قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۸، ۱۲:۴۰ ب.ظ

شوخ طبعی های جنگ

پای ‌منو بده ، پای خود تو بردار !

دست نوشته شهید ایلیا : 

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

شهید همت

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس .

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس .

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس !

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس !

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :

- نه به حضرت عباس !

*****

داخل میدان مین پای دو تا از بچه‌ها با هم قطع شده بود. داشتند به شوخی دعوا می‌کردند که

- پای ‌منو بده، پای خودتو بردار!

- مراقب باش پات با پای من قاطی نشه !

                                                              *****

یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ ، پشت سنگر ما را زدند . چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می ‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت . دور هم جمع شده ، در حال گفت‌ و گو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود ، هیجان ‌زده بلند شد و گفت: « صدای چی بود؟ »

گفتم: « توپ ، توقع داشتی چه باشد؟ »

راحت سر جایش خوابید و گفت : « فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم! »

*****

عراقی ها پشت جاده اهواز – خرمشهر موضع گرفته بودند. ما 300 متری با آنها فاصله داشتیم . دشمن از ترس جانش ، هر چیزی دم دستش می رسید سر رزمنده ها می ریخت . باور کنید اگر مهمات کم می آورد ، سنگ پرتاب می کردند.

قرار بود من و راننده به همراه یکی از بچه های جهاد برای ماموریتی به پشت جبهه ها برگردیم. آنقدر گلوله توپ، تانک و آر.پی.چی رد و بدل می شد که کسی جرات نداشت دو قدم از سنگرش جدا شود.

لبخند

 ما بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که به خر لنگی بیشتر شباهت داشت، حرکت کردیم.

دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد. چکشی کنار دستش بود که آن را به جای دنده کنار دست راننده قرار داد، و راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و آن را به جای دنده عوض کرد. مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هایمان را نبیند.

او که قصد داشت به حرکت خودرو افزوده شود ، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکار ما محکم گرفته بود جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت خودرو به وجود نیامد و چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز و خود رو برجایش میخ شد که سر ما به شیشه جلو اصابت کرد.

در همین اثنا چند متر آن طرف تر درست جلوی ما ، روی جاده خمپاره ای منفجر شد که اگر در همان حال حرکت می کردیم ، تیکه بزرگمان گوشمان بود. حالا دیگر راننده خشمگین کمی آرام شده بود و با نگاه مهربان خود گویی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کند.

*****



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شوخ طبعی های جنگ

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۸، ۱۲:۴۰ ب.ظ

پای ‌منو بده ، پای خود تو بردار !

دست نوشته شهید ایلیا : 

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

شهید همت

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس .

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس .

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس !

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس !

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :

- نه به حضرت عباس !

*****

داخل میدان مین پای دو تا از بچه‌ها با هم قطع شده بود. داشتند به شوخی دعوا می‌کردند که

- پای ‌منو بده، پای خودتو بردار!

- مراقب باش پات با پای من قاطی نشه !

                                                              *****

یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ ، پشت سنگر ما را زدند . چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می ‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت . دور هم جمع شده ، در حال گفت‌ و گو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود ، هیجان ‌زده بلند شد و گفت: « صدای چی بود؟ »

گفتم: « توپ ، توقع داشتی چه باشد؟ »

راحت سر جایش خوابید و گفت : « فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم! »

*****

عراقی ها پشت جاده اهواز – خرمشهر موضع گرفته بودند. ما 300 متری با آنها فاصله داشتیم . دشمن از ترس جانش ، هر چیزی دم دستش می رسید سر رزمنده ها می ریخت . باور کنید اگر مهمات کم می آورد ، سنگ پرتاب می کردند.

قرار بود من و راننده به همراه یکی از بچه های جهاد برای ماموریتی به پشت جبهه ها برگردیم. آنقدر گلوله توپ، تانک و آر.پی.چی رد و بدل می شد که کسی جرات نداشت دو قدم از سنگرش جدا شود.

لبخند

 ما بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که به خر لنگی بیشتر شباهت داشت، حرکت کردیم.

دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد. چکشی کنار دستش بود که آن را به جای دنده کنار دست راننده قرار داد، و راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و آن را به جای دنده عوض کرد. مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هایمان را نبیند.

او که قصد داشت به حرکت خودرو افزوده شود ، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکار ما محکم گرفته بود جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت خودرو به وجود نیامد و چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز و خود رو برجایش میخ شد که سر ما به شیشه جلو اصابت کرد.

در همین اثنا چند متر آن طرف تر درست جلوی ما ، روی جاده خمپاره ای منفجر شد که اگر در همان حال حرکت می کردیم ، تیکه بزرگمان گوشمان بود. حالا دیگر راننده خشمگین کمی آرام شده بود و با نگاه مهربان خود گویی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کند.

*****

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۲/۲۵
سعید

نظرات  (۱)

۲۵ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۱۸ فروش ویژه اسپمر بلاگ فا | فقط 5000
فروش ویژه اسپمر بلاگ فا فقط 5000 تومان
 
بدون نیاز به بازدید وبلاگ ها ، فقط و فقط با وارد کردن کد امنیتی ، در کمتر از 5 دقیقه در بیش از 150 وبلاگ به روز شده تبلیغ کنید و کامنت بگذارید .

برای توضیحات بیشتر و مشاهده دمو به لینک زیر مراجعه نمایید
http://t-host.ir/?cat=page&item=spamer

با آرزوی موفقیت
گروه فناوری اطلاعات آریان دیتا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی