قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ

عروج سردار

بلیطی برای بهشت

محسن مقدّم

تازه از جبهه برگشته بود که شنیدم دوباره می‏خواهد اعزام شود. می‏خواست تو کردستان مسئول یکی از محورهای تیپ ویژه شهدا بشود. بچّه‏ها می‏گفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت کرده.

آن روز توی جلسه فرماندهی او را دیدم. من و او یک اتاق مشترک داشتیم. بعد از جلسه راه افتادیم طرف اتاق. حین صحبت فهمیدم مصمّم است به رفتن. گفتم: ظاهراً فرماندهی موافقت نکرده.

گفت: محمود کاوه به‏اش زنگ زده، رضایتش رو گرفته.

طوری راه می‏رفت و حرف می‏زد که معلوم بود عجله دارد. وقتی رسیدم دفتر کار، تقریباً ده ـ پانزده دقیقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه که می‏گذشت، انگار عجله او هم بیشتر می‏شد. کمی که دقّت کردم، دیدم حال و هوای دیگری هم دارد. تا حالا این‏طوری ندیده بودمش؛ گویی اصلاً روی زمین نبود. گفتم: چرا این‏قدر عجله داری؟

گفت: تا یک ساعت دیگه نیروها اعزام می‏شن، من باید حکم مأموریتم رو ببرم راه‏آهن و بلیت بگیرم.

رفت سراغ کمدش. گفتم: حالا چرا این‏قدر با عجله؟ حدّاقل امروز رو می‏موندی و فردا می‏رفتی.

گفت: نه. حتماً باید امروز برم.

گفتم: چرا؟

گفت: چون با کاوه قرار دارم.

در کمد را باز کرد. یک‏سری نوار و جزوه و چیزهای دیگر بود که گاهی از او امانت می‏گرفتم و استفاده می‏کردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روی میز من. تعجّب کردم. گفت: اینا از این به بعد دست تو باشه.

می‏دانستم که آنها حاصل زحمات و تجربیات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حیرت گفتم: یعنی چی علی؟ اینا مال تو بوده، تو اختیاردارش هستی.

گفت: نه دیگه از حالا به بعد مال توئه.

در کمد را قفل کرد. کلیدش را هم گذاشت روی میز! گفت: این هم کلید.

مات و مبهوت، خیره‏اش شدم. گفتم: یعنی کمدت رو هم داری تحویل می‏دی؟

گفت: با اجازه شما.

هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. بیشتر از همه فکر کردم شاید می‏خواهد منتقل شود. یکدفعه دیدم خیره شد تو چشم‏هام. هیجانی شدید تمام وجودم را گرفت. گفت: محسن، من این دفعه به لطف و عنایت اهل‏بیت(ع) شهید می‏شم.

زود گفتم: این حرف‏ها چیه علی؟

انگار نشنید؛ یا شنید، اما نخواست چیزی بگوید. گفت: فقط یک درخواستی ازت دارم.

حیرت‏زده گفتم: بفرما.

گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستای ما سخنرانی کن؛ ضمناً از پدر و مادر پیرم هم خبر بگیر.

من تو چند سالی که با او آشنا شده بودم، حسابی به‏اش انس گرفته بودم. تو آن لحظه‏ها به تنها چیزی که نمی‏خواستم فکر کنم، شهادتش بود. با یک غم و اندوه شدیدی که گویی تمام هست و نیستم را گرفته بود، گفتم: ان شاء اللَّه به سلامتی می‏ری و برمی‏گردی علی جان؛ تو مسئول آموزش هستی و این پادگان واقعاً به وجودت احتیاج داره.

گفت: کار خدا به نبودن من و امثال من تعطیل نمی‏شه؛ چرخ انقلاب بالاخره می‏گرده.

منتظر حرف دیگری نماند. سریع آستین‏ها را زد بالا و رفت برای تجدید وضو.

تو تمام مدّتی که با او بودم، فهمیده بودم چه عشقی به شهادت دارد. همیشه درباره این موضوع توسّل داشت و دعا می‏کرد. یادم هست آیت‏اللَّه مظاهری یک نوار داشت درباره شهید و شهادت. هر بار که خالو آن نوار را گوش می‏داد، حال و هوای دیگری پیدا می‏کرد و چشم‌هاش به اشک می‏نشست. آن‏قدر این نوار را گوش داده بود که از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!

