قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۰۲ ب.ظ

شهید عباس بابایی



نگاهی کوتاه به زندگی شهید عباس بابایی


در سال 1329در شهرستان قزوین دیده بهجهان گشود.دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند. در سال 1348 درحالیکه در رشته پزشکی پذیرفته شده بود داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی خلبانی جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد در مدت این دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران در سال1351با درجه ستوان دومی در پایگاه دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیمای پیشرفته F-14 به نیروی هوایی، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد وبه پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاورد های انقلاب پرداخت .

شهید بابایی در هفتم مرداد 1360از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد وی در نهم آذر ماه 1362ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

سرانجام در هشتم اردیبهشت ماه 1366به درجه سر تیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال در حالیکه به درخواستها وخواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

شهید سر لشکر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

شایان ذکر است که شهید بابایی علی رغم درخواست ها ودعوتهای هر ساله اطرافیان در هیچ سالی به حج نرفت از نزدیکان او نقل است که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ به پافشاریهای دوستانش گفته بود " تا روز عید قربان خودم را به شما می رسانم " وشگفت اینکه شهادت او برابر با روز عید قربان بود.


خاطراتی از شهید عباس بابایی


به پدر و مادرم نگویید


پس از شهادت عباس خانمی با چشم گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت، این خانم که خود را سیمیاری معرفی کرد گفت :در سال1341من وشوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ی ابتدایی را در آن می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمر درد رنج می برد به همین خاطر آن گونه که باید توانایی انجام کارهای مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر نبودم به نظافت مدرسه و کارهای منزل بپردازم این مسئله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار بگیرد .با این حال هربار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت میکرد . ما از این موضوع که نکند به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کنند و ما را از تنها اتاق شش متری که تمام داراییمان بود اخراج کنند سخت نگران بودیم، تا اینکه یک روز صبح هنگام بیدارشدن از خواب حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از اب دیدم، تعجب کردم بی درنگ ماجرا را از همسرم جویا شدم او نیز اظهار بی اطلاعی کرد باورم نمیشد. با خودم گفتم شاید همسرم از غفلت من استفاده کرد و صبح زود از خواب بیدار شده وپس از انجام نظافت خوابیده است و حالا می خواهد من از کار او آگاه نشوم از طرف دیگر مطمئن بودم که او با کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم، اما واقعیت این بود که او این نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پیگیری کنم وخود نیز تماشاگر اوضاع بود آن روز هر چه بیشتر فکر می کردیم کمتر به نتیجه مثبت می رسیدیم به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسئله را بفهمیم. اما آن روز صبح چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم خوابمان برد وپس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم. مدرسه چهره ی دیگری به خود گرفته بود همه چیز خوب و حساب شده بود به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد، غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم. به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوریم. روز بعد وقتی هوا گرگ و میش بود در حالی که چشمانمان از انتظار و بیخوابی میسوخت ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد و به درون حیاط مدرسه پرید وپس از برداشتن جاروب وخاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم خیلی آشنا به نظر می رسید لباس ساده وپاکیزه ای به تن داشت وخیلی با وقار مینمود، وقتی متوجه حضور من شد خجالت کشید سرش را پایین انداخت و سلام کرد، سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم گفت :"عباس بابایی".

در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم را بریده بود ضمن تشکر از کاری که کرده بود از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند چون ممکن است پدر ومادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه میپردازد او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به من دوخته بود پاسخ داد:"من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد" .لبخنی حاکی از حجب و آرامش بر گونههایش نشسته بود چشمانش را به چشمان من دوخت وادامه داد :"اگر شما به پدر ومادرم نگوییدآنها از کجا خواهند فهمید؟"ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت .

"خانم اقدس بابایی"


 

نامدار نا شناس


من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریباً در همه پایه ها با هم، هم کلاس بودیم عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب میآمد . پس ازپایان تحصیلات متوسطه عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی درآمد و من هم به خدمت سر بازی اعزام شدم باید بگویم وضع مالی من در آن زمان چندان خوب نبود. در یکی از روزها در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود به دستم رسید پشت وروی پاکت را بررسی کردم ونام و نشانی از فرستنده نیافتم ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برایم پول فرستاده وخوشحال شدم امّا به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری باشد که با من تشابه اسمی دارد .

این موضوع هر ماه تکرار می شد ومن همچنان سر در گم بودم، تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم موضوع رابا خانواده و بعضی از خویشاوندانم در میان گذاشتم و همه از آن اظهار بی اطلاعی کردند این مسئله به شدت ذهنم را مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگی من با خبر است که من او را نمی شناسم؟ تا اینکه یک روز برادرم گفت: روزی عباس نشانی تو را از من خواست ومن هم آدرست را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم، عباس و محبتهای او در مدرسه، عباس و ایثارش، عباس و جوانمردیهایش عباس و.... دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است. در یک لحظه از خود متنفر شدم زیرا عباس با آن همه گرفتاری هنوز مرا از یاد نبرده بود و با پول هایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور در رنج و سختی نباشم. ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم وحتّی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم .

بی درنگ نزد عباس رفتم وپس از احوالپرسی چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است از او تشکر کردم و به او گفتم: چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی ؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم اظهار بی اطلاعی کرد . به او گفتم: عباس من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم ؟او مثل همیشه خندید وگفت :"فراموش کن ".

"آقای سیمیاری"



خدایا دستت را روی سرم بگذار


عباس نمازش را بسیار با آرامش وخشوع میخواند. در بعضی وقت ها که فراغت بیشتری داشت آیه " ایّاک نعبد و ایّاک نستعین " را هفت بار با چشمانی اشک بار تکرار میکرد. به یاد دارم از سن هشت سالگی روزهاش را به طور کامل میگرفت، او به قدری به ماه رمضان مقی و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم میکرد تا کوچکترین لطمهای به روزهاش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد . فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد سخنانش دلنشینتر از روزهای قبل بود از گفته های او در آن روز یکی این بود که :" وقتی اذان صبح می شود پس از آن که وضو گرفتی به طرف قبله بایست وبگو ای خدا دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار."

به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم او در پاسخ چنین گفت :"اگر دست خدا روی سرمان باشد شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد." واز آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود.

"خانم اقدس بابایی"

 

 

 

 

 




نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شهید عباس بابایی

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۰۲ ب.ظ



نگاهی کوتاه به زندگی شهید عباس بابایی


در سال 1329در شهرستان قزوین دیده بهجهان گشود.دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند. در سال 1348 درحالیکه در رشته پزشکی پذیرفته شده بود داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی خلبانی جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد در مدت این دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران در سال1351با درجه ستوان دومی در پایگاه دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیمای پیشرفته F-14 به نیروی هوایی، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد وبه پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاورد های انقلاب پرداخت .

شهید بابایی در هفتم مرداد 1360از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد وی در نهم آذر ماه 1362ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

سرانجام در هشتم اردیبهشت ماه 1366به درجه سر تیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال در حالیکه به درخواستها وخواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

شهید سر لشکر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

شایان ذکر است که شهید بابایی علی رغم درخواست ها ودعوتهای هر ساله اطرافیان در هیچ سالی به حج نرفت از نزدیکان او نقل است که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ به پافشاریهای دوستانش گفته بود " تا روز عید قربان خودم را به شما می رسانم " وشگفت اینکه شهادت او برابر با روز عید قربان بود.


خاطراتی از شهید عباس بابایی


به پدر و مادرم نگویید


پس از شهادت عباس خانمی با چشم گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت، این خانم که خود را سیمیاری معرفی کرد گفت :در سال1341من وشوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ی ابتدایی را در آن می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمر درد رنج می برد به همین خاطر آن گونه که باید توانایی انجام کارهای مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر نبودم به نظافت مدرسه و کارهای منزل بپردازم این مسئله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار بگیرد .با این حال هربار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت میکرد . ما از این موضوع که نکند به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کنند و ما را از تنها اتاق شش متری که تمام داراییمان بود اخراج کنند سخت نگران بودیم، تا اینکه یک روز صبح هنگام بیدارشدن از خواب حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از اب دیدم، تعجب کردم بی درنگ ماجرا را از همسرم جویا شدم او نیز اظهار بی اطلاعی کرد باورم نمیشد. با خودم گفتم شاید همسرم از غفلت من استفاده کرد و صبح زود از خواب بیدار شده وپس از انجام نظافت خوابیده است و حالا می خواهد من از کار او آگاه نشوم از طرف دیگر مطمئن بودم که او با کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم، اما واقعیت این بود که او این نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پیگیری کنم وخود نیز تماشاگر اوضاع بود آن روز هر چه بیشتر فکر می کردیم کمتر به نتیجه مثبت می رسیدیم به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسئله را بفهمیم. اما آن روز صبح چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم خوابمان برد وپس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم. مدرسه چهره ی دیگری به خود گرفته بود همه چیز خوب و حساب شده بود به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد، غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم. به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوریم. روز بعد وقتی هوا گرگ و میش بود در حالی که چشمانمان از انتظار و بیخوابی میسوخت ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد و به درون حیاط مدرسه پرید وپس از برداشتن جاروب وخاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم خیلی آشنا به نظر می رسید لباس ساده وپاکیزه ای به تن داشت وخیلی با وقار مینمود، وقتی متوجه حضور من شد خجالت کشید سرش را پایین انداخت و سلام کرد، سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم گفت :"عباس بابایی".

در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم را بریده بود ضمن تشکر از کاری که کرده بود از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند چون ممکن است پدر ومادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه میپردازد او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به من دوخته بود پاسخ داد:"من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد" .لبخنی حاکی از حجب و آرامش بر گونههایش نشسته بود چشمانش را به چشمان من دوخت وادامه داد :"اگر شما به پدر ومادرم نگوییدآنها از کجا خواهند فهمید؟"ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت .

"خانم اقدس بابایی"


 

نامدار نا شناس


من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریباً در همه پایه ها با هم، هم کلاس بودیم عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب میآمد . پس ازپایان تحصیلات متوسطه عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی درآمد و من هم به خدمت سر بازی اعزام شدم باید بگویم وضع مالی من در آن زمان چندان خوب نبود. در یکی از روزها در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود به دستم رسید پشت وروی پاکت را بررسی کردم ونام و نشانی از فرستنده نیافتم ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برایم پول فرستاده وخوشحال شدم امّا به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری باشد که با من تشابه اسمی دارد .

این موضوع هر ماه تکرار می شد ومن همچنان سر در گم بودم، تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم موضوع رابا خانواده و بعضی از خویشاوندانم در میان گذاشتم و همه از آن اظهار بی اطلاعی کردند این مسئله به شدت ذهنم را مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگی من با خبر است که من او را نمی شناسم؟ تا اینکه یک روز برادرم گفت: روزی عباس نشانی تو را از من خواست ومن هم آدرست را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم، عباس و محبتهای او در مدرسه، عباس و ایثارش، عباس و جوانمردیهایش عباس و.... دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است. در یک لحظه از خود متنفر شدم زیرا عباس با آن همه گرفتاری هنوز مرا از یاد نبرده بود و با پول هایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور در رنج و سختی نباشم. ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم وحتّی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم .

بی درنگ نزد عباس رفتم وپس از احوالپرسی چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است از او تشکر کردم و به او گفتم: چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی ؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم اظهار بی اطلاعی کرد . به او گفتم: عباس من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم ؟او مثل همیشه خندید وگفت :"فراموش کن ".

"آقای سیمیاری"



خدایا دستت را روی سرم بگذار


عباس نمازش را بسیار با آرامش وخشوع میخواند. در بعضی وقت ها که فراغت بیشتری داشت آیه " ایّاک نعبد و ایّاک نستعین " را هفت بار با چشمانی اشک بار تکرار میکرد. به یاد دارم از سن هشت سالگی روزهاش را به طور کامل میگرفت، او به قدری به ماه رمضان مقی و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم میکرد تا کوچکترین لطمهای به روزهاش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد . فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد سخنانش دلنشینتر از روزهای قبل بود از گفته های او در آن روز یکی این بود که :" وقتی اذان صبح می شود پس از آن که وضو گرفتی به طرف قبله بایست وبگو ای خدا دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار."

به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم او در پاسخ چنین گفت :"اگر دست خدا روی سرمان باشد شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد." واز آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود.

"خانم اقدس بابایی"

 

 

 

 

 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۵/۱۹
سعید

نظرات  (۱)

خانه آرزوهایم
کلبه ای است کوچک در دشت شقایقها
که تو را کم دارد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی