آی مردم وای بر فردایمان . . .
سرگذشت «حسن خمپاره» بعد از جنگ
حسن خمپاره» دیگر خمپارهانداز نیست. او حالا کنار پیادهرو خیابان مختاری نزدیک راهآهن لیف و کیسه حمام میفروشد. محمد حسن استاد معمار جانبازی که جای سالم در بدنش ندارد، تا همین چند روز پیش سر پل امیر بهادر کنار یک داروخانه قدیمی بساط اسباب بازی پهن میکرد و ...
«حسن خمپاره» دیگر خمپارهانداز نیست. او حالا کنار پیادهرو خیابان مختاری نزدیک راهآهن لیف و کیسه حمام میفروشد. محمد حسن استاد معمار جانبازی که جای سالم در بدنش ندارد، تا همین چند روز پیش سر پل امیر بهادر کنار یک داروخانه قدیمی بساط اسباب بازی پهن میکرد. بیست روز است که خانهاش را عوض کرده آمده چهار راه مختاری پایینتر از خیابان مولوی. توی بساطش دیگر عروسکهای باربی و خرسهای پاندا و تفنگهای ساچمهای ندارد.
تا همین بیست روز پیش سربازهای تفنگ به دوش را ردیف میکرد جلوی بساطش. پیادهها جلو، سوارهها عقب.
میگفت آرایششان دفاعی است سر بازهایی که همه ستارهدارند و ستارههایشان توی نور غروب تابستانی میدرخشد اما محمد حسن سرباز قدیمی در این دنیا یک ستاره هم ندارد. یک گاری دستی دارد و یک عصا و یک کارت از بنیاد جانبازان.
«به من میگفتند حسن 106 و حسن خمپاره. چون با این دو تا خوب کار میکردم.»
حالا حسن خمپاره دست میکند توی کیسه حمام و خم میشود جلو روی عصا و روی زانویی که مفصل درست و حسابی ندارد تا به مشتریاش نشان دهد که جنس کیسه مرغوب است و خوب چرک را وامیتاباند. او نشسته و ما ایستاده : «این مشتریها نمیخرند. فقط سوال میکنند. اگر این قاب عکس پنج هزار تومنی را بگویم پانصد تومان هم نمیخرند. میپرسند که پرسیده باشند.»محمد حسن میگوید و توی گفتههایش تنها یک بار نمیتواند جلوی گریهاش را بگیرد. نفسهایش که به سختی پایین رفته به سختی بالا میکشد و نگاهش را به دوردستها بست میزند. دنبال یک چیزی توی گذشتهها میگردد. از یک کانال حرف میزند. گنگ و مبهم. انگار خاطرهای را به زحمت از کنج ذهنش بیرون میکشد:
«والفجر مقدماتی عراقیها یک کانال درست کردند از مین و آ ب و سیم خاردار. خیلی از بچهها توی کانال ماندند. دوستم هفده تا تیر خورد. حتماً باور نمیکنی. لابد باور نمیکنید حق دارید مگه آدم میتواند باور کند که بچهها از گرسنگی توی اون کانال بند پوتین میخوردند. حالا هم برای دوا و درمان از این اتاق به آن اتاق باید التماس کنند.».
محمد حسن بیست روز پیش به درخواست صاحبخانه اسباب کشی کرده و آمده چهار راه مختاری. «به زحمت خانه پیدا کردم. خانهها و اجارهها خیلی بالا رفته. هر وقت کسی میآید تلویزیون و میگوید اجارهها کم میشود همین فردایش حتماً اجارهها افزایش پیدا می کنه. از حساب و کتابش سر در نمیآورم.».
قبلاً اسباب بازی بیشتر توی بساطت بود، زدی تو کار صدف و لیف حمام؟
پهن کردن بساط دردسرهای خودش را دارد. باید مواظب باشی چیزی که میفروشی مغازههای اطراف نداشته باشند که مانع کسب آنها نشوی وگرنه دو روزه باید وسایلت را جمع کنی و بروی. آن موقعها هم با داروخانهای که کنارش بساط پهن میکردم چند بار دچار مشکل شدم.
چند ماه سابقه جبهه داری؟
39 ماه. توی جبهههای جنوب و شمال جنگیدم. میشود بیشتر از سه سال.
کدام قسمتهای بدنت بیشتر مشکل دارد؟
لگنم منهدم شده، مفصل مصنوعی گذاشتند. مفصل زانو ندارم. دستم سرم و چانهام. یه مقداری شیمیایی و موجی هم شدم.
اعصابت با چه چیزهایی تحریک میشود؟
سرو صداهای بلند، بوق ماشینها. اگه یکباره صدایم کنند. چیزهای ناراحت کننده. صدا و گریه بچهها.
مجبورم. مجبورم. از سر ناچاری.
وضعیت کاسبیات چطوره؟
اگه جنسهایم جور باشه و مثل الانی که شما آمدید کم و کسری نداشته باشه بالاخره در آمدی دارم. از بی کار بودن بهتره. اسباب بازی، کیف پول و قاب عکس میفروشم.
انگار صدف هم داری؟
این صدفها را دوستم از خلیج فارس آورده. گفت بزار توی بساطت و بفروش. مردم هم دوست دارند برای توی گلدون و توی آکواریوم استفاده میکنند.
آخرش می خوای چکار کنی؟
قبلاً یه بار رفتم روبهروی صدا و سیما خوابیدم روی روزنامهای که کف خیابون پهن کرده بودم. با مسئولم صحبت کردند و گفت که قول میدهم وام بلاعوض بدهیم. وقتی رفتم اونجا گفتند که ما همچین قولی ندادهایم. وضعیتم که از این بدتر نمی شه حاضرم هر بلایی سرم بیاید اما زن و بچهام تو آسایش باشند.
مشکل اساسی برای درمانتان چیه؟
میگویند شما برو فیزیوتراپی بعداً بیار ما پولش را میدهیم. بعد درمان یک میلیون تومانی را 150 هزار تومان میدهند.
آلان من به درصدم اعتراض کردم. فکر کنید با این بدن درب و داغون درصدم را 25 درصد اعلام کردهاند. بعد دکتر فرستادند تا بررسی کند. خود دکتره تعجب کرده بود. گفتند باید بروی از بیمارستانهایی که در آنها بستری شدهای نامه بیاوری. من توی بیمارستان کرمانشاه، اهواز، مشهد، اندیمشک و خیلی جاهای دیگر بودهام. من که تا رفتن به بنیاد جانبازان با این وضعیت پاهام جون به سر میشم چطوری باید برم شهر به شهر بگردم و نامه بیارم. رفتن به این شهرها هزینه دارد. حداقل باید یه شب یه جایی بخوابم. من اوضاع پاهام مناسب نیست نمیتوانم از دستشویی عادی استفاده کنم. باید یک جای مناسب باشم. این وظیفه من نیست که درصدم را تعیین کنم. وظیفه نهادهای مسئوله والا کشورهای دیگر این کارو با بازماندههای جنگشون نمیکنند. برای آنها امکانات خوبی فراهم میکنند. من توی تعیین درصد جانبازیام هم مشکل دارم. ما هشت سال، نه که هشت روز و هشت هفته و هشت ماه، ما هشت سال توی جبهه روبهروی قدرتهای بزرگ جنگیدیم. در برابر آمریکا و انگلیس و آلمان و ... همه به خاطر خدا. بی هیچ چشمداشتی. چون خدا گفته که باید از سرزمینت دفاع کنی. باید از ناموست دفاع کنی اما حالا به مراقبت احتیاج داریم. نه چیز اضافهتری.
قبلاً یه بار رفتم روبهروی صدا و سیما خوابیدم روی روزنامهای که کف خیابون پهن کرده بودم. با مسئولم صحبت کردند و گفت که قول میدهم وام بلاعوض بدهیم. وقتی رفتم اونجا گفتند که ما همچین قولی ندادهایم
مسئولیتت توی جبهه چی بود؟
کارهای توی جبههام همه خدایی بود؛ و الا من یه جوان هفده ساله بودم. که تازه توی پارکینگ، ماشین بابای خدا بیامرزم را بر میداشتم و چند متر میبردم جلو و چند متر میآوردم عقب اما وقتی رفتم جبهه با چند روز تمرین شدم یه راننده تمام عیار.
در عملیات والفجر مقدماتی رملها جلوی راه را گرفته بودند و ماشینهای سنگین نمیتوانستند رد بشوند و تانکها توی آنها صفحه کلاج میسوزاندند اما بسیجیها با یک عالمه تجهیزات و سلاح توی رملها میدویدند.
چند جور اسم داشتم. گاهی که راننده یک لندرور عراقی بودم به من میگفتند حسن 106. گاهی هم حسن خمپاره. با دو روز آموزش خودم، مسئول آموزش بقیه شده بودم.
مردم چطوری برخورد میکنند. کسی متوجه میشود شما جانباز جنگی؟
سالها از جنگ گذشته. مردم یه جورهایی جنگ را فراموش کردند، یعنی نسل عوض شده. جوانها هم که اصلاً جنگ یادشون نمی یاد.
فرق مردم امروز و دیروز چیه؟
آن موقعها وقتی از جنگ بر میگشتیم، تاکسیهای دم راهآهن به ما التماس میکردند که مجانی سوار ماشینشان بشیم. سر سوارکردنمان دعوا میشد. حالا اگر بروی توی ادارهای بگویی جانبازی تحویلت نمیگیرند. یه جوری تبلیغ شده که انگار ما حق بقیه را داریم میخوریم اما وضعیت ما این است که میبینید. اگر مجبور نمیشدم، کنار خیابان چکار میکردم. مجبورم، مجبورم چون یخچال خونهما خالیه باید پرش کنم.
قبلاً چه کاری داشتی؟
کارم آنتیک فروشی بود. باور کنید که یکی از بهترین آنتیک فروشهای تهران بودم. میآمدند دنبالم تا بروم برایشان دکور آنتیک فروشی بزنم. کار و بارم سکه بود. مجروح که شدم کار و بارم از رونق افتاد. این کار پول اساسی میخواست که من نداشتم.
التماس دعا
یا زهرا