آن روز وقتی برگشت، به خاطر عجله‏ای که داشت، نمازش را فرادی خواند. تو لحظه‏های خداحافظی، حال عجیبی به‏ام دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خیلی خودم را کنترل کردم گریه نکنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.

از اتاق زد بیرون. شاید اگر حرف او را جدّی می‏گرفتم و می‏دانستم که از عالم بالا به او الهام شده، به این راحتی‏ها ولش نمی‏کردم و حدّاقل برای بدرقه‏اش می‏رفتم.

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

هفت ـ هشت روز بعد، وقتی خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مبارکش باشه.

این را گفتم، چون می‏دانستم او با عشق و بصیرت این راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت، همراه کاوه و خیلی دیگر از بچّه‏های سپاه رفتیم روستایشان. وقتی موضوع را برای پدر و مادرش تعریف کردم، گریه‏شان گرفت. گفتند: اتّفاقاً این سری آخر هم که روستا آمده بود، حال دیگه‏ای داشت. مثل این که دنبال گمشده‏ای می‏گشت.

***

اوج آرامش

احمد سمرقندی

تو منطقه اصطلاحاتی مثل «نورانی شدن» و «جبهه‏ای شدن» را وقتی به کار می‏بردیم که طرف، حال و هوای شهادت پیدا می‏کرد. گاهی از سر شوخی همین‏ها را به خالو می‏گفتیم. می‏خندید و با آن لهجه نیشابوری‏اش می‏گفت: مطمئن باشین که من تو تشییع جنازه همه‏تون شرکت می‏کنم.

اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقرّ سپاه دیدم. حال و هوای خاصّی پیدا کرده بود. عجیب نورانی شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی، لبخندی زدم و گفتم: این بار دیگه حسابی جبهه‏ای شدی آقای خالو.

یکی از بچّه‏ها انگار گل گرفت. در تأیید حرف من گفت: به نظرم این دفعه دیگه دفعه آخرت باشه.

منتظر بودیم بخندد و همان جواب همیشگی را بدهد، امّا با کمال متانت و آرامش گفت: خدا ان شاء اللَّه از زبونتون بشنوه!

کمی که گذشت، فهمیدم به خلاف دفعه‏های قبل، اصلاً شوخی و بگو و بخند نمی‏کند. اگر کسی هم چیزی می‏پرسید، با همان متانت و آرامش جوابش را می‏داد.

آن روز بنا بود او یکی از محورهای تیپ ویژه را تحویل بگیرد و برای ادامه عملیات والفجر 9 آماده شود. من و عصّاران و جاویدی و چند نفر دیگر هم می‏خواستیم همراه او و کاوه برویم.

بعد از نماز ظهر راه افتادیم. هر لحظه که می‏گذشت، گویی فاصله خالو با ما بیشتر می‏شد. او همراه کاوه و دو نفر دیگر با یک ماشین رفتند، من و بقیه هم با ماشین دیگر.

بین راه، ماشین ما خراب شد. تا درستش کنیم، چند دقیقه معطّل شدیم. آنها زودتر از ما رسیدند به منطقه‏ای که مورد نظر بود.

وقتی ما رسیدیم، قبل از همه چشمم افتاد به کاوه. یک ترکش خورده بود به صورتش و داشت خون می‏آمد. آن قدر ناراحت بود که جرأت نکردیم از او چیزی بپرسیم. کمی بعد خشنود را دیدیم. داشت گریه می‏کرد. رفتم جلو. با یک دنیا تشویش پرسیدم: چی شده خشنود؟

اشاره به یک درخت کرد و گفت: خالو رفت!

 

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

 

پای درخت را که نگاه کردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: یکی از هلی‏کوپترهای دشمن به‏مون حمله کرد.

رفتم پای درخت. ترکش خورده بود به پشت سر و یکی از دست‏های خالو، صورتش امّا تقریباً سالم مانده بود. گویی آن نورانیت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسیده بود.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

عروج سردار

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ

بلیطی برای بهشت

محسن مقدّم

تازه از جبهه برگشته بود که شنیدم دوباره می‏خواهد اعزام شود. می‏خواست تو کردستان مسئول یکی از محورهای تیپ ویژه شهدا بشود. بچّه‏ها می‏گفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت کرده.

آن روز توی جلسه فرماندهی او را دیدم. من و او یک اتاق مشترک داشتیم. بعد از جلسه راه افتادیم طرف اتاق. حین صحبت فهمیدم مصمّم است به رفتن. گفتم: ظاهراً فرماندهی موافقت نکرده.

گفت: محمود کاوه به‏اش زنگ زده، رضایتش رو گرفته.

طوری راه می‏رفت و حرف می‏زد که معلوم بود عجله دارد. وقتی رسیدم دفتر کار، تقریباً ده ـ پانزده دقیقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه که می‏گذشت، انگار عجله او هم بیشتر می‏شد. کمی که دقّت کردم، دیدم حال و هوای دیگری هم دارد. تا حالا این‏طوری ندیده بودمش؛ گویی اصلاً روی زمین نبود. گفتم: چرا این‏قدر عجله داری؟

گفت: تا یک ساعت دیگه نیروها اعزام می‏شن، من باید حکم مأموریتم رو ببرم راه‏آهن و بلیت بگیرم.

رفت سراغ کمدش. گفتم: حالا چرا این‏قدر با عجله؟ حدّاقل امروز رو می‏موندی و فردا می‏رفتی.

گفت: نه. حتماً باید امروز برم.

گفتم: چرا؟

گفت: چون با کاوه قرار دارم.

در کمد را باز کرد. یک‏سری نوار و جزوه و چیزهای دیگر بود که گاهی از او امانت می‏گرفتم و استفاده می‏کردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روی میز من. تعجّب کردم. گفت: اینا از این به بعد دست تو باشه.

می‏دانستم که آنها حاصل زحمات و تجربیات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حیرت گفتم: یعنی چی علی؟ اینا مال تو بوده، تو اختیاردارش هستی.

گفت: نه دیگه از حالا به بعد مال توئه.

در کمد را قفل کرد. کلیدش را هم گذاشت روی میز! گفت: این هم کلید.

مات و مبهوت، خیره‏اش شدم. گفتم: یعنی کمدت رو هم داری تحویل می‏دی؟

گفت: با اجازه شما.

هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. بیشتر از همه فکر کردم شاید می‏خواهد منتقل شود. یکدفعه دیدم خیره شد تو چشم‏هام. هیجانی شدید تمام وجودم را گرفت. گفت: محسن، من این دفعه به لطف و عنایت اهل‏بیت(ع) شهید می‏شم.

زود گفتم: این حرف‏ها چیه علی؟

انگار نشنید؛ یا شنید، اما نخواست چیزی بگوید. گفت: فقط یک درخواستی ازت دارم.

حیرت‏زده گفتم: بفرما.

گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستای ما سخنرانی کن؛ ضمناً از پدر و مادر پیرم هم خبر بگیر.

من تو چند سالی که با او آشنا شده بودم، حسابی به‏اش انس گرفته بودم. تو آن لحظه‏ها به تنها چیزی که نمی‏خواستم فکر کنم، شهادتش بود. با یک غم و اندوه شدیدی که گویی تمام هست و نیستم را گرفته بود، گفتم: ان شاء اللَّه به سلامتی می‏ری و برمی‏گردی علی جان؛ تو مسئول آموزش هستی و این پادگان واقعاً به وجودت احتیاج داره.

گفت: کار خدا به نبودن من و امثال من تعطیل نمی‏شه؛ چرخ انقلاب بالاخره می‏گرده.

منتظر حرف دیگری نماند. سریع آستین‏ها را زد بالا و رفت برای تجدید وضو.

تو تمام مدّتی که با او بودم، فهمیده بودم چه عشقی به شهادت دارد. همیشه درباره این موضوع توسّل داشت و دعا می‏کرد. یادم هست آیت‏اللَّه مظاهری یک نوار داشت درباره شهید و شهادت. هر بار که خالو آن نوار را گوش می‏داد، حال و هوای دیگری پیدا می‏کرد و چشم‌هاش به اشک می‏نشست. آن‏قدر این نوار را گوش داده بود که از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!

آن روز وقتی برگشت، به خاطر عجله‏ای که داشت، نمازش را فرادی خواند. تو لحظه‏های خداحافظی، حال عجیبی به‏ام دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خیلی خودم را کنترل کردم گریه نکنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.

از اتاق زد بیرون. شاید اگر حرف او را جدّی می‏گرفتم و می‏دانستم که از عالم بالا به او الهام شده، به این راحتی‏ها ولش نمی‏کردم و حدّاقل برای بدرقه‏اش می‏رفتم.

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

هفت ـ هشت روز بعد، وقتی خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مبارکش باشه.

این را گفتم، چون می‏دانستم او با عشق و بصیرت این راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت، همراه کاوه و خیلی دیگر از بچّه‏های سپاه رفتیم روستایشان. وقتی موضوع را برای پدر و مادرش تعریف کردم، گریه‏شان گرفت. گفتند: اتّفاقاً این سری آخر هم که روستا آمده بود، حال دیگه‏ای داشت. مثل این که دنبال گمشده‏ای می‏گشت.

***

اوج آرامش

احمد سمرقندی

تو منطقه اصطلاحاتی مثل «نورانی شدن» و «جبهه‏ای شدن» را وقتی به کار می‏بردیم که طرف، حال و هوای شهادت پیدا می‏کرد. گاهی از سر شوخی همین‏ها را به خالو می‏گفتیم. می‏خندید و با آن لهجه نیشابوری‏اش می‏گفت: مطمئن باشین که من تو تشییع جنازه همه‏تون شرکت می‏کنم.

اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقرّ سپاه دیدم. حال و هوای خاصّی پیدا کرده بود. عجیب نورانی شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی، لبخندی زدم و گفتم: این بار دیگه حسابی جبهه‏ای شدی آقای خالو.

یکی از بچّه‏ها انگار گل گرفت. در تأیید حرف من گفت: به نظرم این دفعه دیگه دفعه آخرت باشه.

منتظر بودیم بخندد و همان جواب همیشگی را بدهد، امّا با کمال متانت و آرامش گفت: خدا ان شاء اللَّه از زبونتون بشنوه!

کمی که گذشت، فهمیدم به خلاف دفعه‏های قبل، اصلاً شوخی و بگو و بخند نمی‏کند. اگر کسی هم چیزی می‏پرسید، با همان متانت و آرامش جوابش را می‏داد.

آن روز بنا بود او یکی از محورهای تیپ ویژه را تحویل بگیرد و برای ادامه عملیات والفجر 9 آماده شود. من و عصّاران و جاویدی و چند نفر دیگر هم می‏خواستیم همراه او و کاوه برویم.

بعد از نماز ظهر راه افتادیم. هر لحظه که می‏گذشت، گویی فاصله خالو با ما بیشتر می‏شد. او همراه کاوه و دو نفر دیگر با یک ماشین رفتند، من و بقیه هم با ماشین دیگر.

بین راه، ماشین ما خراب شد. تا درستش کنیم، چند دقیقه معطّل شدیم. آنها زودتر از ما رسیدند به منطقه‏ای که مورد نظر بود.

وقتی ما رسیدیم، قبل از همه چشمم افتاد به کاوه. یک ترکش خورده بود به صورتش و داشت خون می‏آمد. آن قدر ناراحت بود که جرأت نکردیم از او چیزی بپرسیم. کمی بعد خشنود را دیدیم. داشت گریه می‏کرد. رفتم جلو. با یک دنیا تشویش پرسیدم: چی شده خشنود؟

اشاره به یک درخت کرد و گفت: خالو رفت!

 

شهید <span style='background-color:yellow'>کاوه</span>

 

پای درخت را که نگاه کردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: یکی از هلی‏کوپترهای دشمن به‏مون حمله کرد.

رفتم پای درخت. ترکش خورده بود به پشت سر و یکی از دست‏های خالو، صورتش امّا تقریباً سالم مانده بود. گویی آن نورانیت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسیده بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۲۱
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی