بابا محمد جبههها
یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، ببین کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری...
|
سردار بابامحمد رستمیرهورد
تاریخ و محل تولد: 9/11/1325- مشهد
تاریخ و محل شهادت: 17/10/1359- سبزوار
گلزار: حرم مطهر امام رضا (ع)
بابا محمد رستمی رهورد در سال 25 در روستای رهورد (قوچان) متولد شد، هنوز به مدرسه نرفته بود که غم از دست دادن مادر را تجربه کرد. نوجوان بود که به پدرش در کشاورزی کمک می کرد، درس می خواند و به ورزش کشتی چوخه علاقه نشان می داد.
در همین ایام بود که پدرش تصمیم گرفت به مشهد مهاجرت کند . پس از چندی پدرش نیز از دنیا رفت.
خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است .
بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد.کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد .در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد .
برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگزاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری را از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند .
حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50
|
کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد.
در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .
در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،
بابا محمد یا بابا رستمی بود .
بعدها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود.
به عنوان فرمانده عملیات سپاه مشهد در آرام سازی جریان های گنبد و کردستان حضور داشت و با آغاز حمله عراق به کردستان مدتی با شهید چمران همرزم بود و بعد هم پا در دوران دفاع مقدس گذاشت.
آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی آماده می کرد .
او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت .عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) .
او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد
|
5 خاطره از بابا رستمی :
- روز بعد از اینکه بابا رستمی به جبهه رفت ساعت 9 - 10 صبح بود که درب خانه به صدا در آمد رفتم درب را باز کردم ، دیدم دو نفر از برادران سپاه خراسان با حالتی نگران ایستاده اند ، گفتند: منزل آقای رستمی همین جا است گفتم : بله ، بفرمائید ، چه کاردارید؟ این دو برادر به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه می خواستند چیزی را بگویند . گفتند: چیزی نیست ، برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی نیامده اید ، راستش را بگویید چه شده است ؟ گفتند: راستش آقای رستمی مقداری زخمی شده اند و رفته اند که ایشان را با هلی کوپتر بیاورند و در مشهد بستری کنند ، یکدفعه دیدم اشکهای این دو برادر جاری شد و دست و پایشان می لرزد ، گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم بگویید چه شده است . در این فاصله تعدادی از زنان و مردان همسایه جمع شده بودند ، من خودم را برای شنیدن خبر شهادت همسرم آماده کرده بودم ، به همسایه ها گفتم : شما ببینید این برادرها چه می گویند ، این دو برادر به همسایه ها گفته بودند که آقای رستمی شهید شده است.(همسر شهید)
- یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، برای من ارزش قائل نیستی، ببین بازهم زنده باد کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، برای سر ما جایزه تعیین کرده اند، ما این قدر ارزش پیدا کرده ایم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری. (همسر شهید)
- حدود 40 روز بود که در کردستان محاصره شده بودیم شب متوجه شدم که شهید رستمی نیست. دنبال او گشتم، وقتی پیدایش کردم دیدم جدای از بچه ها خلوت کرده و نماز شب می خواند. (محمد تقی لوخی )
حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع)
|
- حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50 بود که براى اولین مرتبه این سلاح وارد سپاه شد و قبل از آن سپاه از این سلاح نداشت.(حسن متقی)
- روزی من از بابا رستمی سؤال کردم شما چرا خسته نمی شوی؟ ایشان به من گفت: می دانی علتش چیست که خسته نمی شوم؟ گفتم: نمی دانم.
ایشان گفت:من هر موقع که خسته ام یا زیارت عاشورا می خوانم یا نماز و از خداوند مدد می گیرم. از خداوند توانایی، صبر و شکیبایی طلب می کنم و خداوند هم به من می دهد.( عباس نعلبندیان صالح)