قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۴۴ ق.ظ

خاطرات شهید برونسی7(خاکهای نرم کوشک)

تنها مسجد آبادی

قسمت 7 :

راوی : حجت الاسلام محمد رضا رضایی

سال ها پیش، آن وقت ها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بود . من داشتم به راه خودم می رفتم . درباره خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیاد شنیده بودم.1می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند . یا روز ازدواجش ، همه سنگ تمام گذاشته بودند.

شهید برونسی

اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم . عجیب هم دوست داشتم همچنین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد ، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا.

نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم . بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم : معلوم نیست چه کارم داره؟ بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی ! از دین و از پایبندی به دین گفت ، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد ، تا اینکه رسید به نصحیت کردن من . با آن سن جوانی اش ، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم . این لطف او تنها شامل حال من نمی شد ، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبت ها را براشان پیش می کشید.

ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.

آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم ، وقتی حرف هاش تمام شد و به خودم آمدم ، تازه فهمیدم یکی ، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.

صحبتش که تمام شد ، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.

دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم ، فکر این که مزاحم باشم ، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.

پاورقی :

1- و البته از این اخلاص و پاکی ، چیزهای زیادی هم دیده بودم ؛ مثلاً او همیشه نمازش را تو مسجد آبادی می خواند ، با وجود اینکه نه پیش نمازی داشتیم و نه نماز جماعتی ؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم ، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خاطرات شهید برونسی7(خاکهای نرم کوشک)

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۴۴ ق.ظ

تنها مسجد آبادی

قسمت 7 :

راوی : حجت الاسلام محمد رضا رضایی

سال ها پیش، آن وقت ها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بود . من داشتم به راه خودم می رفتم . درباره خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیاد شنیده بودم.1می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند . یا روز ازدواجش ، همه سنگ تمام گذاشته بودند.

شهید برونسی

اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم . عجیب هم دوست داشتم همچنین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد ، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا.

نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم . بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم : معلوم نیست چه کارم داره؟ بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی ! از دین و از پایبندی به دین گفت ، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد ، تا اینکه رسید به نصحیت کردن من . با آن سن جوانی اش ، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم . این لطف او تنها شامل حال من نمی شد ، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبت ها را براشان پیش می کشید.

ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.

آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم ، وقتی حرف هاش تمام شد و به خودم آمدم ، تازه فهمیدم یکی ، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.

صحبتش که تمام شد ، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.

دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم ، فکر این که مزاحم باشم ، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.

پاورقی :

1- و البته از این اخلاص و پاکی ، چیزهای زیادی هم دیده بودم ؛ مثلاً او همیشه نمازش را تو مسجد آبادی می خواند ، با وجود اینکه نه پیش نمازی داشتیم و نه نماز جماعتی ؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم ، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۵/۱۴
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی