شوخ طبعی های جنگی
جزیره ی مجنون
داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان |

شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می کردند، هر کس سعی می کرد دیگری را جلو بیندازد. یکی از برادران گفت:«ننه من قاعده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است». وقتی این حرف را می زد که علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود. همه خندیدم و یک صدا گفتیم:«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است».
من کاظم پول لازم
تلگراف صلواتی بود، توصیه می کردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت کسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا، سه تا برگه می گرفتند و همین طوری پر می کردند، مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد می آمدند برای هم تعریف می کردند که به عنوان چند کلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشته اند. دوستی داشتم که وقتی از او پرسیدم :«کاظم چی نوشتی؟» گفت:«نوشتم بابا سلام. من کاظم پول لازم». گفتم:«همین؟» گفت:«آره دیگر. مفهوم نیست؟»
من جاسم هستم
در رودخانه نزدیک مقر آب تنی می کردیم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«کاکا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم!»
قابلمه خورش
فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع کردند که برایمان صحبت کند. معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود. در انتهای سخنرانی، گفتند«قبل از جاکن شدن ببینید چیزی کم و کسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه کنیم». منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود. یکی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سۆال هایی کردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست، سید ابراهیم بود، کمک تدارکات چی گروهان. گفت:«آقا ما قابلمه خورش نداریم!»
شیخ محمد
عراق قله شیخ محمد را تصرف کرده بود. در تبلیغات گردان برادری داشتیم به همین نام. وقتی کسی او را از دور می دید و صدایش می زد، هر کس می شنید می گفت:«دست عراق است، داد و فریاد نکن!»
در رودخانه نزدیک مقر آب تنی می کردیم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«کاکا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم!»
آب بخور
موقع آموزش غواصی در آب بود و مثل خشکی، فرصت هایی هم برای رفع خستگی به شعار و شوخی می گذشت
ـ برادرا کی تشنه است؟(به جای شعار کی خسته است؟ که جوابش می شد: دشمن)
ـ من!
ـ آّب بخور.(منظور آب غیر قابل شرب! و آن هم با دهان پر از تجهیزات!)
زبان سبز
زبان چه سبز و چه سرخ، نرم یا تند و بی مهابا، صریح و با اشاره و کنایه وقتی از غلاف صبر و سکوت بیرون آمد نماینده منویات قلبی گوینده است.
ـ شما تا به حال عصبانی شده ای؟
ـ کم نه.
ـ وقتی از کوره در بروی بدهانی هم می کنی؟
ـ تا دلت بخواد.
ـ مثلاً چه می گویی؟
ـ مرگ بر آمریکا!
کمی پایین تر
از مسئولات ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش بود و با مسئول بسیج، که از برادران سپاهی بود، صحبت می کرد.
ـ ما خاک کف پای بچه های بسیج هستیم.
ـ ما کمی پایین تر!(کنایه از این که ما از خاک هم کم تریم. شعر سعدی : گفتی ز خاک بیش ترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه که از خاک کم ترین)
اعمال ماه رجب فراموش نشه...
دعای فرج هم فراموش نشه...
گدای ماه رجبم ... دعام کنید ... صدای ماه رجب داره میاد
دلم برای شبای مناجات تنگ شده...
صد بار توبه کردم وتوبه شکستم...
بایه امیدی به استقبال ماه رجب می رم...