظهها به تنها چیزی که نمیخواستم فکر کنم، شهادتش بود. با یک غم و اندوه شدیدی که گویی تمام هست و نیستم را گرفته بود، گفتم: ان شاء اللَّه به سلامتی میری و برمیگردی علی جان؛ تو مسئول آموزش هستی و این پادگان واقعاً به وجودت احتیاج داره.
گفت: کار خدا به نبودن من و امثال من تعطیل نمیشه؛ چرخ انقلاب بالاخره میگرده.
منتظر حرف دیگری نماند. سریع آستینها را زد بالا و رفت برای تجدید وضو.
تو تمام مدّتی که با او بودم، فهمیده بودم چه عشقی به شهادت دارد. همیشه درباره این موضوع توسّل داشت و دعا میکرد. یادم هست آیتاللَّه مظاهری یک نوار داشت درباره شهید و شهادت. هر بار که خالو آن نوار را گوش میداد، حال و هوای دیگری پیدا میکرد و چشمهاش به اشک مینشست. آنقدر این نوار را گوش داده بود که از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!
آن روز وقتی برگشت، به خاطر عجلهای که داشت، نمازش را فرادی خواند. تو لحظههای خداحافظی، حال عجیبی بهام دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خیلی خودم را کنترل کردم گریه نکنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.
از اتاق زد بیرون. شاید اگر حرف او را جدّی میگرفتم و میدانستم که از عالم بالا به او الهام شده، به این راحتیها ولش نمیکردم و حدّاقل برای بدرقهاش میرفتم.
هفت ـ هشت روز بعد، وقتی خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مبارکش باشه.
این را گفتم، چون میدانستم او با عشق و بصیرت این راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت، همراه کاوه و خیلی دیگر از بچّههای سپاه رفتیم روستایشان. وقتی موضوع را برای پدر و مادرش تعریف کردم، گریهشان گرفت. گفتند: اتّفاقاً این سری آخر هم که روستا آمده بود، حال دیگهای داشت. مثل این که دنبال گمشدهای میگشت.
***
اوج آرامش
احمد سمرقندی
تو منطقه اصطلاحاتی مثل «نورانی شدن» و «جبههای شدن» را وقتی به کار میبردیم که طرف، حال و هوای شهادت پیدا میکرد. گاهی از سر شوخی همینها را به خالو میگفتیم. میخندید و با آن لهجه نیشابوریاش میگفت: مطمئن باشین که من تو تشییع جنازه همهتون شرکت میکنم.
اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقرّ سپاه دیدم. حال و هوای خاصّی پیدا کرده بود. عجیب نورانی شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی، لبخندی زدم و گفتم: این بار دیگه حسابی جبههای شدی آقای خالو.
یکی از بچّهها انگار گل گرفت. در تأیید حرف من گفت: به نظرم این دفعه دیگه دفعه آخرت باشه.
منتظر بودیم بخندد و همان جواب همیشگی را بدهد، امّا با کمال متانت و آرامش گفت: خدا ان شاء اللَّه از زبونتون بشنوه!
کمی که گذشت، فهمیدم به خلاف دفعههای قبل، اصلاً شوخی و بگو و بخند نمیکند. اگر کسی هم چیزی میپرسید، با همان متانت و آرامش جوابش را میداد.
آن روز بنا بود او یکی از محورهای تیپ ویژه را تحویل بگیرد و برای ادامه عملیات والفجر 9 آماده شود. من و عصّاران و جاویدی و چند نفر دیگر هم میخواستیم همراه او و کاوه برویم.
بعد از نماز ظهر راه افتادیم. هر لحظه که میگذشت، گویی فاصله خالو با ما بیشتر میشد. او همراه کاوه و دو نفر دیگر با یک ماشین رفتند، من و بقیه هم با ماشین دیگر.
بین راه، ماشین ما خراب شد. تا درستش کنیم، چند دقیقه معطّل شدیم. آنها زودتر از ما رسیدند به منطقهای که مورد نظر بود.
وقتی ما رسیدیم، قبل از همه چشمم افتاد به کاوه. یک ترکش خورده بود به صورتش و داشت خون میآمد. آن قدر ناراحت بود که جرأت نکردیم از او چیزی بپرسیم. کمی بعد خشنود را دیدیم. داشت گریه میکرد. رفتم جلو. با یک دنیا تشویش پرسیدم: چی شده خشنود؟
اشاره به یک درخت کرد و گفت: خالو رفت!
پای درخت را که نگاه کردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: یکی از هلیکوپترهای دشمن بهمون حمله کرد.
رفتم پای درخت. ترکش خورده بود به پشت سر و یکی از دستهای خالو، صورتش امّا تقریباً سالم مانده بود. گویی آن نورانیت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسیده بود.