قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

فلسفه تدفین شهدا در دانشگاه ها 

لاله
  1. ایثار و شهادت در شمار عالی ترین مفاهیم الهی و حاصل متعالی ترین ارزشهایی است که می تواند جامعه انسانی را به تکامل و تعالی برساند و والاترین برکات را به آن ببخشد.پیام و آرمان شهدا به دلیل عظمت مرتبه ای که شهدا بدان دست یافته اند عالی ترین پیامها و از جنس پیام انبیاء الهی است. شهدا، فرزندگان و برگزیدگان نسل خود بوده اند و اصلی ترین پیام آنها برای نسل امروز پیموندن طریق الله، طریق عزت، آزادی و سعادت و سربلندی دنیا و آخرت است. در شرایط کنونی که با مسائلی نظیر تغییر نسل ها، نیاز روز افزون نسل جوان به ارزشهای متعالی اسلامی در جهت پیمودن مسیر پیشرفت همه جانبه و تحقق تمدن عظیم اسلامی ، تهاجم فرهنگی دشمنان و تلاش مذبوحانه ایادی داخلی آنان در جهت جدائی  آینده سازان کشور از ارزشهای والای انقلاب اسلامی مواجهیم، ترویج فرهنگ شهادت و ایثار به عنوان والاترین میراث انقلاب اسلامی و هشت سال دفاعمقدس وظیفه‌ای است که بر عهده همه دلسوزان نظام می باشد. بی شک ترویج فرهنگ ایثار و شهادت از راههای متعددی امکان پذیر است که یکی از مؤثرترین آنها حضور ابدان مطهر شهدا در مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌های کشور می باشد. در ادامه به بررسی آثار و نتایج این حضور می پردازیم:

شهادت و هدایتگری

در متون و آموزه های دین مبین اسلام جایگاه ویژه ای برای «شهید» و «شهادت» در نظر گرفته شده است و از «قداست» خاصی برخوردار است. اگر کسی با مفاهیم اسلامی آشنا باشد، در عرف خاص اسلامی، احساس می کند که هاله ای از نور کلمه «شهید» را فرا گرفته است. «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَیسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ؛[1] هرگز نپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند مردگانند، بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خداوند متنعم خواهند بود، آنان به فضل و رحمتی که خداوند نصیب آنها گردانیده شادمانند و بشارت و مژده می دهند به کسانی که هنوز به آنان نپیوسته اند و بعدا در پی آنها برای آخرت خواهند شتافت که از مردن هیچ نترسند و از فوت متاع دنیا هیچ غم نخورند».
امام علی(ع) نیز می فرماید:« خدا شهدا را در قیامت بِاَبهاء و جلال و عظمت و نورانیتی وارد می کند که اگر انبیا از مقابل اینها بگذرند و سوار باشند به احترام اینها پیاده می شوند.»

ادامه مطلب را حتما مطالعه بفرمایید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۱۶
سعید

آنها که شهید خواستند و آنها که نه


می گویند بیشتر کسانی که مخالف این خاکسپاری بودند؛ برخی از دانشجویان بودند؛ اما بعد ها قضیه ابعاد تازه تری پیدا کرد و فهمیدیم که این ممانعت یک طرز تفکر است و ربطی به قشر خاص ندارد. یعنی اگر در امیرکبیر،آنگونه که می گویند: تعدادی از دانشجویان مانع شدند؛ در دانشگاه شاهد، مسئولان وقت هر بار برای خاکسپاری بهانه می آوردند


قسمت اول: دانشگاه شاهد تهران

آنها که شهید خواستند و آنها که نه

1. آنها که شهید می خواستند؛ آنها که نمی خواستند

داستان بسیار عجیب شروع و عجیب تر تمام شد. طرح از این قرار بود که شهدا را به میان شهرمان بیاوریم و آنها را همسایه مراکز شاخص خود کنیم تا از نور آنها، همسایگانشان نیز منور شوند. ولی گویا عده ای از این همسایگی احساس ناخوشایندی داشتند و دلائل عقلی و غیرعقلی زیادی را برای این امتناع می آوردند. تشییع و خاکسپاری شهدای گمنام در دانشگاه تهران؛ چنان خاطره خوشی را برای بچه های مذهبی رقم زد که یادشان رفت عده ای از این کار نه تنها خوششان نمی آید؛ بلکه شاید خوشی دیگران را نیز ناخوش کنند. داستان دانشگاه امیرکبیر از همین جنس بود. یعنی ورق برگشت و آنهایی که نمی خواستند شهدا مهمانشان باشند؛ پا در یک کفش کردند و ضیافت معنوی دانشجویان و شهدا را تبدیل به همهمه ای غمناک کردند. کار به جاهای خطرناک رسید ولی...

می گویند بیشتر کسانی که مخالف این خاکسپاری بودند؛ برخی از دانشجویان بودند؛ اما بعد ها قضیه ابعاد تازه تری پیدا کرد و فهمیدیم که این ممانعت یک طرز تفکر است و ربطی به قشر خاص ندارد. یعنی اگر در امیرکبیر،آنگونه که می گویند: تعدادی از دانشجویان مانع شدند؛ در دانشگاه شاهد، مسئولان وقت هر بار برای خاکسپاری بهانه می آوردند. مهم ترین دلیل مسئولان دانشگاه شاهد، این بود: نزدیکی ما به حرم امام و گلزار شهدا؛ ما را همسایه اجباری این معنویت کرده و نیازی به خاکسپاری شهدا در دانشگاه نیست!! ولی باید دانست دانشجو جماعت، اگر بخواهد کاری بکند؛ به هر قیمتی می کند! این شد که رفت و آمدهای مداوم آنها، بالاخره نتیجه داد و برای سال تحصیلی جدیدشان؛ روی تمام بردها این جمله نوشته شد:

«به احترام همکلاسی های جدید؛ قیام کنید...»

مراسم تدفین شهدا در دانشگاه شاهد چنان با عظمت برگزار شد که همه، حتی مسئولان دانشگاه تحت تأثیر این اقدام کاملاً خودجوش قرار گرفتند و در نهایت خستگی کار مداوم این دانشجویان با تجلیل مقام معظم رهبری تبدیل به عزمی راسخ برای حرکت در راه شهدا شد.

قسمت دوم: دانشگاه فردوسی مشهد

2. برونسی یا گمنام؛ مساله این است...

اواخر فروردین در رسانه ها، خبری با این عنوان درج شد که: پیکر بی سر عبدالحسین برونسی، پس از 27 سال در شرق دجله شناسایی شد. انتشار این خبر همان و اخبار ضد و نقیض پیرامون این خبر همان.

عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ 18جوادالائمه؛ در عملیات بدر (سال 63) به شهادت رسید. ویژگی ممتاز این شهید، معنویت بالای او و ارادتش به حضرت زهرا علیها سلام بود. شهید برونسی یک تفاوت دیگر هم با همتایان شهیدش داشت. او قهرمان کتاب خاک های نرم کوشک است. سعید عاکف، به عنوان نویسنده این کتاب، مجموعه خاطراتی را که از زبان معصومه سبک خیز؛ همسر شهید برونسی روایت می شود در این کتاب جمع آوری کرده است. شاید یکی از دلائل مطرح شدن این کتاب؛ آشنایی شهید برونسی با رهبر انقلاب در مشهد است. رهبر معظم انقلاب کتاب «خاک های نرم کوشک» را یکی از کتاب های خواندنی می دانند که علاوه بر توصیه برای خواندن، آن را دست مایه ای برای تولید محصولات فرهنگی هنری نیز مطرح می کنند. ضمن اینکه فیلم «به کبودی یاس »نیز بر اساس همین توصیه و همان کتاب ساخته شد.

آن وقت است که رابطه بین جهاد و شهادت و سلسله درجات بهشت را می فهمی. آن وقت است که می فهمی چرا جهاد دری از درهای بهشت است. راستی بهشت هشت در دارد. شهدایی هم که در باغ موزه مهمان ما شدند؛ هشت تن بودند. یعنی می شود که شهدا ما را از این تهران دود گرفته، به سمت بهشت راهنمایی کنند؟

به هر حال، همین نویسنده محترم؛ چنان خود را در شهید مجذوب دید که باعث به وقوع پیوستن یک سری اتفاقات عجیب و غریب شد. آن طور که می گویند، شهید برونسی چند جمله معروف داشته که همه آنها محقق شده. مثلا گفته بود که: اگر شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید. جمله معروف دیگری نیز از این شهید نقل شده که می گوید: جنازه من مفقود خواهد شد و برنخواهد گشت.

همین جمله برای کسی مثل عاکف کفایت می کرد تا در انتساب جنازه تفحص شده به شهید برونسی، ابراز تردید کند و این تردید را به خانواده شهید نیز منتقل کند. فضای تردید باعث می شود که خانواده شهید برونسی؛ علی رغم اطمینان صددرصدی میرفیصل باقرزاده مبنی بر تعلق جنازه به شهید برونسی، از قبول آن سرباز زنند و حتی قبول تحلیل رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ برایشان سخت می آمد که:

«جمله ای که شهید پیرامون مفقود بودن پیکرش گفته؛ قطعا تعبیرش همین 27 سال است. اما این که حتماً باید معتقد باشیم الی الابد پیکر گمنام می ماند؛ قابل قبول نیست. چون معتقدیم پس از ظهور حضرت حجت (ع) قبر مطهر حضرت زهرا(س) هم پیدا خواهد شد و تا ابد پیکرها گمنام باقی نخواهند ماند.»

ثمره عدم قبول جنازه؛ دفن پیکر به عنوان شهید گمنام بود و خاکسپاری او در کنار سایر شهدای گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد؛ ولی تقدیر چیز دیگری رقم زده بود و در نهایت همسر شهید برونسی، پس از رؤیت شهید، این پیکر را پذیرفت و روز شهادت حضرت زهرا(س)؛ عبدالحسین برونسی پس از یک تشییع باشکوه، در بهشت رضای مشهد؛ در همان مزاری که سالها پیش به عنوان یادبود و نماد بر آن سنگ انداخته بودند؛ آرمید.

