قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۵۱ ق.ظ

یادی سردار بی سر

تو خیلی بی ‌عاطفه‌ای

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود ،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد . منتظر ماشین بود ؛‌ دیر کرده بود .

مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد ،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌ بار انگار آمده بود که برود .
خودش می ‌گفت « روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

شهید همت

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.

بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، ‌با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین‌ طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی . فکر نمی‌کنی مادرت چه ‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.

چند دقیقه‌ای می ‌شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ ‌کوبم کرد . نمی‌خواستم باور کنم .

بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌ قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که
دوباره برگردی .»



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

یادی سردار بی سر

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۵۱ ق.ظ

تو خیلی بی ‌عاطفه‌ای

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود ،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد . منتظر ماشین بود ؛‌ دیر کرده بود .

مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد ،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌ بار انگار آمده بود که برود .
خودش می ‌گفت « روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

شهید همت

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.

بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، ‌با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین‌ طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی . فکر نمی‌کنی مادرت چه ‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.

چند دقیقه‌ای می ‌شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ ‌کوبم کرد . نمی‌خواستم باور کنم .

بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌ قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که
دوباره برگردی .»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۴/۱۴
سعید

نظرات  (۱)

من برای اولین بار عکس بی سر سردار همت را دیدم از لبها به بالا سرش جدا شده بود..آنقدر گریه کردم که از حال رفتم...خدا شهادت را قسمت ما هم بکنه......آه ......

سلام بر شهیدان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی