قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

همه چیز بود جز پیکر شهید!

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

شهدا

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

بیل را به آنجا انتقال دادیم. برادر ناجی، از بچه‌های قدیمی و آچار فرانسه کمیته تفحص، مشغول به کار شد. اما هر بیل که زده می‌شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچه‌ها تقریباً عادت داشتند. فقط قرار شد بچه‌های کاوشگر اطراف بیل، از کار فاصله بگیرند.

کار ادامه پیدا کرد، . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۱
سعید

رفقا ،شهادت دست خودمان است

اواخر دی ماه 1361 به همراه همسر و فرزند چهار ماهه خود به سوسنگرد رفت و مهمان شهید
«علی هاشمی» شد، در حالی که با همه وجود به فرزند خردسال خود عشق می ورزید، به یکی از یاران خود که در اطلاعات و عملیات همراه و همدمش بود، این جملات را بیان کرد...

شهید حسن باقری

در راه پر رمز و راز تحقیق پیرامون شخصیت شهید باقری به عنوان یکی از متفکرین فرماندهان جنگ تحمیلی به ناگفته هایی خواهیم رسید که جای اندیشه دارد.

نگاه این مرد بزرگ اما خاموش به ابعاد گوناگون جنگ به احتمال یقین همان گذرگاه هایی است که بتوان بسیاری از رخددادهای جنگ را با همه عظمتش نظم بخشید.

 مطلب زیر به قلم نصرت الله محمودزاده و به مناسبت سالروز شهادت این اعجوبه سال های حماسه و دفاع تنظیم شده که در اختیار مخاطبین عزیز قرار می گیرد:

شهادت از دیدگاه شهید باقری

اینجانب که توفیق تحقیق و تدوین شخصیت هایی مثل شهید بروجردی، خرازی، رضوی و علم الهدی را داشتم، به این باور رسیدم که هر کدام از این بزرگواران از ویژگی خاصی برخوردار بودند و به مراتبی از تعالی رسیده اند که منحصر به خودشان است؛ بنابراین، وجه اشتراک آنها سیر الی الله بوده و نگاهشان به فلسفه شهادت ریشه در فلسفه مکتب امام حسین(ع) دارد.

آنچه در مسیر تحقیقات زندگی این بزرگان جلب توجه می کند، روش های رسیدن به شهادت است؛ برای نمونه، شهید خرازی در عملیات خیبر می توانست به شهادت برسد، ولی بنا به دلایلی سه سال این شهادت را به تأخیر انداخت و در آخرین مرحله عملیات کربلای 5 به این فیض رسید.(1)

. . . .

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۲۴
سعید

ناگفته هایی از نحوه ی شهادت صیاد

ادامه ی خاطرات منتشر نشده ای از شهید صیاد شیرازی

در سال 67 به خاطر مرجان و همدردانش به فکر تأسیس انجمنی برای رسیدگی به کودکان استثنایی افتاد . موفق شد علما ، روان ‌شناسان و مسؤولان را به میدان بکشاند و سمیناری برای چگونگی رسیدگی به کودکان استثنایی برگزار کند.

علی‌ صیاد شیرازی از اول جوانی تشنه ی معارف دینی بود و در جلسات مذهبی حضور فعال داشت.

شهید علی صیاد شیرازی

 او هنگامی که در آمریکا دوره می ‌دید آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت که مانند یک طلبه ی دینی به تبلیغ اسلام در میان نظامیان آمریکایی بپردازد و حتی به جلسات خانوادگی آنان راه یابد و با آنان در باره ی اسلام و خانواده و حقیقت شیعه بحث کند . او هنگامی که به فرماندهی رسید ، علمای بزرگ به چشم یک جوان خود ساخته به او می ‌نگریستند و عارفان بزرگی مانند آیت‌الله بهاءالدینی با دیده ی احترام به او می ‌نگریستند . اما با این وجود او بخشی از برنامه‌ های ده سال آخر زندگی‌ اش را به طور جدی به خود سازی خود اختصاص داد. مرتب با علمای بزرگ اخلاق دیدار داشت . در جلسات شرکت می‌ کرد و نکات مهم را یادداشت می‌ کرد . روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌ گرفت. با قرآن مأنوس بود و تفاسیر آن را می ‌خواند . شب ‌های جمعه ی اول هر ماه در خانه ‌اش مراسم روضه‌ خوانی بود و...

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۱۰
سعید

خاطرات منتشر نشده ای از
شهید صیاد شیرازی

تیمسار خشمگین بود . چنان خشمگین که حتی صدایش می‌ لرزید . دوستانش بعدها اعتراف کردند که در تمام مدت دوستی‌ بلند مدتشان هرگز او را چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر سرشان داد زده بود که: « شما چطور توانستید بدون اجازة ی من دست به چنین کاری بزنید ؟ »

شهید علی صیاد شیرازی

کسی در آن لحظه جرأت جواب نداشت . هر چند آن ‌ها همان وقت هم که تصمیم به چنین کاری گرفتند ، از عواقبش بی‌ اطلاع نبودند ، اما نه در این حد !

ماجرا از این قرار بود که سال ‌ها پیش ، وقتی که او شب و روزش را در جبهه می‌ گذراند ، بنیاد شهید به تعدادی از خانواده‌های شهدا و جانبازان در یکی از شهرک ‌های تازه تأسیس شمال تهران زمین می ‌داد . آنان که از زندگی فرمانده شان از نزدیک اطلاع داشتند ، به فکر خانواده ی‌ او افتادند . آن ‌ها فکر می‌ کردند صیاد به خانواده ‌اش بی‌ اعتناست فردا که آب‌ ها از آسیاب بیفتد ، او حتی زنده هم بماند ، چه بسا خانواده ‌اش سایبانی نداشته باشند . آن روز ها خانواده ی او در خانه ی سازمانی ارتش زندگی می‌ کردند . پس دوستان او تصمیم گرفتند از رئیس بنیاد شهید برای فرمانده نیروی زمینی که از قضا خود جانباز هم بود ، قطعه ‌زمینی بگیرند . 

. . .  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۰۵
سعید

 پلاک پسرم گردن شما نیست؟

 پلاک پسرم گردن شما نیست؟

همیشه یک پیمانه برنج بیشتر می ریخت

هر عید برای نوجوانش لباس عید می خرید

یک روز ، جوانی را توی تلویزیون نشانم داد :

ببین چقدر شبیه سعید است !

اصلاً سعیدش همه جا بود حتی توی تلویزیون سال 89 .

چند روز پیش بنیاد شهید برای پسرش مراسم گرفت

نرفت !

حتی یک بار هم سر قبر خالی پسرش که فقط محض یاد آوری بود

نرفت

می گفت هدیه را پس نمی گیرند ، جلو ملائکه از خدا خجالت می کشم بروم دنبال پسرم !

آخرین باری که پسر این زن با یک ساک خالی از خانه رفت 27 سال پیش بود

هنوز برنگشته !!

شما را به خدا اینقدر بلند نگویید با پذیرش قطعنامه جنگ تمام شد

این زن ، پسرش را در جنگ جا گذاشته

یک وقت می شنود !

نه که او نداند جنگ تمام شده

حتی می داند که هدیه را پس نمی گیرند

او شماره همه روزهای جنگ را حفظ است !

... احیاناً خبری نشانی از پسرش ندارید ؟!

احیاناً پلاک پسر او گردن شما نیست ؟!

... یا مفرج هم یعقوب علیه السلام

چشم هایش غربت یک انتظار 27 ساله را دارد

... " او یک مادر است "

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۴۸
سعید

تنبیه یک شهید برای نماز خواندن

نماز اول وقت

شهید سرتیپ محمد جعفر نصر اصفهانی فرماندهی گردان 799 تکاور را به عهده داشت و من هم معاون او بودم.

سال 1377 در منطقه ی «باغ طالبان» در غرب کشور محافظت از جاده های نفت به عهده گردان ما بود. شهید نصر به عنوان فرمانده گردان از من خواست تا از پایگاه ها بازدید کنیم. هنگام مراجعت به قرارگاه ناگهان به ساعت نگاه کرد و به راننده گفت: نگه دار. گفتم: چی شده؟ گفت: وقت نماز است.

نماز

در وسط بیابان گرم، با همدیگر شروع به اقامه نماز کردیم و پس از اندکی دوباره به راه افتادیم. شهید نصر در هر شرایط، نماز خود را اول وقت اقامه می کرد. وی همیشه نیم ساعت به اذان مانده، سجاده اش را پهن می کرد و نیم ساعت پس از اقامه نماز هم به تعقیبات نماز می پرداخت.

این شهید چندین مرتبه در جنگ مجروح شده بود، اما من که همکار و هم سنگر او بودم، از این موضوع اطلاع نداشتم و بعد از شهادتش به این موضوع پی بردم. (سروان علی شریف نیا)

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۴۷
سعید

مادری که فرزند گمنامش را شناخت

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.

شهید گمنام

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.

مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کردند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت:
«این پسر من نیست!»

چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»

همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنمایی کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند،

برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین
دست هاى خودم دوختم.»

دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۳۹
سعید

برادرا، دقت کنند!

صدا به صدا نمی رسید هر کس چیزی می گفت؛ حرکتی می کرد. همه کلافه شده بودند. هیچ کس نمی دانست چه کند. برای بچه های بی حال و حوصله و احیاناً مریض تحمل ناپذیر بود. یکی از بچه ها که راه کار می دانست به بغل دستی اش گفت بنشین و بعد روی دوش او رفت و خیلی مسئولانه و بزرگ منشانه خطاب به بچه ها گفت:«برادرا دقت کنند! برادرا دقت کنند!» همه ساکت شدند؛ مثل این که هیچ کس آن جا نباشد.

 بعد در حالی که همه منتظر بودند یک خبر مهم و شنیدنی را اعلام کنند یا عباراتی را از زبان مسئولی به اطلاع بقیه برساند، بسیار عادی و با آرامش اضافه کرد:«دقت در هر کاری لازمۀ آن کار است».

برادرا ،دقت کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۲۷
سعید

حکایت آدم های جنگ

حکایت آدم های جنگ، حکایت انسان هایی است که شاید رفتار و گفتارشان در چهارچوب عقل ابزاری بشر امروزی نمی گنجید و نوع نگاه و دریچه ای که آنها از زاویه آن به پیرامون خود می نگریستند، شاید اکنون برای خیلی از ما نامفهوم و حتی در تناقض با عقل و منطق جلوه کند، با این همه اما، شاید تنها صفای درون، پاکی، زلالی، خلوص و اعتقاد راسخ به هدف که رستگاری را برایشان به ارمغان آورد، بتواند دلیل و برهان قاطعی باشد برای ما، تا بفهمیم آنها را و تلاش کنیم تا بشویم آن گونه که آنها بودند.

حاج محمود هدایت پناه، یکی از همین آدم هاست که روایتی هر چند کوتاه از زندگی او، شاید تلنگری باشد برای همه ما که بدون شک غافلیم و در خسران... .

نخست:

حاج محمود هدایت پناه، بوی عملیات را که می‌شنید، کار کشاورزی را رها می‌کرد و یکراست خودش را به لشکر می‌رساند. فرقی هم نمی‌کرد که چند تا از بچه هایش در لشکر باشند. می‌گفت: به من چه؟ احمد و مهدی و علیرضا و محمدرضا و غلامرضا برای خودشان به جبهه می‌روند، من هم برای خودم. هیچ کس هم نمی‌تواند من را به شهر برگرداند.
حکایت آدم های جنگ

 احمد، پدرش ـ حاج محمود ـ را در آغوش گرفته است و می‌بوسد

 

 

یک دنده بود. تازه از موی سفیدش هم خجالت می‌کشیدیم و تسلیم اصرار و قاطعیتش می‌شدیم.

دوم:

مرحله دوم عملیات بدر بود که احمد را در کنار پدرش حاج محمود دیدم. سلام کردم. با گرمی پاسخم دادند و احمد از من خواست تا بین آنها قضاوت کنم. سپس ادامه داد: من فرمانده توپخانه لشکر هستم و بنا بر فتوای حضرت امام، اطاعت از فرمانده واجب است، ولی پدرم که یکی از نیروهای من است، از من اطاعت نمی‌کند و هر چه به او می گویم که نباید به خط مقدم برود، نمی‌پذیرد.

حاج محمود دیگر طاقت سکوت نداشت. با دستپاچگی گفت: آقا سید! مگر اطاعت از پدر واجب نیست؟ من می‌گویم باید به خط مقدم بروم ولی احمد قبول نمی‌کند. اصلا تو بگو آیا ایستادن در برابر پدر، گناه نیست؟

مات و مبهوت مانده بودم. پدر و پسر مانند دو کودک با هم جر و بحث می‌کردند و از من قضاوت می‌خواستند. هر دو را در آغوش گرفتم. صورت هایشان را بوسیدم و گفتم: من که گیج شدم. شما خودتان با هم کنار بیایید.

حکایت آدم های جنگ

 

 

حاج محمود و احمد در میان رزمندگان اسلام

  

سوم:

حاج محمود تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها ماند  و شهادت احمدش در عملیات کربلای 5 و غلامرضایش در عملیات والفجر10 و بارها مجروحیت خود و دیگر فرزندانش او را از جبهه جدا نکرد.

سال 1388 بود که حاج محمود هدایت پناه ـ کشاورز و رزمنده دفاع مقدس ـ بر اثر عوارض شیمیایی و مجروحیت های پی در پی به دیدار شهیدانش شتافت... .

چهارم:

مدت هاست که همسر او و مادر دو شهیدش، وقتی دلش می‌گیرد بر مزار آنها می‌رود و با آنها درد دل می‌کند؛ مادری که در شهادت فرزندانش می‌گفت: همه خانواده ام قربان امام خمینی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۱۶
سعید

مردی که هنوز باز نگشته

سه خاطره خیلی کوتاه ولی متصل به هم از سردار حاج احمد متوسلیان خدمتتان عرض می‌کنم: این غریب دور از وطن، برادرمان حاج احمد متوسلیان در طول مدتی که ما خدمت ایشان بودیم هر بار که خدمت ایشان عرض می‌شد که در محافظت از جانتان یک مقداری دقت بیشتری کنید و محافظت بیشتری داشته باشید به عنوان مثال وقتی ایشان با خودرو در سطح شهر تردد می‌کردند زمانی که منافقین در سال 61 افراد را در کوچه و خیابان ترور می‌کردند احتمال اینکه نارنجکی داخل ماشین ایشان بیندازند زیاد

احمد متوسلیان

 بود. از ایشان می خواستیم که دقت بیشتری داشته باشند. اگر امکان دارد درهای ماشین را ببندند. ایشان همیشه در جواب همه برادران می‌فرمودند که من با خدای خود عهد بسته‌ام و می‌دانم که خداوند خواست مرا قبول خواهد کرد.

 شما هم به فکر خودتان باشید و از جان خودتان محافظت کنید. من از خدا خواسته‌ام که به دست شقی‌ترین آدم‌های روی زمین یعنی صهیونیست‌ها به شهادت برسم و می‌دانم حتماَ خداوند این دعای مرا مستجاب خواهدکرد و به همین دلیل می‌دانم که نه به دست منافقین و نه به دست عراقیها بلکه به دست صهیونیست‌ها کشته خواهم شد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۱۲
سعید
 
سلام بر تمام انسانهای منصف ،آنها که آزاد مرد هستند ، و بدنبال حقیقتند

فکرشان از هر آلودگی پاک و آزاد است

خوب میشنوند.خوب فکر میکنند،درس میگیرند، تصمیم میگیرند ، و عمل میکنند

این روایتها ، قصه های تاریخ است که در روزگارانی نه جندان دور در گوشه ای از این کشور اتفاق افتاده

قصه هایی نه برای خوابیدن ، بلکه برای بیدار ماندن ،برای هوشیاری و عبرت آموزی و غفلت زدایی...

انتقال ،سینه به سینه تاریخ است ، از لابلای کتابها و کاغذها نقل نمیشود

از دل میدان نبرد ،ازقله های پربرف کردستان ،از بیابانهای داغ خوزستان،از اروند ، از شلمچه که نامش یاد آور

حماسه ها ، مظلومیتها و زیباییهاست، آمده است

حدیث عشق درصحنه ی عشق

درساحل اروند.روایت نبردعاشوراییان با یزیدیان زمان.خرداد۸۷

 ۲۴سال پیش مثل چنین شبی ، پشت نهرخین چه خبر بود

ازسرنوشت بچه های غواص گروهان یک که با کرابی در عملیات کربلای ۴ دو هفته پیش رفته بودن،خبری نبود

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۸۹ ، ۰۶:۴۲
سعید

قبر بی نام در بهشت ثامن الائمه(ع)

همسر شهیدی در فکه به من می‌گفت: حاج‌آقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمی‌گوید که کجاست و خبری ازش ندارند! این هم دخترش!

روایتگر دشت جنون، روحانی مجاهد، عارف وارسته، مرحوم حاج عبدالله ضابط را می توان پیشتاز عرصه راویتگری در وادی جهاد و شهادت نام برد. انسان وارسته ای که زندگانی خود را برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره و تبیین سیره شهدا صرف نمود.

حجه الاسلام ضابط

بخشی از روایت مرحوم ضابط درباره « جایگاه شهدای مفقودالاثر » و خاطره یکی از دوستداران آن عارف سفر کرده را تقدیم می کنیم.

 

... مفقودالاثر یعنی یک عمر انتظار!

همسر شهیدی در فکه به من می‌گفت:

حاج‌آقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمی‌گوید که کجاست و خبری ازش ندارند!

این هم دخترش!

مفقودالاثر می‌دانید یعنی چه؟

یعنی هیجده سال چشم به در دوختن!

«الإنتظار أشد من القتل»

به اندازه عمر بعضی از ماها که زندگی کردیم این زن انتظار کشیده!

این همان است که امام می‌فرمود:

«مفقودان عزیز که محور دریای بیکران الهی‌اند ،و فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام آن‌ها متحیرند».

کی می‌تواند بفهمد مفقود یعنی چه؟

فقط عشق است که این چیزها را به وجود می‌آورد.

آید آن روز که خاک سر کویش باشم

جرعه نوش اسرار مگویش باشم...

***

بالاخره مزارش را پیدا کردم، توی بهشت ثامن الائمه صحن جمهوری آستان قدس رضوی.

هنوز سنگ نداشت.

با انگشت روی خاکش نوشتم:

شهید حاج عبدالله ضابط. بلند شدم، رفتم زیارت و برگشتم.

نوشته‌ام نبود.

صدایش یکدفعه ذهنم را پر کرد.

آن شب کنار اروند می‌گفت:

شهید گمنام کسی است که انتخاب کرد گمنام بودن را!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۸:۰۵
سعید

شلمچه جایی که ...

شلمچه

اینجا مقدس است،مقدس مقدس

اینجا زیارتگاه فرشته ها و ملائک است "فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی".

باید یواش یواش قدم برداری تا خواب شهدا را برهم نزنی .

باید نرم و آهسته راه بروی تا چینی نازک تنهاییشان ترک برندارد.

مواظب تاول ها باش که دهن باز نکنند.

اینجا باید چراغ تکلیفت را روشن کنی.

ای کاش می شد به عمق این خاک کوچ کرد، تا رازهای سر به مهر و ناشنوده را دانست و فهمید.

می خواهم از برهوت حرف بگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را بهم بزنم. چشم هایت را ببند و با من همسفر شو.

. . . . .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۷:۵۹
سعید

امام رضا(ع) حاجت شهیدی را داد

آرزوی شهادت بر آستان «باب الجواد(ع)»

شهید «اسماعیل سریشی» در آذر 1365 در شهرک «ولیعصر‌(عج)» همدان متولد شد. که مصادف با شب عید قربان بود و به همین علت، خانواده نام اسماعیل را برایش انتخاب کردند. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مدارس محله گذراند و دیپلم فنی‌اش را در رشته مکانیک، در شهریور سال 84 از هنرستان «شهید دیباج» اخذ کرد.

از کودکی در مراسم‌های مذهبی شرکتی مستمر داشت و از بسیجیان فعال بود. حضور چشم‌ گیری در جلسه‌های قرآن و هیئت‌های مذهبی؛ به ‌ویژه مراسم اعتکاف داشت. مدتی نیز جزو ستاد دانش‌آموزی نماز جمعه همدان بود. ارادت خاصی به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و از مداحان هیئت «خاتم‌الانبیا(ص)» بود. از آن‌جایی که عشق خدمت به نظام مقدس را در سر داشت، در آذر سال 85 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و لباس مقدس خدمت به تنها نظام شیعی در جهان را بر تن کرد.

امام رضا(ع) حاجت شهیدی را داد

دوره آموزشی را در مشهد مقدس سپری کرد. پس از پایان دوره آموزشی، در منطقه زاهدان، یگان 112 لار، با پست سازمانی کمک متصدی خودرو و نقشه‌ برداری مشغول به انجام وظیفه شد؛ تا این‌ که در آخرین درگیری که با اشرار وابسته به وهابیت (گروهک «عبدالمالک ریگی») داشتند، پس از انجام رشادت‌های فراوان، به درک واصل کردن سه تن از اشرار و زخمی کردن یکی دیگر از آن‌ها، سرانجام از ناحیه پا و پهلو مجروح شده و به بیمارستان منتقل شد. شهید سریشی، به علت مسافت زیاد بین همدان تا سیستان، اجازه نداد که این موضوع به خانواده‌اش اطلاع داده شود. به پرستاران گفت: خود را به زحمت نیندازید، من فقط برای شهادت به این‌جا آمده‌ام!

و

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۷:۲۳
سعید

اولین فرمانده لشگر شهید،کیست ؟

او که قبل از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، به صحنه ی کارزار وارد شده بود، و طی سالیان حضور خود در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

   شهید همت شهید حاج ابراهیم همت اولین فرمانده لشکر شهید، از یگان های رزمی سپاه است. او که فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود. به روز دوازدهم فروردین 1334 در شهرضا و خانواده ای مستضعف و متدین به دنیا آمد.از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبیرستان را پشت سر گذاشت . علاقه او به فراگیری قرآن تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از سوره های کوچک را کاملاً حفظ کند.

او در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان ادامه ی تحصیل داد، پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت و مسئولیت آشپزخانه در لشکر توپخانه اصفهان به عهده ی او گذاشته شد.

پس از دوران سربازی شغل معلمی را برگزید. در هما ن ایام با روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و بر اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام آشنا شد به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا کند.

پس از پیروزی انقلاب در تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه شهرضا نقش اساسی داشت.اواخر سال 1358 به خرمشهر، سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد و به فعالیت گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد 1359 به منطقه کردستان اعزام شد. سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی 1360 با فرماندهی مدبرانه او، 25 عملیات موفق در پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروی ارتش بعث داشته است.

او که قبل از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، به صحنه کارزار وارد شده بود، و طی سالیان حضور خود در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

در عملیات فتح المبین و بیت المقدس در سمت معاون تیپ تلاش تحسین برانگیزی داشت. در سال 1361 به جنوب لبنان رفت و بعد از دو ماه دوباره به میهن اسلامی بازگشت.

در زمستان 1360 او و سردار اسلام حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی کل سپاه، مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب تیپ محمد روسل الله(ص) را تشکیل دهند.

در عملیات فتح المبین و بیت المقدس در سمت معاون تیپ تلاش تحسین برانگیزی داشت. در سال 1361 به جنوب لبنان رفت و بعد از دو ماه دوباره به میهن اسلامی بازگشت.

با شروع عملیات رمضان در 23 تیر 1361 در منطقه «شرق بصره، فرماندهی لشکر 27 حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود.

شهید حاج همت در شانزدهم اسفند 1362 در جزیره جنوبی مجنون به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت بود رسید.

در آخرین روزهای عملیات خیبر و نزدیکترین اوقات به شهادت حاج ابراهیم همت پاتک ها و حملات دشمن توان فرسا بود و وضعیت نگران کننده، نگرانی و اضطراب در سراسر ملک جان ها حکمران بود؛ غم در بیکرانگی دل ها ترکتازی می کرد، لیکن آن لحظه که پیام امام را شنید که فرمود :«باید مجنون حفظ شود» به «همت» حالتی دیگر دست داد؛ گویی حالتی نو و رمقی تازه در کالبد او دمیده شد؛ بسان شیر بیشه جهشی و غرشی دشمن سوز کرد و مصمم و استوار در برابر صدامیان خدا نشناس قد برافراشت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۵:۵۸
سعید

اخوی یکی از دوپایت را بردار!

باید خطاب به حاکمیت، خطاب به کسانی که در نظام دارند جامعه را اداره می‏کنند و خطاب به دانشگاه و خطاب به حوزه، خطاب به نخبگان و روشنفکران، به همه آن‏ها باید این جمله را گفت که: اخوی! یکی از دو تا پایت را بردار! 

 

در عملیات بدر بچه‏های غواص با بلم از محور خودی حرکت کردند و نزدیک 30 ساعت این بچه‏ها در بلم

غواص ها

 بودند و پارو می‏زدند. صدها بلم در هر ستونی حرکت می‏کردند که از هورالهویزه گذشتند که برسند به منطقه جاده خندق، آن طرف جزایر مجنون، نزدیک سواحل دجله در عمق 40 کیلومتری خاک عراق.

شب قبل از عملیات این ستون بلمی که بچه‏های ما داشتند می‏رفتند کمین خورد و دو سه تا از قایق‏ها، بچه‏ها شهید شدند و افتادند توی آب و چون تجهیزات همراهشان بود و سنگین بودند، رفتند ته آب. در آن لحظه اتفاقی افتاد، که بعضی از این‏هایی که قایق موتوری داشتند، قایق موتوری‏هایشان را روشن کردند؛ و ما هم که در بلم بودیم طبیعتاً با بلم نمی‏شد سریع جایی رفت. بلم قدرت تحرک و مانور نداشت. من یک لحظه در ذهنم آمد که تکلیف چیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۵:۴۷
سعید

شرط شفاعت شهدا (عکس)

به گزارش مشرق، در ایام دفاع مقدس ، تنظیم شفاعتنامه کاری مرسوم بود. آن چه می بینید تصویر یکی از این شفاعتنامه هاست که پیش از عملیات کربلای 8 و بین بچه های گردان علی اکبر(ع) بسته شده است. بسیجیان گردان علی اکبر(ع) از اهالی شهرستان خوی بودند. مهمتر و زیباتر از متن این قولنامه ، شرط آن است که نشانه ای از بصیرت و پاکدلی بسیجیان لشکر عاشوراست. این شرط در حاشیه متن اصلی نوشته شده است.

شرط شفاعت شهدا (عکس)

متن شفاعتنامه به این شرح است:

 بسم رب الشهداء و الصدیقین

با نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با عرض سلام بیکران به حضور آقا امام زمان (عج) . بدینوسیله با عنایات خاص حضرت باریتعالی توفیق حاصل شد که در عملیات........جمعاً شرکتی داشته باشیم و در خدمت آقا امام زمان و فرماندهی ایشان به نبرد و ستیز با کفار بپردازیم ولی از آن جایی که طبعاً شهدایی هم در این عملیات باید و شاید شهید بشوند که شهید خواهند شد لذا خواستیم تا با امضا کردن این ورق پاره به همدیگر قول شفاعت داده و در روز قیامت در محضر شهدا روسفید و سرافراز باشیم، انشاءالله

همه باهم دست دعا برداشته و بر عمر شریف امام امت دعا کنیم

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

توجه: البته با یک شرط و آن اینکه: هر برادر که باقی می ماند باید راه برادرش را ادامه دهد و شفاعت باعث نشود که در اطاعات و عبادات سستی و تنبلی به خرج داده شود.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۱
سعید

شهیدی که شقایق شد.

 
قرارگاه تفحص سپاه به ما اجازه تفحص در این منطقه (شرهانی) را نمی داد و علت را وجود مسائل
دشت شقایق
امنیتی و حضور منافقین در منطقه اعلام می کردند و دیگر اینکه اکثر شهدای ما داخل خاک عراق می
 باشند و ما مجوز وارد شدن به خاک عراق را نداشتیم. علیرضا می گفت: با اصرار زیاد قرار شد در مدت یک هفته در منطقه کار کنیم، چنانچه یک شهید از بچه های لشکر 14 امام حسین(ع) پیدا کنیم تا مجوز کار را صادر نمایند و اجازه دهند وسایل خود را جهت شروع رسمی کار به محل یاد شده بیاوریم.
از طرفی خوشحال بودیم که مجوز حضور در منطقه را گرفته ایم و از طرفی التهاب عجیبی که مبادا دست خالی برگردیم. مدت زمان ما کم بود. محور بسیار وسیع و فوق العاده خطرناک. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما بیشتر احساس یأس و ناامیدی کنیم اما با امید به رحمت خداوند کار را شروع کردیم هر روز با گذشتن از همین میدان های وسیع مین و سیم های خاردار و تله های انفجاری، خود را به محور عملیاتی لشکر می رساندیم و سرگردان بدنبال پاره های جگر این امت می گشتیم و در بازگشت هر روز ناامیدتر از دیروز. وضعیت منطقه، میدان های مین و موانع دیگر و حضور منافقین هیچ کدام ترسی در دل ما راه نمی داد جز اینکه مبادا فرصت تمام شود و دستمان خالی بماند و شهید یافت نشود. دیگر ناامیدی در چهره تک تک افراد به خوبی رویت می شد تا اینکه صبح روز نیمه شعبان، بار دیگر ناامیدی از وجود بچه ها رخت بربست. روز عید بود و بچه ها به امید گرفتن عیدی، راه میدان مین و موانع را در پیش گرفتند. هر کدام از دوستان نجوایی داشت؛ این هم روز آخر کار ما و نیمه شعبان. حال عجیبی بر جمع حاکم شده بود.

بچه ها رمز حرکتمان را «یا مهدی(عج)» گذاشتند و تفحص روز آخرمان را آغاز کردیم. باید فردا به قرارگاه تفحص می رفتیم و خبر می دادیم که شهید داریم یا پیدا نکردیم. هرچه می گشتیم، هیچ اثری از شهدا نمی یافتیم.

گنجیدند،ولی وقتی خوشحال تر شدند که پلاک هویت شهید استعلام شد. آن وقت دیگر روی پای خودمان بند نبودیم و واقعاً او هدیه ای از طرف آقامون بود؛ شهید مهدی منتظر القائم از شهدای لشگر 14 امام حسین (ع) در عملیات محرم.

آن روز یکسره تا عصر مشغول جستجو بودیم ولی همه ناامید و پریشان شده بودیم. همگی خدا خدا می کردند،خورشید هم سر به سرما می گذاشت و مثل اینکه زودتر می خواست خود را به پشت ارتفاع 178 برساند، غروب نزدیک شد و آسمان به زیباترین شکل درآمده بود که بهترین نقاش ها با بکارگیری عالی ترین رنگ ها نمی توانند چنین صحنه ای نقاشی کنند. ما باید سریعاً منطقه را ترک می کردیم. لحظات وداع شروع شد. به بچه ها گفتم: برمی گردیم و دیگر هم اینجا نمی آییم. غروب نیمه شعبان است آقا جان ما قابل نبودیم. امروز با امید به شما کار را شروع کردیم. حال در این لحظه های آخر باید دست خالی برگردیم.

اشک، چشمان بچه ها را گرفته بود هر کس به دنبال چیزی می گشت تا به عنوان تبرک و یادگاری با خود به عقب بیاورد. یکی از بچه ها مشتی خاک برمی داشت. دیگری تکه ای از سیم خاردار و ته گلوله منور را بر می داشت و دیگری هم تجهیزات همراه رزمنده ای که پر بود از تیر و ترکش را جمع آوری می کرد تا با خود بیاورد.

علیرضا غلامی می گفت: من هم به سمت یک شقایق که نظرم را جلب کرده بود، رفتم تا آنرا از ریشه کنده و در قوطی کنسروی قرار دهم و با خود به عقب بیاورم. وقتی آرام آرام داشتم دور شقایق را می کندم تا از زمین جدایش کنم، باورش بسیار سخت بود. درست شقایق روی جمجمه یک شهید سبز شده بود فریاد یا حسین (ع) یا مهدی(عج) یا زهرایم(س) بلند شد.

بچه ها همه به سمت من آمدند نمی توانم حال و هوای آن لحظه را برایتان تعریف کنم. اشک پـهنای صورتم را گرفته بود. با بچه ها آرام خاک های روی پیکر شهید را کنار می زدیم. و پشت سرهم صلوات نثار روحش می کردیم. پیکر مطهر شهید را کامل از زیر خاک بیرون آوردیم. بر استخوان های این شهید بوسه زدیم اما باز هم دلهره داشتیم که آیا این شهید پلاک هویت دارد؟ آیا از لشکر 14 امام حسین (ع) می باشد؟ با پیدا شدن پلاک شهید، همه بلند صلوات فرستادند.
دیگر یقین کردیم که امام زمان(عج) عنایت کرده حال می خواستیم نام شهید را بدانیم. برایمان جالب بود که اولین شهید تفحص شده در منطقه شرهانی را بشناسیم. شهید را همراه خود به چادر آوردیم بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند،ولی وقتی خوشحال تر شدند که پلاک هویت شهید استعلام شد. آن وقت دیگر روی پای خودمان بند نبودیم و واقعاً او هدیه ای از طرف آقامون بود؛ شهید مهدی منتظر القائم از شهدای لشگر 14 امام حسین (ع) در عملیات محرم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۱۳:۵۷
سعید

       سران فتنه را ول کنید! ما که هستیم، ما را فیلتر کنید!


دیگر این جمله سید مرتضی دارد با گوشت و پوست مان حسابی عجین می شود. آری در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب اللهی ها!!! و چه درست می گفت سید مرتضی.

 آهای ارکان دستگاه قضای این مملکت ! آهای شمایان … عالجینابان … خوب است که همه را رها کرده و به فرزندان انقلاب بند کرده اید … آخر شما را چه به محاکمه سران فتنه ؟! بگذار موسوی در بیانیه دیروزی اش مولای ما را فرعون بخواند! بگذار امام سفر کرده ی ما را دچار اشتباه و هتاکان بیرق عباس را در عاشورای ۸۸ ، ” خداجو ” بنامد!

شما را چه باک؟
افتخار بسیجیان خامنه ای ، مسدود شدن به دستان شماست … گمان کردید اگر قطعه ۲۶ بسته شد فریاد ما در حلقوم می خشکد؟ … از امروز همه ما قطعه ۲۶ هستیم …

می گوئید نه؟ مطلب زیر تقدیم به ارکان قوه بی قوه این روزهای غبارآلود این خراب آباد … به افتخار قوه بی قوه یک هورای بلند … راستی از آقایان فارس و رجا و باقی شرکا هم ممنون که طبق معمول جز سکوت و گرفتن پز مصلحت اندیشانه حرکت دیگری نکردند … البته امثال ما به بایکوت شدن از هر دو طرف دعوی عادت کرده ایم … پس نیازی هم به اطلاع رسانی شما نیست … شاید یک موقع مثل مشرق شما را هم فیلتر کردند و از کاسبی افتادید …

سخنی بی پرده و صریح با ریاست قوه قضاییه … به قلم حسین قدیانی

جناب آقای آملی لاریجانی!
اگر اجازه دهید با احترام اما بی سلام نامه را آغاز کنم که این نامه من به شما نیست؛ ناله من از دستگاه قضاست و ناله را با شیون شروع می کنند نه با درود. پس چه سلامی و چه علیکی؟ و تا دیر نشده بسم الله!
ریاست قوه قضاییه!
این نامه را و در حقیقت این ناله را در حالی دارم مکتوب و فریاد می کنم که در “مسجدالحرامم” و دقیقا نشسته ام مقابل “رکن یمانی”. زادگاه امام عدالت پیشگان که شهید شدت عدل خویش شد. الحمدالله در چنین مکان مقدسی، یارای دروغم نیست و سخن جز به صداقت اما با صراحت نمی توانم بُرد که هر گاه چشم از این صفحه برمی دارم کعبه را خانه خدا را می نگرم و بیش از پیش وجود خدای داور را احساس می کنم. در چنین جایی بر خلاف وجدان، اگر هم بخواهم، توان حرف زدنم نیست. پس با دقت نامه ام را بخوانید و با همت مضاعف ناله ام را گوش کنید.
چند روز پیش و در همین حج و با سوء استفاده از اینترنت پرسرعت آل سعود و به مناسبت رد کردن شمارگان وبلاگم؛ “قطعه مقدس ۲۶″ از عدد یک میلیون بازدید، در قامت یک خبرنگار از دوستانم سئوالاتی مطرح کردم که یکی اش این بود؛ “از ۲۰ نمره، چه نمره ای به دستگاه قضایی می دهید؟”. متاسفانه و در کمال بدبختی، میانگین نمره ایشان به دستگاهی که ریاستش بر عهده حضرتعالی است، از عدد درخشان ۵ هم کمتر شد اما نه! اشتباه نکنید؛ نزدیک به ۶۰ عزیزی که در این گفت و گوی اینترنتی شرکت کردند، اعضای سایت بالاترین و جرس نیستند. این دوستان را اگر می خواهید بشناسید در یک جمله خلاصه کنم که؛ “ستاره های حضرت ماه اند” و در فتنه ای که گذشت در فضای سایبر، وبلاگ خود را سنگری برای پاسداری از “خامنه ای. دات. آی. آر” در خط مقدم گوگل کردند و با کمترین امکانات و بی هیچ حمایتی از جانب دولت و حتی حکومت، بدترین فحاشی ها و نارواترین اهانت ها به خودشان و پدر و مادرشان را در کامنت های دشمنان متحمل شدند و دل شکسته شاید، خسته هرگز، و فی المثل با دلی خون از عملکرد دستگاه قضایی، هنوز هم در هر فضایی پای کار انقلاب اسلامی اند. هم ایشان شما را همانطور که “آقا” گفته اند “دانشمندی جوان” می دانند اما شما یک شخصیت حقوقی دارید و یک شخصیت حقیقی. ما حتی اگر شما را عمار سیدعلی بدانیم لیکن به عملکرد شما به عنوان رئیس دستگاه قضایی نمره بدی می دهیم
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۸۹ ، ۱۰:۴۵
سعید

شهید برونسی اعدام نشد ( 2 )

قسمت 11 :

حکم اعدام شهید برونسی

پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند .

عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود . خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشاخته،داشت آماده رفتن می شد .

تظاهرات

 نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا، بهم گفت : اگه یک وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد کنی . خداحافظی کرد و رفت .

مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) ، و ضد رژیم شعار می دادند . تا ظهر خبرهای بدی می رسید .
می گفتند : مأمور های وحشی شاه ، قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن ، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .

حالا، هم حرص و جوش او را می زدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد . بیشتر از این
نمی شد معطل بمانم . دست به کار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش . او یکی از موزائیک های توی حیاط را در آورد . زیرش را خالی کرد . رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد .
برگشتم خانه.

 مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد . با خودم گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاء الله که قبول می کنه.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۶
سعید

دوستی به سبک شهدا

اول حاج مهدی و حالا سید محمد نیست این بار معما دو تا می‌شود . بچه‌های تعاون گردان فوری جست و جو را شروع می‌کنند. ساعتی بعد در کمال تعجب و حیرت پیکر سید محمد را در حالی که در کنار پیکر مطهر حاج مهدی زارع افتاده است پیدا می‌کنند.

رزمندگان

محبت و دوستی حاج مهدی زارع فرمانده گردان امام حسین (ع) با معاونش سید محمد کدخدایی مثال زدنی است. گردان امام حسین (ع) یکی از گردان‌های مطرح و خط‌ شکن لشکر 19 فجر بود که در بیشتر عملیات‌ها شرکت فعال داشت. نیروهای گردان آموزش‌های تخصصی آبی- خاکی را گذرانده بودند و به همین دلیل آن گردان مشهور به گردان غواص بود.

وقتی عملیات کربلای چهار شروع می‌شود مأموریت ایذایی مهمی در منطقه آب گرفتگی شلمچه به گردان واگذار می‌گردد. با شروع عملیات بچه‌های گردان با موفقیت از منطقه آب گرفتگی عبور کرده و پس از درگیری شدید با دشمن، خط اول را به تصرف خود درمی‌آوردند. پس از پاکسازی خط، بلافاصله آتش سنگین عراقی‌ها روی منطقه متمرکز می‌شود که این علامت خوشایندی نیست. دشمن با تجمع و آرایش نیروهای پیاده و زرهی، خود را آماده پاتک می‌کند. رنگ خاکستری پاشیده شده در آسمان، پایان مأموریت بچه‌ها را خبر می‌دهد. وقتی نیروهای گردان خود را آماده برگشتن می‌کنند تازه غیبت حاج مهدی احساس می‌شود. سید محمد وقتی از جست و جوی حاجی ناامید می‌شود به ناچار فرماندهی را به عهده می‌گیرد و بچه‌ها را به عقب برمی‌گرداند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۸
سعید

دنبالم نگردید ، پیدایم نخواهید کرد !

اروند را رودی وحشی خوانده‌اند؛ با جزر و مدی هولناک . با دو مسیر متفاوت و عمقی وحشتناک ؛ اما حالا خروشی همیشگی...

بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک برخلاف ظاهر نا آرام و متلاطمش، درونی آرام و مغموم دارد و بی‌ تاب است. اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.

اروند

اروند آبی ‌رنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته است. این دو خط سبز ، نخلستان ‌های اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره) چه بسیار وصیت ‌نامه‌ها که زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبا نشان پای همین نخل‌ها دفن شده است. چه بسیار ناله‌ها، مناجات‌ها و...

ماه‌ها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن، گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و...  نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش می‌ بردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقه‌های جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید تا این که شب عملیات فرا رسید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۳
سعید

عشق ‌بازی کار هر شیاد نیست

شهید قربان سعادتی محمدآبادی

 

 

 

نام و نام خانوادگی شهید : قربان سعادتی محمدآبادی

تاریخ تولد : 20/6/1346

محل تولد : گرگان

تاریخ شهادت : 6/5/1361

محل شهادت : سوسنگرد

مسئولیت در جبهه : تخریب چی

 

 

خلاصه‌ای از زندگی ‌نامه شهید :

شهید گرانقدر در سال 1346 در شب عید قربان به دنیا آمد که به همین مناسبت نام او را قربان گذاشتند که دارای چهره درخشان و با صفا و توأم با مهربانی بود. او دوران کودکی را پشت سرگذاشت و بعد از اتمام دوره ابتدایی و راهنمایی به امور کشاورزی نیز می‌پرداخت و در تظاهرات نیز شرکت فعال داشت.

 او از پدر اجازه گرفت و به عضویت بسیج درآمد و بعد از گذراندن دوره‌های آموزش نظامی برای مبارزه با دشمن بعثی به میدان جنگ حق علیه باطل اعزام گردید و در صف نبرد با جناح شیطان بزرگ و دیگر چپاولگران قرار گرفت.

 او در گروه مهندسی مین‌ یاب رشادت ها از خود به جا گذاشت و در نهایت در کربلای خوزستان در جبهه سیدجابر بود که شربت شهادت را نوشید.

 او بعد از عملیات رمضان مشغول خنثی نمودن میدان مین بود که به دعوت حق لبیک گفت و روح لطیف و پاک خود را از تن خاکی جدا نمود و به سوی معبود خالق هستی پرگشود و خود را به کاروان سیدالشهداء رسانید .

فرازی از وصیت ‌نامه شهید:

 

عشق‌ بازی کار هر شیاد نیست   

 این شکار کار هر صیاد نیست

عاشــقی را قابلیـت لازم است   

قالب حق را حقیقت لازم اسـت

 

عزیزان برای سعادت فرزندانتان در هر کاری در هر مقامی هستید کوشش کنید. مدرسه سنگر است به امور تحصیلی بپردازید. والدین گرامی به مردم بگوئید که خداوند به شما گلی را به امانت داده بود که او را چید و امانت خود را بازگرفت از شهادت من ناراحت نشوید چون من به آرزوی خود رسیدم. 

از همرزم شهید نقل شده:

که وقتی قربان لباس نظامی و مقدس بسیج را پوشید، آنقدر زیبا و نورانی شده بود که یک لحظه سراسر وجود من غرق در شادی گشت و به خود اندیشیدم که با وجود چنین سربازان پاک ‌باخته‌ای امام هرگز تنها نمی‌ماند. او در زمان شهادت در حالیکه می‌گفت الله اکبر خمینی رهبر با نام و یاد خدا و امام امت جان به جانان سپرد و همه ما را متأثر نمود. که در این پیام به ما درسی داد که باید راهرو او و امام امت باشیم . 

 

راهش پررهرو و یادش گرامی باد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۰۳
سعید

شهیدی که امام بر بازویش بوسه زد

 «به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه»

«تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم یک خمپاره تقریباً 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.»

شهید مهرداد عزیز الهی

دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال 1346 در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد.

تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد.

 به گزارش تابناک، خانواده «عزیز اللهی» 6 پسر داشته که 4 نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۰۰
سعید
سیره سردار شهید حسین خرازی

 

لقمه حرام

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

سفره وسط سنگر پهن بود وقابلمه وبشقاب ها پر.

- مهمان نمی خواهید؟

حاج حسین خرازی بود،با چشمانی براق ولبانی خندان.

- این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟

- نه حاجی ،دوازده نفریم ؛اما گفتیم 21نفر وغذا گرفتیم.

پیشانی پر خط وصورتش بر افروخته شد.

فریاد زد :

- برپا!همه بیرون.

زمین پرسنگریزه ،آفتاب داغ ،دوازده نفر سینه خیز،بعد کلاغ پر.

از پا افتادند ، گفت :آزاد !خیلی سیک شدید ،ها ؟

 آ ن همه گوشت ودنبه حرام ،عرق شد وریخت پایین .

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

وصیت نامه ی یک شهید گمنام

ای تابوت شهید، صد سینه سخن دارم از جنس بقیع

حسین قدیانی نویسنده قطعه 26 به مناسبت تشییع شهدای گمنام در وبلاگ خود نوشت :

برای پرستوهایی که باز هم غریبانه ماندن ما را تاب نیاوردند و سبکبار آمدند

شهید گمنام

برگِ از درخت پایین افتاده ماییم. ما را له می کنند رهگذران دنیای مدرن زیر پای تفرعن و چه لذتی می برند از صدای خش خش سینه جانباز شیمیایی.

مگر همین شهدا به داد ما برسند. کوچه پس کوچه های شهر ما را خزان گرفته اما چند پرستو به نیابت از همه شهدا بهار را با خود به ارمغان آورده اند. شهید رخت بهار است بر درخت روزگار و گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما باز هم بوی شهادت گرفته است. جبهه خرابات بود و این شهدا خراباتیان اند. خون شهید افق معنوی انسانیت است. عاشق شمع به پروانه گمنامی می گویند که از خود جز بالی سوخته و سینه ای مضروب به یادگار نگذاشته است. به راز این عشق، تو را راهی نیست الا اینکه بدانی تابوت این ستاره ها چرا اینقدر سبک است. هیچ نیست در این تابوت الا عطر عاشورا.

خون سیدالشهدا ملاک راه ماست و پلاک این خانه را در آخرالزمان این زمین محزون باید درون همین تابوت ها جست و جو کنی.

 شب عملیات به خط زدند و حالا پس از سال ها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا گرفته اند. قمقمه شان شعبه ای بود از نهر علقمه و اغلب چون عباس ابن علی با لب تشنه به شهادت رسیدند. سنگرشان ساده بود و تمام قشنگی اش به زیارت عاشورای نیمه شب رزمندگان بر می گشت. حنجره ای که حسین را در حال نبرد زیارت کند، به سرنوشت آن گلوی مطهر دچار می شود. عشق یعنی همنشینی گلوله با گلویی که تشنه است.

 ای ابدان آغشته به خون، خوش آمدید. غریبانه مانده ایم در این دیار. پروانه ایم و ما هم عشق شمع داریم اما یارای سوختن مان نیست. ما بیشتر دل مان دارد می سوزد تا بال مان. کوتاه شده دست مان از دامن بهار. خوب است که گاه گاهی به دیار ما سر می زنید و روزمرگی ما را تشییع می کنید روی شانه های خود. عقل ظاهر بین گمان می کند؛ این ما هستیم که به مشایعت شهدا آمده ایم اما حقیقت این است که شهید را جز ثارالله مشایعت نمی کند. شانه های ما لیاقت تابوت شهدا را ندارد. مرده ماییم و آنکه به تشییع ما آمده، در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است. خوش آمدید ای شهدا. این شهر تا وقتی که قدمگاه شما بود، بوی بهار می داد.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۳۹
سعید

درخواست نصحیت عارفی

 از یک شهید

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.

درخواست نصحیت عارفی از یک شهید

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!

گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.

با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.

به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!

ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.

همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.

وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۲۷
سعید

و اما انتظار ...

شهید مجید پازوکی

جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت 3سال از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.

اکنون که چند سال از شهادت مجید پازوکی در قتلگاه  فکه می گذرد، با مروری کوتاه بر زندگی اش به دنبال آنیم که بدانیم او چه داشت که لایق شهادت شد و ما چه چیز نداریم که در اسارت دنیا مانده ایم.

به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۳۷
سعید

پرواز سرخ قاصدک ها 

 یادی از شهدای تفحص

بهانه نوزدهمین سالگرد شهادت شهید مجید پازوکی در  17 مهرماه ،ما را به یاد هزار شهید گروه تفحص انداخت، قاصدکان خونین بالی که اگر چه از کاروان شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس عقب ماندند اما پس از سالها سرانجام به یاران و همرزمان خویش پیوستند.

در هشت سال دفاع مقدس نه تنها بسیاری از جوانان و کودکان و نوجوانان و زنان و پیرمردان ایران زمین با سلاحهای اهدایی ابرقدرتهای شرق و غرب توسط صدام معدوم، به خاک و خون کشیده شدند بلکه بسیاری از جوانان در دوران جنگ تحمیلی، برای برگرداندن پیکرهای پاک برادران و همرزمان خویش به عقبه خط مقدم، آماج گلوله های دشمن قرار گرفته و در کنار آنان به شهادت رسیدند.

تفحص

 

در هشت سال جنگ تحمیلی بسیاری از خانواده های ایرانی که فرزند، برادر، پدر و یا همسرشان در جبهه حضور داشتند بعد از مدتی یا با پیکرهای نیمه جان آنها به عنوان"جانباز" در بیمارستان ها و یا با اجساد مطهر آنان به عنوان "شهید" در معراج شهدا و یا با خبر اسارت آنان به عنوان"اسیر" مواجه می شدند، اما ناگوارترین خبر از آنِ کسانی بود که نمی دانستند عزیزانشان چه سرنوشتی پیدا کرده اند و از آن روز باید در کنار نام آنان صفت " مفقودالاثر" را حک می کردند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۲۹
سعید

حکم اعدام شهید برونسی ( 1 )

قسمت 10 :

معصوم سبک خیز :

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام . ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.

رز

اول ها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟

می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برنش زندان.

گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.

هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاء الله اجر شهید رو دارم.

روزها کار و شب ها، هم درس می خواند 1 هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۵۷
سعید