شوخ طبعی های جنگ
ورود کلیه برادران ممنوع !
• وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .
• شیشه ی در ورودی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودند : « ورود کلیه ی برادران ممنوع »
موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه ؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته باشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند : « این چه وضعشه ، در چرا بسته است ، این کاغذ چیه که نوشته اید ؟ » و از این حرف ها... بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه.
جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت : « اولاً در بسته نیست ، باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلّیه. گفتیم کلیه ، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم ».
حسابی کفری شدیم . فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!
• در عملیات کربلای 5 نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.
ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه ) در آن حضور داشتند ، نشسته بودیم . سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کرد تا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکد ها !»
اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت آقای شوشتری ریخت .
یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .
بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»
گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!»
• دل بچه ها از عملیات قبلی حسابی پر بود؛ این که نیرو ها نتوانسته بودند در نقطه ای به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هی خط و نشان می کشیدند . دیگر حرفی نبود که نزنند. حسابی شلوغش کرده بودند ، حتی آن هایی که از ضعیفی و نحیفی نمی توانستند خودشان را جمع و جور کنند. این بود که بعضی از باب مزاح سر به سر همدیگر می گذاشتند و می گفتند : «زیاد تند نرو بعداً معلوم می شود .. آخر حمله می شمرند.»
و اگر طرف صحبت می پرسید : «منظورت جوجه هاست؟ جواب می دادند:« نه؛ بسیجی ها را!»
و او که می خواست نشان بدهد در حاضر جوابی از بقیه عقب نمی ماند می گفت: « مگر چیزیشان می ماند که بشمارند؟» و پاسخ می شنید که : « آره؛ نامشان را که به نکویی می برند!».