قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۵۹ ب.ظ

خاطرات تفحص

فکه و غربت 12ساله یک شهید

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم...

تفحص

شهید امام رضا(علیه السلام)

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک.

یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد.

همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»

اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود

روزهاى آخر

سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر کار بود. گرما که شدید مى شد باید کار را تعطیل مى کردیم. بین پاسگاه 29 و 30 کار مى کردیم. مى خواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچه ها را جمع کنم که برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امکانات کم - یعنى هیچ ،بیشتر اذیت مى کرد و توان ادامه کار را مى گرفت.

آن روز به نیت آخرین روز رفتیم. توکل به خدا کرده و راه افتادیم. مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فکه. گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشون داد، وگرنه کار رو تعطیل مى کنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.

در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.

تفحص

غربتی 12ساله

سال 74 بود و فصل پاییز، که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه، میدان مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک را پیدا کنیم. بعد از کانالى که براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان مین وسیعى قرار داشت. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم.

اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظارى که معبر میدان مین را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم که لشکر عاشورا در این محدوده عملایت کرده است.

شهادت شاهدى و غلامى

صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زیارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتیم پاى کار. محلى که مى خواستیم کار کنیم، اطراف ارتفاع 112 بود، کانالى بود که سال هاى قبل هم آنجا کار شده بود. کسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهیزات زیادى اطراف کانال ریخته و نشان مى داد که باید شهیدان زیادى آنجا باشند. فقط اطراف کانال پانزده - شانزده شهید پیدا کرده بودیم.

اطراف کانال پر است از میدان مین و علف هاى بلند که روى آنها را پوشانده اند. همراه سعید شاهدى و محمود غلامى مى رفتیم تا انتهاى راه کار منتهى به کانال. کار باید از آنجا به بعد ادامه پیدا مى کرد. سعید و محمود را نسبت به میدان مین توجیه کردم و به آنها گفتم که اینجا مین والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقیه نیروها براى نظارت بر کار آنها.

دقایقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود که با صداى انفجار همه به آن طرف کشیده شدیم.

در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود

به آنجا که رسیدیم، دیدیم سعید و محمود هر کدام به یک طرف پرت شده اند. سعید اصلا حرف نمى زد. بدن محمود به طورى داغان شده بود که پاهایش متلاشى شده بودند. با على یزدانى که بالاى سرش رفتیم، نمى دانستیم کجاى بدنش را ببندیم. از بس بدنش مورد اصابت ترکش مین والمرى قرار گرفته بود. چفیه را دورى یکى از پاهایش بستیم.
محمود چشمانش را بازور باز کرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زیاد گفت: «من دیگه کارم تمومه... برید سراغ سعید.» رفتیم بالاى سر سعید. ترکش به سینه و بالاتنه اش خورده بود. گلویش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود که حرف مى زد، یک «یا زهرا» گفت و تمام کرد ولى سعیدهیچ حرفى نزد.

آن روز صبح را به یادم آوردیم که سعید گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم» خیلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهید شد.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خاطرات تفحص

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۵۹ ب.ظ

فکه و غربت 12ساله یک شهید

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم...

تفحص

شهید امام رضا(علیه السلام)

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک.

یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد.

همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»

اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود

روزهاى آخر

سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر کار بود. گرما که شدید مى شد باید کار را تعطیل مى کردیم. بین پاسگاه 29 و 30 کار مى کردیم. مى خواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچه ها را جمع کنم که برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امکانات کم - یعنى هیچ ،بیشتر اذیت مى کرد و توان ادامه کار را مى گرفت.

آن روز به نیت آخرین روز رفتیم. توکل به خدا کرده و راه افتادیم. مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فکه. گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشون داد، وگرنه کار رو تعطیل مى کنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.

در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.

تفحص

غربتی 12ساله

سال 74 بود و فصل پاییز، که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه، میدان مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک را پیدا کنیم. بعد از کانالى که براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان مین وسیعى قرار داشت. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم.

اول فکر کردیم لباس یا پارچه اى است که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدى است که ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظارى که معبر میدان مین را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم که لشکر عاشورا در این محدوده عملایت کرده است.

شهادت شاهدى و غلامى

صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زیارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتیم پاى کار. محلى که مى خواستیم کار کنیم، اطراف ارتفاع 112 بود، کانالى بود که سال هاى قبل هم آنجا کار شده بود. کسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهیزات زیادى اطراف کانال ریخته و نشان مى داد که باید شهیدان زیادى آنجا باشند. فقط اطراف کانال پانزده - شانزده شهید پیدا کرده بودیم.

اطراف کانال پر است از میدان مین و علف هاى بلند که روى آنها را پوشانده اند. همراه سعید شاهدى و محمود غلامى مى رفتیم تا انتهاى راه کار منتهى به کانال. کار باید از آنجا به بعد ادامه پیدا مى کرد. سعید و محمود را نسبت به میدان مین توجیه کردم و به آنها گفتم که اینجا مین والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقیه نیروها براى نظارت بر کار آنها.

دقایقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود که با صداى انفجار همه به آن طرف کشیده شدیم.

در کنار جاده نزدیک 143، جایى بود که مقدار زیادى آشغال، قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را کندیم. یک کلاهخود جلب نظر کرد. فکر نمى کردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند که اینجا را خوب زیرورو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود

به آنجا که رسیدیم، دیدیم سعید و محمود هر کدام به یک طرف پرت شده اند. سعید اصلا حرف نمى زد. بدن محمود به طورى داغان شده بود که پاهایش متلاشى شده بودند. با على یزدانى که بالاى سرش رفتیم، نمى دانستیم کجاى بدنش را ببندیم. از بس بدنش مورد اصابت ترکش مین والمرى قرار گرفته بود. چفیه را دورى یکى از پاهایش بستیم.
محمود چشمانش را بازور باز کرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زیاد گفت: «من دیگه کارم تمومه... برید سراغ سعید.» رفتیم بالاى سر سعید. ترکش به سینه و بالاتنه اش خورده بود. گلویش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود که حرف مى زد، یک «یا زهرا» گفت و تمام کرد ولى سعیدهیچ حرفى نزد.

آن روز صبح را به یادم آوردیم که سعید گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم» خیلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهید شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۱۴
سعید

نظرات  (۲)

سلام عزیز دلم به روز ترین مطلب در مورد سردار شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه لشکر25کربلا+تصاویر منتشرنشده از جنازه شهید را با عنوان: سردار چنگوله، فرمانده ای که امام سرش را بوسید. دریافت کنید و حتما استفاده کنید..
در وبلاگ:( لشکر 25 دات بلاگفا دات کام)
۱۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۱ شبکه خبردانشجویان البرز-اسنا
سلام و رحمت حق
مطلب شما در شبکه خبردانشجویان البرز ثبت شد
موفق و موید باشید
یاعلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی