قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

عکسی برای شهادت

 

عکسی برای شهادت

عکسی برای شهادت

خانم سیده زهرا حسینی در کتاب « دا»شرح می دهد که در روز تشییع عباس و موسی دوستان برادرش علی  به همراه خواهر و مادرش به انجا رفته بودند در حالیکه پدر و برادرش محسن هم در مراسم حضور داشتند.

فردای آن روز خانم حسینی لباس خونی  داخل ساک برادرش را شسته و پهن می کند و بعد از مواجهه با برادرش تازه متوجه میشود که لباس متعلق به دوست شهیدش بوده و دوست داشت که لباس را با همان حالت خون آلود به یادگار نگه دارد.

چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود . فکر می کردم علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون آیدو حالش رو به راه شود. آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم وقتی برگشتم دیدم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده ، لباس مشکی تنش است و قاب عکس بزرگی در دست دارد. عکس خودش در قاب بود. عکسی که قبلا آن را ندیده بودم . دا هم توی ایوان نشسته بود. به دا و علی سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی ؟ چرا عکس خودت رو قاب کردی؟

با آرامش گفت : این رو برای همون روز می خوام .

بعد برگشت و به دا نگاه کرد و لبخندی زد. از طرف دیگر نگاه دا عصبانی نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. پیش همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم که علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه می رسیدو با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد باری از روی دوش کسی بردارد. می خواستم بدانم حدسم درست است و او به فکر شهادت است یا نه.

می دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. پیش همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم که علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه می رسیدو با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد باری از روی دوش کسی بردارد.

 به همین خاطر دوباره از او پرسیدم : کدوم روز رو می گی علی ؟ عکس رو برای کی می خوای؟

گفت : همون روز که همتون باید بهش افتخار کنید.

گفتم : منظورت روز شهادته؟

بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم . علی گفت : این عکس رو گرفتم وقتی شهید شدم تو حجله ام بزارید، تا همه بفهمن راهی رو که که رفتم از دل و جون بوده.

بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت : دوست ندارم وقتی شهید شدم گریه کنید. دلم می خواد مانند مادر عباس باشید، صبور و مقاوم با مسئله برخورد کنید. شما همه رو دلداری بدهید.

 

منبع: کتاب دا



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

عکسی برای شهادت

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ
 

عکسی برای شهادت

عکسی برای شهادت

خانم سیده زهرا حسینی در کتاب « دا»شرح می دهد که در روز تشییع عباس و موسی دوستان برادرش علی  به همراه خواهر و مادرش به انجا رفته بودند در حالیکه پدر و برادرش محسن هم در مراسم حضور داشتند.

فردای آن روز خانم حسینی لباس خونی  داخل ساک برادرش را شسته و پهن می کند و بعد از مواجهه با برادرش تازه متوجه میشود که لباس متعلق به دوست شهیدش بوده و دوست داشت که لباس را با همان حالت خون آلود به یادگار نگه دارد.

چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود . فکر می کردم علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون آیدو حالش رو به راه شود. آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم وقتی برگشتم دیدم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده ، لباس مشکی تنش است و قاب عکس بزرگی در دست دارد. عکس خودش در قاب بود. عکسی که قبلا آن را ندیده بودم . دا هم توی ایوان نشسته بود. به دا و علی سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی ؟ چرا عکس خودت رو قاب کردی؟

با آرامش گفت : این رو برای همون روز می خوام .

بعد برگشت و به دا نگاه کرد و لبخندی زد. از طرف دیگر نگاه دا عصبانی نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. پیش همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم که علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه می رسیدو با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد باری از روی دوش کسی بردارد. می خواستم بدانم حدسم درست است و او به فکر شهادت است یا نه.

می دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. پیش همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم که علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه می رسیدو با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد باری از روی دوش کسی بردارد.

 به همین خاطر دوباره از او پرسیدم : کدوم روز رو می گی علی ؟ عکس رو برای کی می خوای؟

گفت : همون روز که همتون باید بهش افتخار کنید.

گفتم : منظورت روز شهادته؟

بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم . علی گفت : این عکس رو گرفتم وقتی شهید شدم تو حجله ام بزارید، تا همه بفهمن راهی رو که که رفتم از دل و جون بوده.

بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت : دوست ندارم وقتی شهید شدم گریه کنید. دلم می خواد مانند مادر عباس باشید، صبور و مقاوم با مسئله برخورد کنید. شما همه رو دلداری بدهید.

 

منبع: کتاب دا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۵/۱۸
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی