قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

عکس یادگاری شهدا


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه  افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند(کسی که از دورتر می آید شناخته نشد.) گرچه نیروهای لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) از اهالی قم می باشند اما این گل های سرسبد آفرینش ، غالباً از برو بچه های زنجان هستند و احتمالاً به همراه شهید محمد ناصر اشتری(که دوستی بسیار نزدیکی با شهید زین الدین داشت) به لشکر مزبور پیوسته اند.

ایستاده از راست:شهید طاهر اسدی،شهید حسن(رسول)باقری،شهید غلامحسین ناصر احمدی ،شهید علی مولایی ،شهید محمد ناصر اشتری ،شهید احمد یوسفی، نفر نشسته شهید سید داود شبیری

عکس یادگاری شهدا

شهید محمد ناصر اشتری فرزند صیاد در سال 1341 در شهرستان زنجان در خانواده ای مذهبی و متعهد چشم به جهان گشود دوره ابتدایی را در دبستان خاقانی و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی انوری به پایان رساند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۱۶
سعید

همسنگرم کجایی؟


آمبولانسى دراختیارم  بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم:
«همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.


همسنگرم کجایی؟

آمبولانسى بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.
دو شبانه روز‌ نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم.
نمی‌دانم چه مدت خوابم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام‌های خود را این طرف‌ها آورده بود. داشت به شیشه می‌زد. گفت: «آقا! شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما می‌گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.»
او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتم‌. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد.

خاک‌ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بى خوابى بیجا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟»
گفت: «پشت ماشین را خواندم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۵۷
سعید

صدایی از صد و ده شهید جامانده


من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم


صدایی از صدوده شهید جامانده

یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.

من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.

اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۲۲
سعید

وصیتنامه شهید حاج احمد کاظمی


خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

                                    


متن وصیت نامه سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:

الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهید ان علیاً ولی الله

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم.

ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم.

                          

الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم،

انشاء الله تعالی.

منزل ظهر جمعه 6/4/82


* - می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باش

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....


«شهید ماشاءالله رشیدی »

*-خدایا مرگ مرا شهادت قرار بده
همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .


یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود .
وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت .
همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود .
صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »
  *- آرزو
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

*-تنها آرزوی یک مداح اهل بیت شهید محمد رضا داروئیان
 
شهید رضا داروئیان

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله وانا الیه راجعون

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

همانا همه چیز اوست و بازگشتمان نیز به سوی اوست،و این اوست که عشق و عاشقی را آفرید و عشق حسین(ع)از همه عشق ها برتر و عاشقان او عاشق تر از دیگران.

ای خدای عالمیان هیچ توشه ای به جر گناه ندارم ولی چشم به عطای تو دارم.الهی ما را بیامرز و بعد بمیران اگر نمی بود عشق حسین(ع) دلها هم زنگ زده و سیاه و کدر می شد. پس ای ثارالله ما را از عاشقان حقیقی قرار بده و عشقمان را افزون کن و از شراب عشقت سیرابمان بنما و از شهدای کربلا ما را جدا مفرما.

به پیر جماران عمر طولانی تا ظهور حضرت مهدی(عج) عنایت کن.

تنها آرزویم اینست که در لحظات آخر عمر خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم های ابا عبد الله الحسین(ع) بیاندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم،خاک پایش را توتیای چشم بکنم.

از همه طلب حلیت می کنم.والسلام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سعید

شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!


انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم که...


شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!

«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده».

- مگه راهکار شهید صبوری رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسی دشمن رو ندیدی که پرکوب مشغول احداث موانعن؟!

«لاالله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد».

- مگه نمی‌دونی که دشمن به احتمال قوی کمین گذاشته؟! مگه نمی‌دونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن برای کسب اطلاعات! مگه جرأت داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فکر کردی اونا کودن و نفهمن؟!

«لاالله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتاً سرد. یک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود 20 نفر در حال ضجه زدن و گریه کردن. آن‌ها دارند از خدا کمک و استعانت می‌خواهند.

- فردا روز جمعه می‌خوای بری شناسایی؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم باید کار کرد و جنگید.

هرچه از شروع دعا می‌گذرد ضجه‌ها بیشتر اوج می‌گیرد. خدایا! نمی‌گویم ما را آزمایش نکن! چرا آزمایشمان کن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محکم عطا کن تا ناخالصی‌ها و ضعف‌هایمان را بشناسیم.

صدای نوجوان 16-15 ساله‌ای که دعای کمیل می‌خواند با گریه درآمیخته است. احساس می‌کنم ناخالصی‌هایم مثل روغن که روی آتش ذوب می‌شود از سر تا پایم چکیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات


«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده»


  • «خیلی وقت بود منتظر نامه‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد.

- علی اکبر شهید شده. 9 روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم.

- بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند.

مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعریف کرد:

-انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم.

«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین».

چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین.

وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌کنین؟! دونه‌های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۹
سعید

حاج احمد کسی نبود که برگردد


می‌خواهم که نکته‌ای از حاج احمد متوسلیان برایمان بگوید و او می‌گوید: حاج احمد برای بعضی‌ها استخوان در گلو بود. احمد مطیع حضرت امام (ره) بود و بشدت ولایتی، همیشه می‌گفت ما باید با ولایت زندگی کنیم و جدایی از ولایت منجر به شکست است. متوسلیان را یک فرمانده بی نظیر می‌دانم که حق مطلب را نمی‌شود در مورد‌ش ادا کرد. همیشه یاد این فرمایش از حاج‌احمد آقا هستم که می‌گویند: شب عملیات که می‌شد، حوله جوابگوی اشک‌های حضرت امام(ره) نبود.


حاج احمد متوسلیان

جعفر جهروتی‌زاده (که همرزم شهید چمران و حاج احمد متوسلیان بوده و سمت‌های مهمی چون فرماندهی گردان تخریب لشکر محمدرسول‌الله(ص)  و گردان‌های پارتیزانی را برعهده داشته است.) سال 1340 در قم به دنیا آمد. همان ابتدا که جنگ شروع شد با رفیق قدیمی‌اش احمد متوسلیان به جبهه رفتند و به اتفاق چند تن دیگر لشکر محمدرسول‌الله(ص) را تشکیل دادند و حاج احمد مسئولیت تخریب و آموزش نظامی لشکر را گردنش انداخت. اکنون بیش از 70 درصد جانبازی دارد، اما هنوز از قد بلند و بدن ورزیده‌اش پیداست که فرمانده بسیاری از عملیات‌های چریکی برون مرزی بوده است.

حاج جعفر در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر جانشین گردانشی بود و به همراه فرمانده احمد متوسلیان، شهید تقی‌رستگار، شهید رضا دستواره، شهید حسن زمانی، شهید رحمان (حسین) اسلامی و چند نفر دیگر؛ جزو اولین کسانی بودند که به خرمشهر وارد شدند.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی اختصاصی روزنامه ایران است با سردار جعفر جهروتی زاده:

حاج جعفر معتقد است مقدماتی که برای فتح المبین انجام شد کار بسیار مهمی بود اما کمتر به آن توجه می‌شود، او می‌گوید: هنگامی که ما 20 بهمن 60 به دزفول رسیدیم و در دوکوهه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) را تشکیل دادیم  . . .

ادامه مطلب حاج احمد و ولایتمداری . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۰
سعید

شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد


 گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟


شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد

صبح یک روز گرم تابستانی، زیر سایه چادری در هفت تپه، مأمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را دیدم که از دور، در طراز نرم و ملایم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست.

گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟

شهید ملاح دستش را روی شانه‌هایم چفت کرد و با لبخندی غریبانه گفت: سید، بذار برات از خواب دیشب بگم. تو هم از اصحاب خواب دیشب من هستی...

گفتم: من! این یعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی دیدی؟ پسر نکنه جرعه شهادت را تو خواب نوشیدی!

گفت: برو بالاتر سید، اصلاً یادت هست من همیشه بهت می‌گم که به شکل غریبانه‌ای شهید می‌شم، تو هی به من بخند، ولی دیشب به ظهور رسیدم. بشارتش را گرفتم.

خندیم و گفتم: آره، تو از همین حالا سوت شهادتت رو بزن!

گفت: خواب دیدم همین اطرافم، بعد یکی به‌ اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسینه گردان می‌آمد، اما صدا یک جورایی غریبانه و خاص بود، حیرت کردم!؟ مثل اون صدا تابه‌حال هیچ کجا نشنیده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشه چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ریختم. ناگهان اندیشه‌ای مثل یک وحی ریخت توی دلم. مقابل تکه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی‌قراری گفتم: السلام علیک یا فاطمه زهراء...

حال غریبی پیدا کردم، من و حضرت زهرا(س)...

حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن‌قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، به اصحاب عاشورایی، به مولا علی(ع).

حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسین، سلام خدا بر شما باد، ایشان (نورالله) چند روز دیگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسین(ع) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم،این بشارت بود.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند

سید جون! مدت‌هاست که منتظرش بودم، واقعیت اینه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. باید آرزو کنی، تا آرزوهات سراغت بیان. بیدار که شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز دیگه... اصلاً خبر که داری داریم میریم مهران؟ میدونی، انشالله من شهید می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم که به غریبانگی حضرت زهرا(س) به شکل غریبانه‌ای هم شهید خواهم شد... ان‌شالله.

بغض گلویم را گرفت، تو حیرت ماندم. آره ما بر حقیم و این‌ها نشانه آن ظهور حقیقت مطلق است. بلند شدم، شهید ملاح را بغل کردم.

گفت: تو شک داری؟ گفتم: بیا یک شرطی ببندیم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.

عصر روز پنجم از این واقعه، شانزدهم تیرماه شصت‌وپنج، سربندها که روی پیشانی رفت، به‌یاد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون می‌ایستاد. رفتم نزدیکش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو که یادت هست؟

لبخندی زد و گفت: سید، از همین حالا تو سوتت را بزن.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند.

 در سحرگاه هفدهم تیرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۸
سعید

پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم ماند


 شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد


پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم است

آزاده شهید حسین پیراینده در سال 1336 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. وی در سن نوجوانی به همراه بزرگترها در تظاهرات علیه رژیم فاسد شاهنشاهی شرکت می کرد. با فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر تشکیل بسیج از ابتدا همراه با پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در مبارزه با اشرار، مفسدین و قاچاقچیان حضوری چشمگیر داشت. وی با آغاز تجاوز عراق به میهن اسلامی رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد و در عملیات آزاد سازی خرمشهر به افتخار جانبازی نائل آمد. هنوز بهبودی کامل نیافته بود که به علت اشتیاق به جهاد در راه خدا دوباره رهسپار جبهه گردید.

دوران اسارت

شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد؛ به گونه ای که در نهایت تنها آسایشگاهی که بعثی ها راضی شدند در آن عکس صدام نصب نشود، آسایشگاهی بود که شهید پیراینده در آن حضور داشت.

ادامه مطلب رو از دست ندین . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۴
سعید

آزادگان و خبر رحلت امام (ره)


وقتی خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود.سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟ چهره ها غمبار و گریان بود. هر کس به نحوی در درون خود می سوخت.


امام خمینی

حدود 22 سال پیش مردم ایران روزهای سختی را می گذراندند با اتمام جنگ غم از دست دادن عزیزان ، غم فراق اسرا و مفقودالاثرها خود را نشان می داد ولی همه می گفتند : فدای تار موی امام .

با دیدن امام مادران غمشان التیام می یافت و فرزندان شهدا امام را به جای پدر می خواندند و این مایه ی آرامش و دلگرمی برای ملت خداجوی بود. تا اینکه خبر رسید امام خمینی در بیمارستان قلب جماران بستری شدند این مردم را به تلاطم وا داشت نذر و نیاز به درگاه خداوند منان. امن یجیب مادران داغ دیده ی شهدا ، اشک فرزندان بی پدر و پدران بی فرزند همه و همه ...

ولی مشیت الهی بر این بود که ما ادامه راه ا بدون امام طی کنیم ، امتحان بزرگی برای ما اجرا شد .

روزی که رادیو از صبح شروع به پخش قرآن کرد دل ها به اضطراب افتاد تا لحظه ای که اعلام کردند "روح خدا به ملکوت اعلی پیوست" ملت به یکباره عزادار شدند غمی سخت تر و بزرگتر حتی برای خانواده های شهدا ، اسرا و مفقودالاثرها . در این میان هرکس که قلبش به عشق امام می تپید ولی به دلایلی در میهن اسلامی مان نبود در غم بیشتری فرو رفت .

جانبازانی که مجبور به خانه نشینی بودند یا آنهایی که برای درمان به خارج از کشور رفته بودند پای درد دل هرکدامشان که بنشینی برای چنان تعریف می کنند از غم روز ارتحال امام خمینی (ره) که انگار همین دیروز بوده ، ولی در این بین خاطرات آزادگان بیشتر آدم را می سوزاند آنها که به دور از خانه و خانواده خود در آن شرایط سخت اسارت ، در بین کارهای وحشیانه ی بعثی ها خبر از ارتحال پیر و مرادشان گرفتند....

 و چه سخت و سنگین بود آن فضا 

و اکنون بخوانید از آنچه این عزیزان برایمان به رسم یادگار تعریف کردند : 

بچه ها می گفتند: از کجا می دانی؟ وقتی که خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه ما در تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود. سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟  . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۴
سعید

 

مکتبی که امام برایش جهاد کرد.... 

 

 سخنان امام خامنه ای۱۴/۳/۱۳۸۳

 


من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند ازشخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .

البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.


 هنوز محور اصلی تبلیغات دشمنان انقلاب وکشور ما دشمنی با امام بزرگوارماست.آنها مهم ترین هدف خود را ...این قرارداده اند که با هزاران ساعت برنامه ریزی و برنامه سازی در ماه برای صدها رادیوو تلویزیونی که در اطراف عالم از سوی محافل صهیونیستی و استکباری به راه افتاده است شخصیت پر جاذبه و چهره درخشان امام بزرگوار را زیر سوال ببرند باید تصدیق کنیم که دشمنان نظام اسلامی برای مقابله و مبارزه ی با نظام جمهوری اسلامی وحرکت ملت ایران جزاین چاره ای هم ندارند زیرا عامل مهم تسلیم ناپذیری و ایستادگی ملت ایران در راه پر افتخار خود فلسفه ی سیاسی و مکتب سیاسی امام است که ملت ما از بن دندان به ان اعتقاد دارند.

