قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۴:۱۵ ب.ظ

دلنوشته یک هنرمند برای یک شهید

دلنوشته حسین پناهی

 برای شهید پناهی


شهیدان از مایند؛‌ و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده‌اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند‌، آن وقت کس دیگری می‌شوند ...

دلنوشته حسین پناهی برای شهید پناهی

قبل از اینکه برود مثل همه ما، فقط یکی از اعضای خانواده بود، با ما زیر یک سقف زندگی می کرد، با ما در غم ها و شادی ها شریک بود و در ظاهر با ما هیچ فرقی نداشت.

سالار بود کار می کرد درس می خواند و می رفت صدایش را می شنیدیم و چهره اش را می دیدیم، وجودش را حس می کردیم.

وقتی کار می کرد، وقتی کتاب می خواند، وقتی وضو می گرفت، وقتی نوحه می خواند، وقتی مریض می شد تنها وقت هایی بود که او را می دیدیم.

آن روزها در خانه فقط یک سالار داشتیم اما از وقتی که رفت، از وقتی که کوله بارش را مصمم بست و برای همیشه رفت، از وقتی که هادی را بغل کرد و بوسید و رفت، از وقتی که پدر را به خاطر زحمت و مادر را به خاطر شیر به بخشش و گذشت التماس کرد. از وقتی که از زیر قرآن گذشت و رفت، وضع در خانه، به کلی دگرگون شد، روزی که خبر شهادتش را به سندان دلمان کوبید، روزی که دلمان از غصه ماندن شکست، وضع کاملاً عوض شد.

اینک در همین لحظه ها، یادها ، خاطره ها، حرکت ها ، سکوت ها، در همه اشیاء – اشیایی که حضور او را در آیینه دل خود ضبط کرده اند، در زندگی در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده، او حضور دارد. اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم به دنبال ردی ، سخنی ، پیامی ، رازی ، رمزی ، اینک همه به دنبال او می گردیم؛ تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شای بدانیم شهیدان کیستند ؟ تا شاید بدانیم راز آن انتخاب را ؟ …


اینک در همین لحظه ها، یادها ، خاطره ها، حرکت ها ، سکوت ها، در همه اشیاء – اشیایی که حضور او را در آیینه دل خود ضبط کرده اند، در زندگی در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده، او حضور دارد. اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم به دنبال ردی ، سخنی ، پیامی ، رازی ، رمزی ، اینک همه به دنبال او می گردیم؛ تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شای بدانیم شهیدان کیستند ؟ تا شاید بدانیم راز آن انتخاب را ؟ …

سالار ما قهرمان نبود هر چند که شد ، فرشته نبود هر چند که گشت، سالار از ما بود و با ما بود ، خاکی و فقیر و ساده ، شهیدان از مایند و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند ، آن وقت کس دیگری می شوند و «سالار» ما حالا کس دیگری گشته است.

ما می گردیم به دنبال او و اکنون او را می بینیم اما نه با چشم دیروز و «سالار» دیروز را، او را می بینیم صدبار، هزار بار و هزاران بار، در همه جا، در خانه، در حیاط، در خیابان در کوچه در کارگاه و در مدرسه، در هر جا که زندگی هست و حیات.

در همه لحظه ها، در همه زمان، می گردیم، پدرش آیه ای به خط او را به دیوار چسبانیده است و از ورای آن آیه، چهره شاداب سالارش را نظاره می کند.

مادرش گهواره کودکی او را در آغوش می کشد، و او را می بیند؛ کودکیش را، دژکوه را، آن خانه سنگی فقیرانه را، سال های سخت تنگدستی را، سال چهل و یک را، و روز تولد او را، و من محو درخت توتی می شوم که پرورده دست اوست، درخت او تناور، سرسبز و زنده قد کشیده و سایه گسترانده است و برادرش او را آن سوی یک عکس در شیراز می بیند که سرشار از عشق به او می گوید می روم برای شهادت و رفت.


سالار ما قهرمان نبود هر چند که شد ، فرشته نبود هر چند که گشت، سالار از ما بود و با ما بود ، خاکی و فقیر و ساده ، شهیدان از مایند و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند ، آن وقت کس دیگری می شوند و «سالار» ما حالا کس دیگری گشته است

همه زندگی ما را اینک او پر کرده است، «سالار» زنده است، در همه مظاهر زندگی، در لحظه ای که می گذرد، در هر آیه ای که خوانده می شود، در هر سوزی که سروده می شود و سایه می گستراند.

*****

شهید سالار پناهی فرزند علیرضا متولد 1341 روستای دژکوه از توابع شهر سوق کهگیلویه و بویراحمد بود که 27 تیرماه 61 در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد، زیارتگاه وی در گلزار شهدای شهر سوق می باشد.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

دلنوشته یک هنرمند برای یک شهید

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۴:۱۵ ب.ظ

دلنوشته حسین پناهی

 برای شهید پناهی


شهیدان از مایند؛‌ و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده‌اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند‌، آن وقت کس دیگری می‌شوند ...

دلنوشته حسین پناهی برای شهید پناهی

قبل از اینکه برود مثل همه ما، فقط یکی از اعضای خانواده بود، با ما زیر یک سقف زندگی می کرد، با ما در غم ها و شادی ها شریک بود و در ظاهر با ما هیچ فرقی نداشت.

سالار بود کار می کرد درس می خواند و می رفت صدایش را می شنیدیم و چهره اش را می دیدیم، وجودش را حس می کردیم.

وقتی کار می کرد، وقتی کتاب می خواند، وقتی وضو می گرفت، وقتی نوحه می خواند، وقتی مریض می شد تنها وقت هایی بود که او را می دیدیم.

آن روزها در خانه فقط یک سالار داشتیم اما از وقتی که رفت، از وقتی که کوله بارش را مصمم بست و برای همیشه رفت، از وقتی که هادی را بغل کرد و بوسید و رفت، از وقتی که پدر را به خاطر زحمت و مادر را به خاطر شیر به بخشش و گذشت التماس کرد. از وقتی که از زیر قرآن گذشت و رفت، وضع در خانه، به کلی دگرگون شد، روزی که خبر شهادتش را به سندان دلمان کوبید، روزی که دلمان از غصه ماندن شکست، وضع کاملاً عوض شد.

اینک در همین لحظه ها، یادها ، خاطره ها، حرکت ها ، سکوت ها، در همه اشیاء – اشیایی که حضور او را در آیینه دل خود ضبط کرده اند، در زندگی در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده، او حضور دارد. اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم به دنبال ردی ، سخنی ، پیامی ، رازی ، رمزی ، اینک همه به دنبال او می گردیم؛ تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شای بدانیم شهیدان کیستند ؟ تا شاید بدانیم راز آن انتخاب را ؟ …


اینک در همین لحظه ها، یادها ، خاطره ها، حرکت ها ، سکوت ها، در همه اشیاء – اشیایی که حضور او را در آیینه دل خود ضبط کرده اند، در زندگی در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده، او حضور دارد. اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم به دنبال ردی ، سخنی ، پیامی ، رازی ، رمزی ، اینک همه به دنبال او می گردیم؛ تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شای بدانیم شهیدان کیستند ؟ تا شاید بدانیم راز آن انتخاب را ؟ …

سالار ما قهرمان نبود هر چند که شد ، فرشته نبود هر چند که گشت، سالار از ما بود و با ما بود ، خاکی و فقیر و ساده ، شهیدان از مایند و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند ، آن وقت کس دیگری می شوند و «سالار» ما حالا کس دیگری گشته است.

ما می گردیم به دنبال او و اکنون او را می بینیم اما نه با چشم دیروز و «سالار» دیروز را، او را می بینیم صدبار، هزار بار و هزاران بار، در همه جا، در خانه، در حیاط، در خیابان در کوچه در کارگاه و در مدرسه، در هر جا که زندگی هست و حیات.

در همه لحظه ها، در همه زمان، می گردیم، پدرش آیه ای به خط او را به دیوار چسبانیده است و از ورای آن آیه، چهره شاداب سالارش را نظاره می کند.

مادرش گهواره کودکی او را در آغوش می کشد، و او را می بیند؛ کودکیش را، دژکوه را، آن خانه سنگی فقیرانه را، سال های سخت تنگدستی را، سال چهل و یک را، و روز تولد او را، و من محو درخت توتی می شوم که پرورده دست اوست، درخت او تناور، سرسبز و زنده قد کشیده و سایه گسترانده است و برادرش او را آن سوی یک عکس در شیراز می بیند که سرشار از عشق به او می گوید می روم برای شهادت و رفت.


سالار ما قهرمان نبود هر چند که شد ، فرشته نبود هر چند که گشت، سالار از ما بود و با ما بود ، خاکی و فقیر و ساده ، شهیدان از مایند و مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند، اما کوله بار را که بستند و قدم را که برداشتند ، آن وقت کس دیگری می شوند و «سالار» ما حالا کس دیگری گشته است

همه زندگی ما را اینک او پر کرده است، «سالار» زنده است، در همه مظاهر زندگی، در لحظه ای که می گذرد، در هر آیه ای که خوانده می شود، در هر سوزی که سروده می شود و سایه می گستراند.

*****

شهید سالار پناهی فرزند علیرضا متولد 1341 روستای دژکوه از توابع شهر سوق کهگیلویه و بویراحمد بود که 27 تیرماه 61 در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد، زیارتگاه وی در گلزار شهدای شهر سوق می باشد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۲۴
سعید

نظرات  (۱)

بسم الرب الشهدا
همه از شهدا میگوییم و میگویند تا بخودمان ثابت کنیم که آنها ثابت کردند میشود عاشق شد ، عاشق رفت و عاشق ماند !
رسیدن بشهادت ، وقتیکه قلبمان به یکتایی خداوند عاشقانه و خالصانه شهادت داد و خواستیم و برخاستیم ، حتمیست....البته اگر خدا بخواهد که او بر همه چیز داناست.
برسید و برسیم ، انشاالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی