قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

وقتی یک بسیجی عاشق می‌شود


سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم


صدای همت هنوز می آید!

سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌کشم.» فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یکی- دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم. گفتند کسالت دارد و همت به جای ایشان آمد. حالا دیگر او را حاج همت صدا می‌زدند. چند دقیقه‌ای پس از شروع سخنرانی ایشان، برادری از سپاه آمد و خبر درگیری مناطق اطراف پاوه را داد. حاجی عذرخواهی کرد و مدرسه را ترک گفت.

دو روز بعد همسر یکی از برادران اعزامی از اصفهان، که در آموزش و پرورش فعالیت می‌کرد و ارتباط صمیمانه‌ای با حاج همت داشت، به محل سکونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد، بهانه‌ای آوردم و پاسخ منفی دادم.

آن خانم اصرار کرد و از خلق و خو شهامت، اخلاص و فداکاری حاجی تعریف کرد و گفت: «دیگران روی شهادت همت قسم یاد می‌کنند.» گفتم روی این موضوع فکر می‌کنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد. در آن ایام سپاه پاوه همچنان مشغول پاک سازی روستاهای مرزی از لوث گروهک‌ها و عراقی‌ها بود و چون او نقش عمده‌ای در فرماندهی این عملیات‌ها داشت قرار شد پس از اتمام عملیات راهی اصفهان شود.

هم‌زمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آن‌جا که شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت کلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب می‌کرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز کند.

به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در کانون، امکان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم کردند. فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: «برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیان گذار اسلام نیست.» و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.

فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: «برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیان گذار اسلام نیست.» و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.

دلم می‌خواست خطبه عقد را امام خمینی (ره) بخوانند، این، یکی از آرزوهایی بود که زوج‌های جوان در آن روزها داشتند و در صورت انجام آن به خود می‌بالیدند. به حاج همت پیشنهاد کردم از دفتر امام وقتی بگیرند. ولی پیش از آن که درخواست خود را به طور کامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرف نظر کنم.

 او گفت: «راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم که چرا وقت مردی را که متعلق به یک میلیارد مسلمان است به خودت اختصاص دادی.».

قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد. مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سر سفره حاضر شدم. حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.

من زندگی را دوست دارم نه آنقدر که آلوده‌اش شوم و خود را گم کنم (شهید همت).

امیدوارم آرزوی همه ما این باشه که زندگی رو دوست داشته باشیم ولی آلوده‌اش نشیم. ما باید سعی کنیم که عین همه شهیدها از زندگی دل بکنیم حتی اگه قرار عاشق باشیم. ما باید از او نا یاد بگیریم که چطوری موقع خداحافظی به هیچی توجه نداشتن. نه به بچه هاشون نه به همسر شون چون می خواستن برن به منبع عشق به رسن یعنی خدا.

این هم کلامی از شهید همت تقدیم به دوستدارانش

برای اینکه خدا لطفش شامل حال ما بشود، باید اخلاص داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می‌خواهد که از همه چیزمان بگذریم و برای اینکه همیشه از همه چیزمان بگذریم باید شبانه روز دلمان و همه چیزمان با خدا باشد. قدم بر می‌داریم برای رضای خدا باشد. کاغذ برمی داریم برای رضای خدا باشد و همه کارهایمان برای رضای خدا باشد. اگر کارهایمان این طوری پیش برود پیروزی در آن هست و ناراحتی و شکست به رایمان معنایی ندارد. (سردار شهید محمد ابراهیم همت).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۰۸:۵۱
سعید

کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها


 قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام...


کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها

مگر نمی‌بینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز می‌طلبد؟
(شهید محمد کمالیان)

برای هر انسانی پیش می‌آید که در دوران زندگی لحظاتی را تجربه کند که همراه با سختی باشد و بعضاً از دست کسی هم کاری برنیاید. در چنین شرایطی محبین اهل بیت (علیهم السلام) دست به دامان آن بزرگ‌واران می‌شوند و از آن‌ها کمک می‌خواهند.

دوران 8 ساله جنگ تحمیلی و مظلومیت ملت ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلوله‌های دشمن بعثی از ائمه، با اخلاص استمداد می‌طلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری می‌کردند. حال به مناسبت سالروز میلاد با سعادت حجت خدا روی زمین، و تبریک ولادت منجی عالم بشریت، مهدی موعود (عج) نگاهی می‌کنیم به قطره‌ای از دریای کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها، باشد که مورد قبول حضرتش قرار گیرد.

 رزمنده‌ای که شفا گرفت 

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».

آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد: «یابن‌الحسن (عج)، مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلس‌مان عنایت نمودند.».

جلال فلاحتی راوی: منبع: ماهنامه سبز سرخ.

 توسل به آقا

در منطقه‌ی دربندی خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمی‌توانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر می‌زد. صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم.

   منبع: کتاب امدادهای غیبی. 

شهید اندرزگو و امداد امام زمان (علیه‌السلام)

این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده‌اند:

یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخانه وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج می‌زد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمی‌توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی‌دانم چه طور توسل پیدا کردیم.

گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم این‌ها تقصیری ندارند.».

در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می‌کنید؟ گفتم می‌خواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه‌ی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا می‌کرد راه نمی‌رفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.

من سجده‌ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر است از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباس‌هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس‌هایمان یک قطره آب هم نپاشیده ! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده‌ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.

«تهران- موزه‌ی شهدا- خ آیت الله طالقانی».

کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها

امام زمان(عج) در وصیت شهدا

ما باید جهان را برای پذیرفتن آقا امام زمان (عج) آماده کنی.

شهید فیروز یوسفی تشیزی.

******************

اسلام را یاری کنید که ان‌شاءالله فرج امام زمان (عج) فرا می‌رسد و دنیا را از عدل و داد پر می‌کند.

شهید محمود کرمی‌مجومرد.

******************

مگر نمی‌بینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز می‌طلبد؟

شهید محمد کمالیان.

******************

امام زمان (عج) منتظر شماست که شما را بشناسد. قلب خود را پاک کنید و همچنان محکم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید و زمان را برای ظهور حضرتش آماده و مهیّا سازید.

شهید محمد جواد میری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۹
سعید

 آیا حاج احمد متوسلیان زنده است؟


حاج ابراهیم همت و نیروهای دیگری که همراه متوسلیان در لبنان بودند حدود 24 ساعت بعد متوجه می‌شوند این چهار نفر گم شده‌اند. پس از گذشت ساعتی از جدا شدن متوسلیان و سه دیپلمات دیگر از سایر نیروها، نیروهای ایرانی از طریق بی‌سیم از بعلبک و بیروت، سراغ آن‌ها را می‌گیرند و جواب...


آیا حاج احمد متوسلیان زنده است؟

روزهایی که پشت سر گذاشتیم مصادف بود با سالگرد ربوده شدن.حاج احمد متوسلیان و همراهانش، حمید داودآبادی نویسنده‌ی صاحب نام دفاع مقدس به واسطه علاقه یا احساس وظیفه، تحقیقات کاملی روی پرونده ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در لبنان انجام داده و نتیجه این تحقیقات در کتاب «کمین جولای 82» منتشر شده که معتبرترین و کامل‌ترین کتاب در مسیر پرونده حاج احمد متوسلیان و همراهانش به شمار می‌رود.

خبرگزاری دانشجو با داودآبادی درباره برخی از ابعاد این اتفاق به گفتگو نشسته که مشروح آن در ادامه می‌آید:

 اقدام فالانژها؛ قابل پیش بینی یا غیر منتظره بود؟

زمانی که نیروهای ایرانی به لبنان رفتند، لبنان درگیر جنگ بود و دولت مرکزی مستقری هم نداشت. دولت «بشیر جمایل» هم که در رأس کار بود فاقد تسلط بر حکومت بود.

واضح است که وقتی در منطقه‌ای جنگ در گرفته است، وقوع حوادثی نظیر گروگان گیری و ربایش طبیعی است و از این منظر می‌توان گفت اسارت حاج احمد متوسلیان از قبل قابل پیش بینی بود. ضمن این که دو نفر دیگر از نیروهای ایرانی هم چند وقت قبل اسیر شده بودند و این گروگان گیری‌ها برای بار اول نبود که رخ می‌داد.

 نجات حاج احمد در همان ساعات اولیه

صحبت‌هایی مبنی بر این که می‌شد حاج احمد و همراهانش را در همان ساعات اولیه نجات داد و شایعاتی مبنی بر این که مسئولان، اجازه چنین کاری را نداده‌اند بی پایه و کذب محض است.

حاج ابراهیم همت و نیروهای دیگری که همراه متوسلیان در لبنان بودند حدود 24 ساعت بعد متوجه می‌شوند این چهار نفر گم شده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۲۲
سعید

فردی که سال 63 به آرزویش رسید


حسن عقب عقب می‌رود و به جایی تکیه می‌دهد و می‌گوید: من تنها برای اسلام و اجرای احکام قرآن به سپاه رفته‌ام. به من فرمانده نگویید، من خاک پای بسیجیانم. من فقط یک خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحی‌اش می‌گوید: به من رهبر نگویید، خدمتگزار بگویید و من که خاک پای اویم به خود لقب فرمانده بدهم؟


شهیدی که سال 63 به آرزویش رسید

بهمن ماه 1361 ساعت 2 بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در می‌آید. پدر که نزدیک‌ترین نفر به درب است، آن را باز می‌کند. خودرویی و دو نفر که متواضعانه سلام می‌کنند، کادر چشم‌هایش را پر می‌کنند؛ یکی از آن‌ها در حالی که لبخندی صمیمی بر لب دارد، با دو دست نامه‌ای تقدیم می‌کند. آنگاه آن‌ها خداحافظی می‌کنند و می‌روند. آنقدر غرق نامه می‌شود که رفتن آن‌ها را متوجه نمی‌شود. چرخی می‌خورد و به درون خانه می‌رود.

چیزی غریب در دلش و التهابی شدید از جستجو در درونش شکوفه می‌زند. نامه از طرف ریاست جمهور، حضرت آیت الله خامنه‌ای است و او متعجبانه پشت و روی پاکت نامه را خوب نگاه می‌کند. با خود می‌گوید: رئیس جمهور کجا و منزل ما کجا؟ شاید نامه مال کسی دیگر است و آن‌ها اشتباهی آن را آورده‌اند، ولی آدرس دقیقاً درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بی آنکه متوجه باشد، حریصانه نامه را باز می‌کند می‌خواند:

بسمه تعالی

برادر حسن درویش فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ علیه‌السلام.

شهادت پاسداران عزیز و سرافراز و سرخ رویان دنیا و آخرت، برادران حسن باقری و مجید بقایی و برادران شهید همراه آنان را به شما هم‌سنگر مقاومشان تبریک و تسلیت می‌گوییم و یاد همه کبوتران خونین بال انقلاب اسلامی را گرامی می‌داریم.

امیدوار به رحمت خدا و مطمئن به پیروزی نهایی، راه آن عزیزان را تا پایان ادامه دهید. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین».

سید علی خامنه‌ای.

رئیس جمهوری اسلامی ایران.


آیا درست نوشته‌اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟
ولی چرا هر وقت می‌پرسیدم در جبهه چه کاره ای هیچ وقت جواب درستی به من نمی‌داد و فقط می‌گفت: مثل همه بسیجی‌ها پست می‌دهم


امضای حضرت آیت الله خامنه‌ای در پایین نامه برق شادی را در چشمان پدر به همراه می‌آورد. ولی متعجبانه هنوز به عنوان نامه خیره شده است. همان جایی که نوشته شده: برادر حسن درویش، فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ علیه‌السلام.

پدر با خود می‌گوید: آیا درست نوشته‌اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولی چرا هر وقت می‌پرسیدم در جبهه چه کاره ای هیچ وقت جواب درستی به من نمی‌داد و فقط می‌گفت: مثل همه بسیجی‌ها پست می‌دهم. روی به آسمان می‌کند و در حالی که همچنان خوشحال است، زیر لب می‌گوید: خدایا شکر که پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندی مثل بچه‌ای که ناشی گرا نه بخواهد خطایش را بپوشاند، در نامه را می‌بندد و در حیاط خانه، نامه را به حسن می‌دهد. حسن نگاهی مشکوک به نامه می‌کند. آن را باز می‌کند و می‌خواند متعجبانه می‌پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟

- نه بسته بود.

- پس کی آن را باز کرد؟

شهیدی که سال 63 به آرزویش رسید

پدر با شرمساری می‌گوید: ببخش فرزندم من آن را باز کردم.

مثل کسی که دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، می‌پرسد: حتماً آن را هم خوانده‌ای؟


دشمنان اسلام بدانند که انقلاب اسلامی شکست نخورده و انشا الله شکست نمی‌خورد که این فرموده حضرت روح الله است، چرا که او بود که گردنکشی‌های دشمنان را با توکل بر خداوند و عشق به اسلام کوتاه کرد.

امت بداند که تنها راه تداوم این حرکت خدایی، توکل به خدای رحمان است. پس به او توکل کنید


پدر با همان لحن شرمساری می‌گوید: بله فرزندم و فهمیدم که تو فرمانده‌ای؛ چیزی که همیشه از من پنهان کرده بودی.

حسن عقب عقب می‌رود و به جایی تکیه می‌دهد و می‌گوید: من فقط برای اسلام و اجرای احکام قرآن به سپاه رفته‌ام. به من فرمانده نگویید. من خاک پای بسیجیانم، من فقط یک خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحی‌اش می‌گوید: به من رهبر نگویید خدمتگزار بگویید و من که خاک پای اویم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولی پدر با لبخند رضایت بخشی مثل کسی که قند در دلش آب کرده باشند، همچنان به حسن می‌نگرد؛ نگریستنی که هیچ شباهتی با نگاه‌های پیشینش ندارد.

*****

سردار شهید حسن درویش که در سال 1341 در شوش دانیال به دنیا آمده بود، سرانجام در سال 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید.

وی در وصیت‌نامه‌اش یادآوری می‌کند:

دشمنان اسلام بدانند که انقلاب اسلامی شکست نخورده و انشا الله شکست نمی‌خورد که این فرموده حضرت روح الله است، چرا که او بود که گردنکشی‌های دشمنان را با توکل بر خداوند و عشق به اسلام کوتاه کرد.

امت بداند که تنها راه تداوم این حرکت خدایی، توکل به خدای رحمان است. پس به او توکل کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۰ ، ۱۲:۴۹
سعید

شهیدی در قطعه 24 ردیف 74


 وی در آن ایام برای عدم حضور در محل خدمت خود هیچ الزامی نداشت و بسیاری خوشحال نیز می شدند که ایشان بدون سر و صدا ، مدتی را از جمع همرزمانش دور باشد. او بی جنجال رفت و بدون کمترین هیاهویی بازگشت


شهیدی در قطعه 24 ردیف 74

کاظم نجفی رستگار  به سال 1339 در روستای اشرف آبادِ شهر ری متولد شد. وی از جمله جوانانی بود که در اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، به صف پاسدارانِ آن پیوست و سرانجام در حالی که ملبس به خرقه ی خاکیِ بسیج بود ، بال در بال ملائک گشود.

در میان سوابق جهادی کاظم رستگار از حضور در کردستان عراق تا شرکت در عملیات«الی بیت المقدس»با مسئولیت فرمانده گردان از لشکر حضرت رسول(صلوات الله علیه و آله) و حضور در لبنان دیده می شود. او در مهرماه 61 ازدواج کرده، چند روز پس از ازدواج راهی منطقه عملیاتی گردید.

پس از استعفای حاج علی رضا موحد دانش از فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا(ع)، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت.به دنبال عملیات خیبر و مباحثی که بر سر نحوه اداره عملیات ها در میان یگان های سپاه تهران و ستاد کل سپاه ایجاد شد، کاظم رستگار از جمله فرماندهانی بود که برای ایجاد سهولت در فرماندهی جنگ و یک دستی در اداره عملیات ها، داوطلبانه از تمام مسئولیت های خود کناره گرفت و به فاصله مدت کوتاهی، به صورت یک پاسدار بسیجی در عملیات بدر شرکت کرده و در خط مقدم نبرد (شرق رودخانه دجله) به تاریخ 25 اسفند 1363 شربت شهادت را نوشید.

پیکر پاک شهید کاظم نجفی رستگار، پس از 13 سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و به تهران منتقل گردید. مزار این سردار مخلص، در قطعه 24 بهشت زهرای تهران (قطعه: 24 ردیف: 74 شماره: 23 ـ پایین مزار شهید بروجردی) به خاک سپرده شده است

پیکر پاک شهید کاظم نجفی رستگار، پس از 13 سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و به تهران منتقل گردید. مزار این سردار مخلص، در قطعه 24 بهشت زهرای تهران (قطعه: 24 ردیف: 74 شماره: 23 ـ پایین مزار شهید بروجردی) به خاک سپرده شده است.

شهیدی در قطعه 24 ردیف 74

آن چه می بینید ، آخرین برگ مرخصی سردار شهید کاظم نجفی رستگار است که مهلت آن حدود دو هفته پیش از تاریخ شهادتش ، به پایان رسیده است. این سند در حقیقت نشان از وفاداری کاظم رستگار به سپاه و تقید به التزامات آن ، حتی در زمانی است که مورد بی مهری برخی همرزمانش قرار گرفته بود.

وی در آن ایام برای عدم حضور در محل خدمت خود هیچ الزامی نداشت و بسیاری خوشحال نیز می شدند که کاظم بدون سر و صدا ، مدتی را از جمع همرزمانش دور باشد. رستگار آخرین مرخصی خود را بی جنجال رفت و بدون کمترین هیاهویی بازگشت و چند روز بعد، دوشادوش شاگردان بسیجی اش ، آسمانی شد.

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۰ ، ۱۲:۳۵
سعید

تو خیلی بی ‌عاطفه‌ای

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود ،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد . منتظر ماشین بود ؛‌ دیر کرده بود .

مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد ،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌ بار انگار آمده بود که برود .
خودش می ‌گفت « روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

شهید همت

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.

بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، ‌با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین‌ طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی . فکر نمی‌کنی مادرت چه ‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.

چند دقیقه‌ای می ‌شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ ‌کوبم کرد . نمی‌خواستم باور کنم .

بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌ قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که
دوباره برگردی .»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۵۱
سعید

تنها آرزوی شهید پلارک


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم والله اگر تو کمک نمی‌کردی و تو یاریم نمی‌کردی به اینجا نمی‌آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می‌داشتی می‌دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی‌آمدند.


تنها آرزوی شهید پلارک /تصویر

شهید احمد پلارک متولد 1344 و اصالتاً تبریزی بود. ایشان فرمانده آرپی‌جی زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. شهید پلارک سال 66 در عملیات کربلای 8، شلمچه، به شهادت رسید.

متنی را که خواهید خواند وصیت نامه شهید احمد پلارک است که در ظهر عاشورا نوشته شده است. وی در وصیت نامه‌اش با تاکید خواسته جمله‌ای را بر روی سنگ قبرش بنویسند اما معلوم نیست چرا این درخواست برآورده نشده است.

 متن زیر دست‌نوشته شهید پلارک است که ذیل آن تصویر قبر ایشان نیز قرار داده شده است.

                                     روحمان با یادش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم

ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی‌کرد ما هدایت نمی‌شدیم السلام علیک یا ثارالله ای چراغ هدایت و کشتی نجات، ای رهبر آزادگان، ای آموزگار شهادت بر حرانی که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایتی که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید. (یا حسین دخیلم) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می‌رویم به این نیت می‌رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان بر روی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده می‌رویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می‌رویم. سخت است شنیدن این مصیبت‌ها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت به کار ببندیم.


خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما. خدایا توفیق شناخت خودت آن طور که شهدا شناختند به ما عطا فرما و شهدا را از ما راضی بفرما و ما را به آن‌ها ملحق بفرما.


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو کمک نمی‌کردی و تو یاریم نمی‌کردی به اینجا نمی‌آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می‌داشتی می‌دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی‌آمدند، هیچ بلکه از من فرار می‌کردند حتی پدر و مادرم. خدایا به کرمت و مهربانی‌ات ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو می‌شود. الهی العفو...

بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید (امام دوستت دارم و التماس دعا دارم) که می‌دانم بر سر قبرم می‌آید.

                                                                           ظهر عاشورا 24/6/1365

                                                                              سید احمد پلارک

 

تصویر مزار شهید پلارک

تنها آرزوی شهید پلارک /تصویر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۳۷
سعید

آبِ خنک در شلمچه /شوخ طبعی

آبِ خنک در شلمچه /طنز

شلمچه بودیم.

از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».

هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.

دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.

انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».

و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».

به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.

پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»

حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» 
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!؟.

و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!

که احمد داد زد:

«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! او نم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».

اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

خانه ی استثنایی یک شهید

قسمت 13 :

معصومه سبک خیز :

سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسسن دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه.  خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.

خانه

آن وقت ها خانه ما طلاب 1 بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .

هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.

یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!

چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.

خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟

گفتم : آره.


چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد !


باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟

گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.

چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.

کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.

. . . .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۱۴:۰۶
سعید

تپه‌ای با 18 پیکر بی سر (۱)


اولین جایی که بازدید کردیم، به رأس الشهداء معروف بود. دو اتاق در بالای یکی از تپه های مشرف بر شهر سنندج که محل استراحت بچه های سپاه بود و در منطقه ای کاملاً سوق الجیشی قرار داشت و پرچم جمهوری اسلامی بر بالای آن در اهتزاز بود.راهنما توضیح داد که اینجا مکان بسیار مقدسی است؛ چراکه چند ماه قبل حادثه ای بسیار جانسوز در آن رخ داده. او تعریف کرد که...


تپه‌ای با 18 پیکر بی سر

اسفند ماه 1363 قرار شد در ایام نوروز، تعدادی از دانش آموزان ممتاز بسیجی را در قالب اردوی بازدید از مناطق جنگی به کردستان ببریم. یکی از پایگاههای پشتیبانی کننده جنگ در کردستان، سپاه اصفهان بود و قاعدتاً کارها برای ما اصفهانی‌ها، در آنجا بهتر هماهنگ می شد. ایام گذشت تا روز موعود فرا رسید. ساعت 6 عصر، همراه با دو روحانی، آقایان مرتضوی و شاکران با یک اتوبوس از اصفهان حرکت کرده  بعدازظهر فردا به پادگان سنندج رسیدیم.

این پادگان چند ماهی بود که امنیت نسبی پیدا کرده و از زیر خمپاره های ضد انقلاب خارج شده بود. در ساختمانی درون پادگان مستقر شدیم. برنامه ها را یکی از مسئولین فرهنگی سپاه سنندج، برادر مستوفیان تنظیم و توضیح داد، برادری که از شهدای زنده بود و چندین بار زخمی شده اما باز به مجاهدت و عهدی که با شهدا بسته بود پایبند بود. او در روز اول برای ما چهار برنامه بازدید تنظیم کرده بود. بازدید از مکان رأس الشهدا، دیدار با جانبازی استثنایی، دیدار با خانواده شهید پیشمرگ و در آخر هم بازدید از گلزار شهدای سنندج.

 رأس الشهداء

اولین جایی که بازدید کردیم، به رأس الشهداء معروف بود. دو اتاق در بالای یکی از تپه های مشرف بر شهر سنندج که محل استراحت بچه های سپاه بود و در منطقه ای کاملاً سوق الجیشی قرار داشت و پرچم جمهوری اسلامی بر بالای آن در اهتزاز بود.

راهنما توضیح داد که اینجا مکان بسیار مقدسی است؛ چراکه چند ماه قبل حادثه ای بسیار جانسوز در آن رخ داده. او تعریف کرد که 18تن از برادران سپاه بعد از مأموریتی سخت برای استراحت به این مکان می آیند و بعد از اینکه مشغول استراحت می شوند،

یکی از نیروهای کوموله که خود را به عنوان پیشمرگ کرد مسلمان جا زده و در عین حال راهنمایی گروه را نیز به عهده داشت، داوطلب نگهبانی شده و پس از خوابیدن برادران پاسدار، ضدانقلاب را خبر کرده بود و خیلی بی‌سروصدا و پس از بیهوش کردن آنان، سر تمامی شان را از تن جدا کرده و با خود برده اند.

 آنان اینکار را برای ایجاد رعب و وحشت انجام داده تا سپاهیان پاسدار را از ماندن در این منطقه بترسانند و بتوانند در پناه این جنایات، کردستان را از این کشور جدا سازند.

 او اشاره کرد که اتفاقاً بعد از این جنایت ضد انقلاب، خون این شهدا دامان آنها را گرفت و در یک مبارزه جانانه، پایگاه مهمی از آنها لو رفت و با تعداد زیادی کشته و زخمی که چندین برابر 18نفر بوده، پایگاهشان به طور کامل منهدم شد.

 و من که حال خودم را نمی فهمیدم، از روی تخت برخواستم، پایین آمدم و به طرف حیاط رفتم. اصلاً حواسم نبود که چراغ را روشن کنم؛ چرا که همه جا کاملاً روشن بود و بعد از چند دقیقه که به اتاق برگشتم، دیدم اتاق تاریک است. نه نوری، نه کسی! به طرف در خانه رفتم، در را باز کردم. بوی عطری عجیب در کوچه پیچیده بود، اما کسی نبود. به خانه برگشتم. وسط حیاط بودم که یک مرتبه مادرم در را باز کرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۱۳:۲۸
سعید

عنایت امام زمان (عج) در عملیات


تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.

آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم.


توسل به امام زمان(عج) در عملیات

یکی از همرزمان شهید بزرگوار، محمد بروجردی (فرمانده عملیات غرب کشور) چنین نقل می‌کند که:

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۴۷
سعید

عکس یادگاری شهدا


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه  افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند(کسی که از دورتر می آید شناخته نشد.) گرچه نیروهای لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) از اهالی قم می باشند اما این گل های سرسبد آفرینش ، غالباً از برو بچه های زنجان هستند و احتمالاً به همراه شهید محمد ناصر اشتری(که دوستی بسیار نزدیکی با شهید زین الدین داشت) به لشکر مزبور پیوسته اند.

ایستاده از راست:شهید طاهر اسدی،شهید حسن(رسول)باقری،شهید غلامحسین ناصر احمدی ،شهید علی مولایی ،شهید محمد ناصر اشتری ،شهید احمد یوسفی، نفر نشسته شهید سید داود شبیری

عکس یادگاری شهدا

شهید محمد ناصر اشتری فرزند صیاد در سال 1341 در شهرستان زنجان در خانواده ای مذهبی و متعهد چشم به جهان گشود دوره ابتدایی را در دبستان خاقانی و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی انوری به پایان رساند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۱۶
سعید

همسنگرم کجایی؟


آمبولانسى دراختیارم  بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم:
«همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.


همسنگرم کجایی؟

آمبولانسى بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.
دو شبانه روز‌ نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم.
نمی‌دانم چه مدت خوابم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام‌های خود را این طرف‌ها آورده بود. داشت به شیشه می‌زد. گفت: «آقا! شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما می‌گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.»
او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتم‌. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد.

خاک‌ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بى خوابى بیجا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟»
گفت: «پشت ماشین را خواندم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۵۷
سعید

صدایی از صد و ده شهید جامانده


من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم


صدایی از صدوده شهید جامانده

یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.

من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.

اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۲۲
سعید

وصیتنامه شهید حاج احمد کاظمی


خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

                                    


متن وصیت نامه سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:

الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهید ان علیاً ولی الله

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم.

ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم.

                          

الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم،

انشاء الله تعالی.

منزل ظهر جمعه 6/4/82


* - می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باش

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....


«شهید ماشاءالله رشیدی »

*-خدایا مرگ مرا شهادت قرار بده
همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .


یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود .
وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت .
همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود .
صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »
  *- آرزو
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

*-تنها آرزوی یک مداح اهل بیت شهید محمد رضا داروئیان
 
شهید رضا داروئیان

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله وانا الیه راجعون

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

همانا همه چیز اوست و بازگشتمان نیز به سوی اوست،و این اوست که عشق و عاشقی را آفرید و عشق حسین(ع)از همه عشق ها برتر و عاشقان او عاشق تر از دیگران.

ای خدای عالمیان هیچ توشه ای به جر گناه ندارم ولی چشم به عطای تو دارم.الهی ما را بیامرز و بعد بمیران اگر نمی بود عشق حسین(ع) دلها هم زنگ زده و سیاه و کدر می شد. پس ای ثارالله ما را از عاشقان حقیقی قرار بده و عشقمان را افزون کن و از شراب عشقت سیرابمان بنما و از شهدای کربلا ما را جدا مفرما.

به پیر جماران عمر طولانی تا ظهور حضرت مهدی(عج) عنایت کن.

تنها آرزویم اینست که در لحظات آخر عمر خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم های ابا عبد الله الحسین(ع) بیاندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم،خاک پایش را توتیای چشم بکنم.

از همه طلب حلیت می کنم.والسلام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سعید

شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!


انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم که...


شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!

«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده».

- مگه راهکار شهید صبوری رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسی دشمن رو ندیدی که پرکوب مشغول احداث موانعن؟!

«لاالله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد».

- مگه نمی‌دونی که دشمن به احتمال قوی کمین گذاشته؟! مگه نمی‌دونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن برای کسب اطلاعات! مگه جرأت داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فکر کردی اونا کودن و نفهمن؟!

«لاالله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتاً سرد. یک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود 20 نفر در حال ضجه زدن و گریه کردن. آن‌ها دارند از خدا کمک و استعانت می‌خواهند.

- فردا روز جمعه می‌خوای بری شناسایی؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم باید کار کرد و جنگید.

هرچه از شروع دعا می‌گذرد ضجه‌ها بیشتر اوج می‌گیرد. خدایا! نمی‌گویم ما را آزمایش نکن! چرا آزمایشمان کن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محکم عطا کن تا ناخالصی‌ها و ضعف‌هایمان را بشناسیم.

صدای نوجوان 16-15 ساله‌ای که دعای کمیل می‌خواند با گریه درآمیخته است. احساس می‌کنم ناخالصی‌هایم مثل روغن که روی آتش ذوب می‌شود از سر تا پایم چکیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات


«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده»


  • «خیلی وقت بود منتظر نامه‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد.

- علی اکبر شهید شده. 9 روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم.

- بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند.

مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعریف کرد:

-انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم.

«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین».

چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین.

وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌کنین؟! دونه‌های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۹
سعید

حاج احمد کسی نبود که برگردد


می‌خواهم که نکته‌ای از حاج احمد متوسلیان برایمان بگوید و او می‌گوید: حاج احمد برای بعضی‌ها استخوان در گلو بود. احمد مطیع حضرت امام (ره) بود و بشدت ولایتی، همیشه می‌گفت ما باید با ولایت زندگی کنیم و جدایی از ولایت منجر به شکست است. متوسلیان را یک فرمانده بی نظیر می‌دانم که حق مطلب را نمی‌شود در مورد‌ش ادا کرد. همیشه یاد این فرمایش از حاج‌احمد آقا هستم که می‌گویند: شب عملیات که می‌شد، حوله جوابگوی اشک‌های حضرت امام(ره) نبود.


حاج احمد متوسلیان

جعفر جهروتی‌زاده (که همرزم شهید چمران و حاج احمد متوسلیان بوده و سمت‌های مهمی چون فرماندهی گردان تخریب لشکر محمدرسول‌الله(ص)  و گردان‌های پارتیزانی را برعهده داشته است.) سال 1340 در قم به دنیا آمد. همان ابتدا که جنگ شروع شد با رفیق قدیمی‌اش احمد متوسلیان به جبهه رفتند و به اتفاق چند تن دیگر لشکر محمدرسول‌الله(ص) را تشکیل دادند و حاج احمد مسئولیت تخریب و آموزش نظامی لشکر را گردنش انداخت. اکنون بیش از 70 درصد جانبازی دارد، اما هنوز از قد بلند و بدن ورزیده‌اش پیداست که فرمانده بسیاری از عملیات‌های چریکی برون مرزی بوده است.

حاج جعفر در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر جانشین گردانشی بود و به همراه فرمانده احمد متوسلیان، شهید تقی‌رستگار، شهید رضا دستواره، شهید حسن زمانی، شهید رحمان (حسین) اسلامی و چند نفر دیگر؛ جزو اولین کسانی بودند که به خرمشهر وارد شدند.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی اختصاصی روزنامه ایران است با سردار جعفر جهروتی زاده:

حاج جعفر معتقد است مقدماتی که برای فتح المبین انجام شد کار بسیار مهمی بود اما کمتر به آن توجه می‌شود، او می‌گوید: هنگامی که ما 20 بهمن 60 به دزفول رسیدیم و در دوکوهه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) را تشکیل دادیم  . . .

ادامه مطلب حاج احمد و ولایتمداری . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۰
سعید

شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد


 گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟


شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد

صبح یک روز گرم تابستانی، زیر سایه چادری در هفت تپه، مأمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را دیدم که از دور، در طراز نرم و ملایم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست.

گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟

شهید ملاح دستش را روی شانه‌هایم چفت کرد و با لبخندی غریبانه گفت: سید، بذار برات از خواب دیشب بگم. تو هم از اصحاب خواب دیشب من هستی...

گفتم: من! این یعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی دیدی؟ پسر نکنه جرعه شهادت را تو خواب نوشیدی!

گفت: برو بالاتر سید، اصلاً یادت هست من همیشه بهت می‌گم که به شکل غریبانه‌ای شهید می‌شم، تو هی به من بخند، ولی دیشب به ظهور رسیدم. بشارتش را گرفتم.

خندیم و گفتم: آره، تو از همین حالا سوت شهادتت رو بزن!

گفت: خواب دیدم همین اطرافم، بعد یکی به‌ اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسینه گردان می‌آمد، اما صدا یک جورایی غریبانه و خاص بود، حیرت کردم!؟ مثل اون صدا تابه‌حال هیچ کجا نشنیده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشه چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ریختم. ناگهان اندیشه‌ای مثل یک وحی ریخت توی دلم. مقابل تکه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی‌قراری گفتم: السلام علیک یا فاطمه زهراء...

حال غریبی پیدا کردم، من و حضرت زهرا(س)...

حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن‌قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، به اصحاب عاشورایی، به مولا علی(ع).

حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسین، سلام خدا بر شما باد، ایشان (نورالله) چند روز دیگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسین(ع) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم،این بشارت بود.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند

سید جون! مدت‌هاست که منتظرش بودم، واقعیت اینه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. باید آرزو کنی، تا آرزوهات سراغت بیان. بیدار که شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز دیگه... اصلاً خبر که داری داریم میریم مهران؟ میدونی، انشالله من شهید می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم که به غریبانگی حضرت زهرا(س) به شکل غریبانه‌ای هم شهید خواهم شد... ان‌شالله.

بغض گلویم را گرفت، تو حیرت ماندم. آره ما بر حقیم و این‌ها نشانه آن ظهور حقیقت مطلق است. بلند شدم، شهید ملاح را بغل کردم.

گفت: تو شک داری؟ گفتم: بیا یک شرطی ببندیم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.

عصر روز پنجم از این واقعه، شانزدهم تیرماه شصت‌وپنج، سربندها که روی پیشانی رفت، به‌یاد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون می‌ایستاد. رفتم نزدیکش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو که یادت هست؟

لبخندی زد و گفت: سید، از همین حالا تو سوتت را بزن.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند.

 در سحرگاه هفدهم تیرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۸
سعید

پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم ماند


 شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد


پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم است

آزاده شهید حسین پیراینده در سال 1336 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. وی در سن نوجوانی به همراه بزرگترها در تظاهرات علیه رژیم فاسد شاهنشاهی شرکت می کرد. با فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر تشکیل بسیج از ابتدا همراه با پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در مبارزه با اشرار، مفسدین و قاچاقچیان حضوری چشمگیر داشت. وی با آغاز تجاوز عراق به میهن اسلامی رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد و در عملیات آزاد سازی خرمشهر به افتخار جانبازی نائل آمد. هنوز بهبودی کامل نیافته بود که به علت اشتیاق به جهاد در راه خدا دوباره رهسپار جبهه گردید.

دوران اسارت

شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد؛ به گونه ای که در نهایت تنها آسایشگاهی که بعثی ها راضی شدند در آن عکس صدام نصب نشود، آسایشگاهی بود که شهید پیراینده در آن حضور داشت.

ادامه مطلب رو از دست ندین . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۴
سعید

آزادگان و خبر رحلت امام (ره)


وقتی خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود.سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟ چهره ها غمبار و گریان بود. هر کس به نحوی در درون خود می سوخت.


امام خمینی

حدود 22 سال پیش مردم ایران روزهای سختی را می گذراندند با اتمام جنگ غم از دست دادن عزیزان ، غم فراق اسرا و مفقودالاثرها خود را نشان می داد ولی همه می گفتند : فدای تار موی امام .

با دیدن امام مادران غمشان التیام می یافت و فرزندان شهدا امام را به جای پدر می خواندند و این مایه ی آرامش و دلگرمی برای ملت خداجوی بود. تا اینکه خبر رسید امام خمینی در بیمارستان قلب جماران بستری شدند این مردم را به تلاطم وا داشت نذر و نیاز به درگاه خداوند منان. امن یجیب مادران داغ دیده ی شهدا ، اشک فرزندان بی پدر و پدران بی فرزند همه و همه ...

ولی مشیت الهی بر این بود که ما ادامه راه ا بدون امام طی کنیم ، امتحان بزرگی برای ما اجرا شد .

روزی که رادیو از صبح شروع به پخش قرآن کرد دل ها به اضطراب افتاد تا لحظه ای که اعلام کردند "روح خدا به ملکوت اعلی پیوست" ملت به یکباره عزادار شدند غمی سخت تر و بزرگتر حتی برای خانواده های شهدا ، اسرا و مفقودالاثرها . در این میان هرکس که قلبش به عشق امام می تپید ولی به دلایلی در میهن اسلامی مان نبود در غم بیشتری فرو رفت .

جانبازانی که مجبور به خانه نشینی بودند یا آنهایی که برای درمان به خارج از کشور رفته بودند پای درد دل هرکدامشان که بنشینی برای چنان تعریف می کنند از غم روز ارتحال امام خمینی (ره) که انگار همین دیروز بوده ، ولی در این بین خاطرات آزادگان بیشتر آدم را می سوزاند آنها که به دور از خانه و خانواده خود در آن شرایط سخت اسارت ، در بین کارهای وحشیانه ی بعثی ها خبر از ارتحال پیر و مرادشان گرفتند....

 و چه سخت و سنگین بود آن فضا 

و اکنون بخوانید از آنچه این عزیزان برایمان به رسم یادگار تعریف کردند : 

بچه ها می گفتند: از کجا می دانی؟ وقتی که خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه ما در تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود. سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟  . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۴
سعید

 

مکتبی که امام برایش جهاد کرد.... 

 

 سخنان امام خامنه ای۱۴/۳/۱۳۸۳

 


من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند ازشخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .

البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.


 هنوز محور اصلی تبلیغات دشمنان انقلاب وکشور ما دشمنی با امام بزرگوارماست.آنها مهم ترین هدف خود را ...این قرارداده اند که با هزاران ساعت برنامه ریزی و برنامه سازی در ماه برای صدها رادیوو تلویزیونی که در اطراف عالم از سوی محافل صهیونیستی و استکباری به راه افتاده است شخصیت پر جاذبه و چهره درخشان امام بزرگوار را زیر سوال ببرند باید تصدیق کنیم که دشمنان نظام اسلامی برای مقابله و مبارزه ی با نظام جمهوری اسلامی وحرکت ملت ایران جزاین چاره ای هم ندارند زیرا عامل مهم تسلیم ناپذیری و ایستادگی ملت ایران در راه پر افتخار خود فلسفه ی سیاسی و مکتب سیاسی امام است که ملت ما از بن دندان به ان اعتقاد دارند.

دشمنان انقلاب چاره ای ندارند جز این که با فلسفه ی امام یامکتب امام ، با شخصیت امام – که همچنان زنده وپایدار است –دشمنی کنند تا بتوانند این ملت را به خیال خود به عقب نشینی و تسلیم در مقابل خودشان وادارکنند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست طلسم دیر پای استبداد را در این کشور بشکند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست دست غارتگران را از این کشور کوتاه کند غارتگرانی که با همدستی با دیکتاتورها ایران را به خانه امن خود تبدیل کرده بودند کسانی که امیدوار بودند بتوانند ایران را به صورت یک کشور تولیدکننده ی مواد اولیه و انبار تمام نشدنی نفت برای خود نگه دارند.

من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند از شخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.

مکتب سیاسی امام میدانی را بازمی کند که گستره ی آن حتی از تشکیل نظام اسلامی هم وسیع تر است .

مکتب سیاسی یی که امام آن را مطرح وبرای آن مجاهدت کرد وآن را تجسم و عینیت بخشید برای بشریت و برای دنیا حرف تازه دارد وراه تازه پیشنهاد می کند.

چیزهایی در این مکتب وجود دارد که بشریت تشنه ی آنهاست ،لذا کهنه نمی شود.کسانی که سعی می کنند امام بزرگوار ما را به عنوان یک شخصیت متعلق به تاریخ و متعلق به گذشته معرفی کنند در تلاش خود موفق نخواهند شد.امام در مکتب سیاسی خود زنده است و تا این مکتب سیاسی زنده است حضور و وجود امام در میان امت اسلامی بلکه در میان بشریت منشا آثار بزرگ وماندگاراست...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۰
سعید

قبر شماره 42 /عکس


 از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود


مهرداد خواجوی گَوَنی سال 1348 در تهران متولد شد. پدرش «احمد» از اهالی گلباف (شهری از توابع کرمان) بود. وی در سال  در سال 1359، به کرمان مراجعت کرد. مهرداد به سال 1362، راهی حوزه علمیه کرمان شد. مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها عازم جبهه شد و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله (ع)»،پیوست. مهرداد، دیگر جبهه ها را رها نکرد تا سرانجام  در خرداد سال 1367، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره  به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز،
بال در بال ملائک گشود.
 

عکس زیر ، شهید خواجوی را در خوابی عمیق نشان می دهد. رفقای مهرداد ، از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود و پیکر پاکِ مهرداد خواجوی ، پیچیده در کفن ، با چنین نوشته ای بر روی سینه اش ، به تهران منتقل شده و در بهشت زهرا(س) آرام بگیرد.

مرقد پاک مهرداد در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26، ردیف : 577 ، شماره :42 قرار دارد.

قبر شماره 42 /عکس

قبر شماره 42 /عکس

شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» (نفر اول از چپ)

 روحمان با یادش شاد

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۲
سعید
چند خاطره کوتاه اما خواندنی...
 


دعای قنوت :

 

خیلی اشکش را نگه می داشت  ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد . دوستش می گفت : « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست . بارها می شنیدم که می گفت  ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ... ».

 

نگقتن بسم الله :

 

اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »

 

امداد غیبی : 

 

در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟

 

مزد :

 

قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : «  درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

 

بهشت زهرا (س) :

 

صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۲۱
سعید

نخستین فرمانده تیپ 21 امام رضا(ع)


ساواک بارها برای دستگیری محمدمهدی خادم‌الشریعه نقشه کشید اما او هر بار با زیرکی از چنگ آنها می‌گریخت.


خرداد ماه سال 1337 بود که محمد مهدی در شهرستان سرخس به جهان هستی چشم گشود. پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس ضامن آهو داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت نمود و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (علیه السلام) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد.

شهید محمد مهدی خادم الشریعه

یکی از همرزمان ایشان نقل می‌کند: من و پسر یکی از روحانیون را با اعلامیه‌های حضرت امام دستگیر کردند. نگران بودم که بالاخره چه می‌شود. فردی با سرعت آمد و کیفم را دزدید. پلیس مانده بود ما را نگه دارد یا کیف قاپ را تعقیب کند. بالاخره بدون مدرک به کلانتری رفتیم. و بعد از چند ساعت آزاد شدیم. محمدمهدی بیرون کلانتری منتظرمان بود. طرح کیف قاپی از ابتکارات او بود.

 

ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشه‌هایش ناموفق می‌گشت. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی‌اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه‌های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت.

بهمن1360 حماسه ماندگار تاریخ دفاع مقدس در تنگه چزابه رقم خورد. رزمندگان و فرماندهان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) در نبردی نابرابر تمام پاتک‌‌های دشمن را دفع کردند و شجاعانه از مناطق فتح شده پاسداری نمودند. حجم آتش دشمن در این پاتک‌ها برابر تمام مهمات بکارگیری شده توپخانه دشمن تا آن روز بودحماسه آفرینی‌های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود:

پیر جماران در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.»

«کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.».

مادر محمدمهدی هنگام وداع در یکی از اعزام‏های او به منطقه گفت: محمد مهدی دیگر بس است، به جبهه نرو من دیگر تحمل دوریت را ندارم. محمد مهدی گفت: باشد، من به جبهه نمی‏روم. ولی مادر جان آیا شما در روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواهید بود؟ مادرش هم در مقابل این سوال جوابی نداشت که بدهد و سرش را پایین انداخت.

محمد مهدی در عملیات بیت‌المقدس در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به یاران کربلایی‌اش پیوست. پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا (علیه السلام) به خاک سپردند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۴
سعید

زدید به خاک ریز !

تا به حال غصّه‌ دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان ‌های صدفی سفید فاصله ‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد . قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ‌ها کم می ‌آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه ‌وار دشمن . یک تنه می ‌زد به قلب دشمن. به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر می‌کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می‌رود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود :


لبخند

- سلام ابراهیم. حالت چه ‌طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود.

هر چی بهش می‌گفتم که: آخر مرد مؤمن این چه‌طور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یکهو طرف سکته می‌کند، یا حالش بد می شود؟

می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی‌ای، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چه‌طور؟


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم.

حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای.

 وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرک‌هایش چنگ می‌زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.

شهدا

 - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه‌ی همسایه چیه؟

رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!

 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.

- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم. اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...

نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...

یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.

- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.

 شقایقبغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!

 قه قه خندید. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟

نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!»

 لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. موج درست شد.

 گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم.

دست راستش بر سر من.و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۱
سعید

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


یکی از خادمان شهدا روایت می‌کند: مادر شهید وارد سالن معراج شهدا شد، به پیکرهایی که جز تکه‌ای استخوان از آنها باقی نمانده بود، نگاهی کرد و در برابر چشمان حیرت‌زده ما مستقیم به طرف پیکر فرزند شهیدش رفت و گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».


مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

معراج شهدا در شهر هزار و یک رنگ ما نقطه اتصال زمین به آسمان است؛ معراج شهدا آخرین ایستگاه انتظار شهدایی است که خودشان سال‌ها پیش مهمان خان رحمت و فیض الهی شده و همسفره سیدالشهدا (ع)‌ هستند و پیکرهایشان را به عنوان عطیه‌ای الهی برای این روزهای ما، روزهای غربت و روزمرگی به امانت گذاشته‌اند.

هر روز در این سرا ولوله‌ای است از عنایات و کرامات شهدا؛ کراماتی که با شنیدنشان جز یقین به زنده‌ بودن شهدا نتیجه دیگری نخواهد داشت. مطلبی که در ادامه می‌آید، روایت «محمدرضا فیاضی» یکی از خادمان معراج از کرامت شهداست.

در سال 1371، سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت «شب گذشته در یک رؤیا، یکی از شهدای گمنام به من گفت «می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است».

به آن سرباز جوان گفتم «در اینجا خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی» آن سرباز رفت؛ صبح که آمد دوباره گفت «آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی‌ام ـ‌ شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و شلمچه را شخم بزنی!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند. به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم»

با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 به شهادت رسیده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است» به او گفتم «برای شناسایی به همراه مادر به معراج شهدا بیایید»؛ برادر شهید گفت «مادرم تازه قلبش را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد».

اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت «شهید گمنام در اینجا دارید؟» گفتم «بله تعدادی از شهدای تفحص شده در معراج هستند که گمنام‌اند» مادر شهید مفقود گفت «می‌توانم شهدا را ببینم؟» گفتم «بفرمایید».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

مادر شهید رو به ما کرد و گفت «دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند»

به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».

برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم «اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، اینجا کار داریم». مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم «الآن می‌توانید بیایید داخل». مادر شهید وارد سالن شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد».

غوغایی در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهید مفقود، گریه می‌کردند؛

مادر شهید رو به فرزندانش کرد و گفت «برای چه گریه می‌کنید؟ این امانتی بود که خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم که استخوان‌هایش را برایم آورده‌اند دوباره امانتی را به خودش تحویل می‌دهم».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۲۰
سعید

ابتکار بسیجی برای رد شدن از زیر قرآن


 در جبهه های جنگ نیز ، زمانی که رزمندگان به سوی خط مقدم و مناطق عملیاتی راهی می شدند ، حتماً از زیر قرآن عبور می کردند. در تصویر زیر ، نمونه ای از خلاقیت بسیجی برای عبور دادن خیل کثیری از بسیجیان از زیر قرآن دیده می شود.


ابتکار یک رزمنده /عکس

اکثر مسلمانان برای راهی کردن مسافر خود او را از زیر قرآن رد می کنند. با این عمل مسافر را در پناه قرآن به سفر می فرستند . این سنت حسنه در میان ایرانیان به باوری عمیق تبدیل شده است.در جبهه های جنگ نیز، زمانی که رزمندگان به سوی خط مقدم و مناطق عملیاتی راهی می شدند، حتماً از زیر قرآن عبور می کردند. در تصویر، نمونه ای از خلاقیت بسیجی برای عبور دادن خیل کثیری از بسیجیان از زیر قرآن دیده می شود.

یک بسیجی ، بر فراز بیل یک بلدوزر ایستاده و قرآنی را به دست گرفته ، و کامیون های مملو از نیروهای بسیجی که عازم خط مقدم نبرد می باشند از زیر آن عبور می کنند.

سفر به سلامت بسیجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۰۵
سعید

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس


 هفته گذشته مردم قزوین شاهد تخریب قبور شهدا و اموات مدفون در حیاط حرم حسین ابن علی ابن موسی الرضا (ع) بودند و این بسی جای تأسف است که عده ای به قبور مؤمنین دست درازی می کنند و عده ای سکوت ، سکوت و سکوت ...


شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

انالله و انا الیه راجعون. تسلیت باد بر مردم شهـــــید پرور، هتک حرمــــتی دیــگر.اهانت به مزار و استخوان های شهدا در امام زاده حسین(ع) قزوین.

مگر همین چند روز پیش ندیدید مردم ما با چه شور و احترامی شهدا را تشییع کردند؟ چه شد که یادتان رفت این مردم شهید پرورند؟ چه شد یادتان رفت این شهدا حرمت دارند؟ چرا باور نکردید بین این ملت و شهدایشان رازها و درد دل هایی است . دید و بازدیدها با هم دارند . جوان و پیر متوسل می شوند به همین استخوان هایی که شما حرمتشان را نگه نداشتید، نوروز ما خاکیان به دیدن شهدا می رویم و شهدای مفقودالاثر با رخ نمایاندن، بازدید می آیند و استقبال زیبایی از آنها می شود!

شنیدیم مردم مخلص قزوین در صحن امام زاده حسین ابن علی ابن موسی الرضا(ع) با صحنه ای باور نکردنی روبرو شده اند. یکی از شاهدان چنین نقل کرد :

جلسه ای از طرف بنیاد شهید در سالن اجتماعات مزار شهدا در حال برگزاری بود.قبل از پایان مراسم حراست بنیاد خواستار قطع مراسم شد و اعلام کردند به سرعت به سمت امامزاده بروید. وقتی به حیاط امامزاده رسیدیم صحنه هایی بسیار تکان دهنده و وحشتناک دیدیم. قبور ویران شده و استخوان های بیرون آمده از داخل قبرها که نظم خاصی نداشته و مشخص نبود متعلق به قبر چه کسی است همه را حیران کرده بود؛ چنین برخوردی با مزار شهدا...با قبور مسلمانان... قابل باور نبود...

هیچ کس نمی دانست چه کار می توان کرد، یکی به مجلس زنگ زد، یکی به صدا وسیما، یکی استانداری، یکی فرمانداری...در همین اثنا عوامل تخریب قبور صحنه را ترک کرده و به اتاق گوشه صحن پناه بردند...

وقتی که ما رسیدیم بولدوزر عمل گودبرداری به عمق حدود2متر را انجام داده و ماشین خاوری در حال جمع آوری خاکها بود. در صحنه ای که پیش چشممان بود بخشی از استخوان ها را بدون اینکه هویتشان مشخص باشد داخل کیسه های مشکی ریخته بودند .

در آن صحنه تعدادی از فرزندان شهدا از جمله فرزند شهید مهدی و فرزند شهید برجی را نیز دیدیم که لباس های خاکیشان نشان از درگیر شدن با متصدیان امر بود.

شنیدیم مسئولین اعلام کرده اند فقط 3 یا 6 تا از قبور شهدا آسیب دیده در حالیکه استخوان هایی که مابه چشم خود در کیسه ها و زیر عجزها دیدیم بیش از این تعداد بود و از آنجایی که سالهای درازی است از اموات کسی در این مکان دفن نمی شود اغلب قریب به اتفاق این استخوان ها باید مربوط به شهدا باشد.

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

همه منقلب شده بودند. هیچ کس نمی دانست چه کار می توان کرد، یکی به مجلس زنگ زد، یکی به صدا وسیما، یکی استانداری، یکی فرمانداری...در همین اثنا عوامل تخریب قبور صحنه را ترک کرده و به اتاق گوشه صحن پناه بردند. دقایقی نگذشت که پلیس 110 به محل وارد شد. پلیس ابتدا خواست استخوان ها را جمع آوری کند که با اعتراض خانواده شهدا مواجه گردید سپس گفتند کسی به استخوان ها دست نزند تا قضیه به درستی پیگیری شود.

با تماس های دوستان، مسئولین مختلف در محل حاضر شدند و ماجرا را با چشمان خود نظاره کردند...

از صدا و سیما، چندتا از خبرگزاری ها نیز افرادی خود را به محل رسانده بودند.

حال حاضران دگرگون شده بود، پدر شهید عابدی را می دیدیم که استخوان جمجمه ای را در دست گرفته و با آن نجوا می کند سپس شنیدیم مسئولین را خطاب قرار داده و گفت شما که هر سال از جبهه های جنگ استخوان های شهدا را به نقاط مختلف کشور می فرستید و آنها را در شهرهای مختلف دفن می کنید، آیا این استخوان ها با آن استخوان ها فرقی دارند؟ چرا با شهدای ما اینگونه رفتار می کنید؟

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

ظاهراً این اتفاق در روزهای پیش نیز تکرار شده بود چرا که از جانباز گرانقدری شنیدم که می گفت: وقتی چند روز پیش در زمان سالگرد آیت الله شالی به صحن امام زاده حسین رسیدم با صحنه تکان دهنده تخریب قبور مواجه شدم. دوستم از صحنه فیلمبرداری کرد ولی وقتی مسئولین حاضر در آنجا متوجه شدند مجبورمان کردند که فیلم ها را پاک کنیم.

ما از مسئولین اوقاف سؤال می کنیم که چه توجیهی برای این حادثه فجیع دارند؟ از کارمندان بنیاد که شبانه روز در محل حضور دارند و از هیئت امنای امام زاده می پرسیم که آیا پیش از اینها نمی توانستند از رخداد چنین حادثه ای جلوگیری کنند؟

متأسفانه از دوستان شنیدیم پس از پراکنده شدن مردم استخوان ها داخل کیسه های مشکی به پشت مزار شهدا، قسمتی که مربوط به برگزاری نمایشگاهها است منتقل شده و از آن پس کسی آنها را ندیده.

مسئولین گفته اند ما فیلم و عکس از قبر شهدا گرفته ایم و قرار است سنگهای گران قیمت خریداری شده برای قبور را به جای سنگهای قبلی بگذاریم. آیا قرار است استخوان های در هم شده ای که نمی دانیم در حال حاضر کجا هستند داخل قبور قرار بگیرند یا اینکه قرار است این سنگ قبرهای گران قیمت را بر روی قبرهای خالی قرار دهیم؟

... وما آن روز متفرق شدیم ولی عملکردهای بعدی برخی مسئولین نشان از تلاش در جهت مسکوت کردن این حادثه دارد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۵۰
سعید

رفتار عجیب یک شهید با دزد

ابراهیم هادی قسمت دوم :


آنچه پیش روی شماست قسمت دوم از خاطرات شهید ابراهیم هادی است.

این شهید بزرگوار یک ورزشکار قوی بوده ولی اخلاق خوبی که داشته باعث شده خیلی ها شیفته ی او گردند. تا جایی که خدا هم خریدار او شد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

روحش شاد و یادش گرامی


ابراهیم هادی

پلاستیک به جای ساک ورزشی:

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟

 ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

دزد خوش شانس:


کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده



عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!

همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

شهید ابراهیم هادی

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.

صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.

ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.

یکی دیگه از رفتارهای عجیب ابراهیم این بود که داشتیم با موتور می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .من دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی ای که داره پائین بیاید و جوابش را بدهد.ولی ابراهیم با آن لبخندی که به لب داشت در جواب عمل او گفت: سلام. خسته نباشید.

موتور سوار عصبانی یکدفعه جاخورد ... .

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۴۱
سعید

دعایی که همان لحظه اجابت شد


وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم .


دعایی که همان لحظه اجابت شد

همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .

یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد .

 خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود :

« خدایا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۲۶
سعید