دشمنان انقلاب چاره ای ندارند جز این که با فلسفه ی امام یامکتب امام ، با شخصیت امام – که همچنان زنده وپایدار است –دشمنی کنند تا بتوانند این ملت را به خیال خود به عقب نشینی و تسلیم در مقابل خودشان وادارکنند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست طلسم دیر پای استبداد را در این کشور بشکند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست دست غارتگران را از این کشور کوتاه کند غارتگرانی که با همدستی با دیکتاتورها ایران را به خانه امن خود تبدیل کرده بودند کسانی که امیدوار بودند بتوانند ایران را به صورت یک کشور تولیدکننده ی مواد اولیه و انبار تمام نشدنی نفت برای خود نگه دارند.

من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند از شخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.

مکتب سیاسی امام میدانی را بازمی کند که گستره ی آن حتی از تشکیل نظام اسلامی هم وسیع تر است .

مکتب سیاسی یی که امام آن را مطرح وبرای آن مجاهدت کرد وآن را تجسم و عینیت بخشید برای بشریت و برای دنیا حرف تازه دارد وراه تازه پیشنهاد می کند.

چیزهایی در این مکتب وجود دارد که بشریت تشنه ی آنهاست ،لذا کهنه نمی شود.کسانی که سعی می کنند امام بزرگوار ما را به عنوان یک شخصیت متعلق به تاریخ و متعلق به گذشته معرفی کنند در تلاش خود موفق نخواهند شد.امام در مکتب سیاسی خود زنده است و تا این مکتب سیاسی زنده است حضور و وجود امام در میان امت اسلامی بلکه در میان بشریت منشا آثار بزرگ وماندگاراست...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۰
سعید

قبر شماره 42 /عکس


 از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود


مهرداد خواجوی گَوَنی سال 1348 در تهران متولد شد. پدرش «احمد» از اهالی گلباف (شهری از توابع کرمان) بود. وی در سال  در سال 1359، به کرمان مراجعت کرد. مهرداد به سال 1362، راهی حوزه علمیه کرمان شد. مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها عازم جبهه شد و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله (ع)»،پیوست. مهرداد، دیگر جبهه ها را رها نکرد تا سرانجام  در خرداد سال 1367، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره  به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز،
بال در بال ملائک گشود.
 

عکس زیر ، شهید خواجوی را در خوابی عمیق نشان می دهد. رفقای مهرداد ، از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود و پیکر پاکِ مهرداد خواجوی ، پیچیده در کفن ، با چنین نوشته ای بر روی سینه اش ، به تهران منتقل شده و در بهشت زهرا(س) آرام بگیرد.

مرقد پاک مهرداد در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26، ردیف : 577 ، شماره :42 قرار دارد.

قبر شماره 42 /عکس

قبر شماره 42 /عکس

شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» (نفر اول از چپ)

 روحمان با یادش شاد

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۲
سعید
چند خاطره کوتاه اما خواندنی...
 


دعای قنوت :

 

خیلی اشکش را نگه می داشت  ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد . دوستش می گفت : « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست . بارها می شنیدم که می گفت  ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ... ».

 

نگقتن بسم الله :

 

اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »

 

امداد غیبی : 

 

در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟

 

مزد :

 

قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : «  درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

 

بهشت زهرا (س) :

 

صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۲۱
سعید

نخستین فرمانده تیپ 21 امام رضا(ع)


ساواک بارها برای دستگیری محمدمهدی خادم‌الشریعه نقشه کشید اما او هر بار با زیرکی از چنگ آنها می‌گریخت.


خرداد ماه سال 1337 بود که محمد مهدی در شهرستان سرخس به جهان هستی چشم گشود. پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس ضامن آهو داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت نمود و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (علیه السلام) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد.

شهید محمد مهدی خادم الشریعه

یکی از همرزمان ایشان نقل می‌کند: من و پسر یکی از روحانیون را با اعلامیه‌های حضرت امام دستگیر کردند. نگران بودم که بالاخره چه می‌شود. فردی با سرعت آمد و کیفم را دزدید. پلیس مانده بود ما را نگه دارد یا کیف قاپ را تعقیب کند. بالاخره بدون مدرک به کلانتری رفتیم. و بعد از چند ساعت آزاد شدیم. محمدمهدی بیرون کلانتری منتظرمان بود. طرح کیف قاپی از ابتکارات او بود.

 

ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشه‌هایش ناموفق می‌گشت. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی‌اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه‌های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت.

بهمن1360 حماسه ماندگار تاریخ دفاع مقدس در تنگه چزابه رقم خورد. رزمندگان و فرماندهان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) در نبردی نابرابر تمام پاتک‌‌های دشمن را دفع کردند و شجاعانه از مناطق فتح شده پاسداری نمودند. حجم آتش دشمن در این پاتک‌ها برابر تمام مهمات بکارگیری شده توپخانه دشمن تا آن روز بودحماسه آفرینی‌های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود:

پیر جماران در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.»

«کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.».

مادر محمدمهدی هنگام وداع در یکی از اعزام‏های او به منطقه گفت: محمد مهدی دیگر بس است، به جبهه نرو من دیگر تحمل دوریت را ندارم. محمد مهدی گفت: باشد، من به جبهه نمی‏روم. ولی مادر جان آیا شما در روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواهید بود؟ مادرش هم در مقابل این سوال جوابی نداشت که بدهد و سرش را پایین انداخت.

محمد مهدی در عملیات بیت‌المقدس در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به یاران کربلایی‌اش پیوست. پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا (علیه السلام) به خاک سپردند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۴
سعید

زدید به خاک ریز !

تا به حال غصّه‌ دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان ‌های صدفی سفید فاصله ‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد . قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ‌ها کم می ‌آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه ‌وار دشمن . یک تنه می ‌زد به قلب دشمن. به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر می‌کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می‌رود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود :


لبخند

- سلام ابراهیم. حالت چه ‌طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود.

هر چی بهش می‌گفتم که: آخر مرد مؤمن این چه‌طور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یکهو طرف سکته می‌کند، یا حالش بد می شود؟

می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی‌ای، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چه‌طور؟


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم.

حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای.

 وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرک‌هایش چنگ می‌زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.

شهدا

 - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه‌ی همسایه چیه؟

رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!

 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.

- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم. اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...

نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...

یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.

- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.

 شقایقبغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!

 قه قه خندید. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟

نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!»

 لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. موج درست شد.

 گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم.

دست راستش بر سر من.و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۱
سعید

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


یکی از خادمان شهدا روایت می‌کند: مادر شهید وارد سالن معراج شهدا شد، به پیکرهایی که جز تکه‌ای استخوان از آنها باقی نمانده بود، نگاهی کرد و در برابر چشمان حیرت‌زده ما مستقیم به طرف پیکر فرزند شهیدش رفت و گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».


مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

معراج شهدا در شهر هزار و یک رنگ ما نقطه اتصال زمین به آسمان است؛ معراج شهدا آخرین ایستگاه انتظار شهدایی است که خودشان سال‌ها پیش مهمان خان رحمت و فیض الهی شده و همسفره سیدالشهدا (ع)‌ هستند و پیکرهایشان را به عنوان عطیه‌ای الهی برای این روزهای ما، روزهای غربت و روزمرگی به امانت گذاشته‌اند.

هر روز در این سرا ولوله‌ای است از عنایات و کرامات شهدا؛ کراماتی که با شنیدنشان جز یقین به زنده‌ بودن شهدا نتیجه دیگری نخواهد داشت. مطلبی که در ادامه می‌آید، روایت «محمدرضا فیاضی» یکی از خادمان معراج از کرامت شهداست.

