قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

دو دشت پر از عشق برای حاج بابا


امروز در کنار روستای عظیمیه مزاری است که قطعه ای از پیکر پاک شهید حاج‌بابا را در خود به یادگارگرفته است. این شهید هم در تهران قبر دارد و هم در غرب و محسن برای همیشه در غرب ماندنی شد!

شهید محسن حاجی بابا،

 سال 36 در یکی از خانه‌های محله نیروی هوایی تهران، خانواده حاج‌بابا صاحب فرزندی شدند که نامش را محسن گذاشتند. زمانی که به خدمت سربازی رفت و بعد از پیام امام خمینی(ره) درخصوص فرار سربازها از پادگان‌ها، جزو اولین سربازانی بود که از خدمت فرار کرد. بعد هم رفت خیابان ایران و به خدمت امام خمینی(ره) رسید. در همان سال محسن کسی بود که در اسلحه‌خانه نیروی هوایی در پیروزی را شکست و اسلحه‌های آنجا را به دست مردم داد و به بیرون از پادگان منتقل کردند. در سال 58 در میان 400 نفر داوطلب پزشکی نفر چهارم شد اما به پدرش گفت: پدرجان من می‌خواهم پاسدار شوم. پزشکی را هم دوست دارم اما می‌خواهم پاسدار سپاه پاسداران شوم. محسن جزو دانشجویان پیرو خط امام هم بود و بعد اینکه از لانه جاسوسی آمد به سمت پادگان امام حسین(ع) رفت و در آنجا نیز با لباس سبز به جمع عاشوراییان سپاه پیوست.

آن روز رفت اصلاح و ‌تر و تمیز شد و آمد. قرار بود بعد از جلسه و شناسایی برود خواستگاری. گفت: «من با بچه‌ها می‌روم شناسایی آخر را انجام دهم. می‌خواهم ببینم خودم تحمل و توان دارم که در منطقه حرکت کنم و عملیات صورت گیرد، بعد نیروها و بچه‌های مردم را بفرستم.» احمد بیابانی هم همراهش بود و در ماشین به همراه شهید شوندی، سه نفری در22 اردیبهشت سال 1361پر کشیده بودند.

شهید محسن حاجی بابا،
روایت شهادت

هنگامی که شهید حاجی بابا ، با جیپ روی جادهآ‌ ی سرپل ذهاب به سمت ِازگِله میآ‌رفتند از آنجاییکه ارتفاعات بَمو که مشرف به جاده بوده دست نیروهای عراقی بوده، جیپ وی را مورد هدف قرار می دهند و آتش میگیرد و او به همراه شهیدان بیابانی و شوندی به شهادت میرسند. وقتی میخواستند پیکرشهید حاج بابایی را به عقب بفرستند قسمتی از بدنش در ماشین باقی می ماند که بعدا موقع انتقال ماشین آن را پیدا می کنند که دیگر به عقب نمی فرستند و آن تکه را در محل قرارگاه فرماندهیش به خاک می سپارند، در حال حاضر آنجا روستایی نیز به وجود آمد و مردم آن منطقه به این شهید بزرگوار ارادتی خاص دارند .

مردانه در جنگ

حاجی بابا در جنگ تحمیلی مردانه وارد می شود و به خاطر هوش سرشار و استعداد نظامی که داشت ، در مسیر رشد می افتد و لیاقت و کفایت و توانمندیهای نظامی خود را در عملیات گوناگون به نمایش می گذارد .


 وقتی میخواستند پیکرشهید حاج بابایی را به عقب بفرستند قسمتی از بدنش در ماشین باقی می ماند که بعدا موقع انتقال ماشین آن را پیدا میکنند که دیگر به عقب نمیفرستند و آن تکه را در محل قرارگاه فرماندهیش به خاک می سپارند


او در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئوولیتهای مختلف را تقبل و باشایستگی تمام انجام وظیفه می کند و از عهده امور سر بلند بر می آید. حاجی بابا در عملیات بیت المقدس، حماسه می آفریند و جوهره انقلابی خود را نشان می دهد. در فتح ارتفاعات بازی دراز کاری می کند کارستان و اوج ایثار ، فداکاری و شهامت را به نمایش می گذارد. حاجی بابا درباره این عملیات ، طی مصاحبه ای با مجله پیام انقلاب می گوید :

شهید محسن حاجی بابا،

 برای فتح ارتفاعات بازی دراز ، به اتفاق چند تن دیگر از فرماندهان سپاه ، طرح همه جانبه و گسترده ای تهیه کردیم که لازمه آن فداکاری و ایثار در سخت ترین و کمترین امکانات بود. در این عملیات موفق شدیم از پشت ارتفاعات بازی دراز عکس و فیلم تهیه کنیم که به شناسایی های بعدی کمک کرد. این عملیات از چند محور شروع شد و دلیل موفقیت نیز تا حدودی الحاق تمام محورها با یکدیگر بود که دشمن هیچ فکر نمی کرد بتوانیم از این ارتفاعات در هم پیچیده بالا برویم. جالب این است که اگر به ارتفاعات دقیق نگاه کنیم، صخره ها طوری است که حتی کوهنوردها هم نمی توانستند ظرف مدتی که ما رفتیم، بالا بروند و این امر محقق نشد مگر به مدد غیبی الهی که ما را به آن ارتفاعات کشاند. این امدادهای غیبی محسوس به نیروهای عمل کننده روحیه می داد و حالت معنوی عملیات را به حدی بالا می برد که در سخت ترین شرایط ، به نیایش و خواندن دعای توسل مشغول بودند. امداد نیروهای غیبی و فرماندهی امام زمان (عج ) در عملیات کاملاً محسوس بود .

او اینگونه وصیت می کند:

بسم رب الشهدا و الصدیقین

این وصیت نامه بنده سر پا تقصیر محسن حاجی بابا است امید است کلیه برادران و خواهران و پدران و مادران مسلمان مواردی که امام امت به عنوان اتمام حجت و شهدا برای امت بازگو می کنند موبه مو به اجرا در آورند من آگاهانه در این راه قدم گذاشتم و فقط برای پیروزی اسلام و قرآن در جبهه حاضر شدم از عموم برادران تقاضامندم این بنده عاجز را حلال کنند و از امام امت می خواهم که برای قبول شهادت من بدرگاه خداوند تبارک و تعالی دعا کند.

به خدا قسم من شرمنده این همه شهید و مجروح انقلاب و جنگ تحمیلی هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۱۴
سعید

بی صدا رفت ... بی صورت بر گشت ...!!!


 حاج رجب محمدزاده نانوای بسیجی که سال 1366 در منطقه حور عراق بر اثر اصابت خمپاره صورت خود را از دست داد و امروز با 70 درصد جانبازی در هیاهوی شهر به فراموشی سپرده شده است تنها برای اینکه سیرت دارد اما صورت ندارد. 


جانبازی که روزی چند بار شهید می شود !!!!

صورتش باعث شده تا هر که او را می‌بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ...

 عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود.

از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است.

حاج رجب محمدزاده یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش، او را از یاد خیلی ها برده است.

او از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.

قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد.

وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ 





رد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت.

مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر...

از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۱
سعید

بلند شو کمی استراحت کن


منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جاجا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی


منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جاجا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی. اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی.

خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید.

چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش: ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد، بعد می گفت: «بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره به خواب پسرم!» حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح! که همه می مردند از خنده؛

یا آن شوخی قدیمی که : "پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید: "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید: «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۱
سعید

درصدش اصلاح شد تا شهید شود


«محمد جعفری‌منش» جانباز 70 درصد دفاع مقدس که چندی پیش با افزایش درصد جانبازی او موافقت شده بود, پس از سال‌ها تحمل درد ناشی از جراحات جنگی در بیمارستان عرفان شهر تهران به شهادت رسید.


درصدش اصلاح شد تا شهید شود

«محمد جعفری‌منش» جانباز 70 درصد دفاع مقدس که چندی پیش با افزایش درصد جانبازی او موافقت شده بود,مردی با کلکسیون دردها که از سال ها پیش تا امروز می جنگید؛ پس از سال‌ها تحمل درد ناشی از جراحات جنگی، پنجشنبه 16 مردادماه در بیمارستان عرفان شهر تهران به شهادت رسید.

محمد جعفری‌منش، جانباز 70 درصدی و دیابتی بود که فشار خون داشت و هر دو کلیه‌اش را از دست داده بود و چشم چپش تخلیه شده بود، سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌ بودند ، کام دهان نداشت، مچ دست راست و چپش ترکش خورده بود، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌ بودند، قسمتی از جمجمه‌اش را ترکش برده بود.

او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. جعفری منش هم اینک از ارتفاع 1904 بالاتر رفته است و در کنار همرزمان شهیدش است. خوشا به حالش و بدا به حال ما…

درصدش اصلاح شد تا شهید شود


 جعفری منش شهید شد تا مسئولان مربوطه، خواب راحتی داشته باشند. بعد از این همه سال، حدود 5 ماه پیش بود که بالاخره درصد جانبازی وی اصلاح شد تا بتواند به عنوان شهید تشیع شود


 جعفری منش شهید شد تا مسئولان مربوطه، خواب راحتی داشته باشند. بعد از این همه سال، حدود 5 ماه پیش بود که بالاخره درصد جانبازی وی اصلاح شد تا بتواند به عنوان شهید تشیع شود…

در این باره گفتنی ها بسیار است اما امیدواریم دیگر شاهد بی مهری هایی که به جانبازانی مثل شهیدان جعفری‌منش، توحیدی و … شد نباشیم و مسئولان به خود بیایند؛ چرا که این بزرگواران به همرزمانشان می پیوندند و جاودانه می شوند و روسیاهی اش به چهره ی مسئولان بی خیال می ماند…

شهید در یکی از مصاحبه های خود گفته است: با وجود همه جراحاتی که از نقاط مختلف بدن مثل سر و دو پا، عفونت و قطع پای راست از زانو و مجموعه زیادی از ترکش‌های مختلف در بدن، از دست دادن دو کلیه، برداشتن کام دهان و مصدومیت‌های دیگر دارم، اما هیچ‌ وقت روحیه خود را از دست ندادم، بلکه باعث روحیه دادن به 

درصدش اصلاح شد تا شهید شود

دیگران نیز شده‌ام و بارها در مراسم و برنامه‌های مختلف ادارات، مراکز فرهنگی و مدارس برای مردم صحبت کرده‌ام، چرا که معتقدم اولین تأثیر روحیه قوی من بر روی خانواده‌‌ام به ویژه همسرم است؛ او که 6 سال است 24 ساعته پرستاری‌ام می‌کند و تنها مونس دلتنگی‌های من است.

 «مرضیه اصفهانی»، همسر این جانباز شهید دلاور است. همدم اصلی و یار مخلصی که علاوه بر وظیفه همسری همچون پروانه برگرد او می‌چرخید.

اصفهانی می‌گوید: 6 سال است که با عفونت پای راست همسرم و قطع آن، تمام کارهای او بر عهده من بود.

او به دلیل وجود ترکش در مچ و ساعد دستان و کف پا توانایی حتی شانه کردن موهای سرش را هم نداشت؛ در این مدت 6 سال که توانایی انجام کارهای شخصی‌اش را نداشت، مجبور بودم در تمام لحظات در کنارش باشم و به همین خاطر به ندرت به برنامه‌های شخصی خودم می‌رسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۰
سعید


بوسه های ناب و آتشین ایرانی


اگر چشم مدخل روح باشد، آنوقت میتوان گفت که لب هم راهرو ذهن اسـت. مــا افکار خود را با یک لبخند انتقال می دهیم، عشق را در کلمـات می گنجانیم و علایق خود را با بوسه ابراز می نماییم. در یک بوسه مطالب عمیقی وجود دارد که بیان آن ها فرای لغات و کلمات است.


اگر چشم مدخل روح باشد، آنوقت میتوان گفت که لب هم راهرو ذهن اسـت. مــا افکار خود را با یک لبخند انتقال می دهیم، عشق را در کلمـات می گنجانیم و علایق خود را با بوسه ابراز می نماییم. در یک بوسه مطالب عمیقی وجود دارد که بیان آن ها فرای لغات و کلمات است.

دیروز خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب رو بزارم یا نذارم


عکسهایی از بهترین و عاشقانه ترین بوسه هایی که نظیرش رو جز توی خیابونها و گوشه و کنار کشور عزیزمان ، ایران سربلند پیدا نمیکنید و در هیچ کجای دنیا اونهایی که داعیه عاشقی دارند بوسه های عاشقانه و اتشین ایرانی رو تجربه نکرده و نخواهند کرد.

منتهای مراتب به خاطر بعضی موضوعات مجبورم عکسها رو در ادامه مطلب بزارم

حتما ببینید و من رو از نظراتتون بی نصیب نذارید

این عکس هم تزئینیه و هیچ ربطی به عکسهای عاشقانه ای که در ادامه مطلب میبینید نداره...

۲۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۴
سعید

سلام فاطمه (س)


شهیده مریم فرهانیان 17 ساله بود که امدادگری را در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان آغاز کرد و به مدت سه سال امدادگر و پرستار مجروحین جنگ بود و یک بار هم به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد 


شهیده مریم فرهانیان

 فجر زندگی شهیده فرهانیان

در 14 سالگی با کمک برادر رشید خود «شهید مهدی فرهانیان» خود را مجهز به سلاح معرفت و بصیرت الهی کرد و با درک صحیح از وضعیت حاکم بر کشور و نیز ماهیت استکبار جهانی امپریالیسم،مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد .

این شهیده بزرگوار با اوج‌گیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی‌های مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دوره‌های آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت .

شهیده مریم فرهانیان 17 ساله بود که امدادگری را در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان آغاز کرد و به مدت سه سال امدادگر و پرستار مجروحین جنگ بود و یک بار هم به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد 


  همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی در گلستان شهدای آبادان که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت به فیض شهادت نایل شد . 


او کسی بود که زینب وار از برادران رزمنده مجروح پرستاری می کرد. مریم فرهانیان یکی از 18 نفر خواهران، امدادگران داوطلب بود که زمان جنگ در بیمارستان طالقانی آبادان خالصانه خدمت کرد. در تمام مدت عمر گرانبهایش با بیداری و هوشیاری سیاسی، دینی زندگی کرد رفتار و منش این شهیده الگوی زن مسلمان ایرانیست .

این شهیده بزرگوار از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی تا روز شهادت با بیداری کامل و حس زیبای عشق و ایثار در شهر مقاوم آبادان مشغول خدمت و ترویج اخلاق، رفتار و منش یک زن مسلمان بود. به هنگام شکست محاصره آبادان و آزادی خرمشهر و بسیاری از عملیات‌های دیگر فعالیت چشمگیری داشت تا بالاخره بر اثر متوقف شدن عملیات پس از آزادی خرمشهر به‌منظور رسیدگی به خانواده شهدا در واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان مشغول فعالیت شد .

شهیده مریم فرهانیان

 غروب زندگی

شهیده مریم فرهانیان غروب سیزدهم مرداد ماه سال 1363 همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی در گلستان شهدای آبادان که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مریم فرهانیان نماد رشادت و مجاهدت زن‌ ایرانی به فیض شهادت نایل شد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۱۸
سعید

هر روز یک قدم جلوتر


اولین بار همراه چند تن از طلبه‌های مدرسه حجتیه از طریق بسیج در گروه‌های اعزامی ثبت نام کردند تا به جبهه بروند، اما مسئولان حجتیه از حضورشان در جبهه ممانعت کردند.
هر روز یک قدم جلوتر

 حجت الاسلام معصومی در خاطرات خود روایت کرده است: یک روز از مدرسه بیرون رفت و عصری برگشت. دیدم خیلی ناراحت است و زیر لب چیزی با خودش می‌گوید؛ مثل اینکه با کسی حرفش شده بود. از کنار نگهبانی رد شد و به سمت سالن دستشویی مدرسه رفت و دست و صورتش را شست.

گفتم: کمال با کسی دعوا کردی؟

گفت: رفتم پیش آقای منتظری، اجازه خواستم که به جبهه بروم. می‌گوید: نه، من مسئول شما هستم و صلاح نیست طلاب غیر ایرانی به جبهه بروند.

بعد با ناراحتی ادامه داد: «من گوش به حرف آقای منتظری نمی‌دهم. امام(ره) فرمود هر کسی می‌تواند اسلحه به‌دست بگیرد، به جبهه برود؛ من می‌روم».

گفتم: «خوب حقیقت می‌گوید.»

گفت: « نه، من می‌روم. گوش به حرف هیچکس هم نمی‌دهم. حرف امام(ره) برای من حجت است».

....

یک احساس وظیفه در او ایجاد شده بود که حتماً در جبهه حضور پیدا کند. یک روز که با او صحبت می‌کردم، گفت: «این جنگ، فقط جنگ بین ایران و عراق نیست، این جنگ بین ایران و کفر است. فقط مخصوص ایرانی ها نیست، اگر نگذاشتند بروم، اینگونه تکلیف از من ساقط نمی‌شود. به هر طریقی که شده باید بروم».

گفتم: « خوب مسئولان اجازه نمی‌دهند که در جنگ شرکت کنی.»


اگر امام(ره) دستور بدهد که نروم، از من ساقط می‌شود


گفت: «اگر امام(ره) دستور بدهد که نروم، از من ساقط می‌شود.»

فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

خاطر‌نشان می‌شود «ژروم ایمانوئل کورسل» پس از آنکه در فرانسه به تشیع گروید نامش را به کمال تغییر داد و برای ادامهء تحصیل به حوزه علمیه قم رفت. او در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به سپاه بدر پیوست. وی سرانجام در پنجم مردادماه 1367عملیات مرصاد و در سن 24 سالگی در شهر اسلام‌آباد به شهادت رسید.

یکی از دانشجوهای مقیم فرانسه می گوید: اگر کمال کورسل شهید نمی شد. امروز با یک دانشمند روبه رو بودیم . شاید یک روژه گارودی دیگر.

کتاب «چهل حدیث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۱
سعید

مسلخگاه اسماعیلیان


15 مردادماه 1366 روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل ها به مسلخ عشق رفت. شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی، فرمانده گردان تخریب شهید محسن دین شعاری، اسماعیل لشکری فرمانده گردان عماریاسر لشکر 27 محمد رسول الله و همچنین شهادت حجت ‏الاسلام «مصطفی ردّانی‏ پور» فرمانده قرارگاه فتح در سال 1362 است.
مسلخگاه اسماعیلیان

 اولین ذبیح

هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک می شود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع می کند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف می شود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند.

سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.

فرمانده پایگاه تیمسار «رستگارفر» به نادری نزدیک می شود. نادری خودش را در آغوش تیمسار می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.


 مجروح که تازه به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت : من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری؛ ما برای این چادر داریم می ریم.


 سرگرد «بالازاده » اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید: عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شده .

در این لحظه صدای موذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود.

سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه می رود و می گوید: دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم .

سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ می رود و با صدایی رسا می گوید: گوش به فرمان من ... گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.

حاج محسن دین شعاری

 دومین ذبیح

خانم موسوی از پرستاران دوران دفاع مقدس از لحظه شهادت شهید دین شعاری اینگونه روایت کرده است: بیمارستان از مجروحین پرشده بود... حال یکی خیلی بد بود...رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی دکتر این مجروح را دید گفت : ببرش داخل اتاق عمل.

من آن زمان چادر به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.

مجروح که تازه به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت : من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری؛ ما برای این چادر داریم می ریم.

چادرم در دست محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب بود که شهید شد.

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم ...

سومین ذبیح

سردار رشید لشگراسلام اسماعیل لشگری در سال 1339درشهر ضیاآباد چشم به جهان گشود. درسال 58موفق به اخذ دیپلم گشت ودرکنارآن دررشته کونگ فو نیز به مدارک بلا دست یافت وباتوجه به فیزیک بدنی واستعداد سرشار وقابل ملاحظه دردوران سربازی به عنوان مسئول دسته یکی از نیروهای ادغامی سپاه وارتش انتخاب شد.

درطول تصدی مسئولیت نیروهای ادغامی رشادتهای فراوانی از خود به جای نهاد ودریکی ازماموریتها مجروح شد و به تهران بازگشت شهید قبل از بهبودی کامل دوباره به همراه نیروهای بسیجی عازم مناطق جنگ شد ودرتیپ محمد رسول الله گردان عمار یاسر گروهان شهید رجائی به عنوان مسئول دسته آماده مبارزه با متجاوزان شد. از این زمان بود که شهید عزیزما سیرصعودی اخلاقی وعرفانی راآغاز کرد و به خودسازی درکنار نبرد با دشمن پرداخت بعد ازعملیات رمضان سردار به خاطر شایستگی فراوانی که از خود نشان داد بعنوان معاون گروهان وسپس مسئول گروهان انتخاب شد وبه همراه سایر برادران درعملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد دراین عملیات شهید اسماعیل لشگری به جهت شهادت مسئول گردان به فرماندهی گردان عمارانتخاب شد و درعملیات والفجرمقدماتی مجروح شد .


  بعد از دعوت تیپ هوا برد سپاه برای انجام مانور به خلیج فارس اعزام می شود ودر آن منطقه بر اثر تغییر جهت وزش باد در آب سقوط می کند وبه شهادت آرزویی که سال ها به دنبال آن بود می رسد


برای اولین بار وبه طور رسمی مسئولیت گردان عمار درعملیات والفجر1 به شهید واگذار شد درحین عملیات به شدت ازناحیه شکم مجروح شد.

بعد از دعوت تیپ هوا برد سپاه برای انجام مانور به خلیج فارس اعزام می شود ودر آن منطقه بر اثر تغییر جهت وزش باد در آب سقوط می کند وبه شهادت آرزویی که سالها به دنبال آن بودند می رسد.

مسلخگاه اسماعیلیان

 چهارمین ذبیح: شهادت شهید ردانی پور

شهید مصطفی ردانی‏پور در سال 1337ش در اصفهان قدم به عرصه حیات گذاشت. با آغاز حرکات ضد انقلاب در کردستان، با وجود علاقه بسیار به درس و حوزه‌، دوباره آنجا را ترک گفته به کوه‌های کردستان عزیمت کرد و سپس برای دفاع از مرزهای میهن راهی جبهه دارخوین شد و سلاح بر دوش به تقویت روح و رشد معنوی رزمندگان پرداخت. حضورش در عملیات‌های والفجر 1، والفجر 2، محرم و... تأثیر به‌سزایی در روحیه مقاومت و ایستادگی رزمندگان داشت. هم‌زمان با تشکیل تیپ امام حسین (ع)، به جانشینی فرماندهی آن انتخاب شد. وی قبل از آن نیز فرماندهی سپاه یاسوج، نمایندگی امام (ره) در سپاه کردستان، جانشین فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع)، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه، فرمانده لشکر امام زمان (عج) را بر عهده گرفته بود.

حجت ‏الاسلام والمسلمین ردانی ‏پور 25 ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال 1362 در منطقه حاج‌عمران درحالی‌که فرماندهی لشگر امام حسین (ع) را به عهده داشت، سلوک سرخ خود را به بی‌نهایت رساند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۲
سعید

کدام مسئول از این رزمنده خجالت می‌کشد؟


می‌ترسم بیایند و از همین جا هم بیرونم کنند و توالت‌شوری را هم از من بگیرند. قبلا خیلی اذیتم کردند.» با وساطت همسایه‌اش که مکانیکی سر خیابان است،بالاخره رضایت می‌دهد. با وساطت همسایه‌اش که مکانیکی سر خیابان است،بالاخره رضایت می‌دهد.بهش می‌گویند:«با اینها حرف بزن، از خودمانند، بچه‌های جهادند.» با نشان جهاددانشگاهی بالای برگه ماموریت خبرگزاری
نرم می‌شود


 

آدرس داده‌اند آخر بازار جمشیدآباد، یک دستشویی عمومی. آتش از آسمان مرداد آبادان می‌بارد، بازار جمشیدآباد را در هوای داغی که براق شده و تو چشم می‌زند می‌رویم بالا،می‌آییم پایین. دنبالمردی که عضو مسجد قدس (صدر) آبادان بود. زمان حصر آبادان رزمنده بومی بود، برادرش علیرضا در همان روزها در مقاومت آبادان شهید شد و خودش حالا نگهبان یک سرویس بهداشتی در ته بازار یک محله حاشیه شهر است.

 سرویس بهداشتی‎. بوی کلافه‌کننده‌ای از توالت‌های بی‌در و پیکر می‌زند بیرون.جلوتر در کوچه‌ای که به سمت بازار می‌پیچد آلونکی حلبی دیوار به دیوار دستشویی انگار دارد جلوی چشمت زیر آفتاب ذوب می‌شود. با تق کوچکی، در باز می‌شود؛ پیرمرد جواب سلام می‌دهد و می‌پرسد: «باهام چکار دارید عامو؟»

 اسمش علی پیروزمند است؛ یک گاری دارد با چند سیلندر گاز که می‌گوید از مردم قرض گرفته و با پر کردن گازپیک‌نیکی، روزانه یکی دو هزار تومانی دستش را بگیرد یا نگیرد. کنار دستشویی عمومی بازار روزگار می‌گذراند و همین‌ها.

 کدام مسئول از این رزمنده خجالت می‌کشد؟

راضی نمی‌شود؛می‌گوید: «می‌ترسم بیایند و از همین جا هم بیرونم کنند و توالت‌شوری را هم از من بگیرند. قبلا خیلی اذیتم کردند.» با وساطت همسایه‌اش که مکانیکی سر خیابان است،بالاخره رضایت می‌دهد.بهش می‌گویند:«با اینها حرف بزن، از خودمانند، بچه‌های جهادند.» با نشان جهاددانشگاهی بالای برگه ماموریت خبرگزاری نرم می‌شود، می‌گوید: « توی جنگ مو هم تو جهاد کار می‌کردُم.» جهاد سازندگی را می‌گوید.


«از مسئولان کی حاضر می‌شود این وضعیت را تحمل کند؟ مردم می‌آیند رد می‌شوند دو تا حرف هم به من می‌زنند ولی مجبورم این‌جا بمانم، وقتی این آلونک نبود، توی همین توالت می‌خوابیدم. الان توی کوچه روی زمین نماز می‌خوانم، کی اهمیت می‌دهد؟»


 به همه بی‌اعتماد است، تا نیمه کوچه می‌رود و برمی‌گردد و باز می‌گوید: « نه صبر کنید به حاجی هم اطلاع بدهم نگوید بهم نگفتی.» می‌رود و با حاجی برمی‌گردد که عطار بازار جمشیدآباد و بازنشسته سپاه است.حاجی که لرزان و به سختی به عصای پیری تکیه داده هم می‌گوید: «باهاشان حرف بزن، چه اشکالی دارد.» بعد آرام و درگوشی می‌گوید: «خواستیم بگذاریمش خادم مسجدی جایی شود، ولی موفق نشدیم. فقر بهش فشار می‌آورد.»

پیروزمند می‌رود سمت دستشویی‌ها. می‌گوید:«از مسئولان کی حاضر می‌شود این وضعیت را تحمل کند؟ مردم می‌آیند رد می‌شوند دو تا حرف هم به من می‌زنند ولی مجبورم این‌جا بمانم، وقتی این آلونک نبود، توی همین توالت می‌خوابیدم. الان توی کوچه روی زمین نماز می‌خوانم، کی اهمیت می‌دهد؟»

 شکایتی ندارد که زنش طلاق گرفته و رفته، می‌گوید که بالاخره او هم آبرو داشت و با فقر چه جور سر می‌کرد؟

غصه می‌خورد که دو نوه دو ساله دارد و حتی نمی‌داند اسمشان چیست. می‌گوید: «دخترهای دوقلویم روز 22 بهمن سال 62 به دنیا آمدند. نمی‌خواهم اسباب سرافکندگی دخترهایم جلوی شوهرهایشان باشم.»

 راه می‌دهد و در آلونک حلبی را تا آخر باز می‌کند، خرت و پرت سال‌ها از سقف و در و دیوار پلیتی آویزان است. جا به جا رد پای موش‌ها دیده می‌شود و بوی نا و گرما و دستشویی کناری نفس را بند می‌آورد.

 دستگاه پخش کوچکی روشن است و بازیگران سریال یوسف پیامبر با گریم‌ها و لباس‌های مجلل بازی می‌کنند،تصویرهای رنگی و باشکوه سریال وصله جوری برای سر و وضع آن گوشه چرک‌مرده و به هم ریخته نیستند. با شوخی آبادانی می‌گوید:«یخچال هم دارم،تازه از سوئد برام آوردنش!» یخچال عهد عتیق به زور نفس می‌کشد و بیشتر کمد اوراقی است که پشت در آهنی به زور چپانده شده است.

 سر ظهر است؛ لابه‌لای صحبت‌ها، کسبه بازار می‌آیند با نگاهی زیر چشمی رد می‌شوند و می‌روند دستشویی، آدم معذب می‌شود ولی عامو عادت دارد. جا و مکان و نانش را از سرایداری همین دستشویی دارد.

از اول جنگ تعریف می‌کند که در مسجد فعالیت می‌کردند و آرام آرام صداهایی از عراق آمد و بعد خبرشان کردند که خبرهایی دارد می‌شود. آبادان محاصره شد و بچه‌های مسجد قدس در شهر ماندند و جنگیدند.

می‌گوید:«من در جهاد کار کرده‌ام،از سال 61 تا 63 هم در صدا و سیمای آبادان کار می‌کردم، رئیس آن موقع مرا بیرون کرد چون دزد نبودم. خدا برایش خوش نخواهد. خیاط هم هستم، مردانه‌دوز زنانه‌دوز کت‌دوز. ولی از بیماری دیگر نمی‌توانم کار کنم.» با پز هم می‌گوید: «40 سال سیگار می‌کشیدم، یک روز گذاشتم کنار و از آن روز تا الان چهار سال است که دیگر سیگار نمی‌کشم.»


«نمی‌دانم در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد هم خانواده‌های شهدا را می‌گذارند سرایدار دستشویی عمومی بشوند؟» و آخر سر می‌گوید: « فقط می‌خواهم به مردم بگویم اگر همه چیزشان را از دست دادند، ایمانشان را از دست ندهند.»


 شاکی است که به خانواده شهدای آبادان سال‌های 60 زمین شهری دادند و چون او پول نداشت که زمین را بسازد، آن را از خانواده‌اش پس گرفتند و گفتند چرا پی نزدید و او هر چه گفت پول ندارم بسازمش،فایده‌ای نداشت و همان زمین صدقه سر برادر شهیدش هم از دست او و خانواده‌اش رفت.

می‌گوید: «نمی‌دانم در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد هم خانواده‌های شهدا را می‌گذارند سرایدار دستشویی عمومی بشوند؟» و آخر سر می‌گوید: « فقط می‌خواهم به مردم بگویم اگر همه چیزشان را از دست دادند، ایمانشان را از دست ندهند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۷
سعید
پیش گویی شهدا از سرانجام رژیم غاصب صهیونیستی

روی قبرم بنویسید: اینجا مدفن کسی است که میخواست اسراییل را نابود کند.
 شهید حسن تهرانی مقدم است 
پیش گویی شهدا از سرانجام رژیم غاصبدر این مقال ابتدا فرازهایی از وصیت نامه چند شهید را بیان می کنیم و سپس پیش بینی برخی از شهدای عزیز درباره سرانجام دولت غاصب اسراییل را می آوریم.

 در زمانی زندگی میکنم که برادران مسلمان فلسطین در زیر حمله زورگویان فریاد یاری می طلبند. در حالی که دستشان به سوی خدا و نگاهشان به سوی ماست. ما چگونه بنشینیم و همچنان به خواب برویم و این واقعیت ها را نادیده بگیریم؟

 فرازی از وصیت نامه:شهید مرتضی آهنربایی جهرمی

 

 آرزوی همه ما آزاد کردن همه سرزمین های اسلامی به خصوص قسمتی از ایران,تمامی عراق و قدس عزیز است.

فرازی از وصیت نامه:شهید علی تکم داشی

 
 ای مردم بیایید همه با هم متحد شویم و این صهیونیست ها را از قدس عزیز بیرون کنیم. ما راه دور ودرازی در پیش داریم.
فرازی از وصیت نامه:شهید ذوالفقار شاهوردی

یا ایها الناس این اسراییل و یا به گفته امام این غده سرطانی باید از بین برود و راه آن اتحاد مسلمین جهان میباشد.
فرازی از وصیت نامه:شهید عبدالحسین ناصری
 

دلم میخواهد که زنده بمانم،کربلا و ملت مسلمان عراق را از دست ان کافران از خدا بی خبر آزاد کنیم و بعد آن قدس عزیز را..

فرازی از وصیت نامه:شهید رضا آیینی

همه مسئولیم در برابر ملتهای تحت ستم فلسطین،لبنان و عراق به پا خیزیم و بکوشیم تا با یاری الله آنها را از زیر یوغ چپاولگران نجات دهیم.

فرازی از وصیت نامه:شهید سید محمود آبرودی
 

از جنگ و شهادت نهراسید و بر شرق و غرب و اسراییل جنایتکار و صهیونیسم بشورید.

فرازی از وصیت نامه:شهید قاسم افتخاری منش

ای مادر لبنانی و فلسطینی وقتی که فرزندت را جلوی چشمانت کشتند فریاد زدی که روزی سربازان خمینی به دادمان خواهند رسید،معذرت میخواهم که نتوانستم در فتح کربلا و قدس شرکت نمایم....

فرازی از وصیت:شهید بهمن آقازاده
 

ما باید با یاری برادران فلسطینی خود،صهیونیسم غاصب را از این کشور و قبله اول مسلمانان بیرون برانیم و پرچم اسلام را در سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.

فرازی از وصیت نامه :شهید علی اکبر آذریار 
 

سرانجامی برای رژیم صهیونیستی

مبارزان حق علیه باطل‌ کسانی‌ هستند که‌ راه‌ انسانیت‌ را هموار می‌سازند و درصدد صیانت‌ از اخلاق‌ و ارزش‌ها الهی بوده‌ و هستند و شهدا از این جمله‌اند که در این راه جان خود را با خدا معامله کردند تا حق مظلوم را از ظالم پس بگیرند.

مساله فلسطین از جمله ضرورت‌هایی است که هر انسان مسلمان و آزاده در سرتاسر جهان باید نسبت به آن حساس باشد و لازم است در این‌ راه‌ تا آنجا که‌ در توان‌ داریم‌ از هیچ‌گونه‌ کمکی دریغ نورزیم و به‌ تمام‌ معنی‌ به تایید شهادت‌طلبی و پیکار مردم بی‌گناه فلسطین در برابر زیاده‌خواهی رژیم جعلی صهیونیستی بپردازیم. 


ما باید با یاری برادران فلسطینی خود،صهیونیسم غاصب را از این کشور و قبله اول مسلمانان بیرون برانیم و پرچم اسلام را در سراسر جهان به اهتزاز درآوریم


 شهید «قربانعلی جامی»:
اگر فلسطین، افغانستان و دیگر کشورهای اسلامی در زیر چکمه‌های دشمنان اسلام از بین بروند به حیثیت اسلام خیانت می‌شود. اگر ما هرگز هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندهیم و بگوییم خوب، کور شوند جنگ نکنند؛ این خود، برای مسلمانان شرم‌آور است.

خواهر و برادر پیروان واقعی علی (ع)، نگو فلانی چه کرد و چه می‌کند، ببین تو خود چه کرده‌ای و چه می‌کنی . مگر نه این است که قبول داریم قیامت هست، حساب‌های ما جداگانه بررسی می‌شود، پس چه بهتر همان طوری که تا حال به یاری خداوند شتافته‌اید و دشمنان را از داخل و خارج به شکست و ذلت کشانده‌اید، بر شماست همانگونه که امام عزیزمان، خمینی روح خدا، فرمودند: «تا رفع تمامی فتنه در عالم از پای ننشینید‌.»

 شهید «خلیل‌الله بینا‌باشی» :
ای انسان‌ها، بیدار شوید و بر جهان بنگرید که این رزمندگان چه حماسه‌هایی آفریده‌اند و چگونه کشتی نوح با ناخدای خود، که روح‌الله است، بر سواحل جنوبی و غربی کشور به جهاد برمی‌خیزد و پرچم اسلام را که آرم «لا اله الا الله و محمد رسول‌الله » در آن گنجانده شده، بر تاریکی‌ها و ظلمت‌های دنیا با خورشید تابان فروزان می‌کند و بر کاخ‌های کرملین، بغداد، واشنگتن و اسرائیل برافراشته می‌کند. نمرودها حالا همچون «موش» داخل «سوراخ‌»های از قبل مهیا شده می‌روند.

شهید «حسن توفیقیان»:
آن‌هایی که در راه خدا که از جانشان گذشتند از شما انتظار یاری اسلام و تحمل رنج‌ها و سختی‌های این راه را دارند. استقامت ورزید و پشت به پشت هم دهید و مشت‌ها را گره کرده با وحدت خود چنان حرکتی کنید که آمریکا و «اسرائیل» را به لرزه انداخته و منافقین و ضدانقلاب را به «سوراخ»‌ها بفرستید.

شهید «حسن بینائیان»:
ای جوانان! همه در برابر ملت‌های تحت ستم فلسطین، لبنان و عراق مسئولید. برخیزید و بکوشید تا به یاری الله آنها را از زیر یوغ چپاولگران نجات دهید.

شهید «حسنقلی ترحمی» : 
شما پدر و مادران غیورپرور ایران، از شما تقاضامندم که فرزندان خود را روانه جبهه‌ها کنید تا به یاری رزمندگان اسلام بشتابند و هرچه زودتر راه کربلای حسینی را بگشایند و از آنجا روانه قدس عزیز که اول قبله‌گاه مسلمانان جهان است روانه شوند که این قدس عزیز در دست این صهیونیست‌های جنایتکار است که هر روز فاجعه‌ای دیگر برای مسلمانان جهان می‌آفرینند.

شهید «محمد‌حسن بیدگلی»:
به امید پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی کفار. به امید آن روزی که در قدس نماز بگزاریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۴
سعید

درس عشق بازی


می خواستم سراغ وصیت نامه شهدا بروم و این بار با زندگی و سخن یکی از آنان که زیبا با خدا سخن گفته را به دوستان معرفی کنم اما چه خوش درخشید نام «شهید حسن نوفلاح». وقتی زندگی نامه اش را خواندم تمام ذهنم معطوف بازی های جام جهانی والیبال شد؛ گویا خودش مرا هدایت کرد تا به جوانان درس عشق بازی بیاموزد.

شهید حسن نوفلاحکوچک و بزرگ ، پیر و جوان، زن و مرد برای پیروزی تیم والیبال دست به دعا برداشتند و با هر بردی شاد می شوند و با باخت تیم محزون، اما شهید «حسن نوفلاح» را چقدر می شناسیم؟

در حد یک نام بر تابلوی شهرداری در خیابان انقلاب؟ یا با نام پایانه کاوه؟ شاید اگر اهل ورزش باشید نام یکی از باشگاه های ورزشگاه شهید شیرودی در میدان هفت تیر.

اما او یک افتخار آفرین بود که در روز شهادتش روزنامه ها نوشتند: «ماهی طلایی آب های ایران به به دریای ابدیت پیوست»

شهید گذشته ازاین که مربی تیم ملی واترپلو جمهوری اسلامی ایران و قهرمان چندین دوره مسابقات کشوری در رشته شنا بوده است، عضو و کاپیتان تیم ملی والیبال جمهوری اسلامی ایران در زمان حیاتش نیز بود.

شهید نوفلاح در وصیت نامه اش خود را اینگونه خطاب می کند: «منم بنده ذلیل و ناتوان درگاهت، می دانم که مرا دوست داشتی و با اینکه توبه ام را شکستم باز با روی باز و گشاده مرا پذیرفتی و به من لطف کردی که مرا به این مکان مقدس آوردی و زبانم را به حمدو ثنای خود آشنا ساختی و باطنم را به دوستی خود آشنا کردی و علاقه ام را به چهارده معصومت افزون کردی، زبانم را به ذکر و دعا به در گاهت آشنا کردی و مرا در راهی که در پیش داشتم ثابت قدم»

حسن نوفلاح در 24 بهمن ماه 1361 چند روزی مانده به بازیهای آسیایی واترپلو در دهلی به شهادت رسید او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد.

شهید حسن نوفلاح

او امروز درقطعه 28 ردیف 85 شماره 2 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیده است.

او در فراز دیگری از وصیت نامه اش می نویسد:« و ای شما منافقین کور دل که دل امیر مومنان علی ( ع ) را شکستید و یاران امام خمینی(ره) را از ما گرفتید شما ازاین بارسفر چیزی جزء خفت و خواری با خود حمل نمی کنید و بدانید که دل رنج کشیده مادران شهید داده و خواهران برادراز دست داده همیشه بر شما لعنت و نفرین خواهد فرستاد.»


 او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد


تنها یک هفته قبل از شهادتش وصیت نامه خود را در تاریخ 17/11/61 ساعت 2 نیمه شب در پادگان دوکوهه نگارش کرده است.

شهید در گوشه ای از وصیت نامه با سرور خود خلوت کرده و می گوید: «و ای سالارشهیدان حسین بن علی ( ع ) خیلی دوست داشتم که به زیارت قبرشش گوشه ات می آمدم و خاک کربلا را مرحم دردهایم می کردم ولی پروردگار مرا به پیش خود فراخوانده و امیدوارم که زیارت دیدن خودت در آن دنیا نصیبم شود.»

حسن با صاحب و ولی نعمت خود چه زیبا سخن می گوید: «مهدی جان (عج) چقدر دعا کردم که آن روی ماهت را ببینم و امیدوارم که آخرین لحظات عمرم آن رویت که نمی شود آن را به چیزی تشبیه کرد ببینم آقا جان شفیع و واسطه باش میان ما و خدا.»

امید که این ستارگان راه گشای راهمان باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۱:۳۸
سعید

 بیاد آنها که 8 سال ماه رمضان داشتند


برگ زیر برگرفته از خاطرات مصور استاد عزیز حاج علی اقای دلبریانه. یاد و خاطره همه شهدای گران نوح و یاسین و شهید جلیل القدر محدثی فر گرامی


 

چه خوش آن نمازی که امامش تو باشی

آنها که باور داشتند ، "خدا " از همه بزرگتر است و همه چیز  تنها بدست اوست 

خاکیانی که با بندگی خود  و با مجاهدت خالصانه نظر آسمانیان را جلب کردند

هوای داغ خوزستان، سایت 5 سال 1363 جمع بچه های واحد تخریب لشکر 21 امام رضا علیه لسلام

شهیدان کرابی. مزینانی.سیفی. جلمبادانی. عالی مقدم

تنها جسمها در کنار هم نبود ، دلها خالی از هر نفاق و کدورت بود...قبل از نماز حلالیت میطلبیدن ...تا مانع عروج نمازشان نشود

با خود و خدا صادق بودند  ... در درگاه الهی به اشتباهات خود اعتراف میکردن و در عهد و پیمان با خدا محکم بودند

پ ن :

برگرفته از روایتهای فابریک جنگ، علی اقای دلبریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۸
سعید

خداحافظ سردار


«سید محمدرضا دستواره» با «رزاق چراغی» در «مریوان» ، رفاقت نزدیک و بسیار صمیمانه‌ای با او ایجاد کرد و این پیوند برادرانه، در فروردین سال 1362 به جدایی انجامید.
خداحافظ سردار«رزاق چراغی» به تاریخ پنجشنبه، اول فروردین 1336 شمسی (19 شعبان المعظم 1376 قمری) در روستای «ستق» (واقع در دهستان «بیات» از توابع بخش نوبران شهرستان ساوه در استان مرکزی) متولد شد. وی در سال‌های دفاع مقدس، با نام «رضا چراغی» شناخته می‌شد.

«رزاق» مدت کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به «سپاه پاسداران» پیوست و عازم نبرد با ضد انقلاب در جبهه‌های غرب کشور شد. او در منطقهء «مریوان» به جمع رزمندگان تحت امر «حاج احمد متوسلیان» ملحق شد و از آن پس یکی از نیروهای پا در رکاب آن سردارِ دشمن شکن بود.

«رضا چراغی» تا زمان شهادتش، مسئولیت‌های زیر را بر عهده گرفت:

*جانشین سپاه منطقه «دزلی»

*فرماندهی محور تته در «مریوان»

*فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (علیه‌السلام) از تیپ 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه)

*قائم مقام تیپ 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه)

*معاونت سپاه 11 قدر [16 مهر 1361 لغایت 20 آذر 1361]

*فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) [21 آذر 1361 لغایت 24 فروردین 1362]

«رزاق چراغی» در پنجشنبه 25 فروردین 1362 شمسی (اول رجب المرجب 1403 قمری) ، در جریان عملیات «والفجر1» در نبرد رویارو با دشمن بعثی، بال در بال ملائک گشود.

«سید محمدرضا دستواره» از نخستین روزهای حضور «رزاق چراغی» در «مریوان» ، رفاقت نزدیک و بسیار صمیمانه‌ای با او ایجاد کرد و این پیوند برادرانه، با شهادت «چراغی» به جدایی انجامید اما سه سال و سه ماه بعد، در ملکوت اعلی، رفیقِ جامانده، «رزاق» را در آغوش کشید و هر دو تا ابد، بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» ماوی گرفتند.


و این پیوند برادرانه، با شهادت «چراغی» به جدایی انجامید اما سه سال و سه ماه بعد، در ملکوت اعلی، رفیقِ جامانده، «رزاق» را در آغوش کشید و هر دو تا ابد، بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» ماوی گرفتند


 

در سی و یکمین سالگرد شهادت «رزاق چراغی» فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) ، تصاویر کمتر دیده شده‌ای را، از آخرین خداحافظی «سید محمدرضا دستواره» با پیکر رفیقِ شهیدش منتشر می‌کنیم. باشد که یاد آنان، دل‌های خاک گرفته‌مان را اندکی بتکاند.

خداحافظ سردار

 سمت راست شهید «رزاق چراغی» ، سمت چپ شهید «سید محمدرضا دستواره»-1359- دریاچه مریوان

خداحافظ سردار

 اواخر فروردین 1362_ معراج الشهدای تهران- پیکر سردار شهید

خداحافظ سردار

 «رزاق چراغی» فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه)

خداحافظ سردار

 آخرین خداحافظی «سید محمدرضا دستواره» با پیکر رفیقِ شهیدش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۰
سعید

نامه ای از جزیره مجنون


 پاسدار شهید گودرز محمودی که در سال 1363 به شهادت رسید یک هفته پیش از شهادتش نامه‌ای به امام خمینی (ره) نوشت که کمی پس از شهادتش این نامه به دست 
خمینی کبیر رسید.


نامه‌ای از جزیره مجنون

گودرز محمودی مسئول تبلیغات تیپ 15 گردان امام حسن مجتبی (ع) بود که در روز 63/9/18 در جزیره مجنون در حالی که با کمین دشمن روبرو شده بود به شهادت رسید این شهید در تاریخ 63/9/11 نامه‌ای به امام روح الله نوشت و درخواست ملاقات حضوری با امام را نمود اما شاید زمانی نامه به دست امام رسید که وی به جمع یاران شهیدش پیوسته بود.

به تاریخ 11/9/63

بسمه تعالی

حضور محترم و مبارک پدر بزرگوار و پدر دلسوز جماران نایب الا مام، الامام روح الله الموسوی الخمینی ادام الله جلاله.

سلام علیکم.

ضمن عرض سلام خالصانه خدمت آن بزرگوار امید است که در پناه امام زمان(عج) زیست نموده و هیچ گونه نگرانی عارض وجود گرامیتان نگردد در ضمن امام عزیز و پدر پرسوز مدت زیادی است از پیروزی انقلاب تا به حال مشتاق دیدار شما پدر بزرگوار می‌باشم و به علت مشکلات کاری و یا هم اینکه احیاناً جلوگیری کنند از این که بتوانم با شما پدر بزرگوار ملاقات شخصی انجام دهم نتوانستم خدمتتان برسم لذا از آن مرجع بزرگ و عالی قدر تقاضامندم که خواسته این بنده حقیر خدا را قبول بفرمایید.


 این شهید در تاریخ 63/9/11 نامه‌ای به امام روح الله نوشت و درخواست ملاقات حضوری با امام را نمود اما شاید زمانی نامه به دست امام رسید که وی به جمع یاران شهیدش پیوسته بود  


و این نامه را که در حال حاضر خدمتتان عرضه می‌دارم در جبهه جنوب (جزیره مجنون) در حین مطالعه [گزارش‌های] ویژه از زندگی شما حضرت عالی بودم و با خود فکر کردم نامه‌ای خدمت امام بزرگوار عرضه بدارم شاید اجازه دادند این بنده حقیر وجود گرامیشان را ملاقات نمایم.

قربان وجود گرامیتان.

گودرز محمودی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان ایذه.

والسلام علی من اتبع الهدی

من الله توفیق

[امضا ...] الاحقر گودرز محمودی.

 
نامه‌ای از جزیره مجنون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۹:۵۶
سعید

فرمانده فرهنگی


وقتی که شهید همت به عنوان فرمانده سپاه پاوه منسوب شدند. ما تصور می‌کردیم یک آدم فرهنگی مثل او نمی‌تواند فرمانده مناسبی در امور جنگی باشد. اما خیلی نگذشت که متوجه شدیم ایشان استعداد بی نظیری در امور جنگی دارند.
فرمانده فرهنگی31 شهریور 1359 برای بسیاری از سبزجامگان سپاه و رزم پوشان ارتش و بسیج روز از فراموش نشدی است. سردار شهید همت که در قلب حادثه یعنی کردستان مظلوم بود. از همان ابتدایی جنگ به استقبال خطر رفت تا جان ملتش را آسایشی همراه با عزت ببخشد. (نوسود) هنوز هم که هنوز است، رشادت‌ها و دلاوری‌های او را در کنار حاج احمد متوسلیان و شهید کاظمی به یاد می‌آورد و آزادیش را مرهون این دلاوری‌ها می‌داند.

عزیمت به کردستان و پذیرفتن مسئولیت روابط عمومی سپاه پاوه در آن شرایط نابسامان کردستان تنها گوشه‌ای از فعالیت‌های شهید همت در دوران هشت سال دفاع مقدس است. آشنایی با شهید «ناصر کاظمی» و انجام فعالیت‌هایی فرهنگی آموزشی عامیانه برای مقابله با شورش‌های کردستان و تلاش برای ایجاد وحدت و همبستگی ملی از جمله فعالیت مهم سردار همت در آغاز جنگ تحمیلی بود.


 عزیمت به کردستان و پذیرفتن مسئولیت روابط عمومی سپاه پاوه در آن شرایط نابسامان کردستان تنها گوشه‌ای از فعالیت‌های شهید همت در دوران هشت سال دفاع مقدس است.


نتیجه فعالیت‌های شهید همت در کردستان این بود که تیپ محمد رسول الله که در دو کوهه اندیمشک مستقر شده بود. خیلی زود توانست به نیروهای مردمی مهارت‌های جنگی را آموزش دهد. تا با آمادگی کامل پیش از شروع عملیات فتح‌المبین به چند تیپ دیگر بپیوندد و اولین لشکر سپاه را تشکیل بدهد.

سردار و سرتیپ پاسدار فتح الله جعفری در این باره می‌گوید: «سردار و سر لشکر شهید حاج محمد ابراهیم همت یکی از فرماندهان بسیار ارزشمند دفاع مقدس بود. هرچند عمر این شهید بزرگوار خیلی کوتاه بود و در سال 62 به شهادت رسیدند. اما عملیات خیبر در همین عمر کوتاهش منشأ خیر و برکت بودند که هنوز آثار آن در بین ما باقی مانده است.»

سردار و سرتیپ پاسدار «اسماعیل احمدی مقدم» از اولین باری می‌گوید که با شهید همت ملاقات کرده است: «آن روزها شهید همت در پاوه فعالیت می‌کردند و من هم در جوان رود بودم. اما هنوز با این شهید بزرگوار

فرمانده فرهنگی

  ملاقات نکرده بودم. اولین باری که با شهید همت دیدار کردم را خوب به یاد دارم. در پاوه بود که شهید همت از فعالیت‌های خود در رابطه با سازماندهی مردم صحبت کردند و من از نزدیک شاهد ارتباطات شهید همت بودم. وی بسیار روابط صمیمی با مردم داشتند. کارهای فرهنگی بسیار عمیقی انجام می‌دادند. اما بعدها وقتی که به عنوان فرمانده سپاه پاوه منسوب شدند.

ما تصور می‌کردیم یک آدم فرهنگی مثل شهید همت نمی‌تواند فرمانده مناسبی در امور جنگی باشد. اما خیلی نگذشت که متوجه شدیم ایشان استعداد بی نظیری در امور جنگی دارند. در مورد شهید همت باید بگویم که وی بسیار فهیم، با تقوا بودند و همچنین شناخت کافی از مردم و روحیات آن‌ها داشتند.»


  شهید همت نه تنها با مردم بلکه با نیروهای زیر دستش هم خیلی با محبت صحبت می‌کرد. اما قاطع و محکم بودند


   سردار و سرتیپ پاسدار عبدالله محمود زاده نیز با اشاره به رشادت‌ها و شهادت طلبی شهید همت در جبهه غرب می‌گوید: «شهید همت در عملیات محمد رسول الله در منطقه غرب فرماندهی سپاه پاوه نیز حضور داشتند. سردار بزرگوار شهید همت در این عملیات در کنار فرماندهان بزرگی چون شهید باقری، حاج احمد متوسلیان با بی باکی و رشادت بسیار شهرت یافت و درخشید.»

سردار و سرتیپ پاسدار مصطفی یزدی نیز در جبهه غرب در کنار شهید همت بوده وی در این باره می‌گوید: «خوب به یاد دارم که در دل آن سرما و در برف و بوران جبهه‌های غرب، شهید همت با چه سختی کار اداره جنگ را عهده دار بودند. با اندام لاغری که به خاطر فشار عملیات‌ها برایش باقی مانده بود. با جدیت کارها را دنبال می‌کرد. در مجموع عملیات‌های که ما در شمال غرب اجرایی کردیم. مثل عملیات والفجر شهید همت با جدیت ارتفاعات کانی مانگام» را دنبال می‌کرد. وی عملیات را در مراحل مختلف هدایت می‌کرد. آن روزها شهید همت چقدر برای حل مشکلات منطقه تحمل می‌کرد.

 سردار یزدی با اشاره به ارتباط شهید همت با اطرافیانش می‌گوید: «شهید همت نه تنها با مردم بلکه با نیروهای زیر دستش هم خیلی با محبت صحبت می‌کرد. اما قاطع و محکم بودند. گذشت و فداکاری روحیه مردمی و ایمان مشخصات از شهید همت بود.

شهید همت از فرمانده هان بزرگی بود که هم پای بسیجی‌ها و رزمنده‌ها در خط مقدم حضور می‌یافت. البته این روحیه مربوط به همه فرماندهان دفاع مقدس می‌شود. به خاطر همین است که بسیاری از شهدا از میان فرماندهان دفاع مقدس است.

فرمانده هان دوران دفاع مقدس، هیچ‌وقت به خودشان اجازه ندادند که در سنگر و پشت جبهه بمانند. اگر ضرورت ایجاب می‌کرد حتماً خودشان را به نوک پیکان حمله دشمن می‌رساندند. دلیل شهادت شهید همت، مهندس باکری و ناصر کاظمی و... این هم همین موضوع بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۹:۴۴
سعید

جنگ نعمت است ، چون ...

سخنرانی منتشر نشده ی استاد قرائتی در جمع رزمندگان لشکر 41 ثارالله کرمان در ماه ها پایانی جنگ تحمیلی


توی نامه ها هم لطیفه بنویسید و با پدر و مادر شوخی کنید. ننویسید مادر اگر من شهید شدم، من را حلال کن...

آن نامه هایی که دل مادر را به درد می آورد، ننویسید، زیرا مرتکب گناه می شوید. خداوند همه ی شما را حفظ کند و این حالتی را که به شما داده، برایتان نگه دارد.


بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند می فرماید «نَکتُبُ ما قدَّ موا و آثارهم» یعنی ما آثار کارها را هم حساب می کنیم.

حجت‌الاسلام والمسلمین قرائتی، قرآن، محور تبلیغات دینی

فرض کنید یک نفر لامپی را خاموش می کند و فرار می کند. بعد که گرفتیدش، سیلی به او نمی زنید و بگویید چون لامپ را خاموش کردی، تو را می زنم؛ ؟ به آثار کارش نگاه می کنید.

لامپ را که خاموش کرد، 2 نفر با آتش سیگار قالی را سوزاندند. 10 جفت کفش گم شد. 2 تا چاقو خورد توی شکم یک نفر. جیب 20 نفر را زدند. 2 نفر از پله افتادند پایین. یک نفر سرش به ستون خورد و... بعد می گویید: تمام این خسارت ها را تو که لامپ را خاموش کرده ای باید بدهی . درست است که لامپ خاموش کردن یک دقیقه است، اما آثار خیلی زیادی دارد.

آثار جنگ را باید به شما بگویم. نگویید که می دانید؛ می دانید! ولی بعضی ذغال ها را باید همیشه و به صورت مداوم باد زد. اگر یک لحظه آن را باد نزنی، خاموش می شود.

روی کره ی زمین، همه از امریکا وحشت دارند، غیر از شما؛ و این به خاطر خون است. خط آمریکا کور شد، به خاطر خون. خط امام حاکم شد، به خاطر خون. زمان شاه، 13- 14 سال پیش آیه الله خامنه ای در مسجدی سخنرانی می کردند و پشت سر ایشان 200 نفر نماز می خواندند. الآن اگر نماز جمعه ی چند صد هزار نفری پشت سرشان برگزار می شود، 200 نفرش مال خود آقای خامنه ای است، بقیه اش مال خون است.

کتاب های مرحوم شهید مطهری ده هزار جلد چاپ می شد  دیر به دیر به فروش می رفت؛ حالا اگر صد هزار جلد چاپ می شود؛ به خاطر انقلاب است.


روی کره ی زمین، همه از امریکا وحشت دارند، غیر از شما؛ و این به خاطر خون است. خط آمریکا کور شد، به خاطر خون. خط امام حاکم شد، به خاطر خون .


دنیا روی ما حساب می کند؛ حسابی هم حساب می کند. ما خیلی رشد کردیم. ما خیال می کردیم جنگ تلخ است، ولی معلوم شد شیرین است، مثل گرگ!

گرگ که دنبال آدم می دود، آدم فکر می کند تلخ است، آدم از ترس گرگ 30 کیلومتر می دود و می خواهد فرار کند. بعد با خود می گوید: اِ... من چه طور 30 کیلومتر دویدم؟ اگر گرگ نبود، 2 کیلومتر بیشتر نمی دویدم.

پس گرگ هم نعمت است؛ چرا؟ به خاطر این که استعدادها، شکوفا می شود.

همین جنگ دریایی هم برای ما بد نشد؛ چون نیروی زمینی سپاه خوب بود، ولی نیروی دریایی ضعیف بود.این دشمن شده مثل گرگ؛ وقتی حمله می کند، باعث می شود پاسدارها کوشش کند و نیروی دریایی خوب شود.

شهید

اگر جنگ هوایی هم رخ بدهد، نیروی هوایی خوب می شود؛ یعنی هر چه فشار می آید، ما وضع مان بهتر می شود. البته عزیزانی از دست می دهیم .

حالا «یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی الّتی انعمت علیکم و انّی فضلتکم علی العالمین» ای بنی اسرائیل، یادتان باشد که خیلی به شما نعمت دادم.

حالا چند حدیث برایتان بگویم و چند تذکر بدهم.

حدیث اول: روزی پیامبر می رفتند جایی. کفش هایشان را درآوردند و پابرهنه شدند.

اصحاب گفتند: یا رسول الله، چرا کفش هایتان را در آوردید؟ فرمودند: این جا پادگان است و رزمنده ها در آن تیراندازی می کنند؛ زمینی که در آن تیراندازی یاد می گیرند، مثل مسجد است  من به احترام این پادگان کفش از پایم در می آورم.

حدیث دوم: یک شب پیامبر در جبهه بودند.  آشپز دیگی بار گذاشت تا غذا درست کند. پیامبر فرمودند: 10 دیگ بار بگذارند.

آشپز گفت: یک دیگ کافی است. پیامبر فرمودند: 9 دیگ دیگر را بگذارید تا در آن آب جوش بیاید. پرسیدند: 9 دیگ آب جوش می خواهیم برای چه کاری؟

فرمودند: دیده بان دشمن از دور ما را می بیند. اگر یک دیگ بار بگذارید، می گویند جمعیت مسلمانان کم است، ولی اگر 9 دیگ بگذارید، دشمن که نمی فهمد توی دیگ ها آب است یا آبگوشت.


 اطاعت از فرمانده واجب است. اگر فرمانده گفت بخواب، ولی شما نشستید و ترکش به شما خورد، شهید نیستید.


باید آرایش نظامی مان طوری باشد که دشمن از دیگ خالی ما هم وحشت کند.

حدیث سوم: امیرالمومنین در جبهه بودند که تشنه شدند. آب خواستند. تا آب را به ایشان دادند، نگاه کردند و دیدند ظرف ترک دارد و آن را پس دادند. اصحاب پرسیدند: چرا آب نخوردید؟ فرمودند: در ظرف ترک دار آب خوردن مکروه است. باز گفتند: این جا میدان جنگ است...! فرمودند: من در میدان جنگ هم کار خلاف شرع و بهداشت انجام نمی دهم.

شهدا

حدیث چهارم: پیرمردی در جبهه گفت: آقا، توحید یعنی چه؟ جوان ها گفتند: برو... الآن که وقت توحید نیست. حضرت توحید را برایش شرح دادند و بعد به جمع رزمندگان ملحق شدند.

حدیث پنجم: امیرالمومنین می جنگیدند و در حال شمشیر زدن به آسمان نگاه می کردند.

ابن عباس پرسید: چرا به آسمان نگاه می کنید؟ حضرت فرمودند: می ترسم نماز اول وقت از دستم برود. ابن عباس گفت: این جا میدان جنگ است. حضرت فرمودند: علی در میدان جنگ هم نماز را اول وقت می خواند.

پنج حدیث گفتم، حالا چند تذکر

تذکر اول: اطاعت از فرمانده واجب است. اگر فرمانده گفت بخواب، ولی شما نشستید و ترکش به شما خورد، شهید نیستید.


اسراف حرام است و گناه کبیره. از احمد آقا پسر امام نقل شده که امام وقتی آب می خوردند، زیاد می آمد، یک کاغذ روی لیوان می گذاشتند و زیادی آن را وقتی تشنه می شدند، می خوردند.  احمدآقا به امام می فرمایند: آب را عوض کنید. امام می فرمایند: دور ریختن این نصف لیوان آب اسراف است.


تذکر دوم: اسراف حرام است و گناه کبیره. از احمد آقا پسر امام نقل شده که امام وقتی آب می خوردند، زیاد می آمد، یک کاغذ روی لیوان می گذاشتند و زیادی آن را وقتی تشنه می شدند، می خوردند.  احمدآقا به امام می فرمایند: آب را عوض کنید. امام می فرمایند: دور ریختن این نصف لیوان آب اسراف است.

تذکر سوم : به پدر و مادرتان نامه بنویسید. اگر کسی به جبهه بیاید، ولی به مادر یا همسرش نامه ننویسد، گناه می کند.

توی نامه ها هم لطیفه بنویسید و با پدر و مادر شوخی کنید. ننویسید مادر اگر من شهید شدم، من را حلال کن...

آن نامه هایی که دل مادر را به درد می آورد، ننویسید، زیرا مرتکب گناه می شوید. خداوند همه ی شما را حفظ کند و این حالتی را که به شما داده، برایتان نگه دارد.

خدایا، تو را به حق محمّد و آل محمّد، هر چه به عمر ما اضافه می کنی، به ایمان ما هم اضافه فرما.

خدایا، تو را به حق محمّد و آل محمّد، رزمندگان عزیز ما را به پیروزی نهایی برسان.

 رهبر جهان حضرت مهدی را به جهانیان مرحمت بفرما .

به ما سلامتی دادی ، به مریض ها شفا بده.

ما زنده هستیم الحمدلله؛ اموات ما را بیامرز.

ما مسلمانیم الحمدلله، گمراهان و کفار را هدایت کن.

هم قلب ما و هم دنیا را از شرک پاک کن.

والسّلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۷
سعید

هدیه یک مادر شهید


مادرشهید «مجیدرضا حکمت پور» دانش آموز بسیجی که بعد از 31 سال هویتش شناسایی شده او را به مردم شهرستان «آرینشهر» هدیه کرد.
هدیه یک مادر شهید

هویت شهیدان «اصغر سمیعی» و «مجیدرضا حکمت‌پور» پس از آزمایشات DNA توسط پزشکان شناسایی شد. به دنبال آزمایشات صورت گرفته DNA بر روی عبدالله سمیعی پدر شیهد و عذرا سمیعی خواهر شهید اصغر سمیعی که از شهدای لشکر 88 زاهدان بوده و در تاریخ 26 شهریور 66 در منطقه سومار به شهادت رسیده است پیکر مطهر این شهید بزرگوار پس از تائیدات مراجع پزشکی مشخص و خبر این تشخیص به خانواده‌ وی ابلاغ شد.

پیکر شهید اصغر سمیعی اهل سرایان خراسان جنوبی در تاریخ 14 بهمن ماه سال 89 در قطعه شهدای گمنام شهرستان «تایباد» دفن شده‌ بود و اکنون هویت آن پس از انجام آزمایشات پزشکی مشخص شده است.

پس از انجام آزمایشات پزشکی و نمونه‌گیری خونی از مادر، برادر و خواهر شهید مجیدرضا حکمت‌پور مشخص شد که پیکر این شهید بزرگوار مشهدی که در سال 85 در خراسان جنوبی و منطقه آریانشهر بیرجند به خاک سپرده شده متعلق به این خانواده ساکن مشهد است؛ شهید مجیدرضا حکمت‌پور فرزند رجبعلی در تاریخ 9 اسفند ماه 1362 و در عملیات خیبر مفقود شده و اکنون در منطقه آریانشهر بیرجند در کنار همرزمان دلیرش آرمیده است.

دانش آموز بسیجی هدیه‌ای به مردم خراسان جنوبی

 شهید مجیدرضا حکمت پور دانش آموز بسیجی است که بعد از 31 سال اکنون هویتش شناسایی شده و مادرش او را به مردم خراسان جنوبی هدیه کرد.

رضا برازنده مقدم با اشاره به اینکه مادر شهید «حکمت پور» بعد از 31 سال روز 12 تیر بر سر قبر مطهر پسر شهیدش در آرین شهر حاضر شد، ادامه داد: مادر مجیدرضا قبل از حضور بر سر قبر فرزند شهیدش، اصرار بر انتقال قبر شهید به مشهد مقدس داشت اما بعد از حضور بر سر قبر شهید و مشاهده حضور پرشور مردم خراسان جنوبی در این مراسم، گفت: «شهیدم را به مردم خراسان جنوبی هدیه دادم».


 شهیدم را به مردم خراسان جنوبی هدیه دادم


شهید مجید رضا دانش آموز بسیجی است که در سن 14 سالگی در عملیات خیبر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمد و بعد از 31 سال اکنون هویت این شهید شناسایی شد.

 خانواده شهیدان مجید رضا و محمد رضا حکمت پور در دوران هشت سال دفاع مقدس عزیزانشان را تقدیم این انقلاب کرده اند که پیکر مطهر برادر دیگر، شهید محمد رضا حکمت پور در گلزار شهدای مشهد مقدس به خاک سپرده شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۱
سعید

خاطراتی خواندنی از شهید چمران


شهدا همواره و در همه عرصه‌ها الگو و نمونه بوده‌اند، چه در رزم و چه در زندگی. زندگی و سیره شهیدانی همچون دکتر «مصطفی چمران» را که مطالعه می‌کنیم درمی‌یابیم که آنان حتی در برخورد با جوانان چقدر دقیق عمل می‌کردند؛ به‌گونه‌ای که از افرادی عادی، چریک‌هایی می‌ساختند که خواب را برچشم دشمن حرام کنند.

 آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از این بعد از شخصیت شهید چمران است که به بهانه سالگرد شهادت این عارف مجاهد آمده است.

خاطراتی خواندنی از شهید چمران

روایت زیر از زبان "سیدعباس حیدر راکوبی" عضو دسته موتورسواران جنگ‌های نامنظم بیان شده، که طی آن نحوه عضویت و پیوستن خود و دوستانش را به این ستاد بازگو کرده است.

نحوه آشنایی با شهید چمران

دکتر چمران یک روز جمعه آمد به پیست موتورسواری گیشا و پرسید که نمی‌ترسید با این سرعت بالا از تپه‌ها پایین می‌آیید؟ گفتیم نه.

گفت می‌توانید در جبهه همین کار را انجام دهید؟ گفتیم بله. گفت آنجا شرایط فرق دارد و زیر آتش دشمن است. چون تجربه‌ای از جنگ نداشتیم گفتیم مسئله‌ای نیست. فکر کردیم جنگ مثل فیلم‌هایی است که دیده بودیم.

ما یک عده موتورسوار بودیم که از همه جای تهران به اطراف شهر می‌رفتیم و موتورسواری می‌کردیم. یک روز آقایی به اسم محسن طالب زاده آمد و گفت که وزیر دفاع آمده. ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانی‌اش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیه‌کلامش عزیزجان بود. با ما احوالپرسی کرد و از وضعیت موتورسواری پرسید. خیلی خاکی برخورد می‌کرد. انگار نه انگار وزیر دفاع است.

به من گفت: "بچه کجایی؟"

گفتم: "میدان خراسان."

گفت: "من هم بچه سرپولک هستم."

پرسید: "چند وقت است که موتورسواری می‌کنی؟"

گفتم: "پنج، شش ساله."

گفت: "آقای طالب زاده چند موتورسوار را همراه کرده که به جبهه بیایند. اگر شما هم دوست داشتید، بیایید نخست وزیری تا به جبهه اعزام شوید. آنجا نیروهای مخصوص هستند که اگر شما با آن‌ها همراه شوید، پدر عراقی‌ها در می‌آید."

با همین لحن بیان کرد و ادامه داد ما ستاد جنگ‌های نامنظم تأسیس کرده‌ایم و شما خوب است به آن‌ها بپیوندید.

اواخر آبان بود که به جبهه اعزام شدیم. همان اول گفتند که جایی که می‌روید جبهه است و توپ و خمپاره دارد و حلوا خیرات نمی‌کنند. یک قطار را هم همان روزها منفجر کرده بودند.

ما را با اتوبوس و موتورهایمان را به اضافه موتورهای نخست‌وزیری با کامیون به اهواز بردند. اتوبوس هم نیمه‌شب در مسیر چپ کرد و شیشه‌هایش شکست. به اهواز رسیدیم و ما را در یک مدرسه مستقر کردند. بعد فرستادند به اردوگاه درب خزینه برای آموزش‌های لازم.

البته ما آنجا را به پیست موتورسواری تبدیل کردیم، ولی جلویمان را گرفتند و آموزش دادند. دوباره برگشتیم اهواز و موتورسوارها را در ستاد جنگ‌های نامنظم در ساختمان استانداری خوزستان مستقر کردند. یک اتاق متعلق به آقای چمران بود، یک اتاق متعلق به رهبر معظم انقلاب ـ که آن زمان با دکتر چمران به اهواز آمده بودند ـ و یک اتاق هم داده بودند به ما موتورسوارها.


 ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانی‌اش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیه کلامش عزیزجان بود.


اولین بار حضرت آقا را آنجا دیدم. یک‌بار با موتور از پله‌های ساختمان بالا می‌آمدم که خوردم زمین. حضرت آقا خندیدند و گفتند چرا با موتور از پله‌ها بالا می‌آیی که اینطوری بشوی؟ خیلی خاکی با ما رفتار می‌کردند.

یک‌بار که بنی صدر با آن بِلِیزِرش آمده بود استانداری جلوی ماشینش تک‌چرخ زدم و مسافتی را رفتم. حضرت آقا جلوی در استانداری ایستاده بودند. من را که دیدند خندیدند و گفتند: "من را هم سوار موتورت می‌کنی؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۱
سعید

مهمترین دارایی دخترک! 


جنگ هشت‌ ساله یا به تعبیری بهتر هشت‌ سال دفاع مقدس دو وجه دارد؛ به‌ قول رزمندگان، ما یک جنگ داشتیم و یک جبهه. چهره جنگی آن شامل عملیات، تیر، ترکش و خون بود و چهره جبهه محل تجلی جنبه‌های انسانی، اخلاقی و فرهنگی دفاع مقدس.

مهمترین دارایی دخترک!

 این روزها که مصادف است با سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بر آن شدیم تا خاطره‌ای از یکی از رزمندگان دفاع مقدس را که نقش تأثیرگذاری در جبهه‌های حق علیه باطل ایفا کرد بیان کنیم. فردی که بُعد انسانی و اخلاقی شخصیت او، شاید بارزتر از اقدامات مۆثری بود که در سال‌های آغازین جنگ انجام داد و به واسطه فعالیت‌هایش، اطلاعات عملیات سپاه راه‌اندازی شد.

سقای رزمندگان جنگ همواره در پشت جبهه‌ها روحیه‌ای لطیف داشت و اخلاقش زبانزد رزمندگان بود. در این نوشتار می‌خواهیم به روزی اشاره کنیم که شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) در پشت جبهه‌ها و در جمع فرماندهان و رزمندگان، شروع به خواندن نامه‌ای از یک دختر 12 ساله کرد که به‌ دستش رسیده بود. متن نامه به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

اول سلام به امام امت و بعد به شهیدان راه‌ خدا و بعد به رزمندگان اسلام که با ایثار خون، خود را فدای اسلام می‌کنند.

من زهرا نقی‌زاده هستم. پدرم در خیابان‌های تهران شهید شد و من راه این شهیدان را گرامی می‌دارم.


یک دختربچه 12 ساله مهمترین چیزی که دارد، بیسکوئیتش هست، ما برای کمپوت راه افتادیم، داریم راه می‌رویم؛ چقدر ما با کربلا و صحنه عاشورا فاصله داریم


 

پدرم که شهید شد، ما 4 فرزند بودیم و یکی از آنها برادرم است و هفت سال دارد و کلاس اول است.

اگرچه پدرم شهید شده است، ولی هیچ ناراحتی ندارم، به خاطر اینکه برای اسلام شهید شد.

من 12 سال دارم و کلاس پنجم دبستان شهید مهران قندلیزان هستم. من آرزو دارم که پسر باشم و به جبهه بیایم و شهید شوم، ولی نمی‌توانم به جبهه بیایم.

در راهپیمایی و نماز جمعه می‌روم و درس می‌خوانم. من خیلی آرزو دارم که شهید شوم. من قرآن می‌خوانم. من دعاهای خیلی زیاد می‌خوانم که رزمندگان اسلام پیروز و صدام و آمریکا نابود شوند.

مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر صدام، مرگ بر منافقین.

مهمترین دارایی دخترک!

 ضمناً این نامه را پشت رادیو بخوانید، ما تلویزیون نداریم که پشت تلویزیون آن را ببینیم، پس پشت رادیو آن را بخوانید. ساعت شش و نیم صبح بخوانید، من منتظر این هستم، حتماً بخوانید.

من دو تا بیسکوئیت برای جبهه فرستادم که برادرها خوشحال شوند. امیدوارم که پیروز شوید تا برای شما باز هم بیسکوئیت بفرستم. من خیلی آرزو دارم که شما این نامه را در رادیو بخوانید، اگر شما بخوانید، من می‌فهمم که این به دست شما رسیده است... .»

وقتی باقری نامه این دختربچه را خواند، همه حاضران تحت تأثیر قرار گرفته بودند؛ بعد از قرائت نامه، حسن رو به سمت فرماندهان و رزمندگان می‌کند و ادامه می‌دهد:

«این ملت ماست، یک دختربچه 12 ساله مهمترین چیزی که دارد، بیسکوئیتش هست، ما برای کمپوت راه افتادیم، داریم راه می‌رویم؛ چقدر ما با کربلا و صحنه عاشورا فاصله داریم، یا باید بگوییم این صحنه عاشورا ساختگی بوده، قصه بوده ...، بابا ما چقدر شهید دادیم؟ امام حسین(ع) میگوید من اصحابی باوفاتر از اصحاب خودم ندیدم، 73 نفر بودند و 72 نفرشان شهید شدند و یک نفرشان باقی مانده است.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۱
سعید

ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود


آقا محسن، ماسکی را به آیت الله خامنه ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی زنم، ماسک فایده ندارد.»آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی شود نزنید حاج آقا.»
گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم،
 شیمیایی از لای این ریش می رود تو.»

رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر 10 هنگامی که باضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بی گناه را مصدوم کرد.مطلب زیر خاطره ای از آن دوران است که مربوط می شود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر 10.

مرحله دوم عملیات، «والفجر 10» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچه ها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند.

گزارش هایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری می گفت: «معلوم نیست اینها از کجا می خواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم می آید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»
آخر سر هم تأکید می کردند فقط مقاومت کنید. مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبه رو پیش می رفتیم.

در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش می نوشتم و می بردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقت ها آقا محسن می آمد دیدگاه و از پشت بی سیم، نیروها را از بالای ملخ خور هدایت می کرد.

تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»یک بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمب هایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را می دیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دست تان درد نکند دست تان درد نکند.»

آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمب ها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جاده ای که تازه باز شده بود، می رفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین می توانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.

عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازه ها دراز به دراز، کنار رودخانه ها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج می خوردند ولو می شدند گوشه ای.زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله می شد و یکباره می ترکید. خانواده ای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشه ای آرام، دراز کشیده بود.چند قدم آن طرف تر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.

قرارگاه را از ملخ خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت الله خامنه ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.

با دو، سه نفر از بچه ها گوشه ای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقی پور» به شیمیایی ها آمپول تزریق می کرد. مدام به این و آن می گفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسب ها و اثاثیه شان دیدیم. همه شان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.

قرارگاه را از ملخ خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت الله خامنه ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.

آقا محسن، ماسکی را به آیت الله خامنه ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی زنم، ماسک فایده ندارد.»
آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی شود نزنید حاج آقا.»گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می رود تو.»

ایشان درست می گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می دیدند، قوت قلب می گرفتیم.نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت الله خامنه ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.

روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می شناسی؟»
گفت: «نه.» چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی شناسم.» 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۹
سعید

یادی از یک عملیات خانمان سوز


ششم خرداد ماه سال سالگرد عملیات فتح منطقه مرزی ملخورد و تسخیر قله بلند دالانی و انهدام کلیه پاسگاه‌های مرزی سپاه یکم دشمن توسط رزمندگان جبهه مریوان در سال 1360 به فرماندهی حاج احمد متوسلیان است.

یادی از یک عملیات خانمان سوز

 فرمانده دلاوری که شجاعت، صلابتش و جدیتش در جبهه‌های جنگ و برخورد با ضد انقلاب زبانزد بود و گروهک‌های ضد انقلاب غرب کشور، با ترسی که از این فرمانده دلاور داشتند او را به جدیت و سخت کوشی می‌شناختند. "گمشده‌ای در افق" روایتی را از ترس کومله نسبت به نام حاج احمد متوسلیان نقل می‌کند:

"مثل روزهای قبل، با لباس‌های کردی، کنار جاده ایستاده بودیم. حاج احمد مراقب اوضاع جاده بود که یکباره با اشاره انتهای جاده را نشان داد و گفت: « آماده باش» ماشین که نزدیک شد با دست اشاره‌ای کردیم و جلو رفتیم. نزدیک که شدیم دیدم دو نفر از افراد کومله درون ماشین نشسته‌اند.

از قیافه‌شان معلوم بود که از فرماندهان رده بالا نیستند. آن دو نفر هم به خیال اینکه ما از نیروهای خودشان هستیم نگه داشتند تا سوار شویم. سوار که شدیم با زبان کردی سلام و علیک کردیم و ماشین راه افتاد.

در تمام طول راه، حاج احمد ساکت و آرام به جاده چشم دوخته بود. از آنجایی که زبان کردی بلد بودم، شروع به صحبت کردم. پرسیدم « چه خبر از نیروهایی که تازه از سپاه تهران آمده‌اند؟ کاری هستند یا نه؟ می‌شود به آن‌ها ضربه زد؟» حرف‌هایم تمام نشده بود که یکی از آن‌ها با ناله گفت: «چه بگویم؟ میان این‌ها ؛ تازه از تهران آمده این آدم پدر ما را در آورده. از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمین‌های ما ضد کمین می‌زند عملیات‌هایش هم خانمان سوزه»


از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمین‌های ما ضد کمین می‌زند عملیات‌هایش هم خانمان سوزه


حرف‌های مرد کرد که تمام شد، نگاهی به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هیچ نمی‌گفت انگار اصلا  آنجا نبود. وقتی دیدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بیرون کشیدم و پشت سر یکی‌شان گرفتم. ترسیده بودند با کمک حاج احمد دست و پایشان را بستیم. رو به یکی از کردها گفتم: « حاج احمد را ببینی می‌شناسی؟» مرد گفت: « قیافه‌اش را ندیدم. ولی می‌دانم که خیلی جدی است»

با خنده نگاهی به حاج احمد انداختم. هنوز بی تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیان است» مرد کرد نگاهی به حاج احمد انداخت.

حاج احمد هم برای لحظه‌ای سر برگرداند و در چشمان مرد خیره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفیق کردمان شلوارش را خیس کرده است خنده‌ام گرفته بود. به سرعت ماشین را کنار جاده نگه داشتیم و او را پیاده کردیم..."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۰
سعید

قرارش در فکه بود 


پنجم خرداد یادآور شهادت عباس صابری از شهیدان تفحص است.

شهید عباس صابری

جنگ که تمام شد، حسن شهید شده بود و هنوز حسین و عباس مانده بودند برای مادرشان. خاور خانم شده بود مادر شهید ولی کسی فکر نمی‌کرد در روزهایی که دیگر صدای سوت خمپاره آرامش دشتهای جنوب را بهم نمی‌زند، دو ‍ پسر دیگر او هم قصد عروج داشته باشند تا خاور خانم مدال ام الشهدایی را روی سینه نصب کند.

روز اول بهمن ماه سال66 روزی بود که حسن صابری در سن هفده سالگی در منطقه ماووت به شهادت رسید. برادرش عباس هم که دو سال از کوچکتر بود در روزهای دفاع مقدس مجروح شیمیایی شد ولی با همان حال و احوال خاکهای گرم جنوب را رها نکرد و بعد از جنگ به تفحص شهدا پرداخت. سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با پنجم خرداد 1375 برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار بود که انفجار یک مین دست و پای او را قطع کرد و دو بالی به او بخشید که بتواند به سمت برادر شهیدش پرواز کند.

برات شهادت

شهید برای دوستان خود روایت کرده است: در عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده التماس می کنند که داخل مسجد شوند. ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده ، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند، پرسیدم: شما هم آمدید؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند. آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی . وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر خوابم به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد:

شهادت تو را خلعتی تازه داد

تو از سمت خورشید می آمدی


 دیشب خواب دیدم سیدی به من گفت: عباس بیا به فکه ، قرارمان آنجاست


استقبال شهادت

مادر شهید امیر جهروتی راویت کرده است: یک روز قبل از آخرین سفرش دست هایش را حنا گذاشت و گفت: حنای آخر است مقداری از آن را روی دست راست و مقداری روی دست چپش قرار داد و گفت : یکی برای حضرت علی اکبر(ع)، دیگری هم مال حضرت قاسم(ع)،‌ قرار بود آن سال محرم در تهران بماند و نوحه بخواند اما آن روز یکباره از خواب بلند شد، بعد از اقامه نماز ، ساکش را بست، گفت: «دیشب خواب دیدم سیدی به من گفت: عباس بیا به فکه ، قرارمان آنجاست.»

 خداحافظی کرد و رفت دوستش برایمان اینطور تعریف کرد که «در مقر در حال استراحت بودم که عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرده گفت: بلند شو، بلند شو، امروز وقت خواب نیست بنشینید تا همدیگر را بیشتر ببینیم.

نماز ظهر را خوانده ، ناهار را صرف کردیم عباس دوباره آمد و برای کار با بیل داوطلب خواست از آنجایی که من کار با بیل مکانیکی را می دانستم داوطلب شدم اما او 2 تا بیل دستی برداشت و با آمبولانس نزدیک میدان مین منتهی به کانال پیاده شدیم او می دانست که پیکر بسیاری از رزمنده ها آنجاست با ذکر بسم الله وارد شدیم، برای لحظاتی وارد معبر گشته بعد از عبور از محل شهادت شهیدان «شاهدی و غلامی» عباس به من گفت: تو بنشین اینجا تا من وضعیت را بررسی کرده برگردم من هم اصراری برای رفتن نکردم بعد از 10 دقیقه ناگهان با صدای انفجار از جایم بلند شده او را صدا کردم، بچه ها با شنیدن صدای انفجار با آمبولانس به محل آمدند، عباس با دست و پایی قطع شده در حالت نیم خیز روی زمین افتاده بود دیگر تاب ایستادن نداشتم ولی باید صبر می کردیم نیروی تخریب چی برسد سپس بسم‌الله گویان وارد میدان شدیم او با صورتی سوخته و بدنی پر از ترکش و مالامال از درد دندانهایش را بهم می فشرد و چون شقایقی سوخته هنوز زنده بود، سریع سرم وصل شد او را به پشت گرفته به سمت آمبولانس حرکت کردیم. راه دور و جاده ای پر از چاله و دست انداز ما را یاری نمی کرد تا سریعتر به بیمارستان برویم وقتی به بیمارستان مجهزی رسیدیم عباس با اقتدا به مولایش ابوالفضل العباس(ع) روحش و جسمش آسمانی شد و فکه در هفتم محرم الحرام مصادف با 3/5/1375 دوباره عاشورای حسینی را به ماتم نشست و عباس به آرزوی دیرینه اش که شهادت در دهه اول ماه محرم بود، رسید.


فکه در هفتم محرم الحرام مصادف با 3/5/1375 دوباره عاشورای حسینی را به ماتم نشست و عباس به آرزوی دیرینه اش که شهادت در دهه اول ماه محرم بود، رسید


 

خاطره!

شهید مجید پازوکی گفته است: یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، ذست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۵
سعید

4گناهی که سخت بخشیده می شود


 استاد فاطمی نیا در جلسه‌ای با ذکر چند نکته اخلاقی و عرفانی فرمود: خدمت آیت الله بهاالدینی رسیدم. گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟ آقا دست بالا آورد و اشاره به دهان کرد. خدا شاهد است الان مردم خیلی دست کم گرفته‌اند آبرو بردن را. 


گناه

خدا چند گناه را سخت می‌بخشد:

1- عمداً نماز نخواندن

2- به ناحق آدم کشتن

3- عقوق والدین

4- آبرو بردن.

این گناهان این قدر نحس هستند که صاحبانشان گاهی موفق به توبه نمی‌شوند. پسر یکی از بزرگان علما که در زمان خودش استادالعلما بود، برای  تعریف می‌کرد: «به پدرم گفتم پدر تو دریای علم هستی. اگر بنا باشد یک نصیحت به من بکنی چه می‌گویی؟ می‌گفت پدرم سرش را انداخت پایین. بعد سرش را بالا آورد و گفت آبروی کسی را نبر!» الان در زمان ما هیئتی‌ها، مسجدی‌ها و مقدس‌ها آبرو می‌برند.

عزیز من اسلام می‌خواهد آبروی فرد حفظ شود. شما با این مشکل داری؟ دقت کنید که بعضی‌ها با زبانشان می‌روند جهنم.


روایت داریم که می‌فرماید اغلب جهنمی‌ها، جهنمی زبان هستند. فکر نکنید همه شراب می‌خورند و از دیوار مردم بالا می‌روند. یک مشت مؤمن مقدس را می‌آورند جهنم. ای آقا تو که همیشه هیئت بودی! مسجد بودی! بله. توی صفوف جماعت می‌نشینند آبرو می‌برند.



امیرالمؤمنین به حارث همدانی می‌فرماید:

اگر هر چه را که می‌شنوی بگویی؛ دروغ گو هستی.

گناهکار چند نوع است:

عده‌ای گناه می‌کنند، بعد ناراحت و پشیمان می‌شوند؛ سوز و گداز دارند؛ توبه می‌کنند و هرگز فکر نمی‌کنند که روزی این توبه را بشکنند؛ اما دوباره می‌شکنند. دوباره، سه باره، ده باره. در حدیث داریم که این اگر در تمام توبه شکستن‌ها سوز و گداز واقعی داشته باشد، در نهایت بر شیطان پیروز می‌شود.

حدیثی از امام باقر(علیه السلام) است که حضرت می‌فرمایند : کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشم‌پوشی کرده و آبروی آن‌ها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرف‌نظر خواهد کرد

حفظ آبرو در نگاه قرآن

خداوند متعال در قرآن کریم برای حفظ آبرو و حیثیت مؤمنان اهمیت ویژه‌ای قائل شده است. از این رو، تحریم پاره‌ای از گناهان مانند غیبت، تجسّس بیجا، تهمت، سوء ظن، بازگویی عیب دیگران، مسخره کردن، بدزبانی و ... به دلیل حفظ آبروی مؤمنان است. اموری که در ذیل یاد می‌شود، عوامل و زمینه‌هایی برای از میان بردن آبرو است که در قرآن کریم حرام شمرده شده است:

الف - حرمت سوءظن، تجسس، غیبت؛ «یا أیّها الّذین ءامنوا اجتنبوا کثیراً من الظنّ إنّ بعض الظنّ إثم و لا تجسّسوا و لا یغتب بعضکم بعضاً».

ب - حرمت تهمت؛ «و من یکسب خطیئة أو إثماً ثمّ یرم به بریئاً فقد احتمل بهتاناً و إثماً مبیناً».

ج - تمسخر؛«یا أیّها الّذین ءامنوا لا یسخر قوم من قوم».

د - بدزبانی؛ «و لا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الإیمان».

ه - اشاعه‌ی فحشا؛ «إنّ الّذین یحبّون أن تشیع الفاحشة فی الّذین ءامنوا».

و - فاش کردن عیوب مؤمنان؛ «لا یحبّ اللّه الجهر بالسّوء من القول إلاّ من ظلم».

با استفاده از کتاب هزار و یک نکته از قرآن کریم

گناه زبان

 ریختن آبروی مؤمن از گناهان بزرگ است

در حدیثی از رسول گرامی اسلام توهین، بدگویی و اهانت به شخص مؤمن موجب فسق عنوان شده و اگر با مؤمنی بجنگند، نشانه کفر است.

بخش دیگری از حدیث بیان می‌کند که خوردن گوشت افراد با ایمان حرام است .این نکته  منظور از این حدیثی از امام باقر(علیه السلام) است که حضرت می‌فرمایند :

کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشم‌پوشی کرده و آبروی آن‌ها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرف‌نظر خواهد کرد.

آبروی افراد را ریختن کار ساده‌ای نیست و از نظر اسلام آبرو بسیار اهمیت داشته و و ریختن آبروی مؤمن از گناهان بزرگ است.

 ریختن ابروی مسلمان گناهی نابخشودنی است

قرآن کریم مؤمنان را از هرگونه قضاوت درباره دیگران بدون علم و آگاهی ممنوع کرده است، چنان که فرمود : « ولاتقفُ ما لیس لک به علمُ انّ السّمع و البَصرَ والفؤاد کلّ اولئک کان عنهُ مسئولاً» 

چیزی را که به آن علم و آگاهی نداری دنبال مکن زیرا گوش و چشم و دل ، همه در پیشگاه خدای متعال مورد سؤال خواهد گرفت.

بعضی چیزها بسیار گران به دست می‌آیند، ولی بسیار ارزان از دست می‌روند. شاید نتوان باور کرد که پس از ایمان، چیزی گران‌تر از آبروی مسلمان وجود ندارد. آبروی یک فرد محصول یک عمر زندگی ، تلاش و سختی است که ممکن است در یک لحظه از دست برود، بنابراین گناهی نیز بالاتر و بزرگ‌تر از ریختن آبروی مسلمان وجود ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۸
سعید

کلنا عباسک یا زینب ...

3700420453131744925.jpg

 

 

    مقام معظم رهبری :

جمهوری اسلامی ایران از سوریه به دلیل حمایت از خط مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی دفاع خواهد کرد.

 

دوست عزیزمون ، بچه هیئت مون ، همسایه امام غریب مون ، شهید بزرگوار حسن قاسمی دانا ، چندی قبل رگ غیرتش برآمده گشت و  به خطر افتادن حرم اهل بیت علیهم السلام او را آشفته و پریشان کرد که نکند عاشورا تکرار شود!

وی که با ندای (( لبیک یا زینب )) ، (( کلنا عباسک یا زینب )) و (( نمی گذاریم عاشورا تکرار شود )) برای دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها به نیابت از علمدار و نگهبان اهل حرم ابالفضل العباس علیه السلام ،  عازم جبهه های زینبی سوریه شده بود ، به درجه والای شهادت نائل گردید.

119706.jpg

سرباز سرافراز اسلام روز گذشته 23 اردیبهشت ماه 93 و همزمان با سالروز ولادت مولی الموحدین امیرالمومنین حضرت امام علی علیه السلام به سبب در درگیری با تروریست‌های تکفیری به این توفیق عظیم فوز یافت و به کاروان  دلاوران و مدافعان شهید حرم اهل بیت علیهم السلام پیوست.

شایان ذکر است شهید عزیزمان  از سینه زنان ، گریه کنان ، خادمین و اعضای هیئت ما ،  به نام هیئت روضه الحسین علیه السلام مشهد مقدس  و از بسیجیان حوزه 6 بسیج دانش آموزی بوده است.

این مصیبت بزرگ را خدمت امام زمان روحی لتراب مقدمه فداه ، نائب الامام حضرت آیت الله امام خامنه ای روحی فداه و محبین و عاشقان حضرتش تسلیت عرض میکنم.

 

 

تشییع پیکر مطهر ایشان و 3 شهید عزیز دیگر از مدافعان حرم ، پنجشنبه همزمان با سالروز رحلت جانسوز حضرت زینب کبری سلام الله علیها از مهدیه مشهد به سمت حرم  مطهر رضوی برگزار میشود .

 

  تصاویر بیشتر از شهید قاسمی

 





119707.jpg

sisfcaqy.jpg


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۳۵
سعید

دور نمی‌شود!

 گفتم می‌شنوی چه آهنگ حزینی دارد؟ گفت: آری این صدای ... است که می‌خواند. گفتم: 
نه، نه خوب گوش کن من صدای قافله را می‌گویم قافله دو کوهه که دارد دور می‌شود.

دور نمی‌شود!

گفت: دور نمی‌شود عزیزم دارد گم می‌شود. گفتم: من نمی‌گذارم که صدای زنگ قافله دو کوهه در دالان گوش‌های من گم شود. گفت: گم می‌شود دیر یا زود این جبر تاریخ است. گفتم: تاریخ مدیون دو کوهه است. من هنوز صدای نیایش‌ها را می‌شنوم من هنوز صدای زیارت عاشوراها را می‌شنوم. باور کن که دوکوهه زنده است. گفت: این انعکاس دور صدایی است که سال‌های سال مرده است.

گفتم: من جا مانده‌ام باید بروم. قافله دوکوهه دارد می‌رود. گفت: می‌رود نه بگو رفت. گفتم: هوای آن روزها را کرده‌ام هوای دوکوهه را هوای بی‌رنگی را هوای یک رنگی هوای آن مردان بی‌ادعا گفت: اصحاب کهف شده‌ای سکه بی‌وقت می‌خواهی؟ گفتم: دلم برای آن روزها تنگ شده حسرت یک شبش را دارد من اینجا زنده نمی‌مانم من با دوکوهه زنده‌ام. گفت: چشم‌هایت را باز کن تقویم بالای سرت است. سال دو هزار را گذراندیم. دوره دلدادگی‌ها به خاطره‌ها پیوست.

از اینترنت حرف بزن. گفتم: دیسکت برای گنجاندن شب‌های دوکوهه سرد است. من نمی‌توانم حاج همت را با آن همه عظمت را توی حقارت سی دی جا دهم. گفت: دیروزها تمام شدند. دوکوهه‌ها و حاج همت‌ها رفتند. چشم‌هایت را باز کن دنیای خودت را ببین. گفتم: دنیای من دوکوهه‌ها و حاج همت‌ها و با کری‌هاست... خاطرات من تاریخ مصرف ندارند. آن‌ها تمام نمی‌شوند. گفت: شعار نده به خیابان‌های شهرت نگاه کن آیا خاطرات گذشته‌ات را می‌بینی؟ گفتم: نه هیچ کدامشان را ... اما گاهی ... گفت: گاهی چه؟ گفتم: گاهی سایه کسی را می‌بینم کسی مثل محمد زمانی، مجید پازوکی، آقاسی، ابوالفضل سپهر. گفت: این‌ها که گفتی امروز قاب عکس شده‌اند فردا همایش خواهند شد و فرداتر فراموش. گفتم: اما این‌ها با خونشان تاریخ را رنگ زده‌اند. رنگ تاریخ این سرزمین همیشه سرخ خواهد بود. گفت: باران گناه رنگ‌ها را با خودش می‌برد.


دشمن لباس خاصی ندارد. خاکریزها هم تقویم ندارند. گفت: باور کن از دوکوهه تنها اسم و خاطره‌اش مانده بیا حرف روز بزنیم


راه دوری نرو، توی همین صندلی نشین ها، آن‌ها که دم از غم مردم می‌زنند، آیا کسی را شبیه به با کری می‌بینی؟ گفتم: نه انگار هیچ کس هم‌رنگ او نیست. گفت: آیا رد حاج همت را می‌بینی؟ گفتم: نه گفت: جای پایش را توی این همه دود و غبار می‌توانی پیدا کنی؟ گفتم: نه انگار... گفت: انگار نه مطمئن باش که راه آن‌ها گم شده است. گفتم: اما من هنوز می بینمشان حی و حاضر و زنده. گفت: چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

گفتم: راه که گم نمی‌شود. راه می‌ماند مقصد می‌ماند. آدم‌ها گم می‌شوند. آن‌ها که کورند آن‌ها که کر شده‌اند و صدای قافله را نمی‌شوند. گفت: جنگ تمام شد دروازه‌های شهادت را بسته‌اند چفتش را هم انداخته‌اند. گفتم: شهادت را با زخم و تیر نمی‌دهند خیلی‌ها شهید شده‌اند قبل از آنکه بمیرند.

گفت: خودت را باور کن شهادت غزل معاصر نیست. خاک و خاکریز رفته توی عکس‌ها. گفتم: توی خیابان هم می‌شود خاکریز زد.

دشمن لباس خاصی ندارد. خاکریزها هم تقویم ندارند. گفت: باور کن از دوکوهه تنها اسم و خاطره‌اش مانده بیا حرف روز بزنیم. گفتم: باور کن من هنوز هر صبح با صدای اذان دوکوهه از خواب بیدار می‌شوم. گفت: اینجا تهران است دوکوهه نیست. باید مراقب باشی که چه می‌گویی و چه می‌کنی.

گفتم: من همه جا را دو کوهه می‌بینم و چه حیف که تهران دو کوههء قشنگی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۵۱
سعید

نماز شب با طعم طالبی

شبی، با حمید شریفی، تصمیم گرفتیم واقعا نماز شب بخونیم . به دلیل وجود پشه های حرفه ای و آموزش دیده، هرگز امکان خوابیدن در داخل فضای بسته نبود، به همین دلیل، شب ها بر بالای پشت بام محل اجتماعات ،می خوابیدیم . نیمه ی شب ، یکدیگر را بیدار کردیم

نماز شب با طعم طالبی

آن چه می خوانید ، خاطره ای است از یکی از رزمندگان غواص در سال های دفاع مقدس :

اوایل سال 65 در پایگاهی بنام شهید شاکری که در حاشیه ی رود کارون نزدیک خرمشهر، قرار داشت،آموزش های ویژه ی غواصی ما شروع شد که به اقرار همه ی همرزمان ، روزهای آموزش غواصی شهید شاکری ، از بهترین و پرخاطره ترین روزهای جبهه بود.

شوخی ظریفی متداول بود که بچه ها، وقتی به هم می رسیدند، عنوان می کردند که بابا این نماز شب هم عجب عطشی میاره...و اونوقت شنونده هم طبعا جملاتی شبیه به این را تکرار می کرد: پیف پپف ،بوی ریا بلند شد... و متعاقب آن خنده و...

شبی، با حمید شریفی، تصمیم گرفتیم واقعا نماز شب بخونیم . به دلیل وجود پشه های حرفه ای و آموزش دیده، هرگز امکان خوابیدن در داخل فضای بسته نبود، به همین دلیل، شب ها بر بالای پشت بام محل اجتماعات ،می خوابیدیم . نیمه ی شب ، یکدیگر را بیدار کرده ،به نرمی از نردبانی که قبلا قطعه ی کامیونی شاید بوده ، پایین آمدیم ، وضو گرفتیم و ذکر گویان به داخل سالن اجتماعات یا همان حسینیه ، وارد شدیم ...سالنی بزرگ بود که شاید به منظور انبار،ساخته شده بود ، ابتدای درب ورودی حسینیه، چادری برزنتی نصب شده بود که حکم کفشکن را داشت . یخدانی که معمولا برای نگهداری یخ از آن استفاده می شد هم در همان چادر قرار داشت...

وقتی وارد شدیم ، رایحه ی مسحور کننده ی میوه ای به نام طالبی ، نظرمان را به سمت یخدان معطوف کرد. به حمید گفتم : عجب بویی میده لامصب ... درب یخدان را باز کردیم و متوجه وجود تعداد زیادی طالبی سرد شده ، شدیم... وقتی به خود آمدیم که تعداد زیادی از طالبی ها، با دست پاره شده بودند و به شیوه ای کاملا مرگبار، خورده شده بودند.حمید گفت:بریم دیگه جا ندارم .

صبح ، همه دنبال عوامل نفوذی ای بودند که به یخدان طالبی پاتک زده... من و حمید، از درب وارد شدیم ، خندیدیم و من گفتم : بابا این نماز شبم اونجور که شماها می گین ، عطش نمیاره ... الان خود ما دیشب برای نماز شب پاشدیم، اصلنم عطش نداریم

گفتم : نماز شب؟ گفت: من با این دل پر توان خم و راست شدن اونم یازده رکعت رو ندارم...یادمان رفت آثار جرم را محو کنیم.

برگشتیم ، به آرامی بر پشت بام ... و ادامه ی خواب را اجرا کردیم.

صبح ، همه دنبال عوامل نفوذی ای بودند که به یخدان طالبی پاتک زده... من و حمید، از درب وارد شدیم ، خندیدیم و من گفتم : بابا این نماز شبم اونجور که شماها می گین ، عطش نمیاره ... الان خود ما دیشب برای نماز شب پاشدیم، اصلنم عطش نداریم...

گفتیم و انگار بلا گفتیم . همه به سمت ما هجوم آوردند و بعد از یک دادگاه فرمایشی (به طنز) ما دونفر محکوم به نخوردن طالبی و حضور در هنگام صرف سایر رفقا در مجلس طالبی خوردن شدیم.

وقتی هواگرم شده بود و خورشید وسط آسمون ، خود نمایی می کرد، طالبی های سرد، تقسیم شد و ما دونفر، فقط شاهد خوردن دیگران بودیم و تقریبا همه با ولع می خوردند و از اینکه خیلی می چسبه ، تعریف می کردند...(به قول ما مشهدی ها جیزک می دادن)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۳۹
سعید

لغت نامه بچه های جنگ

تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته های جبهه و جنگ


گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است
 را با هم می خوانیم:

لبخند بزن دلاور

·  لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

· لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها  و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

· مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

·  مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

· معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

· ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

·  ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع.

· ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

· ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

· مرگ بر صدام موجی

· لبخندهای شما را خریداریم

· لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

· ورود برادر ترکش به منطقه ممنوع.

· مرگ بر هزاردام این که صدام است.

· مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

· مشک آهنی (تانکر آب نوشته)

· من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

· من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

· مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)

· نازش نده گازش بده.

· نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

· نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

· نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

· مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)

· نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

· نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

· نه خسته دلاور

· ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع.

·  ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید.

· نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته).

·  ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

· 3 وای به روزی که بسیج بسیج بشه.

· لطفا تک نزنید (روی کفش نوشته شده بود).

· لطفا خالی نبندید (داخل چادر نوشته شده بود)

· مسافرکش کربلا (لباس نوشته راننده مینی بوس در خط)

·  می خواهیم بریم کربلا...منم میام...جا نداریم... با تاکسی بیا میدان مین

· وایسا که اومدم (سینه لباس نوشته ای که پشت آن نوشته بود: بدو که می رسی!)

· ورود اشیاء داغ مخصوصا ترکش ممنوع (لباس نوشته)

· ورود پاهای متفرقه اکیدا ممنوع (پوتین نوشته پای شهید)

· هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۳
سعید

جزیره ی مجنون

داستان های کوتاه و خواندنی از شهیدان به روایت جاماندگان 

خاطرات جبهه

وقتش رسیده

شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می کردند، هر کس سعی می کرد دیگری را جلو بیندازد. یکی از برادران گفت:«ننه من قاعده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است». وقتی این حرف را می زد که علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود. همه خندیدم و یک صدا گفتیم:«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است».

من کاظم پول لازم

تلگراف صلواتی بود، توصیه می کردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت کسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دوتا، سه تا برگه می گرفتند و همین طوری پر می کردند، مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد می آمدند برای هم تعریف می کردند که به عنوان چند کلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشته اند. دوستی داشتم که وقتی از او پرسیدم :«کاظم چی نوشتی؟» گفت:«نوشتم بابا سلام. من کاظم پول لازم». گفتم:«همین؟» گفت:«آره دیگر. مفهوم نیست؟»

من جاسم هستم

در رودخانه نزدیک مقر آب تنی می کردیم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«کاکا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم!»

قابلمه خورش

 فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع کردند که  برایمان صحبت کند. معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود. در انتهای سخنرانی، گفتند«قبل از جاکن شدن ببینید چیزی کم و کسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه کنیم». منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود. یکی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سۆال هایی کردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست، سید ابراهیم بود، کمک تدارکات چی گروهان. گفت:«آقا ما قابلمه خورش نداریم!»

شیخ محمد

عراق قله شیخ محمد را تصرف کرده بود. در تبلیغات گردان برادری داشتیم به همین نام. وقتی کسی او را از دور می دید و صدایش می زد، هر کس می شنید می گفت:«دست عراق است، داد و فریاد نکن!»

در رودخانه نزدیک مقر آب تنی می کردیم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«کاکا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم!»

آب بخور

موقع آموزش غواصی در آب بود و مثل خشکی، فرصت هایی هم برای رفع خستگی به شعار و شوخی می گذشت

ـ برادرا کی تشنه است؟(به جای شعار کی خسته است؟ که جوابش می شد: دشمن)

ـ من!

ـ آّب بخور.(منظور آب غیر قابل شرب! و آن هم با دهان پر از تجهیزات!)

زبان سبز

زبان چه سبز و چه سرخ، نرم یا تند و بی مهابا، صریح و با اشاره و کنایه وقتی از غلاف صبر و سکوت بیرون آمد نماینده منویات قلبی گوینده است.

ـ شما تا به حال عصبانی شده ای؟

ـ کم نه.

ـ وقتی از کوره در بروی بدهانی هم می کنی؟

ـ تا دلت بخواد.

ـ مثلاً چه می گویی؟

ـ مرگ بر آمریکا!

کمی پایین تر

از مسئولات ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش بود و با مسئول بسیج، که از برادران سپاهی بود، صحبت می کرد.

ـ ما خاک کف پای بچه های بسیج هستیم.

ـ ما کمی پایین تر!(کنایه از این که ما از خاک هم کم تریم. شعر سعدی : گفتی ز خاک بیش ترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه که از خاک کم ترین)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۰۷
سعید
13 دوباره مبارک می‌شود

در شهرمان شهیدی راهی بهشت می‌شود، شهیدی که در مسیر امام حسین (علیه‌السلام) قدم نهاد، جانباز شد و 19 سال بر این جانبازی با تمام سختی‌هایش باز هم ذکر یا حسین (علیه‌السلام) را آلام دردهایش قرار داد.

۱۳ دوباره مبارک می‌شود

باری دیگر عدد 13 مبارکی خود را نمایان می‌کند و امروز در شهرمان شهیدی از منزلش با پلاک 13 راهی بهشت می‌شود، شهید امر به معروف و نهی از منکر، شهیدی که در مسیر امام حسین (علیه‌السلام) قدم نهاد، جانباز شد و 19 سال بر این جانبازی با تمام سختی‌هایش باز هم ذکر یا حسین (علیه‌السلام) را آلام دردهایش قرار داد.

عجب حکمتی دارد این گمنامی که گمنامان شهید می‌شوند؛ جانباز شهید «مسعود مددخانی» فقط 25 سال سن داشت که برای اجرای فریضه امر به معروف و نهی از منکر و درگیری با اراذل و اوباش از 16 متری ساختمان نیمه احداثی در فلاح تهران سقوط کرده و دچار ضایعه نخاعی شد، 20 سال در گمنامی و غریبانه زندگی کرد و حتی دوستانش هم سراغش را نگرفتند، توقعی هم از کسی نداشت تا اینکه رخصت پرواز گرفت و رفت.

* مراسم تشییع شهید «مسعود مددخانی» صبح روز دوشنبه 18 فروردین سال جاری با حضور دوستان و آشنایان از مقابل در منزلش واقع در خیابان شادمهر محله ستارخان آغاز شد.

با توجه به وصیت شهید مددخانی پیکر این شهید در جلوی در منزل قرار داده شد و پس از قرائت زیارت عاشورا و مدیحه‌سرایی به سمت خیابان شادمهر تشییع شد

منزل استیجاری شهید در طبقه اول خانه‌ای کلنگی قرار داشت با صاحب‌خانه‌ای مۆمن که هم درد و همراه تنهایی‌ها و دردهای این خانواده دو نفره بودند.

این شهید عاشق حقیقی رهبر معظم انقلاب بود و این عشق را از حرف‌های همسرش و تصاویر و جملات امام خامنه‌ای بر دیوار منزلشان می‌شود، فهمید.

شهید مددخانی در طول 15 سال زندگی مشترک صاحب فرزندی نشد.

۱۳ دوباره مبارک می‌شود

همسر صبور این شهید راست قامت ایستاده، بدون اینکه کسی در این داغ دستش را بگیرد، همسرش را که عاشقانه دوستش داشت، تشییع می‌کرد.

شهریار سعیدی‌نیا بازیگر صدا و سیما از دوستان دوران نوجوانی شهید مددخانی است که با چشم‌هایی اشک‌بار در این مراسم حضور پیدا کرده و می‌گفت: «بنده سال گذشته با وی تماس تلفنی داشتم و بعد هم درگیر مشغله روزگار بودیم؛ او این اواخر گوشه‌گیر شده بود و شرایط خاصی داشت تا اینکه شب گذشته همسر وی اطلاع دادند که به درجه رفیع شهادت نائل شدند. امروز که دوستمان رفت باید راهش را ادامه بدهیم؛ لذا باید با برنامه‌ریزی درست در مدارس، دانشگاه‌ها و رسانه ملی تلاش بیشتری برای امر به معروف و نهی از منکر شود. ما از این آب و خاک هستیم و بر اساس وظیفه دینیمان نمی‌توانیم از این مسائل چشم‌پوشی کنیم» .

با توجه به وصیت شهید مددخانی پیکر این شهید در جلوی در منزل قرار داده شد و پس از قرائت زیارت عاشورا و مدیحه‌سرایی به سمت خیابان شادمهر تشییع شد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۱۹
سعید

دیگر دنبالت نمی‌گردم 
مادری که عاشق شهدای گمنام است، دل‌تنگی مادران شهدای مفقود را خوب درک می‌کند، همیشه طوری با شهدای گمنام حرف می‌زند که گویی سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد؛ تا زمانی که فرزندش مفقود بود، سراغ بهروزش را از آن‌ها می‌گرفت و با تمام وجود از آن‌ها می‌خواست تا حتی یک بند انگشت از پسرش را برایش بیاورند و بالاخره بهروز آمد

دیگر دنبالت نمی‌گردماین روزها مادر شهید «بهروز صبوری» که بعد از 31 سال به آرزویش رسیده است، زینب‌وار در مجالسی که به نام شهدا برپا می‌شود، روایتگر راه فرزندش است. این مادر در جمع عزاداران دختر نبی مکرم اسلام (ص) که در معراج شهدا برگزار شد، به روایت آخرین روزهایی که منتظر آمدن فرزندش بود، پرداخت.

بهروز در دوره دبیرستان درس می‌خواند؛ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم بود؛ خیلی دوست داشت به جبهه اعزام شود؛ پیش پدرش رفت تا از او رضایت بگیرد او هم گفت برو از مادرت رضایت بگیر. بهروز آمد و روی زانوهایش مقابل من نشست؛ گفت مادر اجازه بده تا بروم؛ من در پاسخش سکوت کردم. بهروز رفت و به پدرش گفت: «بابا، مامان سکوت کرده شما اجازه بدهید تا من بروم» آمدم و ساکش را بستم و راهی جبهه کردم.

به شدت زمین خوردم و شن‌های ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همان جا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...».

او را که بدرقه می‌کردم، مرتب پشت سرش را نگاه می‌کرد و من نمی‌دانستم که او دیگر برنمی‌گردد. او رفت و شهید شد؛ فقط ساکش را برایمان آوردند.

خیلی منتظر بهروز بودم؛ هر هفته به معراج شهدا می‌آمدم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید به شهرهایمان می‌آوردند به سراغشان می‌رفتم و روی تابوت‌ها را می‌خواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛ بارها برای او جشن عروسی گرفتم تا دلم آرام بگیرد.

پسرم در سومار شهید شده بود سالی دو سه بار به سومار می‌رفتم تا اثری از او پیدا کنم اما هیچ خبری دستم را نمی‌گرفت و من می‌ماندم با یک دنیا انتظار و بی‌خبری.

شب و روزم به انتظار می‌گذشت؛ پدر بهروز هم که 19 ماه بعد از بی‌خبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شدم. خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا می‌رفتم و به آن‌ها می‌گفتم: «بهروزم که حرفی به من نمی‌زند تو را به خدا شما خبری از او به من بدهید» .

بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین (ع) ؛ او دست نداشت و دست‌هایش فدای دست‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیت‌الله خامنه‌ای

بهروزم کوفته تبریزی دوست داشت و من 31 سال کوفته تبریزی نخوردم؛ از بس گریه کردم نور چشم‌هایم گرفته شد اما همه این‌ها فدای سر بهروزم...

برای رفتن به سومار دوستان مرا با هواپیما به کرمانشاه می‌بردند و از آنجا راهی محل شهادت پسرم می‌شدیم؛ این دوستان خیلی زحمت مرا کشیدند و اجرشان با خانم فاطمه زهرا (س) ؛ آخرین باری که به سومار رفتم تقریباً 25 روز قبل از پیدا شدنش بود، به شدت زمین خوردم و شن‌های ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همان جا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...».

بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین (ع) ؛ او دست نداشت و دست‌هایش فدای دست‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیت‌الله خامنه‌ای و مردم عزیز. فقط پاهای بهروز را آوردند به همین هم راضی هستم و خدا را شاکرم که آخر عمری به آرزویم رسیدم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۰۷
سعید