چمران
لحظه ...
در زندگی هر کسی، لحظاتی هست که میتواند یکدفعه مسیر زندگی را عوض کند. میتواند یکباره همهچیز را به هم بریزد یا نریزد فرق قهرمانها با آدمهای معمولی همین لحظه است و همینکه این لحظه در مورد آنها «میتواند». آرنستو چه گوارا مثلا این لحظه را درک کرد. آن وقتی که دولت آربنز گوزمان- رئیسجمهور محبوب گواتمالا- توسط یک کودتای آمریکایی سرنگون شد. همان لحظه بود که آرنستو از یک پزشک معمولی مثل هزاران پزشک دیگر، تبدیل شد به یک اسطوره درست است که او قبلا با موتور سیکلتاش به سفر دور قاره لاتین رفته بود و بدبختیها را دیده بود اما آن لحظه خاص بود که آرنستو را به «چه» تبدیل کرد و گرنه خیلیهای دیگر هم بودند که بدبختیهای مردم قاره را دیده بودند؛ ندیده بودند؟ قصه چه گوارای ما که ماجرایش از آن آرژانتینی به مراتب هیجانانگیز تر هم هست درست یک همچنین نقطهای دارد.
چمران مثل خیلی از دانشجوهای امروزی، از یک خانواده مذهبی میآید، درس میخواند، به خارج میرود، آنجا هم درس میخواند، دعای کمیل شبهای جمعه راه میاندازد، توی مراکز علمی استخدام میشود و... تا اینجایش با قصه آدمهای دیگری که میشناسیم خیلی فرق دارد؟ فوقش چمران آدم موفقتری بوده و جزو 10 دانشمند مطرح فیزیک پلاسما در زمان خودش، همین. اما این «همین» یک جایی میشکند یک جایی چمران تصمیم میگیرد دیگر همین نباشد پشت پا میزند به همه امکانات علمی و پژوهشی و زندگی درینگه دنیا و میرود دنبال چریک بودن و مبارزه مسلحانه. آنجا، آن لحظه کی بوده؟ درست بعد از 15 خرداد 42.
15خرداد که شد، چمران 2 هفته تمام خودش را در خانه حبس کرد و فکر کرد... فکر کرد ... وقتی که بیرون آمد دیگر چمران سابق نبود. توی آن 2هفته چی گذشت؟ ما همینقدر میدانیم که چمران وقتی از خانه، از لحظه بیرون آمده، گفته حاصل مطالعات و تحقیقات علمی او میشود همین تانکهایی که مردمش را به کشتن میدهد. دیگر چه؟ دیگر برای ما چیزی معلوم نیست.
چمران در آمریکا با یک دختر دانشجوی سرخپوست ازدواج کرده بود. اسم ایرانی هم برایش گذاشته بود؛ پروانه ...
یک بار که مادر پروانه معنی اسم را پرسیده بود و چمران و دخترش برایش توضیح داده بودند، به چمران خیره خیره نگاه کرده بود و گفته بود که پروانه خود چمران است، گفته بود که چمران را میبیند که دارد در آتش میسوزد.... (مادر پروانه، کاهن قبیله بود.)