آنها که شهید خواستند و آنها که نه

آنچه اینجا بیشتر از هر چیز جلب توجه می کند؛ اظهار نظر اشخاص غیرمسئول در زمینه شناسایی است. امری که باعث به وجود آمدن حرف و حدیث های بسیار و مشکلات عدیده ای شد. اینکه کسی ادعا کند چون شهید برونسی بادگیر به تن نمی کرده؛ پس این پیکر متعلق به او نیست؛ و حتی با اصرار همرزمان شهید مبنی بر شیمیایی بودن منطقه و مقید بودن شهید برونسی به استفاده از تجهیزات شیمیایی؛ باز هم بر حرف ناصواب خود تاکید کند؛ کمی غیرعادی می نماید.

به هر حال؛ دانشگاه فردوسی مشهد هم بی نصیب نماند و سهم دو شهید خود را پس از رایزنی های بسیار دریافت کرد. این مراسم روز دوشنبه 19اردیبهشت به همت دانشجویان و اساتید این دانشگاه مادر برگزار شد.

علت تأخیر دو روزه مراسم این بود که حتی خوابگاهی هایی هم که به خاطر این تعطیلات به شهر خود رفته اند نیز از این خوان نعمت بی بهره نمانند و از برکتی که در مسجدجامع دانشگاه فردوسی، روبه روی میدان علوم، نورافشانی خواهد کرد؛ مستفیض شوند. احساس همه این بود که گمنامی مهمانان شهیدشان؛ باعث خواهد شد تا منیت و نامداری غیرالهی، از این دانشگاه رخت بربندد و همه گروه های درسی دانشگاه؛ با نگاهی دوباره بر سر درس و کلاس خود حاضر شوند.

3. وقتی بزرگ ترین باغ موزه خاورمیانه، میزبان صاحبان اصلی خود می شود

یکی از شریان های اصلی شهر تهران برای صاحبان خط 11 (همان بی ماشین های خودمان!) مترو است. باغ موزه دفاع مقدس تهران که پس از سالها کش و قوس و آرزو، در نهایت به بهره برداری رسید، در کنار متروی حقانی تهران، جنب پارک طالقانی قرار دارد. این باغ موزه، همه چیز داشت جز یک چیز مهم. به نظر

می رسید تا صاحبان اصلی این باغ موزه در آن حضور نداشته باشند؛ آن جلوه و شکوه به این محوطه پر متراژ و پرهزینه وارد نخواهد شد. سالروز شهادت حضرت زهرا(س) بهانه ای بود برای رجعت مردانی که دفاع از وطن و کیان اسلام را به بهای جان پرداختند و ما تشییع شان را با بهایی میلیاردی!

هزینه میلیاردی که صرف تشیع جنازه 8شهید گمنام در باغ موزه دفاع مقدس شد؛ می توانست در راه آموزش اهداف و انتقال ارزش هایی هزینه شود که آنها برایش خون داده بودند. باور کنید اگر نگویم همه؛ ولی با صراحت می گویم قریب به اتفاق کسانی که برای مراسم آمده بودند؛ حداکثر انتظارشان از مسئولان برگزار کننده؛ آب بود و دیگر هیچ... ولی دست و دل بازی مسئولان گل کرد و نزدیک به20هزار دست غذا علاوه بر 6تانکر حداقل 1500لیتری شربت سفارش داده شد.

وجود ایستگاه های صلواتی با اقلام مختلف فرهنگی و سی دی هایی که واقعاً جز اتلاف ماده و انرژی چیزی عاید آدم نمی کنند، اعصاب آدم را بیشتر پیاده می کرد.

 رهبر معظم انقلاب کتاب «خاک های نرم کوشک» را یکی از کتاب های خواندنی می دانند که علاوه بر توصیه برای خواندن، آن را دست مایه ای برای تولید محصولات فرهنگی هنری نیز مطرح می کنند

مادرم همیشه بعد از گلایه های من می گوید: جمله عیبش که بگفتی؛ هنرش نیز بگو!

از انصاف نگذریم؛ مدل تشییع شهدا و حمل آنها؛ خیلی دلنشین بود. به هر شرکت کننده در مراسم هم یک شاخه گل داده شده بود. زمانی که پیکر ها بعد از مداحی محمودکریمی و پیاده روی فوق تصور حضار، به میعاد رسیدند؛ به شخصه چیزی از تابوت شهدا نمی دیدم؛ بلکه تویوتایی را می دیدم که انباشته از گل شده بود و آخرین شاخه های گل نیز به سمتش پرتاب می شد. خیلی احساس لطیفی است وقتی ظرافت گل را در کنار آخرین بقایای وجودی می بینی؛ زلال بودن را از اعماق وجود درک می کنی.

آن وقت است که رابطه بین جهاد و شهادت و سلسله درجات بهشت را می فهمی. آن وقت است که می فهمی چرا جهاد دری از درهای بهشت است. راستی بهشت هشت در دارد. شهدایی هم که در باغ موزه مهمان ما شدند؛ هشت تن بودند. یعنی می شود که شهدا ما را از این تهران دود گرفته، به سمت بهشت راهنمایی کنند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۳۷
سعید
سلام عاشقانه دانشجویان به 2 لاله گمنام
 

 
۱۹اردیبهشت آمد و سرانجام انتظارها به سررسید. از ۲ هفته قبل که خبر دادند قرار است ۲ شهید گمنام در دانشگاه فردوسی به خاک سپرده شوند، شور و اشتیاقی در دانشگاه به پا شده بود، همه این اشتیاق یک شنبه شب در مراسم باشکوه وداع با این ۲شهید در مسجد جامع حضرت زهرا(س) دانشگاه فردوسی نمایان شد. آن گاه که نجوای عاشقانه دانشجویان و استادان فضای دانشگاه را دلنشین تر می کرد.

چه زیبا بود ...

و چه زیبا بود این شور و اشتیاق جوانانی که نه جبهه را دیده بودند و نه از آن دوران خاطراتی داشتند اما با اشک چشمانشان نشان دادند که می شناسند شهیدان را و می دانند حرمت و مقام والای آنان را...

 مراسم تشییع و تدفین 2شهید گمنام فاطمی صبح دیروز در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد و 2 شهید گمنام روی دستان دانشجویان دختر و پسر و در سیل عاشقانه آن ها تا مسجد این دانشگاه تشییع و در مراسمی باشکوه و به یادماندنی در مکانی مقابل مسجد دفن شدند... آیت ا...علم الهدی به عنوان سخنران در این مراسم حضور داشت.

امام جمعه مشهد در این مراسم با تاکید بر این که شهادت یک گفتمان دینی است، اظهار داشت: شهادت همچون نمادهای قربانی شدن در راه استقلال و میهن مثل سایر جوامع مطرح نیست، این گونه نیست که یک انسان قربانی جهاد و یا فدایی یک انسان دیگر شود بلکه شهادت یک گفتمان دینی و یک انتخاب در راه زندگی و حیات است.
آیت ا... سیداحمد علم الهدی با اشاره به خاک سپاری شهدا در دانشگاه فردوسی، ایجاد یک نماد گویا و شفاف برای گفتمان استثنایی مبانی اعتقادی و دینی در دانشگاه فردوسی را ارزشمند خواند و گفت: نکته ای که امروز در این رویداد فرخنده قابل تامل می باشد این است که دانشجویان روشن اندیش و استادان آرمان خواه به این اصل توجه کنند که مکتب ما در عرصه های مختلف دارای گفتمان های ویژه و اختصاصی خودش است، ما نمی توانیم در مدیریت های اجتماعی و نظام مندی های سیاسی، گفتمان های مشرکانه و برخاسته از مدرنیته را دخالت دهیم. وی افزود: تدفین این 2 شهید بزرگوار به عنوان یک نماد در بزرگ ترین کانون علمی استان بیانگر این حقیقت است که گفتمان های سیاسی و اجتماعی ما برخاسته از مکتب و یک استثنا در جوامع بشری است، بنابراین جوانان جامعه ما باید به این نماد بسیار باارزش همواره توجه کنند.

ولایت فقیه یک گفتمان متعالی است

امام جمعه مشهد در ادامه ولایت فقیه را اصلی متعالی دانست و یادآور شد: ولایت فقیه هم مانند شهادت یک گفتمان متعالی در جامعه ماست و این مسئله حاکمیت فرد نیست بلکه حاکمیت مکتبی است که برای صیانت از مردم سالاری و حفظ مصالح نظام وجود دارد و بر امور نظارت می کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۰۷
سعید

به دنبال پیکرم نباشید

جنگ دفاع مقدس ثامن الائمه

محمد در هفت سالگی پدرش را از دست داد و یتیمی را در دوران کودکی با تمام وجود احساس کرد. دوران ابتدایی و راهنمایی خود را به پایان رساند و دورة دبیرستان را تا سال سوم در برازجان و سپس در هنرستان کشاورزی فسا گذراند. فقر و فلاکتی که از طرف حکومت پهلوی، گرده اکثریت مردم را خرد کرده بود، برای خانواده آنها مضاعف بود. او در کودکی نبوغ و استعداد بالایی داشت و به خاطر همین هوش و استعداد از همان دوران راهنمایی مطالعات وسیعی داشت و از شم سیاسی بالایی برخوردار بود. در دوران راهنمایی اکثر ایدئولوژی‌های مکاتب و گروه‌ها را مطالعه کرده و در همان دوران توانسته بود با مطالعات وسیعی که داشت، دین اسلام را به عنوان ایدئولوژی برتر در بین مکاتب مختلف انتخاب کند. او در دوران دبیرستان فعالیت‌های خود را بر علیه رژیم وقت شروع کرد.

در حدود سال‌های 54-53 در ارتباط مستقیم با گروه‌های اسلامی از جمله فدائیان اسلام و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بوده و تمامی تشریفات و اطلاعیه‌های آنها را جمع‌آوری و توزیع می‌نمود. وی علاقه شدیدی به امام داشت.

 در سال‌های 56-55 بیانیه‌ها و اطلاعیه‌ها و پیام‌هایی را که حضرت امام از طرق مختلف صادر می‌فرمود، به هر نحو ممکن جمع‌آوری و پخش می‌کرد. باتوجه به اینکه از نظر مالی بسیار در مضیقه بود، در روزهای تعطیل کارگری می‌کرد تا بتواند هزینه‌های تحصیل و امرار معاش خود را فراهم نماید. علی‌رغم همة مشکلات مالی، اطلاعیه‌های امام را تکثیر و به طور مخفیانه در سطح منطقه پخش می‌کرد.

 در حدود سال 56 گزارشی از فعالیت‌های وی را به ساواک دادند که از جمله آنها تکثیر اطلاعیه‌های حضرت امام و پاره کردن عکس شاه و برگزاری مراسم مذهبی و شعارنویسی روی دیوار بود که در همان سال تحت تعقیب قرار گرفت و به‌ناچار به شیراز و سپس به فسا رفت.خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند

خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند

او در آنجا فعالیت‌های سیاسی خود را چندین برابر کرد و با رژیم ستمشاهی دوباره به مبارزه برخواست و با تشکیل دادن گروهی که از جمله اعضای آن شهید عبدالعلی باسالار و گندمکار و برادران دیگر بود، شروع به برگزاری راهپیمایی برعلیه رژیم نمود.

وی در سال 57 با همکاری دیگر برادران مبارز، راهپیمایی بزرگی را علیه رژیم شاه ترتیب داد که منجر به درگیری با عمال رژیم و کتک‌کاری گردید؛ ولی وی موفق به فرار از دست مأموران شد و مدتی را مخفیانه گذراند. در این هنگام، پاسگاه‌ها سخت در تعقیب او بودند. وی اطلاعیه‌های امام را در شیراز دریافت و مخفیانه به فسا و دشتستان می‌برد و در آنجا توزیع می‌نمود.

 تا پیروزی انقلاب همچنان در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. با پیروزی انقلاب به فسا برگشت و موفق شد در سال 58 تحصیلات خود را در دانشسرای کشاورزی به پایان برساند. در سال 59 به عضویت سپاه پاسداران شیراز درآمد و با شروع جنگ مسئول ستاد رسیدگی به امور جنگزدگان فارس گردید و سپس در اواخر سال 59 عازم جبهه‌های جنوب شد و بالاخره در عملیات ثامن الائمه در دهم مهرماه1360 مفقودالاثر گردید.

خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند. پیکر مطهرش همچنان که خود گفته بود، برای همیشه مخفی ماند و هیچگاه تشییع نگردید و غریبانه و مظلومانه پس از 24 سال توسط بنیاد شهید، شهادت وی رسماً اعلام شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۲
سعید

تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد


برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم. خون تازه از حلقومش بیرون میزد! ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلاً اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود.


تفحص در لغت به معنای جستجو و کنکاش و در ادبیات دفاع مقدس به معنای جستجو و تلاش برای یافتن پیکرهای مطهر شهدای به جا مانده در معرکه جنگ، است.

شهید

در هنگام جنگ تحمیلی 8 ساله، بدلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد.

بعد از پذیرش قطعنامه 598 و پایان گرفتن جنگ تحمیلی یکی از مهمترین موضوعاتی که در دستور کار مسئولین نظام اسلامی قرار گرفت، تلاش برای تفحص(جستجو) و کشف مفقودین جنگ تحمیلی بود. بر همین اساس هم کمیته جستجوی مفقودین با مسئولیت سردار باقرزاده در ستاد کل نیروهای مسلح تشکیل شد که تا به امروز به فعالیت خود ادامه داده است.

نتیجه ی فعالیت بی وقفه ی اعضای این ستاد پیدا شدن پیکرهای مطهر شهدای عزیزمان و بازگشت ابن ابدان مطهر به آغوش میهن بوده است ولی با این وجود هنوز تعداد زیادی از مادران شهدای مفقودالاثر چشم به راه عزیزانشان هستند ...

با خواندن خاطرات تفحص هم پی به زحمات بی وقفه ی این گروه در شرایط سخت و اخلاصشان و هم پی به عنایت و کرامت شهدا می بریم که سه خاطره ی زیر از این قاعده مستثنی نیست ... 

رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...

بگو عاشق نیستیم :

- انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم»

گفت: «بگو عاشق نیستیم.» . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۲۷
سعید

تفحص شهدا با رمز یا زهرا(س)


هر روز به حضرت زهرا(س) توسل کنیم ناامید نمی‌شویم. روی کفن شهدایی که تفحص می‌شوند نام آن بزرگواری را که در آن روز توسل کرده‌ایم می‌نویسیم.

 داخل معراج شرهانی که می‌شوی می‌بینی روی‌ کفن اکثر شهداء نوشته شده: «السلام‌علیک‌ یا‌فاطمه‌الزهرا(س)»


تفحص

ای آن که خدایی که تو را خلق کرد پیش از خلقت بیازمود و در آن آزمایش برهر گونه بلا و مصیبت تو را شکیبا و بردبار گردانید و ما چنین پنداریم که دوستان شما هستیم و مقام بزرگی شما را تصدیق می‏کنیم و بر هر دستور و تعلیمات الهی که پدر شما و وصیش که درود حق بر او و آلش باد برای ما آورد صبور و مطیع خواهیم بود تا به ما مژده رسد که بواسطه دوستی شما ما را از گناهان پاک سازد .

سلام بر تو ای صدیقه طاهره که به راه دین شهید گردیدی.

سلام بر تو ای آنکه خدا از تو خشنود و تو از خدا خشنودی.

بیزارم از آنکه شما از او بیزارید و دوستم با آن که شما با او دوستید و دشمنم با هر که شما با او دشمنید.

ناراضیم از هر که شما از او ناراضی هستید و محبوب من است هر که محبوب شماست و بر صدق گواهی من خدا کافی است.

خدا را گواه می‏گیرم و پیغمبران و فرشتگان را خدا را گواه می‏گیرم و فرشتگان را که من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما و با هر که محاربه کند با شما، محاربم.

پروردگارا درود فرست بر او درودی که مقامش نزد تو بیفزاید و نزد تو شرافت یابد و از مقام رضا و خشنودیت منزلت گیرد از ما سلام به روح پاک آن بزرگوار برسان و بواسطه دوستی و محبت او ما را فضل و احسان و رحمت و مغفرت کرامت فرما که تو ای خدا دارای مقام عفو با لطف و کرامتی.

توسل به ائمه اطهار برای رفع حوائج گزینه ای است که در بین ما مرسوم است. به محض اینکه احساس کردیم دست ما از عوامل دنیایی قطع شده در خانه اهل بیت را می زنیم و از آنها مدد می گیریم .طبق دستورات و سیری در زندگی اهل بیت در می یابیم که آنها در خیلی از مشکلات به مادرشان حضرت زهرا (س) متوسل می شدند و دستور داده اند که ما هم به بی بی دوعالم متوسل شویم .توسل به بانو حضرت زهرا (س) به عنوان سرور زنان عالم برای تمامی انسان ها از زن و مرد می تواند آرام بخش باشد، کسی که عالم به خاطر او خلق شده و زمین و آسمان ها به وجودش افتخار می کنند.

دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این‌جا هستیم؛ ولی من فکر می‌کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می‌کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س)‌ از خودتان واکنش نشان می‌دهید. در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه‌ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد»

ولی اگر نیتت را خالص برای خدا کردی ، بی ریا از حضرت خواسته ای داشتی مخصوصاً اگر واسطه ای با آبرو میان تو و حضرت قرار گرفت به پاکی شهدای 8 سال جنگ تحمیلی و دعای مادران داغدارشان بدرقه راهت شد تو پیروز می شوی و از توجه ویژه حضرت بهره مند می شوی . همانطور که اعضاء گروه تفحص بودند. برای رضای خدا و به قصد پیدا کردن گلگون کفنان این مرز و بوم سختی های زیادی را کشیدند تا مادرانی را از چشم انتظاری در بیاورند . تا برای منو و تو حکایت کنند از شهدا . تا شهدا نسل منو و تو را هم بخرند و در این راه عده ای مزد خود را گرفتند و شهید شدند و عده ای دیگر مزدشان را روز قیامت از بی بی دوعالم خواهند گرفت . آمین

و اکنون گوشه هایی از عنایات  حضرت ام ابیها (س) را در امر تفحص شهدا برایت بازگو می کنم . باشد که شهدا بپذیرند و شفیع باشند ما را نزد مادرشان در روزی که همه سراپا اندوه و حسرتند...

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه ای داشتیم.ارتفاعات 112 مأوای نیروهای یگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاکهای منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر می گشتیم،از فرط خستگی و ناراحتی ،با هم حرف نمی زدیم مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم.

روزی یکی از دوستان ،برای عقده گشایی نوار مرثیه حضرت زهرا(س)را توی خط گذاشت،و نا خودآگاه اشک ها سرازیر شد.آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلی غمناک بود.

شهید تفحص

قطرات اشک در چشم بچه ها جمع شده بود.هر کس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.در همین حین،درست روبروی پاسگاه بیست وهفت،یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.
با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل. وقتی خاکها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد.مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.

خاکها را بیشتر کنار زدم،پیکر شهید کاملاً نمایان شد.خاکها که کاملاً برداشته شد متوجه شدم شهید دیگری نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتیاط خاکها را برای پیدا کردن پلاکها جستجو کردند.

با پیدا شدن پلاکهای آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.

همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده بود: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

____

می گفت صبح زود برای نماز بلند شدیم بعد نماز و زیارت عاشورا و خوردن صبحانه از معراج حرکت کردیم ، هر روز با نام یکی از معصومین و توسل به ایشان کارمان را شروع می کردیم و اون روز هم نوبت بی بی فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) بود.

بچه ها داشتند برای همدیگر از حضرت زهرا می گفتند و زیر لب زمزمه می کردند و نوحه می خواندند ، آن روز از یک محل پنج شهید پیدا کردیم که یکی از شهدا پلاک نداشت یعنی گمنام بود ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۷
سعید

شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!

شهید ابراهیم هادی


به من و تو نظر شد . خدا نظر کرد . به شهید هم خدا نظر کرد ولی انگار زیر نامه ی او امضایی از حسین علیه السلام هم به خط عشق اضاف هک شد . دنیای امروز دنیای نیازمندی ها و دردمندی هاست. دنیای گذر عمر است بی عشق به خدای سنجاقک و خدای پروانه های قشنگ. قاصدک ها خبرخوش دارند و شهیدان خبر از باغی از نور و رویایی از حضور . خبری از جشن حضور بندگان خوب خدا به همین زودی . و من و تو می دانیم کجای قصه هستیم ؟


ابراهیم، هادی است، نگاهی به زندگی شهیدی که خیلی وقت نیست که پروانه شده است و برای من و تو که در این زمانه پرهیاهو زندگی می کنیم حتما حرفهایی خواهد داشت که باید به گوش جان شنوفت .

زندگی ما مختص است به چک پاس کردن و چک برگشت زدن، اگر هم به این حد برسیم. و جزو آمار بیکاران وزارت کار هم نباشیم. و اینجاست که دیدن دریا می ارزد تا چند لحظه مسافر باشیم با مردی از مردان حق . و مسلماً ابراهیم ها، هادی هستند.

 

نام : ابراهیم

نام فامیل: هادی

شهرت به شهادت شاید

پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت.

ابراهیم یتیم شد.

زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.

از شهرت و توانایی ورزشی اش همین بس که باستانی کار بود ، کشتی گیر ، والیبالیست و پینگ پنگ نیز خوب بازی می کرد. هر کدام را حرفه ای بلد بود.

هرکسی ظرفیت شهرت را ندارد واز مشهور شدن مهمتر آدم شدن است

در باستانی میاندار گود بود و در کشتی . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۵۴
سعید

می روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم

نمی دونم! به این موضوع فکر کردید که دو سال متوالی رو داریم که روز شهادت حضرت زهرا(س) شهدای گمنام مهمانمان می شوند؟

جالب اینجاست که این دو سال سرداران شهیدی رخ نشان دادند که زندگی هر کدامشان پر است از عشق و علاقه به حضرت. سال گذشته شهید علی هاشمی و امسال شهید برونسی.

شهدا به سند آیه ی قرآن زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند. قطعاً بازگشت این عزیزان در این ایام جای تأمل دارد . من فکر می کنم خواستند اثبات کنند که ما هنوز هم آماده حرکت هستیم تا انتقام سیلی مادر را بگیریم .


هر چی التماس کرد فرمانده نمی پذیرفت که به عملیات بیاید با یک حالتی گفت: شکایتتونو به مادر می کنم. به فرمانده گفتم :(حاجی دلم برای شما سوخت که قراره شکایتتون را بکند.) فرمانده با تعجب پرسید: (چه طور؟!) گفتم: (آخه مادرش بی بی دو عالمه و شفاعت کننده ی همه ...) حرفم تمام نشد که فرمانده به دنبالش دوید....


سربند

این شور زهرایی چه شوری است که تا به سرت بیافتد عاشق و بی قرارت  می کند؟ و چگونه است آنان که در پی دفاع از ولایت می روند زهرایی پر می کشند؟ چه رمزی است که توفیق شهادت در سایه عشق به بی بی  دوعالم است؟ و این را عاشقان حضرت زهرا(س) از پشت درب خانه ، از کوچه های بنی هاشم آموختند . نسل به نسل و سینه به سینه منتقل کردند و در هر عصری حماسه ها آفریدند تا به نسل فرزندان خمینی رسید . آنگاه که تمام دنیا متحد شدند تا شیعه را از بنیاد نابود کنند سروهای ما ایستادگی کردند و در گلزار شهرمان گلهای شهادت کاشته شدند و لاله های گلگون کفن در آرزوی دیدار یار جاودانه شدند و هر روز عاشقان کربلا فریاد بر می آوردند که چگونه دوری از کربلا را صبر کنیم؟ ( کیف اصبر علی فراقک) و در اشتیاق وصل می سوختند.

بهترین ذکرشان در مناطق عملیاتی یا زهرا بود(س) . آن هنگام که عملیاتی با نام مقدس فاطمه الزهرا(س) آغاز می شد، شور دگری بر قلب ها حاکم می گشت و چه شیرین بود دعواهایی که بر سر سربند یا فاطمه (س) بود...

این شقایق هایی که در اقتدا به مادرشان پرپر شدند برای من و تو پیام  دارند. پیامشان را می شنوی؟ مگر قرار نبود سینه به سینه منتقل شود؟ نکند نشنیده بگیریم!...

که وای بر ما اگر نگوییم ...

یادت هست می نوشتند "بشکند قلم هایی که ننویسد بر فرزندان خمینی چه گذشت"  و من به سهم خودم برایت می نویسم  تا دریابی چه سری است بین گمنامی شهدای گمنام با حضرت زهرا(س). مفقود الاثری شهدای مفقود الاثر با قبر پنهان بی بی دوعالم...

و دریابی چرا وقتی که عملیات با نام مقدس حضرت بود اکثراً از پهلو و بازو سینه و صورت آسیب می دیدند

تا دریابی سعادت شهادت در سایه عشق به حضرت زهرا(س) است . قطعاً این عشق ظاهر و باطنت را بصیرت و فکرت را زندگی روزمره ات را زهرایی می کند ....

یا زهرا (سلام الله علیها)

شهید حجه الاسلام میثمی

رمز عملیات (کربلای 5) به نام فاطمه زهرا (س) بود . مفاتیح رو باز کرد زیارت حضرت زهرا (س) آمد . شروع کرد به خواندن و خیلی گریه کرد . سه روز بعد در همین عملیات، روز 12 بهمن 65 که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا(س) بود به دیدار معبود شتافت. (شهید عبدالله میثمی،نفر اول سمت راست)

• رمز عملیات فتح المبین را حاج آقا به فرمانده نیروی زمینی پیشنهاد دادند، بعد گفتند . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۲
سعید

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد

شهید


یه نوار توبه رو به محمود داده بودم در مورد توبه شیخ حسین ....دو روز از صحبت های من و محمود گذشته بود حالش کاملاً تغییر کرده بود فکر نمی کردم نوارها اینقدر روش تأثیر بذارن


یه نوار توبه رو به محمود داده بودم در مورد توبه شیخ حسین ....دو روز از صحبت های من و محمود گذشته بود حالش کاملاً تغییر کرده بود فکر نمی کردم نوارها اینقدر روش تأثیر بذارن. یه روز گفت محمد بیا یه سربریم دور و بر خط می خوام باهات صحبت کنم .گفتم پیاده خیلی راهه .عیبی نداره بیا کارت دارم . یه طور خاصی گفت با بغض و کمی التماس در لحنش! تعجب کردم گفتم خیلی خوب بریم.

دو سه ساعتی طول کشید تا به خط رسیدیم تو راه همش حرف زد و گریه کرد .گفت که فامیل هاش آدم های خوبی نیستند از دست دختر عمه هاش که همسایشون بودند کلی شکایت کرد. برام گفت که اونجا وضعش خیلی خوب نبوده .نمی دونم حتی چطوری در رفته بود اومده بود جبهه! گفتم حالا برای چی این حرفها رو به من می زنی ؟


تو وصیت نامش اینطور نوشته بود:

"محمد جان از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم فکر کنم الان که داری این وصیت نامه رو میخونی خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه انشاءالله
در آن دنیا تلافی کنم."


گفت نوارت خیلی خوب بود خدا تورو سر راهم گذاشته .دیگه توبه کردم توبه نصوح. اون جای نوار رو یادته که اون غلامه از حضرت رسول (ص) پرسید حالا ما که توبه کردیم خدا ما رو وقت گناه کردن می دیده؟ حضرت هم جواب مثبت داده بودند...؟

گفتم آره یادمه .گفت خوب منم دوست دارم مثل همون سیاهه داد بزنم بمیرم ولی نمی تونم.(دیگه هق هق گریه اش بلند شده بود) میگی چه کار کنم معلومه که هنوز آدم نشدم.

گفتم نه داداش هر کسی یه طوریه تو هم الان بهترین موقعیتته همه رو ول کن خدا رو بچسب تا نیامرزیدتت ولش نکن .از کجا بفهمم آمرزیده؟ بهت نشون میده نمی دونم...

از آن روز محمود چسبید ول هم نکرد خدا هم نشونش داد. کارنامه اش را هم دیدم بدنی پاره پاره جنازه ای بی سر با جگری شکافته و دست و پایی قلم شده مثل عباس(ع)،مثل حسین(ع) و مثل فاطمه(س).

تو وصیت نامش اینطور نوشته بود:

"محمد جان از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم فکر کنم الان که داری این وصیت نامه رو میخونی خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه انشاءالله در آن دنیا تلافی کنم."

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۳۱
سعید

ام وهب دفاع مقدس

مادر شهید


نمایش صبر مادری که بعد از مدت ها پیکر پاک فرزند شهیدش تفحص می شود


جنازه‌ی شهید شفاهی را سال‌ها پس از شهادت، توسط گروه تفحص کشف کردند و جهت تشییع جنازه به تهران انتقال دادند.

وقتی مادر شهید را خبر نمودند شروع به گریه و انابه کرد. سؤال کردند: «مادر چرا بی‌تابی می‌کنی؟»

گفت: من برای شهادت فرزندم گریه نمی‌کنم، من برای خودم گریه می‌کنم که چرا خداوند هدیه‌ای را که در راه او دادم پس فرستاده، یعنی من به اندازه‌ی ‌ام وهب ارزش نداشتم که خدا هدیه‌ی مرا قبول کند؟ من هدیه‌ای را که در راه خدا دادم باز پس نمی‌گیرم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۲۶
سعید

وقتی شیطنت حاج همت گل کرد...


در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...


بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.

انگار شیطنتش گل کرده بود.

به یاد شهید حاج همت

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.

بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار.

آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او.

حاجی هم هیچی نمی گفت.

فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.

عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم."

و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل
نمی شه که..."

بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۲۴
سعید
کشف پیکر شهید برونسی بعد از ۲۷ سال
24396.jpg

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس از کشف پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله بعد از گذشت ۲۷ سال خبر داد.    

به گزارش  دانشجو، سردار سید محمد باقرزاده امروز در نشست خبری در مشهد اظهار داشت: پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر پیدا، و به میهن منتقل شد و در روز شهادت حضرت زهرا (س) همزمان با دهه دوم در مشهد تدفین می شود.

وی افزود: از این شهید پلاک هویت، بخشی از صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک یا خمینی(ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به آرم سپاه پیدا شده است.

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس پیدا شدن پیکر بی سر شهید برونسی را به مردم متدین و شهید پرور مشهد بویژه خانواده شهید تبریک گفت و بیان کرد: به همه دولتمردان توصیه می کنم از این شهید بزرگوار درس تبعیت از ولایت فقیه بگیرند.

باقرزاده خاطرنشان کرد: این شهید سر در بدن ندارد، اما بر آرمان های خود استوار است.

شهید برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.

روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.

در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.

سال ۱۳۴۷ سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.

پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.

با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.

به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.

با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.

تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ می باشد که جنازه مطهرش، مفقودالأثر می شود

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۶
سعید

این بار فقط دو نفر بودند


نگاهی گذرا به زندگی یکی از همسران شهدا : تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود.

 از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»


این بار فقط دو نفر بودند

تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود. از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»

 

....کم تلفن می زد. نامه هم نمی نوشت. اخلاقش بود. گاهی سه چهار ماه می شد که تهمینه نمی دیدش . آدرس  هم نمی داد. یک بار تهمینه ازش گله کرد.گفت «تلفن که نمی زنی .نامه هم که نمی دی.اقلاً من رو هم با خودت ببر.»

ولی الله آرام گفت «ببین تهمینه جان ٬اگه خیلی دوست داشته باشی ٬دلت بخواد می تونم تو رو ببرم. ولی اون جا که باشی.دلم مدام پیش توست٬نگرانت می شم. ذهنم پیش توست.به کارام نمی رسم اگه هم نامه بدی ٬دو ساعت می شینم نامه ات رو می خونم٬ذهنم درگیر می شه.نه می تونم جواب نامه ات رو بدم٬نه به کارام می رسم.» بعد یکی از عکس های تهمینه را برداشت٬گذاشت توی عکس هایی که داشت. گفت : « قایمش می کنم٬ هر وقت دلم خیلی برات تنگ شد٬نگاهش می کنم.»....

 تهمینه فکر می کرد اگر ولی الله بود٬با هم می رفتند حرم٬مثل هر شب جمعه که فاطمه را هم می بردند. کمیل شبهای جمعه را یادش می آمد که فاطمه را می گذاشتند توی کالسکه اش و سه تایی می رفتندحرم. یادش می آمد که ولی الله خواسته بود که فاطمه توی مراسم تشییع جنازه اش باشد. حالا هم فاطمه را گذاشته بود توی کالسکه اش ٬ولی این بار فقط دو نفر بودند. ولی الله را بردند بهشت رضا.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۳۳
سعید

بزرگ مردی عارف

سعید بزرگ مردی عارف بود، که دنیا را قفس تن می‌دانست. آنقدر محو در خدا بود، که درد را باور نداشت.

 

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است 

 به ارادت بکشم درد که درمانم از او است

 

دستنوشته هایش  تبلوری از عشق و ارادت به رسول اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم است :

 

 جمال کعبه، چنان می دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان، حریر می آید

 

الهی از سجده کردن شرمسارم و از سجده برداشتن شرمسارتر!!!

 

درد سینه مرا کشته است. حتماً بی حکمت نیست. ...نماز ظهر و عصر را در مسجد النبی (ص) بجا آوردم. مجدداً ساعت 5/2 بعدازظهر به مسجد النبی (ص) رفتم. توفیق نصیب شد و وارد روضه النبی (ص) شدم ... نزدیک محراب پیامبر اکرم (ص) دو رکعت نماز خواندم. دو رکعت نماز زیارت از طرف همسرم و دو رکعت نماز زیارت از سوی والدین و خانواده و سایر اقوام و دوستان بجای آوردم. زیارت پیامبر را شروع کردم به خواندن، بغض گلویم را گرفت و قطرات اشک سرازیر شد...

واقعاً انسان وقتی فکر می کند که این مکان روزگاری محل رفت و آمد پیامبر اکرم (ص) بوده است تنش بلرزه در می آید، در ذهن خود تصور می کنم که پیامبر اکرم (ص) اکنون قدوم مبارکش را به زمین گذاشته، با اصحاب صحبت می کند، اصحاب به خدمتش می رسند و ...

ای کاش آن روزها در خدمت وجود نازنین و گرامی او بودم. ای عشق من، پیامبر عزیز، این آخرین سفر من نباشد. سفر بعدی ان شاء الله با همسرم مشرف شویم. پیامبر عزیز، ای رحمه للعالمین ما را دریاب.

چقدر دلچسب و شیرین است در کنار روضه النبی (ص) نشستن و با پیامبر صحبت کردن. چقدر شیرین است درد دل کردن با پیامبر (ص). چه شیرین است همنشینی با او....

سعید بر اثر استشمام گازهای شیمیایی در هنگام عکسبرداری ازقربانیان حلبچه  در سال ۸۱به دیدار معبودش شتافت.

شهادت گوارایت...

قطعه ۲۹گلزاربهشت زهرا(س)

در ادامه مطلب یک خاطره وعکس های سعیدجان بزرگی است

"حتما ببینید"...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۷
سعید

آب هویچ بستنی

سلام بر شما برو بچه های گل ،جوونای با صفا ، سعادت و سلامتی همه ی شمارو خواستارم

 یگ خاطری دگه از زندگی قشنگ جبهه

فابریک و اصل

اوناییکه رفتن خوزستان، میدونن یکی ازآب میوه های خوشمزه همین آب هویچ بستنی ست

خصوص اوناییکه زمان جنگ اونجا بودن

کمتر رزمنده ای بود که مرخصی به اهواز بیاد و آب هویچ بستنی نخوره

توی اون هوای گرم ، آب هویچ شیرین و باطعم ،به همراه بستنی سنتی ...

بقول یکی از همرزمان : جیگر جلا میداد

لیوانهای شیشه ای بزرگ دسته دار با قاشقهای مربا خوری بلند ، یگ تانکر آب میوه بود

یکی دگه از بچه ها اسم آب هویچ بستنی رو گذاشته بود ، "قورت قورت" این رو هم از مو یاد گرفته بود

یگ روز که با هم گذرمون به توی شهر افتاد و مشغول خوردن آب هویچ بستنی خوردن بودیم ، گُفتوم :

مو  ایجور آب میوه خوردن رو دوست دارُم ، که قورت قورت بُخوری ، هم مِدَنی چی دَری مُخوری ، هم  مِفهمی

چی خوردی ،از این آبمیوه های سوسولی بسته بندی اصلا خُوشوم  نمیه ، آدم نمفهمه چی خورده ،به گلوت

نرسیده ، تموم  مشه   

 دگه از اونجه  به بعد برای اینکه بچه ها هم متوجه نشن ،  

میگفت : "قورت قورت" مثبته ؟ یعنی ، بریم آب هویچ بستنی خورون... 

از شما چه پنهون مو هم هر وقت گذُرم به داخل شهر میفتاد حالا یا اهواز یا اندیمشک یا دزفول،میزدُم توی رگ

گاهی به شوخی به آقا جلیل مُگُفتوم :

هر جای جبهه لازمه ، منو بفرست ، حرفی نیست ، به شرطی که آب هویچ بستنی هم همراه مهمات

و تجهیزات برام بفرستی

یک روز با تعدادی از بچه های واحدتخریب که اهواز آمده بودیم طبق معمول اگه سر صبح بود کله پزی ، اگه

بین روز بود، آب هویچ بستنی برقرار بود

آقاجلیل مغازه ها رو زیر نظر کردجلو یک مغازه ی با حال و تر تمیز  نگه داشت ،بچه هااز عقب وانت ریختن پایین.

ده پانزه نفری میشُدیم

آقاجلیل سفارش داد : پانزه تا آب هویچ بستنی دبش ، بیار 

باید کمی صبر مکردم چون آب هویچ تازش خوبه،ما هم مقید بودم ،چون اگه مدتی بمانه طعمش عوض مشه.

هر چندتایی که حاضرمیشد،مذاشت روی یخچال ، آقا جلیل هم برمداشت دست بچه ها مداد بچه ها هم بعد

از یگ تعارفی به هم، شروع به خوردن مکردن  

یادمه ازاو جمع خیلیها شهید شدن

آقا رضا نظافت فرمانده واحدتخریب

سیدهاشم امینی روحانی عارف واحدتخریب

محمدرضاکرابی،محمدرضاسمندری،غیاثی،حسن شاد ، علیرضا نورالهی ، امیر نظری و....

همه لیوان بدست مشغول خوردن بودن...

بعضی ها زودتر خوردن ، تموم کردن ، اطراف رو  تماشا مکردن

آقاجلیل ازشا  پرسید : یکی دگه میل دارین؟

بچه ها به هم نگاه کردن ، بدشا  نمی آمد، معلوم نبود باز تا  کی  چنین  فرصتی گیرشا بیاد

شاید هم  بعضیاشا  این آخرین آب هویچ دنیا بود که میخوردن

آقاجلیل فرصت نداد، به مغازه دار گفت: پانزه تای دیگه  

اوناییکه لیوان اولی رو خورده  بودن ، دومی رو مشغول شدن . مو  هنوز لیوان اولی بودُم

چند لحظه ای گذشت

آقا جلیل که اولی رو تموم کرد ، لیوان دوم رو برداشت

همینجور که دسته لیوان رو گرفته بود و بستنی داخلش رو با قاشق هم میزد ،طرف من آمد، نزدیکم که شد

باحالت جدی اما به شوخی گفتم : درست نیست ، قدری با نفستان مبارزه کنید...

سرش رو آورد جلو گفت : چی ؟

دوباره همون جملات رو تکرار کردم ، مکثی کرد ، سرش روبه تأیئد تکونی دادو گفت :

آره ، راست میگی ، باید با نفسم مبارزه کنم ، برگشت طرف یخچال

هنوزداشتم باخودم میگفتم:مردحسابی ، چیکار داشتی این حرفو زدی، نگاه کن ، بنده خدا آب میوه شو نخورد 

توی این فکرا بودم  ، دیدم رو کرد به صاحب مغازه و گفت :

یک بستنی دیگه بنداز  تولیوان...

در حالی که بستنی ها رو با قاشق هم میزد ، طرف من اومد و گفت :

اینجوری بهتر میشه با نفس مبارزه کرد

خندیدم ........ این کار آقا جلیل ، خیلی برام پیام و درس داشت

به خودم گقتم : برو  یره  کشکته بساب ... این روضه هار  بری  خودت بخوان ... 

وقتی خودم لیوان دوم رو برداشتم ،  رو به بچه ها گفتم :

پس باید مو  هم خودسازی کُنُم ، ساخته که شُُُدُم با نفسُم مبارزه خواهم کرد...

بچه ها کلی خندیدن ...

اهواز-واحدتخریب.شهیدجلیل محدثی.تابستان سال1363

و هر کدوم که طرف لیوان دوم میرفتن، چیزی میگفتن

یکی میگفت : از روی هوای نفس میخورم تا دیرتر شهید بشم و بتونم بیشتر خدمت کنم ...

دیگری میگفت : من که برای خدا میخورم، تا قوی بشم و توی جبهه خوب کار کنم

کرابی گفت : من چون آقا جلیل دستور داده میخورم اطاعت از فرماندهی واجبه  و الا من نفسم روسالهاست ُکشتم

یکی گفت : من که قدری نمک توش ریختم تا نفسم رو سرکوب کنم لذا الان در حال خودسازی هستم

 امیر نظری گفت : برو  یره  از این حرفایی که مزنن مو بلد نیوم ، مو چون آب هویچ دوست دروم مخوروم

 

از اون روز به بعد بچه ها هر وقت هوس آب هویچ بستنی میکردن میگفتن :

باید بریم نفس مون رو سرکوب کنیم ، کی برنامه خودسازی داریم ؟؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۴:۰۹
سعید

وداع سرخ راوی دفاع مقدس

شهید آوینی

20 فروردین پانزدهمین سالگرد شهادت سیدمرتضی آوینی است؛ کسی که سید شهیدان اهل قلم لقب گرفت اما مفاهیم متأثر از او محدود به این عنوان باقی نمی‌ماند.

سیدمرتضی آوینی شهریورماه 1326 در شهرری متولد شد. دوران ابتدایی و متوسطه‌ را در زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و در رشته معماری وارد دانشکده‌ هنرهای زیبا شد. او از کودکی با هنر انس داشت، شعر می‌سرود، داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد. تحصیلات دانشگاهی‌ را هم در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود. ولی بعد از پیروزی انقلاب معماری را کنار گذاشت و به اقتضاء ضرورت‌‌های انقلاب به فیلمسازی پرداخت.

آوینی فیلمسازی را اوایل پیروزی انقلاب با ساخت چند مجموعه درباره‌ غائله‌ گنبد (مجموعه‌ "شش روز در ترکمن صحرا")، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ مستند "خان‌گزیده‌ها") آغاز کرد. گروه جهاد که آوینی هم عضو آن بود، اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. مجموعه‌ یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی این گروه بود که یکی از هدف‌‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

کار گروه جهاد در جبهه‌ ادامه یافت و با شروع . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۵۸
سعید

نامـه ای بـه عـزرائیـل

آن چه خواهید خواند خاطره ای است از یک رزمنده دلاور گیلانی که نامش به درخواست خودش فاش نشده است. وی در سال های دفاع مقدس افتخار جهاد در رکاب سرداران شهید لشگر قدس گیلان را داشته است، از جمله شهید مهدی خوش سیرت ، فرمانده تیپ دوم از این لشگر که خاطره زیر یادآور شوخ طبعی های آن سردار شهید است.


هفتم اردیبهشت سال 66 یک روز بعضی از فرماندهان و جانشینان گردان های لشکر قدس طبق روال معمول که به همدیگر سرکشی می کردند، نزد بنده آمدند که شهیدان خوش سیرت، لاهوتی، رزاقی و آقای عبدالهیان و محمد عبدالله پور در این جمع حضور داشتند.

آن روز شهید خوش سیرت که معمولاً با هم شوخی می کردیم به بنده گفت: آقا[...]مدتی است که کله شما بوی شهادت می دهد و نورانیت و روحانیت در صورتتان موج می زند.فکر می کنمشهید مهدی خوش سیرت  زمان شهادت و عروج شما خیلی نزدیک باشد.

من هم سریع در جوابش گفتم: اتفاقاً بر عکس ، شما نور بالا می زنید و قرار است بپرید. من باید بمانم و برای دیگران تعریف کنم که شما چطور جنگیدید و به شهادت رسیدید. این قدر هم مطمئن هستم که حاضرم طی نامه ای خطاب به حضرت عزرائیل- قابض الارواح - سفارش شما را بکنم.

این بود که همانجا کاغذی برداشتم و به عزرائیل ابلاغ کردم تا در آینده ای نزدیک ایشان را قبض روح نماید.شهید خوش سیرت با خنده و شوخی نامه را از من گرفت.فردای آن روز نامه ای مشابه به همان نامه با دست خط شهید خوش سیرت خطاب به عزرائیل در مورد بنده به دستم رسید.

این قضیه گذشت و من که در مراحل اولیه عملیات نصر4 شدیداً مجروح شده و در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، خبر جانکاه شهادت خوش سیرت را شنیدم.

بعد از مدتی که به شهرستان آستانه اشرفیه رفتم، دیدم نمایشگاهی از لوازم شخصی شهید و دست نوشته ها و عکس های ایشان برگزار شده، از قضا همان نامه دست خط بنده به ایشان نیز در نمایشگاه برای تماشای عموم موجود است.خیلی هم شلوغ بود.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۳۷
سعید

جشن حنابندان در جبهه

 صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند، وقتی به آسمان تاریک خیره می شوم رد سرخی از موشک های دوربرد اهدایی شوروی به صدام را می بینم که به سوی تهران می رود.

با بچه ها برای تماس با منزل به مخابرات رفته ایم. همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی صلواتی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند. نوبت به صالحی می رسد.

از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم خبر ناگواری شنیده می گوید: به مدرسه دیوار به دیوار منزلمان موشک زدند.

وقتی فرقانی تماس می گیرد، درحالی که گوشی را در دست می فشارد، با اضطراب رو به ما می گوید:«همین الان یه موشک اومد تو محلمون، منیریه.»

حنابندان

خانواده لایقی و همتی هم گفتند: «ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته خونه هستیم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون یکی از آن موشک های «الحسین» به اطراف میدان امام حسین خورده، شیشه خانه ما را هم شکسته بود.

همتی می گوید:«حالا کی هوس تهرون به سرش زده؟ لواسانی جواب می دهد که: مگه دیوونه ایم. اینجا که امنیتش بهتره، تهرون موشک بارونه!

¤¤¤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۲۹
سعید

گالیله در اردوگاه اسرا

P.W

یک عراقی فریاد کشید: آهای ایرانی‌ها! آهای بسیجی‌ها! امامتان مُرد، امامتان رفت.

پریدیم پشت پنجره. سروان بود یا سرباز، نفهمیدم. یک عراقی خبر آورده بود؛ خبری که داغ بزرگی بر دل همه اسرا نشاند. ما که باور نداشتیم. بچه‌ها سرشان را کردند لای نرده‌ها و داد کشیدند: دروغه، دروغه. عراقی دروغ. . .

بعد آن عراقی، آن سرباز، شاید یک ستوان رفت به ‌سمت آسایشگاه 8. من آسایشگاه 7 بودم. از پشت پنجره حسن را صدا کردند.

- حسن رفسنجانی! تعال، تعال!

معروف بود به حسن رفسنجانی. بچه رفسنجان بود، به همین خاطر عراقی‌ها این ‌طور صدایش می‌زدند.

- بیا جلو، هی حسن! من الحسن روی.

فارسی و عربی را قاطی می‌کرد.

- حسن تعال، حسن روی...

آزادگان

نه می‌توانست خوب فارسی حرف بزند، نه همه‌اش را به عربی ادا می‌کرد. حسن آمد مقابل پنجره و رو‌به‌روی عراقی ایستاد. حسن چهره معصومانه‌ای داشت. بسیجی و عاشق آخر خطی امام بود. قدش نسبتاً بلند بود، اما به‌شدت نحیف و لاغر بود. با این حال نشان می‌داد که خیلی قدرتمند است. 26 سالش بود، ولی اسارت شکسته بودش. به ‌ظاهر خموده، پیر و افتاده شده بود، با این همه هنوز همان حسن رفسنجانی سنگر و تانک و خاکریز و کوچه‌های کمین بود.

سرباز عراقی گفت: حسن! آهای حسن!

اسرا دل‌ دل می‌کردند که سرباز آمده است چه به حسن بگوید. حسن با آرامش گفت: بله!

سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان دیگر فوت، فوت.

حسن با طمأنینه و بدون این‌ که واکنشی از خود نشان بدهد، یک ‌راست و بدون حاشیه گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.

«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَینُوا أَنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَه فَتُصْبِحُوا عَلى‏ ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ»؛

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۱۵
سعید

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

قبل از این وارد این سرزمین مقدس شویم یه چیزایی شنیده بودیم . تا این که رفتیم و رملستان تشنه را دیدیم

گویی خود این سرزمین نمی خواست کسی با کفش وارد آن شود

همه ناخودآگاه کفش ها را از پا در می آوردند

 

هر قطعه ی این خاک مقدس یادگار عضوی از عزیزان گمنام و مظلوم گردان کمیل و حنظله بود

همانهایی که با لب تشنه چند روز در گودال های گرم فکه ماندند و علی اکبر وار به دیدار حق شتافتند

از گام گذاشتن در این سرزمین بدنمان می لرزید

گویی هنوز صدای ناله ی شهدایی که پا بر سینه یا سرشان می نهادیم به گوش می رسید

گویی ندا می دادند اگر پا بر سر و سینه مان می گذارید ،بگذارید اما مراقب باشید
پا بر خونمان نگذارید

شنیده بودیم شهدای اینجا تشنه لب بودند تصمیم گرفتیم در این منطقه با خود آب نبریم تا طعم تشنگی را برای لحظاتی بچشیم . فقط ساعتی بیش آنجا نبودیم اما هنگام برگشت جلوی تانکرهای آب در ورودی غلغله و ازدحامی عجیب بود

 

سلام بر رمل های روان فکه

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم...

توفیق نصیب شد تا قتلگاه فکه را به دعوت تشنه لبان حاضر در سرزمین شن های روان  زیارت کنم

واقعاً فکه ،فکه است و بس

فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکه تشنه ترین عاشق است

فکه فقط فکه است

فکه  را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند  میعادگاهشان را فکه یافتند

فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند

فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت

 

فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند

فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است

 فکه را باید حنظله روایت کند

فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان مین  نیست

فکه را نباید شنید باید دید و دریافت

که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می روی!!!!!!!!

فکه فقط فکه است...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۴۶
سعید

وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»

لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

چفیه

ـ حال شما خوبه!

درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»

ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام..

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»

صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.

ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

 وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۸
سعید

سوغات ما از سرزمین ملائک

نگاهی به سه مرحله سفر عرفانی زیارت مناطق جنگی

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

 اول: مسیر رفت: آغاز بازگشت!

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

راهیان نور

اگر بر این مهم آگاهی، از ابتدای مسیری که قرار است توبه و بازگشت تو به خویشتن حقیقی‌ات باشد، بر گذشته‌ات اندیشه کن و بر رفتارت مواظبت نما، تا مهیای پذیرش نورانیتی شوی که آرزویش را داری!

مسیر رفت، مسیر تفکر و تأمل است، پس باب حکمت پروردگار، سکوت را، برگزین و از زوائد پرهیز کن!

بدان! از جایی که همه چیزش تو را به تن‌پرستی و هوسرانی و ترک آرمان‌ها و ارزش‌ها فرا می‌خواند روی گردانیده‌ای و به منزلگاه توبه‌کنندگان حقیقی و مشهد مجاهدان و سرسپردگان ولایت رهسپار شده‌ای و به‌راستی این کجا و آن کجا؟!

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۱
سعید

حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان

قسمت 12 :

قرعه کشی :

سید کاظم حسینی :

جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود . همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان ، از مشهد .

تو بچه های عملیات سپاه ، شور و هیجان دیگری بود . شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند . هرکس را نگاه می کردی ، روی لبش خنده بود.

اعزام رزمندگان

ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی 1آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم .

یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلب ها بخواهند بروند ، حرفش را هم نمی شد زد ؛ همه می خواستند بروند . قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند . این هم به جایی نرسید . بالاخره آقای رستمی گفت : ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم ، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه ، قرعه کشی می کنیم .

شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن ، کنار عبدالحسین نشسته بودم . دیگر قید رفتن را زدم . از بین آن همه ، اسم من بخواهد در بیابد ، احتمالش خیلی ضعیف  بود . یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد ، زود برگشتم طرف عبدالحسین . صورتش خیس اشک بود! چشم هام گرد شد . پرسیدم : گریه برای چی؟!

همان طور که آهسته گریه می کرد ، گفت: . . . .

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۹
سعید

به بهانه دیدار سرزده رهبری با خانواده شهدا ؛

افتخار نشستن روی فرش خانه شهید



از دغدغه های اصلی مقام معظم رهبری، دلجویی از خانواده شهدا و ایثارگران است؛ چنانکه یکی از برنامه های اصلی زندگی حضرت آقا چه در تهران و چه در سفرهایشان به استانها، دیدارخصوصی با خانواده شهدا و دیدارهای عمومی با خانواده ایثارگران است.در بزرگداشت مقام شهدا و روز تأسیس بنیاد شهید و امور ایثارگران، دیداری از میان ملاقاتهای متعدد مقام معظم رهبری با خانواده شهدا را انتخاب کردیم تا در تکریم مادران و پدران شهدا ، همسر و فرزندان شهدا سهم کوچکی را هم ما داشته باشیم.

رهبر در خانه شهدا

پدر شهید تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورد و اسیر شد. با کامیونی برده بودند تا کرکوک، در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک، پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد)و گفت : که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


****
یکی از مسؤولان برنامه ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داریم.
برنامه غروب پنجشنبه یعنی شب جمعه چه می تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر کردستان هم همین طور بود و البته این برنامه فقط برای سفرها نیست. شب های جمعه رهبر یک برنامه تقریباً ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهیدی و دیدار با خانواده او و هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمی کنم که گفتند:

 من افتخار می کنم که به خانه شهدا بروم و روی فرش شان و زیر سقف شان بنشینم!

 زودتر از غروب رفتیم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم که به همان دفتر رهبری در قم شناخته می شود. نماز را پشت سر ایشان خواندیم. رهبر به آرامی به کسانی که در صف اول نشسته بودند، گفتند، برنامه ای دارند و بلند شدند.


ما هم بعد از رفتن ایشان، تقسیم شدیم به دو تیم و حرکت کردیم. رفتیم منطقه نیروگاه که جزو منطقه های پرتراکم و نسبتاً محروم شهر قم است. یک چیزی شبیه محله خزانه تهران !
رفتیم و خانه را پیدا کردیم. در ورودی خانه کنار خیابان طوری باز می شد که با آمدن رهبر مردم متوجه می شدند. محافظ از این وضعیت خوشش نیامد. چند دقیقه کنار خیابان ماندیم، بعد محافظ ها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حیاط شدیم که گوشه اش باغچه بود و درخت اناری. چند پله بالا رفتیم تا از بالکن وارد پذیرایی شویم.
خانواده شهید به ما محل نمی گذاشتند. محافظ ها گفته بودند رئیس بنیاد شهید قرار است بیاید. به نظرم این رفت و آمد آنقدر بوده و احتمالاً آنقدر ناخوشایند که هیچ ذوقی از خانواده دیده نمی شد.
خانواده گلستانی دو شهید داده بودند به اسم های عبدالرحیم و قدرت ا... عکس هایشان روی دیوار بود. یکی در 19 سالگی شهید شده بود و دیگری در 16 سالگی.



به دلم برات شده بود آمدن رهبر

چند دقیقه بعد محافظی، پیرمرد و پیرزن (پدر و مادر شهدا) را کنار کشید و گفت: ما به شما گفتیم آقای زریبافان میاد، اما واقعیت اینه که آقای خامنه ای الان توی مسیر خانه شماست.جمله محافظ تمام شده و نشده پیرزن پقی زد زیر گریه و پر چادر را کشید روی صورتش. پیرمرد که گوش هایش سنگین بود، کمی طول کشید حرف را بشنود و بعد بفهمد. یک دفعه ورق برگشت. ما همه عزیز شدیم.
چای آوردند و خواستند به این و آن زنگ بزنند که محافظ ها از آن ها خواستند این کار را نکنند.پیرزن می گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم می گفت، مادر شهدا از اینکه به برنامه دیدار خانواده های شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.دخترها به تکاپو افتادند. مادر شهدا شروع کرد به جمع و جور کردن خانه. حوله های آویزان به جارختی را جمع کرد.
دخترها پیرمرد را کشیدند داخل اتاق و رخت نو تنش کردند. یکی از خواهرهای شهدا اجازه گرفت تا ظرف میوه بچیند. خواهرزاده شهید که دختری 14 - 13 ساله بود گریه می کرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد، حال ما هم. از درخت داخل حیاط، انارهای قرمز برعکس آویزان بودند، مثل قطره های آبی که از جایی آویزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابی.پیرمرد رفت و عصای چوبی اش را هم آورد. مردها لبشان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدند.
از بیسیم محافظ ها کدهایی به عدد گفته شد و به چند دقیقه نکشید که رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت برای خوشامدگویی به رهبر. پدر شهدا هم معانقه کرد. مادر و خواهر شهدا به گریه افتادند حسابی. دامادها و برادر شهید هم همین طور.

 مادر با مشت، آرام به سینه اش می زد و می گفت: ای خدا به مراد دلم رسیدم... خوش آمدید... خانه مان را روشن کردید.



پسرم تشنه شهید شد

رهبر زود نشست تا بقیه هم بنشینند. رهبر گفت: خدا شهدای شما را با پیامبر اکرم (ص) محشور کند...
دو تا دختر کوچک (خواهرزاده های شهید) از روی کنجکاوی جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع کرد و گفت: بیایید اینجا ببینم دخترها. و اسمشان را پرسید که فاطمه بود یکی و دیگری مونا و رهبر هر دوشان را بوسید و یکی از دخترها به حرف مادرش، دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه می کرد. رهبر از شهدا پرسید، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهید هم تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورده و اسیر. با کامیونی برده بودند تا کرکوک در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد) گفت که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


پدر به گریه افتاد که پسرم مثل یاران امام حسین(ع) تشنه شهید شد.

پسر دوم 13 ساله بوده و شهید زین الدین موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهایت باش. جوابم داد یک تیر هم یک تیر است و دیگر خودمان به آقای زین الدین گفتیم ببرش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهید شد. رهبر که تا آن موقع فقط گوش می کرد به حرف های پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهدای شما نبودند بعثی ها تا همین قم و تهران می آمدند. آمریکایی ها مگر نیستند که عراقی ها و افغان ها را می کشند؟ خوی اشغالگری همین است. بعد خواست تا اعضای خانواده را معرفی کنند.بعد از معرفی، رهبر قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل همیشه چیزی به دست خط نوشتند و دادند به پدر شهید.


رهبر که دید پدر شهدا چیزی از معیشت و زندگی نگفت، خودش پرسید: شغلتان چیست شما؟
پیرمرد توضیح داد وامی گرفته و گاوداری زده و البته گاوها تلف شده اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت، مشورتی کنند برای حل مشکل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 14 - 13 ساله شهید با گریه از رهبر خواست چفیه اش را بدهد و گرفت چفیه را. رهبر گفت، کیف سیاه را بدهید. این همان کیفی است که رهبر از آن به خانواده شهدا هدیه می دهد. اول به مادر شهید، بعد خواهر و خواهرزاده . و این رویه ایشان است که اول به خانم ها هدیه شان را می دهد.

دو پسر کوچک (خواهر زاده های شهدا) وقتی رهبر از جایش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهای رهبر را گرفتند برای تبرک. یکی شان یک بیماری داشت که به خاطر شرایط بد مالی پدرش نمی توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: کاری کنید با مشکل کمتری مسأله شان حل بشود.
رهبر با خانواده شهید خداحافظی کردند، در حالی که همه خانم ها گریه می کردند و از پله های بالکن پایین آمدند. وقتی می خواستند سوار ماشین شوند، مردم متوجه ایشان شدند و بلندبلند سلام کردند. رهبر برای مردم کوچه و خیابان دستی تکان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.وقتی رهبر رفتند برگشتیم و خداحافظی کردیم. مادر شهدا که از خوشحالی صورتش شکفته بود، دعوت کرد از انارهای درخت بکنیم و وقتی دید ما امتناع می کنیم، خودش چند تا از بزرگ هایش را چید و داد دستمان.وقتی از خانه شهدای گلستانی بیرون می آمدیم، مردم متعجب ایستاده بودند و برای هم تعریف می کردند که دیده اند رهبر چند دقیقه قبل از همین خانه بیرون آمده و رفته .ما هم سوار شدیم و برگشتیم. انار خانه شهدا را توی دستم بازی می دادم و فکر می کردم قلم شکسته من کی می تواند ذوق و شوق جاری در آن خانه را تصویر کند.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۲۵
سعید

 دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ۱۳۶۶ بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

. . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۹
سعید

صدای همت هنوز می آید!

به بهانه ی شروع عملیات خیبر در اسفند ماه 1362

 تهران- زمستان 1362

شهر را نا امیدی فرا گرفته. فریاد یأس گوش امید را کَر کرده است. روزهای سرد زمستان یکی یکی تمام می شوند و شب ها در این معرکه ی نفس گیر یأس و امید دوست داشتنی ترند.

زمستان سال شصت و دو با تمام قوا از راه رسیده است. چند ماهی است پیروزی چشمگیری در جبهه ها اتفاق نیفتاده است. شیرینی فتح خرمشهر که خدا آزادش کرده بود آرام آرام از ذهن ها پاک شده است. حالا مردم همه می گویند کاش جنگ، بعد از فتح خرمشهر تمام می شد. رادیو و تلویزیون اخبار پیروزی های نصفه و نیمه ی عملیات ها را مخابره می کند. هیچ کدامشان شبیه فتح خرمشهر نیست. عملیات مسلم ابن عقیل کمی بیشتر از مسلم در کوفه توفیق پیدا می کند و این بار کربلای یاران حسین (ع) در "محرم"، "دهلران" می شود و "عین خوش".

 پادگان دوکوهه – زمین صبحگاه – بهمن 1361

نیروهای لشگر 27 محمدرسول الله(ص) گردان به گردان گوشه گوشه ی زمین صبحگاه نشسته اند و چشم دوخته اند به دهان فرمانده گردان. فرماندهان عملیات را  تشریح می کنند. خاک منطقه رمل است. مراقب کمین های دشمن باشید و ...

صدای همت هنوز می آید!

فکه - منطقه عملیات والجفر مقدماتی

دشمن از قبل در جریان عملیات قرار گرفته است. میادین مین یکی پس از دیگری در مسیر نیروهای ایرانی در نظر گرفته شده است. سیم خاردارهای حلقوی گاهی حتی شش حلقه در کنار هم لابه لای میدان های مین روی زمین ریخته شده است. کانال هایی به عرض 2 تا 9 متر در دل زمین جا خوش کرده اند. یکی از این کانال ها قتلگاه گردان کمیلی ها شده است. دیگری محل عروج گردان حنظله ای ها. حالا فکه قتلگاهی است که جای جایش را خون یاران آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) رنگین کرده است.

بعد از عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد تحولات نظامی و سیاسی منطقه دچار تحول شد و وزنه ی این تحولات به سمت ایران سنگینی کرد. بعد از این پیروزی غرور آفرین قدرت ایران پای میز مذاکرات سیاسی دو چندان شد و عراق و حامیانش به خصوص آمریکا باید این شرایط را به نفع خودشان تغییر می دادند.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۱۷
سعید

با من سخن بگو دوکوهه

  

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟

 پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه. یک بار دیگر! سلام دوکوهه قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند.

 قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.  می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. 

در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

  ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند

دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است،

اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی.

 دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است. عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟ 

زمان می‎گذرد و مکان‏ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۰۱
سعید

شناسنامه ای برای همه

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هر گاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند.

دفاع مقدس

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هرگاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند. از بازوی همین مردم کوچه و بازار، اعم از مرد و زن و کودک، جوان و طلبه و دانشجو و کارمند و کارگر و ... که بدون هیچ چشم‌ داشتی هر آنچه را که برای پیروزی در این جنگ عقیده لازم بود، تهیه می‌کردند و در انتظار ضربه نهایی فرزندانشان بودند؛ باید اعتراف کرد که اگر نبود حمایت‌های مادی و معنوی این مردم در شهرها و روستاها، این قافله‌ها بسیار زودتر از آنچه به نظر می‌رسد از راه مانده بود و می‌رفت آنچه نباید می‌رفت! و می‌شد آنچه نباید می‌شد.

آری، تمام ایران از شمالی‌ترین نقطه آن تا جنوبی‌ترین نقطه آن، خط مقدم جهان اسلام بود و هر قلبی که برای این جبهه می‌تپید، برای رزمنده‌اش آنچه در این میان مطرح نبود، منافع شخصی بود و آنچه مطرح بود، منافع اسلام برای رضای خدا بود و آن کس که مخلص بود در این جبهه بود و مهم نبود که در کجای این خاک است. مهم حضور بود و او حضور داشت. گرچه حضورش مادی نبود و اگر از همان رزمنده تفنگ به دست در سنگر می‌پرسیدی که تو می‌جنگی، بی‌گمان می‌گفت: نه ما می‌جنگیم.

هر قشری و صنفی هرچه می‌توانست دریغ نمی‌کرد. . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۳
سعید

چزابه نامی که فراموش نمی شود

 در مسیر جاده‌ای که از مرز به بستان کشیده شده است منطقه‌ای شهید پرور به نام چزابه؛ این منطقه در شمال غربی بستان است.

چزابه نامی است که فراموش نمی‌شود؛ ساکت و آرام. وقتی نام چزابه را می‌شنوی ناخودآگاه زیر لب می‌گویی: طریق القدس و فتح‌المبین و روی زمین می‌نشینی و با انگشت می‌نویسی«اسفند 1360» اوج ناکامی دشمن برای جلوگیری از انجام عملیات فتح‌المبین بود.

چزابه

در اینجا حس می‌کنی تا خدا فاصله‌ای نداری؛ اینجا مقتل اسماعیلیان است. شب‌ها چزابه زانوی غم بغل می‌گیرد. به چزابه که می‌رسی دوست داری زیارت عاشورا بخوانی و گریه کنی. اینجا دوست داری سرت را روی زانوی خاک بگذاری و هق هق گریه‌ات را در فضا رها کنی. وقتی که توی آب هور نگاه کردم خودم را پیدا کردم، اما نشناختم؛ خیلی عوض شده بودم. مهم نیست، این مهم است که خودم را پیدا کرده‌ام، خرابه را می‌شود ساخت؛ ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

شهدا ! من امروز با شما تولدم را جشن می‌گیرم. دلم می‌خواهد داد بزنم و گریه کنم. سال‌ها بود از قطار غفلت پیاده نمی‌شدم، همه چیز را مال خودم می‌دانستم و می‌خواستم، ولی حالا نه. هر چه را برای خود می‌پسندم برای دیگران هم می‌پسندم و هر چه برای خودم نمی‌پسندم برای دیگران نیز نمی‌پسندم.

من هر چه دارم با همه قسمت می‌کنم به جز شهدا را. شهدا مال من و هر چه دارم غیر از شهدا مال دیگران. من دلم را وقف شهدا می‌کنم و از شهدا می‌خواهم این موقوفه را تعمیر کنند و بازسازی نمایند.

 به زحمت آب دهانم را قورت می‌دهم و به آرامی چشم‌هایم را می‌بندم و با تمام وجود نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را باز می‌کنم و داد می‌زنم: سلام خدا، من آمدم. دیدی بالاخره نشانی‌ات را پیدا کردم. من نشانی‌ات را از توی جیب شهدا برداشتم. این‌قدر با شهدا دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توی جیبشان بکنم.

نفس‌های چزابه بوی گاز خردل می‌دهد. چشم‌هایم ورم کرده و قرمز شده است.

 چزابه یعنی به مدت طولانی توی آب بودن و بی حرکت ماندن. چزابه یعنی هول و هراس و اضطراب، وحشت و نگرانی. چزابه یعنی نبرد بدون خاکریز و بدون سنگر و سرپناه. چزابه یعنی بارش مرگ از زمین و هوا، یعنی گیرکردن در وسط آتش. چزابه یعنی ... 

ای کاش چزابه حرف می‌زد و من نوشته‌هایم را تکمیل می‌کردم. ای کاش گریه مجال نوشتن می‌داد. اینجا می‌شود کربلا را نقاشی کرد. حنجره پاره اصغر را کشید و ناله رباب را شنید. اینجا می‌شود شناسنامه ابلیس را لغو و باطل کرد.

تصمیم گرفتم‌ام چراغ تکلیفم را روشن کنم. اینجا بهترین جایی است که می‌شود هوای نفس را زیر پا گذاشت. اینجا آسمان همیشه آبی است. خودم را ورق می‌زنم و گذشته‌هایم را مرور می‌کنم؛ اما چیزی برای گفتن ندارم. کار مثبتی نکرده‌ام که سرم را بلند کنم و به چهره شهدا نگاه کنم، دلم می‌گیرد و سرم را پایین می‌اندازم ولی زمین هم مرا شرمنده می‌کند. حس می‌کنم هنوز خون شهدا روی زمین مانده است. گاهی اوقات فکر می‌کنم برای چه شهدا مرا دعوت کرده‌اند من که برایشان کاری نکرده‌ام.

 چزابه هزار کربلا زخم دارد؛ چزابه بهترین دلیل برای اثبات وجود خداست. 

اگر خدا نبود اسلام هم صاحب نداشت. من اعتقاد دارم آنها که مسلمان نیستند نسبتشان به خدا نمی‌رسد و از قبیله نور و باران نیستند؛ آنها که مسلمان نیستند اصلاً نیستند و من معتقدم که شیعه ریشه در آسمان دارد.

من تصمیم گرفته‌ام آن قدر در چزابه بمانم تا خدا را پیدا کنم و با هم به شهر برگردیم. من دوست دارم مردم هم خدا را ببینند و اگر وقت کردند به چزابه بیایند و اگر وقت کردند بهشت را قبل از مردن ببینند.

و چزابه یعنی بهشت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۳۰
سعید

عبارت های آشنا

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود، مفهوم تذکّر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.

گلوله آر.پی. جی ساخت ایران

رزمندگان

گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجی اش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیری نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آر.پی.جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلی ها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز

 دانشگاه امام حسین

جبهه جنگ با دشمن بعثی.

همان جا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردی هایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت امام(ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند. 

همای رحمت

تیر و فشنگ.

تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخش تر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است. 

فیلتر شهادتت مبارک

فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۴
سعید