شهید عباس صابری
مسافران سرزمین داغ و تب دار فکه
فکه ، سرزمینی که روزگاری نه چندان دور شاهد حماسه آفرینی سربازان مهدی (عج) بود و حال جستجو گرانی تحت عنوان تفحص سرزمین فکه را وجب به وجب می گشتند تا بسیجیان دلیر مردی که فکه در مقابل ایثار و مقاومتشان سر تعظیم فرود آورده بود بیابند.
|
«شهید عباس صابری» یکی از این عاشقان بود .
5 خرداد 75 مصادف با 7 محرم بود . 2 روز دیگر تا تاسوعای حسینی فاصله داریم . عباس صابری نیز به مولا و سرور خود ابوالفضل العباس (ع) اقتدا می کند و عزم پیدا کردن شهیدی دارد . عباس با روزهای قبل فرق دارد شوری وصف ناپذیر در وجود او هویدا است .
بچه ها که پای کار رفتند . بنده در مقر بودم. به خاطر شدت گرمی هوا معمولا ساعت 11 برادران از پای کار باز می گشتند . من در حال استراحت بودم . عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و گفت : بلند شو ، بلند شو ، امروز وقت خواب نیست با پایش مرا می زد و می گفت نباید بخوابید . بنشینید تا همدیگر را زیاد ببینیم .مدام می گفت بیشتر بنشینید همدیگر را ببینیم . هی گفتم : عباس بگذار بخوابم . دیشب پست دادم ، هر کاری می کردم با خنده رویی نمی گذاشت بخوابیم .
تا ظهر که وقت نماز شد و در حسینیه کوچکمان با جمع باصفای همسنگران به صف ایستادیم و سپس سفره پهن شد دور سفره حلقه زدیم. بعد از صرف نهار یک دفعه عباس برای کار داوطلب خواست و گفت : کی می آید برویم پای کار و با بیل کار کنیم؟ از آنجائی که به بیل مکانیکی وارد بودم فکر کردم بیل مکانیکی را می گوید . گفتم عباس من می آیم . گفت : برویم .حاضر به رفتن شدم .یک دفعه عباس یک بیل دستی به دستم داد و یکی نیز برای خودش برداشت ، گفتم : عباس مگر قرار نبود با بیل مکانیکی کار کنیم ؟ گفت : نه با همین بیل کار می کنیم .
چرا که روز پنج شنبه برای غسل شهادت به دو کوهه رفته و نواری نیز از ایشان باقی مانده که می گوید من در حمام حاج همت هستم و غسل شهادت می کنم . |
در طول مسیر عباس آقا می گفت : امروز به عشق حضرت عباس کار می کنیم و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا می کنیم نگو که قسمت خودش بود که شهید شود . و اصلا عباس آقا از قبل ، خود را برای شهادت آماده کرده بود. چرا که روز پنج شنبه برای غسل شهادت به دو کوهه رفته و نواری نیز از ایشان باقی مانده که می گوید من در حمام حاج همت هستم و غسل شهادت می کنم . و از حالات خود بیان می کند و از شهدا و حاج همت و حاج عباس کریمی استمداد می کند که دیگر به عاشورای آن سال نکشد و می گفت : آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت ابا عبد الله الحسین باشم .
با گفتن بسم الله وارد می شویم. عباس آقا جلو می رود و من پشت سر ایشان ، پرسیدم عباس آقا اینجا خطری ندارد می گوید نه ، اینجا را برادر مجید پاروکی پاکسازی کرده است . بعد از کمی رفتن در میدان مین وارد معبر می شویم و به محل شهادت شهیدین غلامی و شاهدی که از شهدای تفحص بودند می رسیم که در دی ماه سال 1374 به دیار یار شتافتند.
عباس آقا به من گفت : تو اینجا بنشین تا من بروم وضعیت را ببینم و برگردم . نمی دانم چرا آن روز اصرار نکردم که کنارش باشم. حدودا 6 دقیقه جلوی چشمان من مین ها را خنثی می کرد و به جایی رسید که به محل نشستن من مشرف بود کم کم از روی کانال به سمت جلو که می رفت دیگر من او را نمی دیدیم .البته او می توانست مرا ببیند. ده دقیقه ای نگذشته بود ، ناگهان انفجاری زد که من اول فکر کردم حتما عباس آقا سیم تله را کشیده و آن را منفجر کرده. از جایم برخاستم و چند بار صدایش کردم . جوابی نشنیدم . خیلی نگران شدم .
بچه ها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و می دانستند ما داخل میدان مین هستیم . برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند . به سوی آمبولانس دویدم و گفتم : هر چه عباس را صدا می زنم کسی جواب نمی دهد . بالاخرهقسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم عباس را دیدم که دست و پا قطع شده . نیم خیز به زمین افتاده دو ، سه باری این کار را تکرار کرد ، دیگر تاب ایستادن نداریم. |
بچه ها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و می دانستند ما داخل میدان مین هستیم . برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند . به سوی آمبولانس دویدم و گفتم : هر چه عباس را صدا می زنم کسی جواب نمی دهد . بالاخره قسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم عباس را دیدم که دست و پا قطع شده . نیم خیز به زمین افتاده دو ، سه باری این کار را تکرار کرد ، دیگر تاب ایستادن نداریم.
برادر رفیعی اجازه نمی دهد که وارد میدان شویم و می گوید تو تخریبچی نیستی .ولی مطئن بودیم عباس هنوز زنده است و شکر خدا را می گفتیم . برادر رفیعی دنبال تخریبچی رفت دلمان تحمل نداشت . بسم الله را گفتیم و با برادر پزشک یار وارد میدان مین شدیم ، بعد از دقایقی پر التهاب به بالای سر عباس آقا رسیدیم .
صورت سوخته ، بدنش پر از ترکش ، دست و پا قطع شده ، که از شدت درد به دندانهایش فشار می آورد و دستش ریش ریش شده یک پا که کاملا قطع شده بود و دیگری نصفه، که پزشکیار سریع سرم وصل می کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتر داشت.
عباس ما را به یاد شهیدانی می اندازد که پیکر مطهرشان در منطقه جا مانده و دوستان بر مانده از جنگ ، نوعی دیگر وفاداری خود ر ا به جهانیان ثابت می کنند. او را به پشت می گذاریم تا به عقب برسانیم. به طرف آمبولانس در حرکتیم .به کانال والمری رسیدیم.هنوز صدای خرخر عباس از گلوی او به گوش می رسد و ما خوشحال از زنده بودن او قوتی پیدا کردیم و به محل مقتل شهیدین شاهدی و غلامی رسیدیم. او را بر روی برانکارد گذاشته و به سرعت از میان معبری که دو طرف آن سیم خاردار توپی بود حرکتی می دهیم و به آمبولانس می رسیم.
صورت سوخته ، بدنش پر از ترکش ، دست و پا قطع شده ، که از شدت درد به دندانهایش فشار می آورد و دستش ریش ریش شده یک پا که کاملا قطع شده بود و دیگری نصفه، که پزشکیار سریع سرم وصل می کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتر داشت. |
راه دور جاده ای پر چاله و دست انداز ما را یاری نمی کند تا او را سریع به بیمارستان برسانیم .
عباس همچون مولای و سرورش با دستی قطع شده به لقاء الله پر کشید و دوستان و یاران خود را تنها می گذارد تا در روز عاشورا میهمان آقا ابا عبد الله الحسین (ع) باشد و وقتی به بیمارستان مخبری رسیدیم که گفتند دیگر شهید شده است .
خداوند روحش را شاد و راهش را مستدام بدارد . بعد از شهادت عباس ، علی آقا محمود وند به محل آمدیم تا پای جا مانده اش را از میدان مین برداریم و به پیکر مطهرش برسانیم تا برای تشییع به تهران برسانند . علی آریانا وضعیت انتقال را از میدان مین جویا شد .
وقتی توضیح دادیم گفت به جاهایی رفتید که مین های والمری را به مین های گوجه ای بسته بودند و ما آنجا را خدایی بوده که رد کردیم و هیچ صدمه به ما نرسیده و تا رسیدن به عباس آقا هفت ردیف مین را رد کردیم و در برگشت نیز همین مسیر را پشت سر گذاشتیم . قسمت آن روز برای عباس آقا بود که به آرزوی دیرینه اش برسد .
راوی: برادر امیر جهروتی
دوست عزیز وبلاگ خوب و با محتوایی داری.