قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۸۸، ۰۹:۵۸ ق.ظ

پای صحبت همسر شهید همت

پای صحبت همسر شهید همت

- ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم ؟ فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید (دست خودم نبود ) می‌نشستم و نیم ساعت بی‌ وقفه گریه می‌کردم . حاجی می‌گفت «ناراحتی من میروم جبهه » می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شد به خاطر این بود .  همین خوبی ‌های توست که مرا بی‌ قرار می‌کند.»

شهید همت

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروب که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند ( هنوز اندیمشک بودیم ) خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تا برگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»

نامه‌های دیگر هم شبیه این . وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همین الان باید بروی!»گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمی‌آیم.»گفتم «نه،حتماباید بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟ ‌تو چه می‌خواهی؟ گفتم«راستش من این نامه ها را خواندم. »

من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام
به عشق رویت روی تو...

حاجی ناراحت شد،گفت «اینها اسراری است بین من و بچه ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.» بعد سر تکان داد،گفت «تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچه‌هاست. من یک گناهی به درگاه خدا کرده‌ام که باید با محبت این‌ها عذاب پس بدهم.»گریه‌اش گرفت،گفت «وگرنه ؛من کی‌ام که این ها برایم نامه بنویسند؟» خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.

- حاجی برای رفتنش دعا می‌کرد ، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان (که بعدها شهید شد.)

پای صحبت همسر شهید همت

حاجی که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده ،بنایی کرده‌اند و الان نمی‌شود آنجا ماند و اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»

انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه‌کردم، دیدم پیر شده . حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت همه فکر می‌کردند جوان بیست و دو ساله‌است، حتی کمتر،اما آن شب من اولین بار دیدم گوشه چشم‌هایش چروک افتاده،روی پیشانی‌اش هم. همان جا زدم زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید،گفت «فعلا این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله‌ام را می‌کند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت «بیا بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه!»گفت «من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمی‌دادم به حرف‌های او ،و جدی نمی‌گرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد،گفت «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم .

بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچه‌ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

فردا صبح،راننده با دو ساعت تاخیرآمد دنبالش ،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می‌گذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می‌ماند.با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می‌کند.

همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

پای صحبت همسر شهید همت

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۸۸، ۰۹:۵۸ ق.ظ

پای صحبت همسر شهید همت

- ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم ؟ فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید (دست خودم نبود ) می‌نشستم و نیم ساعت بی‌ وقفه گریه می‌کردم . حاجی می‌گفت «ناراحتی من میروم جبهه » می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شد به خاطر این بود .  همین خوبی ‌های توست که مرا بی‌ قرار می‌کند.»

شهید همت

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروب که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند ( هنوز اندیمشک بودیم ) خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تا برگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»

نامه‌های دیگر هم شبیه این . وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همین الان باید بروی!»گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمی‌آیم.»گفتم «نه،حتماباید بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟ ‌تو چه می‌خواهی؟ گفتم«راستش من این نامه ها را خواندم. »

من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام
به عشق رویت روی تو...

حاجی ناراحت شد،گفت «اینها اسراری است بین من و بچه ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.» بعد سر تکان داد،گفت «تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچه‌هاست. من یک گناهی به درگاه خدا کرده‌ام که باید با محبت این‌ها عذاب پس بدهم.»گریه‌اش گرفت،گفت «وگرنه ؛من کی‌ام که این ها برایم نامه بنویسند؟» خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.

- حاجی برای رفتنش دعا می‌کرد ، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان (که بعدها شهید شد.)

پای صحبت همسر شهید همت

حاجی که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده ،بنایی کرده‌اند و الان نمی‌شود آنجا ماند و اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»

انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه‌کردم، دیدم پیر شده . حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت همه فکر می‌کردند جوان بیست و دو ساله‌است، حتی کمتر،اما آن شب من اولین بار دیدم گوشه چشم‌هایش چروک افتاده،روی پیشانی‌اش هم. همان جا زدم زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید،گفت «فعلا این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله‌ام را می‌کند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت «بیا بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه!»گفت «من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمی‌دادم به حرف‌های او ،و جدی نمی‌گرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد،گفت «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم .

بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچه‌ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

فردا صبح،راننده با دو ساعت تاخیرآمد دنبالش ،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می‌گذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می‌ماند.با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می‌کند.

همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۲/۱۷
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی