قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۰۶ ب.ظ

قرارگاه آسمانی

 

قرارگاه آسمانی

قرارگاه آسمانی

فهمیده بودم برای یافتن عاشقان باید نیمه شب برخاست و تمام گوشه های دنج و تاریک پادگان را دقیق کاوید تا معنی عشق و عرفان را فهمید. کنار دیوار بیرونی یکی از آسایشگاه ها در تاریکی سایه دیوار ، از زمزمه درد آلود عاشقی بی پروا، پی به تموج دریایی از عرفان او بردم. اتفاقا در کنار دیوار دیگری از همان آسایشگاه که با این دیوار زاویه 90 درجه تشکیل می داد، از جابجا شدن سایه کمرنگ بر دیوار فهمیدم که دو عاشق بی خبر از وجود همدیگر  ، به نجوا با خدایشان پرداخته اند. هر چند خودم را حقیرتر از آن می دیدم که فاصله کمتری از آنان داشته باشم  در محلی مناسب که هر دو را شاهد باشم ، بستن بند کفش را بهانه ی این تجسس و کنجکاوی ساختم .

از آن معاشقه ها و مکالمه ها چیزی نمی فهمیدم جز آهنگی جانسوز و سوزناک ، به سوزش سردی بادی که بر صورتم می وزید. ساعات طاعتشان چگونه گذشت  نمی دانم! هنگام رفتن  جالب ترین منظره را دیدم . با شروع اولین تکبیر اذان مناجاتشان را خاتمه داند و همزمان و بی خبر از همدیگر ، از دو سوی دیوار به سمت آسایشگاه حرکت کردند.

طبق آنچه پیش بینی می شد ،سر نبش دیوارهای آسایشگاه به هم رسیدند هر دو یکه خوردند شاید هر یکی از خود می پرسید پس عاشقی دیگر از معاشقه ام خبر داشته هر دو شرمسار سر به زیر انداختند گویا همدیگر را می شناختند

ساعات طاعتشان چگونه گذشت  نمی دانم! هنگام رفتن  جالب ترین منظره را دیدم . با شروع اولین تکبیر اذان مناجاتشان را خاتمه داند و همزمان و بی خبر از همدیگر ، از دو سوی دیوار به سمت آسایشگاه حرکت کردند.

شرط برادری نبود با سکوت از هم بگذرند سرها پایین دست هایشان به هم پیوند خورد که سلام علیکم و فقط همین جمله چیز دیگری نداشتند بگویند.

 اندکی به سکوت گذشت اما چه سخت و سنگین و بعد بی آنکه همدیگر را بنگرند از هم خداحافظی کردند و رفتند وقتی فردا شب به همانجا رفتم و در گوشه ای مخفی شدم تا از صحنه ای آماده گزارش تهیه کنم هیچکدام به محل نیامده بودند آخر قرارگاهشان با خالق لو رفته بود و بد شانسی من بود که می بایست برای پیدا کردن مجددشان تمام پادگان را زیر پا می گذاشتم .

منبع : روزنامه جمهوری اسلامی سه شنبه21 آبان 70



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

قرارگاه آسمانی

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۰۶ ب.ظ
 

قرارگاه آسمانی

قرارگاه آسمانی

فهمیده بودم برای یافتن عاشقان باید نیمه شب برخاست و تمام گوشه های دنج و تاریک پادگان را دقیق کاوید تا معنی عشق و عرفان را فهمید. کنار دیوار بیرونی یکی از آسایشگاه ها در تاریکی سایه دیوار ، از زمزمه درد آلود عاشقی بی پروا، پی به تموج دریایی از عرفان او بردم. اتفاقا در کنار دیوار دیگری از همان آسایشگاه که با این دیوار زاویه 90 درجه تشکیل می داد، از جابجا شدن سایه کمرنگ بر دیوار فهمیدم که دو عاشق بی خبر از وجود همدیگر  ، به نجوا با خدایشان پرداخته اند. هر چند خودم را حقیرتر از آن می دیدم که فاصله کمتری از آنان داشته باشم  در محلی مناسب که هر دو را شاهد باشم ، بستن بند کفش را بهانه ی این تجسس و کنجکاوی ساختم .

از آن معاشقه ها و مکالمه ها چیزی نمی فهمیدم جز آهنگی جانسوز و سوزناک ، به سوزش سردی بادی که بر صورتم می وزید. ساعات طاعتشان چگونه گذشت  نمی دانم! هنگام رفتن  جالب ترین منظره را دیدم . با شروع اولین تکبیر اذان مناجاتشان را خاتمه داند و همزمان و بی خبر از همدیگر ، از دو سوی دیوار به سمت آسایشگاه حرکت کردند.

طبق آنچه پیش بینی می شد ،سر نبش دیوارهای آسایشگاه به هم رسیدند هر دو یکه خوردند شاید هر یکی از خود می پرسید پس عاشقی دیگر از معاشقه ام خبر داشته هر دو شرمسار سر به زیر انداختند گویا همدیگر را می شناختند

ساعات طاعتشان چگونه گذشت  نمی دانم! هنگام رفتن  جالب ترین منظره را دیدم . با شروع اولین تکبیر اذان مناجاتشان را خاتمه داند و همزمان و بی خبر از همدیگر ، از دو سوی دیوار به سمت آسایشگاه حرکت کردند.

شرط برادری نبود با سکوت از هم بگذرند سرها پایین دست هایشان به هم پیوند خورد که سلام علیکم و فقط همین جمله چیز دیگری نداشتند بگویند.

 اندکی به سکوت گذشت اما چه سخت و سنگین و بعد بی آنکه همدیگر را بنگرند از هم خداحافظی کردند و رفتند وقتی فردا شب به همانجا رفتم و در گوشه ای مخفی شدم تا از صحنه ای آماده گزارش تهیه کنم هیچکدام به محل نیامده بودند آخر قرارگاهشان با خالق لو رفته بود و بد شانسی من بود که می بایست برای پیدا کردن مجددشان تمام پادگان را زیر پا می گذاشتم .

منبع : روزنامه جمهوری اسلامی سه شنبه21 آبان 70

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۵/۲۰
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی