چزابه نامی که فراموش نمی شود
در مسیر جادهای که از مرز به بستان کشیده شده است منطقهای شهید پرور به نام چزابه؛ این منطقه در شمال غربی بستان است.
چزابه نامی است که فراموش نمیشود؛ ساکت و آرام. وقتی نام چزابه را میشنوی ناخودآگاه زیر لب میگویی: طریق القدس و فتحالمبین و روی زمین مینشینی و با انگشت مینویسی«اسفند 1360» اوج ناکامی دشمن برای جلوگیری از انجام عملیات فتحالمبین بود.
در اینجا حس میکنی تا خدا فاصلهای نداری؛ اینجا مقتل اسماعیلیان است. شبها چزابه زانوی غم بغل میگیرد. به چزابه که میرسی دوست داری زیارت عاشورا بخوانی و گریه کنی. اینجا دوست داری سرت را روی زانوی خاک بگذاری و هق هق گریهات را در فضا رها کنی. وقتی که توی آب هور نگاه کردم خودم را پیدا کردم، اما نشناختم؛ خیلی عوض شده بودم. مهم نیست، این مهم است که خودم را پیدا کردهام، خرابه را میشود ساخت؛ ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
شهدا ! من امروز با شما تولدم را جشن میگیرم. دلم میخواهد داد بزنم و گریه کنم. سالها بود از قطار غفلت پیاده نمیشدم، همه چیز را مال خودم میدانستم و میخواستم، ولی حالا نه. هر چه را برای خود میپسندم برای دیگران هم میپسندم و هر چه برای خودم نمیپسندم برای دیگران نیز نمیپسندم.
من هر چه دارم با همه قسمت میکنم به جز شهدا را. شهدا مال من و هر چه دارم غیر از شهدا مال دیگران. من دلم را وقف شهدا میکنم و از شهدا میخواهم این موقوفه را تعمیر کنند و بازسازی نمایند.
به زحمت آب دهانم را قورت میدهم و به آرامی چشمهایم را میبندم و با تمام وجود نفس عمیقی میکشم و چشمهایم را باز میکنم و داد میزنم: سلام خدا، من آمدم. دیدی بالاخره نشانیات را پیدا کردم. من نشانیات را از توی جیب شهدا برداشتم. اینقدر با شهدا دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توی جیبشان بکنم.
نفسهای چزابه بوی گاز خردل میدهد. چشمهایم ورم کرده و قرمز شده است.
چزابه یعنی به مدت طولانی توی آب بودن و بی حرکت ماندن. چزابه یعنی هول و هراس و اضطراب، وحشت و نگرانی. چزابه یعنی نبرد بدون خاکریز و بدون سنگر و سرپناه. چزابه یعنی بارش مرگ از زمین و هوا، یعنی گیرکردن در وسط آتش. چزابه یعنی ...
ای کاش چزابه حرف میزد و من نوشتههایم را تکمیل میکردم. ای کاش گریه مجال نوشتن میداد. اینجا میشود کربلا را نقاشی کرد. حنجره پاره اصغر را کشید و ناله رباب را شنید. اینجا میشود شناسنامه ابلیس را لغو و باطل کرد.
تصمیم گرفتمام چراغ تکلیفم را روشن کنم. اینجا بهترین جایی است که میشود هوای نفس را زیر پا گذاشت. اینجا آسمان همیشه آبی است. خودم را ورق میزنم و گذشتههایم را مرور میکنم؛ اما چیزی برای گفتن ندارم. کار مثبتی نکردهام که سرم را بلند کنم و به چهره شهدا نگاه کنم، دلم میگیرد و سرم را پایین میاندازم ولی زمین هم مرا شرمنده میکند. حس میکنم هنوز خون شهدا روی زمین مانده است. گاهی اوقات فکر میکنم برای چه شهدا مرا دعوت کردهاند من که برایشان کاری نکردهام.
چزابه هزار کربلا زخم دارد؛ چزابه بهترین دلیل برای اثبات وجود خداست.
اگر خدا نبود اسلام هم صاحب نداشت. من اعتقاد دارم آنها که مسلمان نیستند نسبتشان به خدا نمیرسد و از قبیله نور و باران نیستند؛ آنها که مسلمان نیستند اصلاً نیستند و من معتقدم که شیعه ریشه در آسمان دارد.
من تصمیم گرفتهام آن قدر در چزابه بمانم تا خدا را پیدا کنم و با هم به شهر برگردیم. من دوست دارم مردم هم خدا را ببینند و اگر وقت کردند به چزابه بیایند و اگر وقت کردند بهشت را قبل از مردن ببینند.
و چزابه یعنی بهشت...