در سال 1371، سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت «شب گذشته در یک رؤیا، یکی از شهدای گمنام به من گفت «می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است».

به آن سرباز جوان گفتم «در اینجا خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی» آن سرباز رفت؛ صبح که آمد دوباره گفت «آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی‌ام ـ‌ شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و شلمچه را شخم بزنی!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند. به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم»

با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 به شهادت رسیده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است» به او گفتم «برای شناسایی به همراه مادر به معراج شهدا بیایید»؛ برادر شهید گفت «مادرم تازه قلبش را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد».

اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت «شهید گمنام در اینجا دارید؟» گفتم «بله تعدادی از شهدای تفحص شده در معراج هستند که گمنام‌اند» مادر شهید مفقود گفت «می‌توانم شهدا را ببینم؟» گفتم «بفرمایید».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

مادر شهید رو به ما کرد و گفت «دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند»

به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».

برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم «اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، اینجا کار داریم». مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم «الآن می‌توانید بیایید داخل». مادر شهید وارد سالن شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد».

غوغایی در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهید مفقود، گریه می‌کردند؛

مادر شهید رو به فرزندانش کرد و گفت «برای چه گریه می‌کنید؟ این امانتی بود که خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم که استخوان‌هایش را برایم آورده‌اند دوباره امانتی را به خودش تحویل می‌دهم».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۲۰
سعید

ابتکار بسیجی برای رد شدن از زیر قرآن


 در جبهه های جنگ نیز ، زمانی که رزمندگان به سوی خط مقدم و مناطق عملیاتی راهی می شدند ، حتماً از زیر قرآن عبور می کردند. در تصویر زیر ، نمونه ای از خلاقیت بسیجی برای عبور دادن خیل کثیری از بسیجیان از زیر قرآن دیده می شود.


ابتکار یک رزمنده /عکس

اکثر مسلمانان برای راهی کردن مسافر خود او را از زیر قرآن رد می کنند. با این عمل مسافر را در پناه قرآن به سفر می فرستند . این سنت حسنه در میان ایرانیان به باوری عمیق تبدیل شده است.در جبهه های جنگ نیز، زمانی که رزمندگان به سوی خط مقدم و مناطق عملیاتی راهی می شدند، حتماً از زیر قرآن عبور می کردند. در تصویر، نمونه ای از خلاقیت بسیجی برای عبور دادن خیل کثیری از بسیجیان از زیر قرآن دیده می شود.

یک بسیجی ، بر فراز بیل یک بلدوزر ایستاده و قرآنی را به دست گرفته ، و کامیون های مملو از نیروهای بسیجی که عازم خط مقدم نبرد می باشند از زیر آن عبور می کنند.

سفر به سلامت بسیجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۰۵
سعید

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس


 هفته گذشته مردم قزوین شاهد تخریب قبور شهدا و اموات مدفون در حیاط حرم حسین ابن علی ابن موسی الرضا (ع) بودند و این بسی جای تأسف است که عده ای به قبور مؤمنین دست درازی می کنند و عده ای سکوت ، سکوت و سکوت ...


شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

انالله و انا الیه راجعون. تسلیت باد بر مردم شهـــــید پرور، هتک حرمــــتی دیــگر.اهانت به مزار و استخوان های شهدا در امام زاده حسین(ع) قزوین.

مگر همین چند روز پیش ندیدید مردم ما با چه شور و احترامی شهدا را تشییع کردند؟ چه شد که یادتان رفت این مردم شهید پرورند؟ چه شد یادتان رفت این شهدا حرمت دارند؟ چرا باور نکردید بین این ملت و شهدایشان رازها و درد دل هایی است . دید و بازدیدها با هم دارند . جوان و پیر متوسل می شوند به همین استخوان هایی که شما حرمتشان را نگه نداشتید، نوروز ما خاکیان به دیدن شهدا می رویم و شهدای مفقودالاثر با رخ نمایاندن، بازدید می آیند و استقبال زیبایی از آنها می شود!

شنیدیم مردم مخلص قزوین در صحن امام زاده حسین ابن علی ابن موسی الرضا(ع) با صحنه ای باور نکردنی روبرو شده اند. یکی از شاهدان چنین نقل کرد :

جلسه ای از طرف بنیاد شهید در سالن اجتماعات مزار شهدا در حال برگزاری بود.قبل از پایان مراسم حراست بنیاد خواستار قطع مراسم شد و اعلام کردند به سرعت به سمت امامزاده بروید. وقتی به حیاط امامزاده رسیدیم صحنه هایی بسیار تکان دهنده و وحشتناک دیدیم. قبور ویران شده و استخوان های بیرون آمده از داخل قبرها که نظم خاصی نداشته و مشخص نبود متعلق به قبر چه کسی است همه را حیران کرده بود؛ چنین برخوردی با مزار شهدا...با قبور مسلمانان... قابل باور نبود...

هیچ کس نمی دانست چه کار می توان کرد، یکی به مجلس زنگ زد، یکی به صدا وسیما، یکی استانداری، یکی فرمانداری...در همین اثنا عوامل تخریب قبور صحنه را ترک کرده و به اتاق گوشه صحن پناه بردند...

وقتی که ما رسیدیم بولدوزر عمل گودبرداری به عمق حدود2متر را انجام داده و ماشین خاوری در حال جمع آوری خاکها بود. در صحنه ای که پیش چشممان بود بخشی از استخوان ها را بدون اینکه هویتشان مشخص باشد داخل کیسه های مشکی ریخته بودند .

در آن صحنه تعدادی از فرزندان شهدا از جمله فرزند شهید مهدی و فرزند شهید برجی را نیز دیدیم که لباس های خاکیشان نشان از درگیر شدن با متصدیان امر بود.

شنیدیم مسئولین اعلام کرده اند فقط 3 یا 6 تا از قبور شهدا آسیب دیده در حالیکه استخوان هایی که مابه چشم خود در کیسه ها و زیر عجزها دیدیم بیش از این تعداد بود و از آنجایی که سالهای درازی است از اموات کسی در این مکان دفن نمی شود اغلب قریب به اتفاق این استخوان ها باید مربوط به شهدا باشد.

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

همه منقلب شده بودند. هیچ کس نمی دانست چه کار می توان کرد، یکی به مجلس زنگ زد، یکی به صدا وسیما، یکی استانداری، یکی فرمانداری...در همین اثنا عوامل تخریب قبور صحنه را ترک کرده و به اتاق گوشه صحن پناه بردند. دقایقی نگذشت که پلیس 110 به محل وارد شد. پلیس ابتدا خواست استخوان ها را جمع آوری کند که با اعتراض خانواده شهدا مواجه گردید سپس گفتند کسی به استخوان ها دست نزند تا قضیه به درستی پیگیری شود.

با تماس های دوستان، مسئولین مختلف در محل حاضر شدند و ماجرا را با چشمان خود نظاره کردند...

از صدا و سیما، چندتا از خبرگزاری ها نیز افرادی خود را به محل رسانده بودند.

حال حاضران دگرگون شده بود، پدر شهید عابدی را می دیدیم که استخوان جمجمه ای را در دست گرفته و با آن نجوا می کند سپس شنیدیم مسئولین را خطاب قرار داده و گفت شما که هر سال از جبهه های جنگ استخوان های شهدا را به نقاط مختلف کشور می فرستید و آنها را در شهرهای مختلف دفن می کنید، آیا این استخوان ها با آن استخوان ها فرقی دارند؟ چرا با شهدای ما اینگونه رفتار می کنید؟

شهدا درخاک خود هم غریبند!/عکس

ظاهراً این اتفاق در روزهای پیش نیز تکرار شده بود چرا که از جانباز گرانقدری شنیدم که می گفت: وقتی چند روز پیش در زمان سالگرد آیت الله شالی به صحن امام زاده حسین رسیدم با صحنه تکان دهنده تخریب قبور مواجه شدم. دوستم از صحنه فیلمبرداری کرد ولی وقتی مسئولین حاضر در آنجا متوجه شدند مجبورمان کردند که فیلم ها را پاک کنیم.

ما از مسئولین اوقاف سؤال می کنیم که چه توجیهی برای این حادثه فجیع دارند؟ از کارمندان بنیاد که شبانه روز در محل حضور دارند و از هیئت امنای امام زاده می پرسیم که آیا پیش از اینها نمی توانستند از رخداد چنین حادثه ای جلوگیری کنند؟

متأسفانه از دوستان شنیدیم پس از پراکنده شدن مردم استخوان ها داخل کیسه های مشکی به پشت مزار شهدا، قسمتی که مربوط به برگزاری نمایشگاهها است منتقل شده و از آن پس کسی آنها را ندیده.

مسئولین گفته اند ما فیلم و عکس از قبر شهدا گرفته ایم و قرار است سنگهای گران قیمت خریداری شده برای قبور را به جای سنگهای قبلی بگذاریم. آیا قرار است استخوان های در هم شده ای که نمی دانیم در حال حاضر کجا هستند داخل قبور قرار بگیرند یا اینکه قرار است این سنگ قبرهای گران قیمت را بر روی قبرهای خالی قرار دهیم؟

... وما آن روز متفرق شدیم ولی عملکردهای بعدی برخی مسئولین نشان از تلاش در جهت مسکوت کردن این حادثه دارد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۵۰
سعید

رفتار عجیب یک شهید با دزد

ابراهیم هادی قسمت دوم :


آنچه پیش روی شماست قسمت دوم از خاطرات شهید ابراهیم هادی است.

این شهید بزرگوار یک ورزشکار قوی بوده ولی اخلاق خوبی که داشته باعث شده خیلی ها شیفته ی او گردند. تا جایی که خدا هم خریدار او شد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

روحش شاد و یادش گرامی


ابراهیم هادی

پلاستیک به جای ساک ورزشی:

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟

 ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

دزد خوش شانس:


کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده



عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!

همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

شهید ابراهیم هادی

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.

صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.

ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.

یکی دیگه از رفتارهای عجیب ابراهیم این بود که داشتیم با موتور می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .من دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی ای که داره پائین بیاید و جوابش را بدهد.ولی ابراهیم با آن لبخندی که به لب داشت در جواب عمل او گفت: سلام. خسته نباشید.

موتور سوار عصبانی یکدفعه جاخورد ... .

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۴۱
سعید

دعایی که همان لحظه اجابت شد


وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم .


دعایی که همان لحظه اجابت شد

همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .

یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد .

 خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود :

« خدایا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۲۶
سعید

فلسفه تدفین شهدا در دانشگاه ها 

لاله
  1. ایثار و شهادت در شمار عالی ترین مفاهیم الهی و حاصل متعالی ترین ارزشهایی است که می تواند جامعه انسانی را به تکامل و تعالی برساند و والاترین برکات را به آن ببخشد.پیام و آرمان شهدا به دلیل عظمت مرتبه ای که شهدا بدان دست یافته اند عالی ترین پیامها و از جنس پیام انبیاء الهی است. شهدا، فرزندگان و برگزیدگان نسل خود بوده اند و اصلی ترین پیام آنها برای نسل امروز پیموندن طریق الله، طریق عزت، آزادی و سعادت و سربلندی دنیا و آخرت است. در شرایط کنونی که با مسائلی نظیر تغییر نسل ها، نیاز روز افزون نسل جوان به ارزشهای متعالی اسلامی در جهت پیمودن مسیر پیشرفت همه جانبه و تحقق تمدن عظیم اسلامی ، تهاجم فرهنگی دشمنان و تلاش مذبوحانه ایادی داخلی آنان در جهت جدائی  آینده سازان کشور از ارزشهای والای انقلاب اسلامی مواجهیم، ترویج فرهنگ شهادت و ایثار به عنوان والاترین میراث انقلاب اسلامی و هشت سال دفاعمقدس وظیفه‌ای است که بر عهده همه دلسوزان نظام می باشد. بی شک ترویج فرهنگ ایثار و شهادت از راههای متعددی امکان پذیر است که یکی از مؤثرترین آنها حضور ابدان مطهر شهدا در مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌های کشور می باشد. در ادامه به بررسی آثار و نتایج این حضور می پردازیم:

شهادت و هدایتگری

در متون و آموزه های دین مبین اسلام جایگاه ویژه ای برای «شهید» و «شهادت» در نظر گرفته شده است و از «قداست» خاصی برخوردار است. اگر کسی با مفاهیم اسلامی آشنا باشد، در عرف خاص اسلامی، احساس می کند که هاله ای از نور کلمه «شهید» را فرا گرفته است. «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَیسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ؛[1] هرگز نپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند مردگانند، بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خداوند متنعم خواهند بود، آنان به فضل و رحمتی که خداوند نصیب آنها گردانیده شادمانند و بشارت و مژده می دهند به کسانی که هنوز به آنان نپیوسته اند و بعدا در پی آنها برای آخرت خواهند شتافت که از مردن هیچ نترسند و از فوت متاع دنیا هیچ غم نخورند».
امام علی(ع) نیز می فرماید:« خدا شهدا را در قیامت بِاَبهاء و جلال و عظمت و نورانیتی وارد می کند که اگر انبیا از مقابل اینها بگذرند و سوار باشند به احترام اینها پیاده می شوند.»

ادامه مطلب را حتما مطالعه بفرمایید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۱۶
سعید

آنها که شهید خواستند و آنها که نه


می گویند بیشتر کسانی که مخالف این خاکسپاری بودند؛ برخی از دانشجویان بودند؛ اما بعد ها قضیه ابعاد تازه تری پیدا کرد و فهمیدیم که این ممانعت یک طرز تفکر است و ربطی به قشر خاص ندارد. یعنی اگر در امیرکبیر،آنگونه که می گویند: تعدادی از دانشجویان مانع شدند؛ در دانشگاه شاهد، مسئولان وقت هر بار برای خاکسپاری بهانه می آوردند


قسمت اول: دانشگاه شاهد تهران

آنها که شهید خواستند و آنها که نه

1. آنها که شهید می خواستند؛ آنها که نمی خواستند

داستان بسیار عجیب شروع و عجیب تر تمام شد. طرح از این قرار بود که شهدا را به میان شهرمان بیاوریم و آنها را همسایه مراکز شاخص خود کنیم تا از نور آنها، همسایگانشان نیز منور شوند. ولی گویا عده ای از این همسایگی احساس ناخوشایندی داشتند و دلائل عقلی و غیرعقلی زیادی را برای این امتناع می آوردند. تشییع و خاکسپاری شهدای گمنام در دانشگاه تهران؛ چنان خاطره خوشی را برای بچه های مذهبی رقم زد که یادشان رفت عده ای از این کار نه تنها خوششان نمی آید؛ بلکه شاید خوشی دیگران را نیز ناخوش کنند. داستان دانشگاه امیرکبیر از همین جنس بود. یعنی ورق برگشت و آنهایی که نمی خواستند شهدا مهمانشان باشند؛ پا در یک کفش کردند و ضیافت معنوی دانشجویان و شهدا را تبدیل به همهمه ای غمناک کردند. کار به جاهای خطرناک رسید ولی...

می گویند بیشتر کسانی که مخالف این خاکسپاری بودند؛ برخی از دانشجویان بودند؛ اما بعد ها قضیه ابعاد تازه تری پیدا کرد و فهمیدیم که این ممانعت یک طرز تفکر است و ربطی به قشر خاص ندارد. یعنی اگر در امیرکبیر،آنگونه که می گویند: تعدادی از دانشجویان مانع شدند؛ در دانشگاه شاهد، مسئولان وقت هر بار برای خاکسپاری بهانه می آوردند. مهم ترین دلیل مسئولان دانشگاه شاهد، این بود: نزدیکی ما به حرم امام و گلزار شهدا؛ ما را همسایه اجباری این معنویت کرده و نیازی به خاکسپاری شهدا در دانشگاه نیست!! ولی باید دانست دانشجو جماعت، اگر بخواهد کاری بکند؛ به هر قیمتی می کند! این شد که رفت و آمدهای مداوم آنها، بالاخره نتیجه داد و برای سال تحصیلی جدیدشان؛ روی تمام بردها این جمله نوشته شد:

«به احترام همکلاسی های جدید؛ قیام کنید...»

مراسم تدفین شهدا در دانشگاه شاهد چنان با عظمت برگزار شد که همه، حتی مسئولان دانشگاه تحت تأثیر این اقدام کاملاً خودجوش قرار گرفتند و در نهایت خستگی کار مداوم این دانشجویان با تجلیل مقام معظم رهبری تبدیل به عزمی راسخ برای حرکت در راه شهدا شد.

قسمت دوم: دانشگاه فردوسی مشهد

2. برونسی یا گمنام؛ مساله این است...

اواخر فروردین در رسانه ها، خبری با این عنوان درج شد که: پیکر بی سر عبدالحسین برونسی، پس از 27 سال در شرق دجله شناسایی شد. انتشار این خبر همان و اخبار ضد و نقیض پیرامون این خبر همان.

عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ 18جوادالائمه؛ در عملیات بدر (سال 63) به شهادت رسید. ویژگی ممتاز این شهید، معنویت بالای او و ارادتش به حضرت زهرا علیها سلام بود. شهید برونسی یک تفاوت دیگر هم با همتایان شهیدش داشت. او قهرمان کتاب خاک های نرم کوشک است. سعید عاکف، به عنوان نویسنده این کتاب، مجموعه خاطراتی را که از زبان معصومه سبک خیز؛ همسر شهید برونسی روایت می شود در این کتاب جمع آوری کرده است. شاید یکی از دلائل مطرح شدن این کتاب؛ آشنایی شهید برونسی با رهبر انقلاب در مشهد است. رهبر معظم انقلاب کتاب «خاک های نرم کوشک» را یکی از کتاب های خواندنی می دانند که علاوه بر توصیه برای خواندن، آن را دست مایه ای برای تولید محصولات فرهنگی هنری نیز مطرح می کنند. ضمن اینکه فیلم «به کبودی یاس »نیز بر اساس همین توصیه و همان کتاب ساخته شد.

آن وقت است که رابطه بین جهاد و شهادت و سلسله درجات بهشت را می فهمی. آن وقت است که می فهمی چرا جهاد دری از درهای بهشت است. راستی بهشت هشت در دارد. شهدایی هم که در باغ موزه مهمان ما شدند؛ هشت تن بودند. یعنی می شود که شهدا ما را از این تهران دود گرفته، به سمت بهشت راهنمایی کنند؟

به هر حال، همین نویسنده محترم؛ چنان خود را در شهید مجذوب دید که باعث به وقوع پیوستن یک سری اتفاقات عجیب و غریب شد. آن طور که می گویند، شهید برونسی چند جمله معروف داشته که همه آنها محقق شده. مثلا گفته بود که: اگر شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید. جمله معروف دیگری نیز از این شهید نقل شده که می گوید: جنازه من مفقود خواهد شد و برنخواهد گشت.

همین جمله برای کسی مثل عاکف کفایت می کرد تا در انتساب جنازه تفحص شده به شهید برونسی، ابراز تردید کند و این تردید را به خانواده شهید نیز منتقل کند. فضای تردید باعث می شود که خانواده شهید برونسی؛ علی رغم اطمینان صددرصدی میرفیصل باقرزاده مبنی بر تعلق جنازه به شهید برونسی، از قبول آن سرباز زنند و حتی قبول تحلیل رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ برایشان سخت می آمد که:

«جمله ای که شهید پیرامون مفقود بودن پیکرش گفته؛ قطعا تعبیرش همین 27 سال است. اما این که حتماً باید معتقد باشیم الی الابد پیکر گمنام می ماند؛ قابل قبول نیست. چون معتقدیم پس از ظهور حضرت حجت (ع) قبر مطهر حضرت زهرا(س) هم پیدا خواهد شد و تا ابد پیکرها گمنام باقی نخواهند ماند.»

ثمره عدم قبول جنازه؛ دفن پیکر به عنوان شهید گمنام بود و خاکسپاری او در کنار سایر شهدای گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد؛ ولی تقدیر چیز دیگری رقم زده بود و در نهایت همسر شهید برونسی، پس از رؤیت شهید، این پیکر را پذیرفت و روز شهادت حضرت زهرا(س)؛ عبدالحسین برونسی پس از یک تشییع باشکوه، در بهشت رضای مشهد؛ در همان مزاری که سالها پیش به عنوان یادبود و نماد بر آن سنگ انداخته بودند؛ آرمید.

آنها که شهید خواستند و آنها که نه

آنچه اینجا بیشتر از هر چیز جلب توجه می کند؛ اظهار نظر اشخاص غیرمسئول در زمینه شناسایی است. امری که باعث به وجود آمدن حرف و حدیث های بسیار و مشکلات عدیده ای شد. اینکه کسی ادعا کند چون شهید برونسی بادگیر به تن نمی کرده؛ پس این پیکر متعلق به او نیست؛ و حتی با اصرار همرزمان شهید مبنی بر شیمیایی بودن منطقه و مقید بودن شهید برونسی به استفاده از تجهیزات شیمیایی؛ باز هم بر حرف ناصواب خود تاکید کند؛ کمی غیرعادی می نماید.

به هر حال؛ دانشگاه فردوسی مشهد هم بی نصیب نماند و سهم دو شهید خود را پس از رایزنی های بسیار دریافت کرد. این مراسم روز دوشنبه 19اردیبهشت به همت دانشجویان و اساتید این دانشگاه مادر برگزار شد.

علت تأخیر دو روزه مراسم این بود که حتی خوابگاهی هایی هم که به خاطر این تعطیلات به شهر خود رفته اند نیز از این خوان نعمت بی بهره نمانند و از برکتی که در مسجدجامع دانشگاه فردوسی، روبه روی میدان علوم، نورافشانی خواهد کرد؛ مستفیض شوند. احساس همه این بود که گمنامی مهمانان شهیدشان؛ باعث خواهد شد تا منیت و نامداری غیرالهی، از این دانشگاه رخت بربندد و همه گروه های درسی دانشگاه؛ با نگاهی دوباره بر سر درس و کلاس خود حاضر شوند.

3. وقتی بزرگ ترین باغ موزه خاورمیانه، میزبان صاحبان اصلی خود می شود

یکی از شریان های اصلی شهر تهران برای صاحبان خط 11 (همان بی ماشین های خودمان!) مترو است. باغ موزه دفاع مقدس تهران که پس از سالها کش و قوس و آرزو، در نهایت به بهره برداری رسید، در کنار متروی حقانی تهران، جنب پارک طالقانی قرار دارد. این باغ موزه، همه چیز داشت جز یک چیز مهم. به نظر

می رسید تا صاحبان اصلی این باغ موزه در آن حضور نداشته باشند؛ آن جلوه و شکوه به این محوطه پر متراژ و پرهزینه وارد نخواهد شد. سالروز شهادت حضرت زهرا(س) بهانه ای بود برای رجعت مردانی که دفاع از وطن و کیان اسلام را به بهای جان پرداختند و ما تشییع شان را با بهایی میلیاردی!

هزینه میلیاردی که صرف تشیع جنازه 8شهید گمنام در باغ موزه دفاع مقدس شد؛ می توانست در راه آموزش اهداف و انتقال ارزش هایی هزینه شود که آنها برایش خون داده بودند. باور کنید اگر نگویم همه؛ ولی با صراحت می گویم قریب به اتفاق کسانی که برای مراسم آمده بودند؛ حداکثر انتظارشان از مسئولان برگزار کننده؛ آب بود و دیگر هیچ... ولی دست و دل بازی مسئولان گل کرد و نزدیک به20هزار دست غذا علاوه بر 6تانکر حداقل 1500لیتری شربت سفارش داده شد.

وجود ایستگاه های صلواتی با اقلام مختلف فرهنگی و سی دی هایی که واقعاً جز اتلاف ماده و انرژی چیزی عاید آدم نمی کنند، اعصاب آدم را بیشتر پیاده می کرد.

 رهبر معظم انقلاب کتاب «خاک های نرم کوشک» را یکی از کتاب های خواندنی می دانند که علاوه بر توصیه برای خواندن، آن را دست مایه ای برای تولید محصولات فرهنگی هنری نیز مطرح می کنند

مادرم همیشه بعد از گلایه های من می گوید: جمله عیبش که بگفتی؛ هنرش نیز بگو!

از انصاف نگذریم؛ مدل تشییع شهدا و حمل آنها؛ خیلی دلنشین بود. به هر شرکت کننده در مراسم هم یک شاخه گل داده شده بود. زمانی که پیکر ها بعد از مداحی محمودکریمی و پیاده روی فوق تصور حضار، به میعاد رسیدند؛ به شخصه چیزی از تابوت شهدا نمی دیدم؛ بلکه تویوتایی را می دیدم که انباشته از گل شده بود و آخرین شاخه های گل نیز به سمتش پرتاب می شد. خیلی احساس لطیفی است وقتی ظرافت گل را در کنار آخرین بقایای وجودی می بینی؛ زلال بودن را از اعماق وجود درک می کنی.

آن وقت است که رابطه بین جهاد و شهادت و سلسله درجات بهشت را می فهمی. آن وقت است که می فهمی چرا جهاد دری از درهای بهشت است. راستی بهشت هشت در دارد. شهدایی هم که در باغ موزه مهمان ما شدند؛ هشت تن بودند. یعنی می شود که شهدا ما را از این تهران دود گرفته، به سمت بهشت راهنمایی کنند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۳۷
سعید
سلام عاشقانه دانشجویان به 2 لاله گمنام
 

 
۱۹اردیبهشت آمد و سرانجام انتظارها به سررسید. از ۲ هفته قبل که خبر دادند قرار است ۲ شهید گمنام در دانشگاه فردوسی به خاک سپرده شوند، شور و اشتیاقی در دانشگاه به پا شده بود، همه این اشتیاق یک شنبه شب در مراسم باشکوه وداع با این ۲شهید در مسجد جامع حضرت زهرا(س) دانشگاه فردوسی نمایان شد. آن گاه که نجوای عاشقانه دانشجویان و استادان فضای دانشگاه را دلنشین تر می کرد.

چه زیبا بود ...

و چه زیبا بود این شور و اشتیاق جوانانی که نه جبهه را دیده بودند و نه از آن دوران خاطراتی داشتند اما با اشک چشمانشان نشان دادند که می شناسند شهیدان را و می دانند حرمت و مقام والای آنان را...

 مراسم تشییع و تدفین 2شهید گمنام فاطمی صبح دیروز در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد و 2 شهید گمنام روی دستان دانشجویان دختر و پسر و در سیل عاشقانه آن ها تا مسجد این دانشگاه تشییع و در مراسمی باشکوه و به یادماندنی در مکانی مقابل مسجد دفن شدند... آیت ا...علم الهدی به عنوان سخنران در این مراسم حضور داشت.

امام جمعه مشهد در این مراسم با تاکید بر این که شهادت یک گفتمان دینی است، اظهار داشت: شهادت همچون نمادهای قربانی شدن در راه استقلال و میهن مثل سایر جوامع مطرح نیست، این گونه نیست که یک انسان قربانی جهاد و یا فدایی یک انسان دیگر شود بلکه شهادت یک گفتمان دینی و یک انتخاب در راه زندگی و حیات است.
آیت ا... سیداحمد علم الهدی با اشاره به خاک سپاری شهدا در دانشگاه فردوسی، ایجاد یک نماد گویا و شفاف برای گفتمان استثنایی مبانی اعتقادی و دینی در دانشگاه فردوسی را ارزشمند خواند و گفت: نکته ای که امروز در این رویداد فرخنده قابل تامل می باشد این است که دانشجویان روشن اندیش و استادان آرمان خواه به این اصل توجه کنند که مکتب ما در عرصه های مختلف دارای گفتمان های ویژه و اختصاصی خودش است، ما نمی توانیم در مدیریت های اجتماعی و نظام مندی های سیاسی، گفتمان های مشرکانه و برخاسته از مدرنیته را دخالت دهیم. وی افزود: تدفین این 2 شهید بزرگوار به عنوان یک نماد در بزرگ ترین کانون علمی استان بیانگر این حقیقت است که گفتمان های سیاسی و اجتماعی ما برخاسته از مکتب و یک استثنا در جوامع بشری است، بنابراین جوانان جامعه ما باید به این نماد بسیار باارزش همواره توجه کنند.

ولایت فقیه یک گفتمان متعالی است

امام جمعه مشهد در ادامه ولایت فقیه را اصلی متعالی دانست و یادآور شد: ولایت فقیه هم مانند شهادت یک گفتمان متعالی در جامعه ماست و این مسئله حاکمیت فرد نیست بلکه حاکمیت مکتبی است که برای صیانت از مردم سالاری و حفظ مصالح نظام وجود دارد و بر امور نظارت می کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۰۷
سعید

به دنبال پیکرم نباشید

جنگ دفاع مقدس ثامن الائمه

محمد در هفت سالگی پدرش را از دست داد و یتیمی را در دوران کودکی با تمام وجود احساس کرد. دوران ابتدایی و راهنمایی خود را به پایان رساند و دورة دبیرستان را تا سال سوم در برازجان و سپس در هنرستان کشاورزی فسا گذراند. فقر و فلاکتی که از طرف حکومت پهلوی، گرده اکثریت مردم را خرد کرده بود، برای خانواده آنها مضاعف بود. او در کودکی نبوغ و استعداد بالایی داشت و به خاطر همین هوش و استعداد از همان دوران راهنمایی مطالعات وسیعی داشت و از شم سیاسی بالایی برخوردار بود. در دوران راهنمایی اکثر ایدئولوژی‌های مکاتب و گروه‌ها را مطالعه کرده و در همان دوران توانسته بود با مطالعات وسیعی که داشت، دین اسلام را به عنوان ایدئولوژی برتر در بین مکاتب مختلف انتخاب کند. او در دوران دبیرستان فعالیت‌های خود را بر علیه رژیم وقت شروع کرد.

