نامه ای از شهیدی گمنام
نامه ای از شهید گمنام /عکس
دو کبوتر از خانواده درخشانراد به سوی جبههها بال گشودند، اما بازگشتشان با هم نبود؛ محمدمصطفی اسفند 63 در عملیات «بدر» در خاکهای جنوب جاودانه شد، بدون هیچ نشانی؛ محمدحسین هم بعد از 15 سال تنها یادگاری که از خود فرستاد، چند تکه استخوان بود و یک جلد قرآن
بسیجی جوان، 21 سال از بهار عمرش بیشتر نگذشته بود که از محله سلسبیل با گردان عمار سپاه محمد رسولالله(ص) به جبهه اعزام شد و 22 اسفند 1363 در عملیات «بدر» شهادتنامهاش امضا شد. اما پیکر «محمد مصطفی درخشانراد» برای همیشه در خاکهای جنوب ماند و بهانه لبخند و یک بوسه را از مادر ربود.
عکس از سمت راست شهید محمدمصطفی و شهید محمد حسین درخشانراد
در وصیتنامه این شهید بینشان آمده است:
الله ولیالذین آمنوا یخرجهم منالظلمات الیالنور؛ با درود و سلام بر آقا و سرورمان امام عصر (عج) که با آقائیاش جبهههای نور را نورافشانی کرده و پردههای ظلمت را پاره و به جبهههای توحید ارزشهای معنوی را حاکم نموده است و با سلام خالصانه بر امام عزیز که مسائل ربانی دل و جان او را روشن و قدرتهای معنوی وجود او را تسخیر و حقایق عشق به مبدأ او را از غیر جدا کرده و در این برهه از زمان پرچمدار انقلاب اسلامی گشته است.
ایشان با این حرکتشان به وعدههای خداوند تبارک و تعالی عینیت بخشیدند و با این قیامشان بر مسیر شهیدان آبرو و بزرگواری داده و انسانها را که در منجلاب شهوات غرق و هیولای مادیات آنها را خورده بود، نجات دادند؛ عیسیگونه آنها را از مردگی زنده کردند و چاهی را که به بلندی رذائل اخلاقی و طغیان دل بستن به چیزهای مادی بود، نشان دادند.
امام، این موسی زمان با معجزات خود ارزشهای الهی و معنوی را به اثبات رساند. باید برای تداوم و حفظ ارزشهای معنوی و الهی کوشا بود تا هدف آفرینش را به عینیت رساند. باید برای بروز و تکامل مقام بزرگ انسان و نجات انسانهایی که از مسیر این راه منحرف شدهاند و در لذتهای حیوانی مست، و بوی تعفن مادیات و لجنزار «غیر» قلب آنها را احاطه کرده است، کوشا باشیم تا آنها را نجات بدهیم.
عزیزان من قبل از اینکه انسان، دیگران را بتواند اصلاح کند باید خود را از جهنم رذائل اخلاقیات، مرداب دنیا و چنگال زیبائیهای فریبنده دنیا نجات دهد تا سخن او در قلبهای مرده و قلبهایی که تحمل و آمادگی این سختیها را ندارند، بنشیند.
عزیزانم، من در این مقام نیستم که شماها را موعظه کنم ولی در حقیقت چه من ایمان داشته باشم و چه نداشته باشم نمیشود آن را کتمان کرد. عزیزان! همانطور که علمای اخلاق مخصوصاً عارف پرسوز فیض کاشانی این انسان کامل، برای اصلاح نفس گفتهاند، انسان باید از شهوت شکم که اساس و مبدأ و ریشه گناه، غضب و غرق شدن در امیال حیوانی میباشد، بگذرد. باید برای زنده کردن انسان و نمایان شدن حق، جان خود را فدا کرد.
بسیجی جوان، 21 سال از بهار عمرش بیشتر نگذشته بود که به جبهه اعزام شد و 22 اسفند 1363 در عملیات «بدر» شهادتنامهاش امضا شد. اما پیکر «محمد مصطفی درخشانراد» برای همیشه در خاکهای جنوب ماند و بهانه لبخند و یک بوسه را از مادر ربود
برای احیاء دین خدا، با خون باید حقیقت حق را اثبات کرد و چه زیباست انسان جان خود را در راه جذب محبوب خود بدهد. آری لحظه وصل لحظه شورانگیز است. لحظه موعود لحظه نشاط آوری است، آری لحظه وصل لحظهای است که دل و جان آدمی به نور حق روشن و از دیدن جمال حق جان میگیرد و چه لذتی بالاتر از اینکه انسان دل و جانش به حق روشن شود.
برای من کمال افتخار است که جان خود را فدای این چنین راهی کنم، راهی که حسینبن علی(ع) این چراغ عاشقان فدای آن شده است.
خدایا! چگونه شکر تو گویم که به من این چنین حیات جاودانه، این چنین نعمت عظما که آرزوی اولیاء خاص تو بوده است عطا کردی. من با کمال رضا در این مسیر حیاتی، پا به جبهههای نور علیه ظلمت که صدای توحید را سر میدهند، گذاشتم. من موقعی که لیاقت پیدا کردم در سرزمین عاشقخیز جبهه حضور به هم رسانم به ماهیت زشت لذتهای دنیوی پیبردم. من به جبهه آمدم تا حقیقتی را که در درونم و در آفرینشم نهفته پیدا کنم و با دیدن امدادهای غیبی در این مسیر افتادم.
عکس : شهید محمد حسین درخشانراد
![شهیدان محمدمصطفی و محمدحسین درخشانراد](http://img.tebyan.net/big/1390/12/110209175865511120617521287964160202228103.jpg)
همه اینها را گفتم برای اینکه ای عزیزان، جبهه این جوهر انقلاب اسلامی را فراموش نکنید چرا که حیات انقلاب اسلامی، حیات اخلاقی عقیدتی ما در این جنگ نابرابر است.
عزیزان من پیروزی در جبهه است و برای انسان عزت و شرف و حیات را به ارمغان میآورد. خود را به این سرزمین رحمت رسانده تا با این کارتان رضایت خداند تبارک و تعالی را کسب نمایید.
از دوستان و همسایگان عاجزانه میخواهم اگر حقی از آنها از بین رفته (و حقیقت امر اینطور است) به بزرگی خود، ما را ببخشید.
در خاتمه چون آماده رفتن به منطقه برای عملیات میباشم، وقت هم ندارم نتوانستم بیشتر از این بنویسم و با عملیات چند روزی فاصله میباشد همه شما را به خدا میسپارم.
والسلام علی من اتبع الهدی
محمدمصطفی درخشانراد
یازیارت یا شهادت
به امید پیروزی اسلام علیه کفر جهانی
خاطرات کوتاه از شهیدان محمدمصطفی و محمدحسین درخشانراد :
دو کبوتر از خانواده درخشانراد به سوی جبههها بال گشودند، اما بازگشتشان با هم نبود؛ محمدمصطفی اسفند 63 در عملیات «بدر» در خاکهای جنوب جاودانه شد، بدون هیچ نشانی؛ محمدحسین هم بعد از 15 سال تنها یادگاری که از خود فرستاد، چند تکه استخوان بود و یک جلد قرآن.
شهید«محمدحسین درخشانراد» که 6 سال از محمد مصطفی بزرگتر بود، در عملیات «رمضان» به اسارت عراق درآمد و پیکر مطهرش بعد از 15 سال درحالی که مادر، به لقاءالله پیوسته بود، به میهنمان بازگشت. و اینک همصحبت «منصوره و زهرا درخشانراد» خواهران این شهیدان شدیم.
عزیزانم، من در این مقام نیستم که شماها را موعظه کنم ولی در حقیقت چه من ایمان داشته باشم و چه نداشته باشم نمیشود آن را کتمان کرد. عزیزان! همانطور که علمای اخلاق مخصوصاً عارف پرسوز فیض کاشانی این انسان کامل، برای اصلاح نفس گفتهاند، انسان باید از شهوت شکم که اساس و مبدأ و ریشه گناه، غضب و غرق شدن در امیال حیوانی میباشد، بگذرد. باید برای زنده کردن انسان و نمایان شدن حق، جان خود را فدا کرد
* مصطفی زهراگونه به شهادت رسید
محمدمصطفی میگفت «خیلی دوست دارم شهید گمنام بشوم» که همین طور هم شد. الان 27 سال است که برای آمدنش به انتظار نشستهایم. مصطفی در عملیات آبیخاکی «بدر» که با رمز «یا فاطمةالزهرا(س)» انجام شد، به شهادت رسید؛
بعد از آن دوستانش به ما میگفتند «دیدیم مصطفی از ناحیه پهلو مجروح شده بود، پیکرش در کنار اروند افتاده بود. ما اورکتمان را روی او انداختیم، اما نتوانستیم او را به عقب برگردانیم».
* محمدحسین در مقابلم نشست و گفت «این استخوانها که آوردند، برای من است»
مادرم همیشه راضی به رضای خداوند بود؛ ایشان در همان حال انتظار آمدن محمدحسین و محمدمصطفی، به رحمت خدا رفتند؛ بعد از 15 سال، از محمدحسین که جوان رعنایی بود، فقط یک جلد قرآن کریم و چند تکه استخوان برای ما آوردند. در واقع محمدحسین، شب ولادت امام حسن (ع) خداحافظی کرد و به جبهه رفت و روز شهادت امیرالمومنین (ع) با چند تکه استخوان آمد.
من نمیدانستم که آیا این پیکر برادر شهیدم است یا نه؛ روبروی چند تکه استخوان در تابوت ایستادم و گفتم «محمدجان! تو را به فاطمه زهرا(س) قسم میدهم اگر این پیکر برای شماست به ما بفهمان» کاملاً بیدار بودم و دیدم که محمدحسین در مقابلم نشست و گفت «خواهر جان، این استخوانها که آوردند، برای من است».
محمدمصطفی هم در عملیات «بدر» جاویدالاثر شده بود و مادرم سالها برای برگشتنشان به انتظار نشست. خوب به یاد دارم زمانی که اعلام کردند اسرای ایرانی میآیند، مادرم کلی غذا درست کرد تا وقتی محمدحسین و محمدمصطفی آمدند به آنها بدهد تا جان بگیرند اما تنها کیف وسایل محمدحسین را برای ما آوردند |
پیکر محمدحسین در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) آرام گرفت و مزار یادبودی در همان قطعه برای محمدمصطفی درست کردند.