یادنامه سردار بزرگ خیبر
یادنامه سردار بزرگ خیبر
شهید همت
![شهید همت](http://img.tebyan.net/big/1386/04/1612141651601381990144194253217220131228186170.jpg)
ملت ما نباید هیچ وقت فراموش کند که اگر فداکاری این عزیزان و اگر جانفشانی بهترین عناصر این ملت در میدانهای نبرد نبود،هیچ یک از این آرزوهایی که محقق شد ، تحقق نمی یافت.
رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت،شهدایی که با نثار خون خود،درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند.
حالا که سالها از پیچیدن عطر باروت در فضای شهر ها و روستاهای این سرزمین گذشته،حالا که ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش کردهایم ،گفتن وشنیدن از خصائل و خصائص مردان بی مثل جنگ،بی شباهت به بازخوانی و بازشنوی حماسههای اسطورهای ایران کهن نیست. گاهی هم این روایتها و حکایتها ممکن است در نگاه اول رنگی از اغراق نیز در خود داشته باشد اما بانگاههای دقیق و عمیق می توانند و بااتکاء به قرائن و شواهد موجود درهمین روایتها پی به حقایقی انکار ناشدنی ببرند،حقایقی که هشت بهار از عمر انقلاب اسلامی ایران رادر خود و با خودعجین کردهاست. در هیاهوی ایام پر مخاطره جنگ تماشای کامل و درستی به جمال جلیل سرداران صحنههای نبرد ممکن نبود اما اکنون که آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته می توان به بهانههای مختلف نگاهی به قامت رعنای آن باند بالاهای بهشتی انداخت و به فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس بالید.
اکنون یکی ازاین سروقامتان با هیبتی سترگ پیش روی ماست مردی که از مردستان غیرت علوی سربرافراشت و نام خود و ایران اسلامی را برسرزبانها انداخت. «محمد ابراهیم همت»همان نام رفیع و مینویی است که اکنون سال ها در کنگرههای آسمان هفتم زمزمه می شود و بر خاکریزهای خاطرات دفاع مقدس بیرقی به نشان جاودانگی است. این یادنامه به یمن و تبرک نام او ترتیب یافته و در هوای نام عزیزش نگاشته شدهاست.
محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهان به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه کشاورزی امورات می گذراند و او نیز از همان کودکی به نوبه خود در کارها به پدر و مادر کمک می کرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی در روستا را بعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سالها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبداد و استکبار پادشاهی.
![شهید همت](http://img.tebyan.net/big/1386/04/1051753511524424615513313820622022216161115120.jpg)
همت که خود از خانوادهای رنج کشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشکار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی که داشت و به واسطه مبارزه آشکارش با رژیم ،حکم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نکشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه کند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس کرد که باید در جبههها حضور پیداکند و او کردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادتها و لیاقتهایی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلکی که به دشمنان وارد آورده بود به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج کرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام های مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نکردند.
دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش میدادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست...
همت در سن 28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون که چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگیاش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.
همت و عشق به شهادت :
توی راه پله نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت:«امروز توی راهپیمایی من رو نشونه رفتن ولی اشتباهی غضنفری رو زدن»انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. اشکهایش را پاک کرد و بلند شدو گفت:«فکرکردن با کشتن من نمیتونن جلوی مارو بگیرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا بهشون نشون میدیم.»و از خانه زد بیرون.
خدمت به مردم عبادت است :
دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی سفت نگه داشتهبودم. موتور برق باید روشن میماند که مردم فیلم را ببینند. نمی دانم چه اشکالی پیداکرده بود. هی خاموش میشد من هم مامور روشن نگهداشتنش بودم هرچی گفتم:«ابراهیم!بذار این رو بدیم تعمیر،بعدا...»میگفت:«نه!همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن. »
![شهید همت در پادگان دوکوهه](http://img.tebyan.net/big/1386/06/189202402275684144154661362414318180249190.jpg)
داشت موتور برق رامیگذاشت پشت ماشین.میخواست برود یک روستای دیگر. میگفت جمعیت زیادی دارد،میخواست آنجاهم فیلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم «دادا ! الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون میدی،تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن فهمیدن. اگه راست میگی بیا برو پاوه. »
همت مرد جبهه ها بود :
اولین دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی در حال شکلگیری بود.به ابراهیم گفتم:«خودت رو آمادهکن،مردم تو رو می خوان.»چند باری بود که راجع به این مساله با او صحبت کردهبودم ولی او جوابی نمیداد. آن روز گفت«نمیتونم . خداحافظی شب عملیات بچهها رو با هیچی نمیتونم عوض کنم.»
آیا همت مستجاب الدعوه بود؟
«بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا میآی. وگرنه،من همهش توی منطقه نگرانم.»تا این راگفت،حالم بدشد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان . توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد. شبانه از بیمارستان آمدم خانه . دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کرده بود که توی چشم هایش خون افتادهبود.
به ابراهیم گفتم:«خودت رو آمادهکن،مردم تو رو می خوان.» ولی او جواب داد. «نمیتونم . خداحافظی شب عملیات بچهها رو با هیچی نمیتونم عوض کنم.»
کنارم نشست و گفت«امشب خدا من رو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم،توی خونه خداچند آرزو کردم . یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست نباشم،حتی برای یک لحظه . بعد،از خدا تو رو خواستم و دو تاپسر. برای همین،هر دو بار میدونستم بچهمون چیه. مطمئن بودم خدا روی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز . فقط وقتی از اولیاء الله شدم ،در جا شهید شوم.»
در انتظار وصل :
چنگ زد توی خاک ها و گفت «این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم»اصلا همت چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود ،همیشه میگفت: «دوست دارم بمونم و اونقدر دردبکشم که همه گناهام پاک بشه »میگفت: «دلم میخواد زیاد عمر کنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.»ولی این روزها از بچه ها خجالت میکشید. میگفت:«نمیتونم جنازههاشون رو ببینم»ماندن برایش سخت شده بود. گفتم :« این چه حرفیه حاجی ؟ قبلاهر کی از این حرفها میزد؛میگفتی نگو.حالاخودت داری میگی.»
![شهید حاج محمد ابراهیم همت](http://img.tebyan.net/big/1386/09/196342916218702197915811467316923835223.jpg)
انگار درد وجودش را گرفته باشد،مشتش را محکم تر کرد و گفت:« نه. من مطمئنم.»
همت ،عباس هور :
آقامرتضی! یه نفر رو بفرست خط ببینیم چه خبره. هرکس میرفت،دیگه برنمیگشت و همان سه راهی که الان میگویند سه راهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند. آقامرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده» حاجی بلندشد و گفت «مثل این که خدا طلبیده»و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامیزدند لب هور،جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده میکردند. روی یک تکه از پلهای که آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب راکنار میزد و میرفت جلو؛وسط آب،زیرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمههای را یکی یکی پر کرد و برگشت.
روز وصل :
از موتور پریدیم پایین جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیرآبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثه ریزی داشت،ولی مشخص نبود کی است و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعیت عادی نداشت و آدم دلش شور میافتاد. چادر سفید وسط سنگر را زدم کنار. حاجی آن جا هم نبود. یکی از بچههاش یواشکی گفت«از حاجی خبرداری؟میگن شهید شده. »نه امکان نداشت خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک دفعه برق از چشمش پرید. پریدم پشت موتورکه راه آمده رابرگردیم . جنازه نبود،ولی رد خون تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود.
چنگ زد توی خاک ها و گفت «این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم»
گفتم «بروید معراج،شاید نشانی پیداکردید. »بادگیر آبی و شلوار پلنگی ،زیپ بادگیر را باز کردم،عرقگیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسوول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم. هوا سنگین بود. هیچ کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دو کوهه برای آخرین بار حاجی رانبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمیگشتیم،هر چه دور ترمیشدیم ،میدیدیم کوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمی آورند.
شجاعت را از امام آموخت :
بیسیمچی ،گوشی بیسیم را به دست حاج همت میدهد . میگوید:«باشماکار دارند.»حاج همت ،گوشی رامیگیرد:همت...بگوشم...»
در همان لحظه ،خمپارهای زوزه کشان میآید. بازهم بیسیمچی میترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ریخته. خمپاره کمی دورترمنفجرمیشود. صدای مهیب انفجار،پرده های گوش بیسیمچی را میلرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره میلرزد. غباری غلیظ همراه باترکش های داغ به طرف آن دو پاشیده میشود.
![شهید همت](http://img.tebyan.net/big/1386/04/122156303573240102184131131248149208228107242.jpg)
همه اینها دریک چشم برهم زدن اتفاق میافتد حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه میکند و به صحبت ادامه میدهد. بیسیمچی خودش را به زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است وقتی گردو غبار می خوابد،به یاد حاج همت میافتد. از جا بر میخیزد . وقتی حاج همت چشم در چشم او میدوزد،از خجالت سرش را پایین میاندازد و در فکر فرو میرود. او به ترس و دلهره خودش فکر میکند و به شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند،اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشود، زانوها خود به خود شل می شوند،قلب به تپش میافتد و بدن نقش زمین میشود. بیسیمچی خیلی با خود کلنجار رفته تا بر ترسش غلبه کند؛اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ،حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،وحشت کمی نبود.از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ولی هربار که میخواست لب باز کند،شرم و خجالت مانع از این کار میشد. او حالا دیگر از این وضع خسته شده.
حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه میکند و به
صحبت ادامه میدهد.
دل را به دریا زده،سؤالی را که میبایست مدتها پیش میپرسید،حالا میپرسد:«من چرامیترسم؟شما چرا نمیترسی؟راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم؛امابه خدا دست خودم نیست. مگر آدم میتواند جلوی قلبش رابگیردکه تندتندنزند؟اگرمیتواند به رنگ صورتش بگوید زردنشو؟ اصلامن بیاختیار روی زمین دراز میکشم. کنترلم دست خودم نیست...»پیش از آن که حرفهای بیسیمچی تمام شود،حاج همت که گویی از مدت ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ،دست میگذارد روی شانه او و با لبخند. مهربانی میگوید:«من هم یک روز مثل تو بودم. ذهن منهم یک روزی پر بود از این سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤال هایم را داد. »
-امام،جواب سؤالهای شمارا داد؟!
-بله...امام خمینی!اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز باچند تا از جوانهای شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که میخواهیم امام را ببینیم . گفتند الان نزدیک ظهر است. امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم :از راه دور آمدهایم. به هر ترتیب که بود،ما را راه دادند داخل. تعدادمان کم بود.
![شهید همت](http://img.tebyan.net/big/1386/04/1037312539231935055221382452259518623736.jpg)
دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش میدادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره،همه از جا پریدند،به جز امام. امام در همان حال که صحبت میکرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدامیترسید. ما از غیر خدا. آن جا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد...و هرکس از غیر خدا بترسد،از خدا نمیترسد.