قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

کوتاه و خواندنی

داستانک های شهدا

متن زیر حاوی خاطرات کوتاهی است از شهدا از زبان رزمندگان که از رفیقان خود جا مانده اند و یا از پدرانی که اکنون که پیر شدند تکیه گاهی ندارند.
 

شهید

به نقل از پدر حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش موندیم. دیدیم محسن رضایی اومد و فرمانده‌ های ارتش و سپاه اومدند و کی کی . . .

امام جمعه ی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش.

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردنش اصفهان. هر کس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم می گفتم: " چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود انگار. حالاها فرمانده لشکر شده . . . "


اوایل دهه ی 70 همراه با سردار صفاری، کوثری، فضلی و ... برای گذروندن دوره ی آموزش عالی جنگ که ویژه ی فرماندهان جنگ بود، به کره ی شمالی رفت.

ژنرال 75 ساله ی کره زیر بار سرتیپی جوان بیست و شش، هفت ساله نمی رفت؛ می خواست ثابت کنه فرهاد خیلی جوونه.

فرستادش پای نقشه و گفت: " از کشور آبی به کشور قرمز، برنامه ی حمله ای فرماندهی کن که کشور قرمز فلج بشه! " یک مناظره ی فنی جنگ رو بهش تحمیل کرده بود.

فرهاد می دونست کشور قرمز، کشور کره ی شمالی است!

ساعتی از طرحِ عملیاتیِ فی البداهه اش دفاع کرد و نقاط ضعف کره ی شمالی رو چنان گفت که گویی بیست سال در کره زندگی کرده!

ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جایزه ی نبوغ نظامیِ ژنرال فرهادِ 26 ساله شد!


لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش . . . "

تقصیر خودش‌ بود! شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ ی خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ بشه، خیلی بخیل‌ و از خود راضیه اگه اون‌ کتک هایی رو که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکنه. تازه‌، کتکی هم‌ نبود! دو سه‌ تا پس گردنی، چار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی جشن‌ پتو . . .

خیلی فیلم‌ بود. دستِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی بود. اوائل‌ که‌ همه اش می گفت‌: " الغیبتُ عجب‌ کِیفی داره‌! "

جدی نمی گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی هست‌. اهل‌ که‌ هیچ! استاده‌! جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر . . . از همه‌ بدتر، غیبت‌ تو جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.

جالب تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. اون‌ هم‌ مشروط‌! شرط‌ کرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ ( فرار از صبحگاه‌ . . . ) رو منظور نکنیم‌، از اون‌ ساعت به‌ بعد، هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ رو کرد و پشت‌ سرشون‌ حرف‌ زد، هر چند نفر که‌ در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ اون پس‌ گردنی بزنند. خودش‌ با همه ی چار پنج‌ نفرمون‌ دست‌ داد و قول‌ داد.

هنوز دستش‌ توی دستمون‌ بود که‌ گفت‌: " رضا تنبلی رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یه ساعته‌ رفته‌ چایی بیاره‌ . . . " خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌! البته‌ خدایی اش‌ رو بخوای، من بدجور زدم‌! خیلی دردش‌ اومد.

لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش

همون‌ شد که‌ وقتی توی جاده‌ ی ام‌ القصر ـ فاو تو عملیاتِ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی کردم‌ و بابت‌ کتک هایی که‌ زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌: " دمتون‌ گرم‌ . . . همون‌ کتک های شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی ازخودم‌ هم‌ می ترسم‌ پشت‌ سر کسی حرف‌ بزنم‌. می ترسم‌ ناخواسته‌ دستم بخوره‌ توی سرم‌! "

وقتی فهمیدم‌ " حسن‌ " تو عملیات‌ کربلای پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخواناش‌ برگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریه کردم‌!

کاشکی امروز اون بود تا بزنه توی سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و اون‌ غیبت‌ نکنم‌ . . .


سال 74 بود و فصل پاییز، توی منطقه ی عملیاتی والفجر یک در فکه، میدون مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک رو پیدا کنیم.

بعد از کانالى که براى مقابله با حمله ی بچه ها زده بودند، میدون مین وسیعى بود. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم.

اولش فکر کردیم لباس یا پارچه ایه که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدیه که ظاهراً براى عبور نیروها از میون سیم هاى خاردار، خودش رو روى سیم خاردارها انداخته تا بقیه به سلامت رد بشند.

بند بندِ استخون هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظارى که معبر میدون مین رو هم به ما نشون مى داد.

فهمیدیم که لشکر عاشورا تو این محدوده عملیات کرده است . . .



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

کوتاه و خواندنی

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

داستانک های شهدا

متن زیر حاوی خاطرات کوتاهی است از شهدا از زبان رزمندگان که از رفیقان خود جا مانده اند و یا از پدرانی که اکنون که پیر شدند تکیه گاهی ندارند.
 

شهید

به نقل از پدر حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش موندیم. دیدیم محسن رضایی اومد و فرمانده‌ های ارتش و سپاه اومدند و کی کی . . .

امام جمعه ی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش.

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردنش اصفهان. هر کس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم می گفتم: " چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود انگار. حالاها فرمانده لشکر شده . . . "


اوایل دهه ی 70 همراه با سردار صفاری، کوثری، فضلی و ... برای گذروندن دوره ی آموزش عالی جنگ که ویژه ی فرماندهان جنگ بود، به کره ی شمالی رفت.

ژنرال 75 ساله ی کره زیر بار سرتیپی جوان بیست و شش، هفت ساله نمی رفت؛ می خواست ثابت کنه فرهاد خیلی جوونه.

فرستادش پای نقشه و گفت: " از کشور آبی به کشور قرمز، برنامه ی حمله ای فرماندهی کن که کشور قرمز فلج بشه! " یک مناظره ی فنی جنگ رو بهش تحمیل کرده بود.

فرهاد می دونست کشور قرمز، کشور کره ی شمالی است!

ساعتی از طرحِ عملیاتیِ فی البداهه اش دفاع کرد و نقاط ضعف کره ی شمالی رو چنان گفت که گویی بیست سال در کره زندگی کرده!

ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جایزه ی نبوغ نظامیِ ژنرال فرهادِ 26 ساله شد!


لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش . . . "

تقصیر خودش‌ بود! شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ ی خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ بشه، خیلی بخیل‌ و از خود راضیه اگه اون‌ کتک هایی رو که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکنه. تازه‌، کتکی هم‌ نبود! دو سه‌ تا پس گردنی، چار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی جشن‌ پتو . . .

خیلی فیلم‌ بود. دستِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی بود. اوائل‌ که‌ همه اش می گفت‌: " الغیبتُ عجب‌ کِیفی داره‌! "

جدی نمی گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی هست‌. اهل‌ که‌ هیچ! استاده‌! جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر . . . از همه‌ بدتر، غیبت‌ تو جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.

جالب تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. اون‌ هم‌ مشروط‌! شرط‌ کرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ ( فرار از صبحگاه‌ . . . ) رو منظور نکنیم‌، از اون‌ ساعت به‌ بعد، هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ رو کرد و پشت‌ سرشون‌ حرف‌ زد، هر چند نفر که‌ در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ اون پس‌ گردنی بزنند. خودش‌ با همه ی چار پنج‌ نفرمون‌ دست‌ داد و قول‌ داد.

هنوز دستش‌ توی دستمون‌ بود که‌ گفت‌: " رضا تنبلی رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یه ساعته‌ رفته‌ چایی بیاره‌ . . . " خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌! البته‌ خدایی اش‌ رو بخوای، من بدجور زدم‌! خیلی دردش‌ اومد.

لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش

همون‌ شد که‌ وقتی توی جاده‌ ی ام‌ القصر ـ فاو تو عملیاتِ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی کردم‌ و بابت‌ کتک هایی که‌ زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌: " دمتون‌ گرم‌ . . . همون‌ کتک های شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی ازخودم‌ هم‌ می ترسم‌ پشت‌ سر کسی حرف‌ بزنم‌. می ترسم‌ ناخواسته‌ دستم بخوره‌ توی سرم‌! "

وقتی فهمیدم‌ " حسن‌ " تو عملیات‌ کربلای پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخواناش‌ برگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریه کردم‌!

کاشکی امروز اون بود تا بزنه توی سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و اون‌ غیبت‌ نکنم‌ . . .


سال 74 بود و فصل پاییز، توی منطقه ی عملیاتی والفجر یک در فکه، میدون مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک رو پیدا کنیم.

بعد از کانالى که براى مقابله با حمله ی بچه ها زده بودند، میدون مین وسیعى بود. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم.

اولش فکر کردیم لباس یا پارچه ایه که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدیه که ظاهراً براى عبور نیروها از میون سیم هاى خاردار، خودش رو روى سیم خاردارها انداخته تا بقیه به سلامت رد بشند.

بند بندِ استخون هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظارى که معبر میدون مین رو هم به ما نشون مى داد.

فهمیدیم که لشکر عاشورا تو این محدوده عملیات کرده است . . .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۰۷
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی