یادی از شهیدان خرازی وزین الدین
شبها را کجا به صبح می رساند؟!
از مجموعه خدمت از ماست
هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و او تنها.
رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود، آورده بود.
می خواست ما را ببرد تو ماشین. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها.
سنگین بودند، می افتادند.
نشد.
خسته شد اما ناامید نه، دو نفر آمدند کمکش!
نشست پشت تویوتا.
یکی یکی سرهامان را بلند می کرد دست می کشید روی سرمان.
«نیگاکن. صدامو می شنوی؟
منم حسین!»
گریه می کرد برای بچه هایش.(1)
*******
باران شدید بود. گفت: «باید بروم».
گفتم «کجا؟» نگفت.
گفتم: «باید من را ببری!» به زور راضی شد.
آن روزها در شهرداری معاونش بودم.
رفتیم به یک محله ی حلبی آباد، نزدیک فرودگاه.
گفتم: «چرا این جا؟»
به باران و تندی آب جوی و خانه های حلبی اشاره کرد و گفت: «ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم.»
پیاده شد.
رد جریان آب را گرفت، رفت.
دید آب سرازیر شده رفته داخل یک خانه.
در زد.
پیرمردی آمد بیرون، گفت:
«چی شده؟»
مهدی آب را نشان داد و گفت: «ما ...»
پیرمرد عصبانی بود و گل آلود.
هر چی از دهانش در می آمد به شهردار و هر کس که می شناخت و نمی شناخت، گفت:
مهدی گفت: «اگر یک بیل بیاوری بدهی به ما، کمکت می کنیم این آب را...»
پیرمرد رفت و همسایه ها آمدند، بیل آوردند.
آن شب من و مهدی جوی کوچکی کندیم و آب را هدایت کردیم بیرون کوچه.
تا اذان صبح طول کشید.
تازه فهمیدم که مهدی شب های قبل را کجا صبح می کرده.(2)