در حدود سال‌های 54-53 در ارتباط مستقیم با گروه‌های اسلامی از جمله فدائیان اسلام و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بوده و تمامی تشریفات و اطلاعیه‌های آنها را جمع‌آوری و توزیع می‌نمود. وی علاقه شدیدی به امام داشت.

 در سال‌های 56-55 بیانیه‌ها و اطلاعیه‌ها و پیام‌هایی را که حضرت امام از طرق مختلف صادر می‌فرمود، به هر نحو ممکن جمع‌آوری و پخش می‌کرد. باتوجه به اینکه از نظر مالی بسیار در مضیقه بود، در روزهای تعطیل کارگری می‌کرد تا بتواند هزینه‌های تحصیل و امرار معاش خود را فراهم نماید. علی‌رغم همة مشکلات مالی، اطلاعیه‌های امام را تکثیر و به طور مخفیانه در سطح منطقه پخش می‌کرد.

 در حدود سال 56 گزارشی از فعالیت‌های وی را به ساواک دادند که از جمله آنها تکثیر اطلاعیه‌های حضرت امام و پاره کردن عکس شاه و برگزاری مراسم مذهبی و شعارنویسی روی دیوار بود که در همان سال تحت تعقیب قرار گرفت و به‌ناچار به شیراز و سپس به فسا رفت.خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند

خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند

او در آنجا فعالیت‌های سیاسی خود را چندین برابر کرد و با رژیم ستمشاهی دوباره به مبارزه برخواست و با تشکیل دادن گروهی که از جمله اعضای آن شهید عبدالعلی باسالار و گندمکار و برادران دیگر بود، شروع به برگزاری راهپیمایی برعلیه رژیم نمود.

وی در سال 57 با همکاری دیگر برادران مبارز، راهپیمایی بزرگی را علیه رژیم شاه ترتیب داد که منجر به درگیری با عمال رژیم و کتک‌کاری گردید؛ ولی وی موفق به فرار از دست مأموران شد و مدتی را مخفیانه گذراند. در این هنگام، پاسگاه‌ها سخت در تعقیب او بودند. وی اطلاعیه‌های امام را در شیراز دریافت و مخفیانه به فسا و دشتستان می‌برد و در آنجا توزیع می‌نمود.

 تا پیروزی انقلاب همچنان در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. با پیروزی انقلاب به فسا برگشت و موفق شد در سال 58 تحصیلات خود را در دانشسرای کشاورزی به پایان برساند. در سال 59 به عضویت سپاه پاسداران شیراز درآمد و با شروع جنگ مسئول ستاد رسیدگی به امور جنگزدگان فارس گردید و سپس در اواخر سال 59 عازم جبهه‌های جنوب شد و بالاخره در عملیات ثامن الائمه در دهم مهرماه1360 مفقودالاثر گردید.

خودش به مادر و دوستان نزدیکش گفته بود که اثری از او به دست نمی‌آید. به همین جهت به آنان توصیه کرده بود دنبال پیکرش نباشند. پیکر مطهرش همچنان که خود گفته بود، برای همیشه مخفی ماند و هیچگاه تشییع نگردید و غریبانه و مظلومانه پس از 24 سال توسط بنیاد شهید، شهادت وی رسماً اعلام شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۲
سعید

تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد


برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم. خون تازه از حلقومش بیرون میزد! ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلاً اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود.


تفحص در لغت به معنای جستجو و کنکاش و در ادبیات دفاع مقدس به معنای جستجو و تلاش برای یافتن پیکرهای مطهر شهدای به جا مانده در معرکه جنگ، است.

شهید

در هنگام جنگ تحمیلی 8 ساله، بدلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد.

بعد از پذیرش قطعنامه 598 و پایان گرفتن جنگ تحمیلی یکی از مهمترین موضوعاتی که در دستور کار مسئولین نظام اسلامی قرار گرفت، تلاش برای تفحص(جستجو) و کشف مفقودین جنگ تحمیلی بود. بر همین اساس هم کمیته جستجوی مفقودین با مسئولیت سردار باقرزاده در ستاد کل نیروهای مسلح تشکیل شد که تا به امروز به فعالیت خود ادامه داده است.

نتیجه ی فعالیت بی وقفه ی اعضای این ستاد پیدا شدن پیکرهای مطهر شهدای عزیزمان و بازگشت ابن ابدان مطهر به آغوش میهن بوده است ولی با این وجود هنوز تعداد زیادی از مادران شهدای مفقودالاثر چشم به راه عزیزانشان هستند ...

با خواندن خاطرات تفحص هم پی به زحمات بی وقفه ی این گروه در شرایط سخت و اخلاصشان و هم پی به عنایت و کرامت شهدا می بریم که سه خاطره ی زیر از این قاعده مستثنی نیست ... 

رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...

بگو عاشق نیستیم :

- انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم»

گفت: «بگو عاشق نیستیم.» . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۲۷
سعید

تفحص شهدا با رمز یا زهرا(س)


هر روز به حضرت زهرا(س) توسل کنیم ناامید نمی‌شویم. روی کفن شهدایی که تفحص می‌شوند نام آن بزرگواری را که در آن روز توسل کرده‌ایم می‌نویسیم.

 داخل معراج شرهانی که می‌شوی می‌بینی روی‌ کفن اکثر شهداء نوشته شده: «السلام‌علیک‌ یا‌فاطمه‌الزهرا(س)»


تفحص

ای آن که خدایی که تو را خلق کرد پیش از خلقت بیازمود و در آن آزمایش برهر گونه بلا و مصیبت تو را شکیبا و بردبار گردانید و ما چنین پنداریم که دوستان شما هستیم و مقام بزرگی شما را تصدیق می‏کنیم و بر هر دستور و تعلیمات الهی که پدر شما و وصیش که درود حق بر او و آلش باد برای ما آورد صبور و مطیع خواهیم بود تا به ما مژده رسد که بواسطه دوستی شما ما را از گناهان پاک سازد .

سلام بر تو ای صدیقه طاهره که به راه دین شهید گردیدی.

سلام بر تو ای آنکه خدا از تو خشنود و تو از خدا خشنودی.

بیزارم از آنکه شما از او بیزارید و دوستم با آن که شما با او دوستید و دشمنم با هر که شما با او دشمنید.

ناراضیم از هر که شما از او ناراضی هستید و محبوب من است هر که محبوب شماست و بر صدق گواهی من خدا کافی است.

خدا را گواه می‏گیرم و پیغمبران و فرشتگان را خدا را گواه می‏گیرم و فرشتگان را که من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما و با هر که محاربه کند با شما، محاربم.

پروردگارا درود فرست بر او درودی که مقامش نزد تو بیفزاید و نزد تو شرافت یابد و از مقام رضا و خشنودیت منزلت گیرد از ما سلام به روح پاک آن بزرگوار برسان و بواسطه دوستی و محبت او ما را فضل و احسان و رحمت و مغفرت کرامت فرما که تو ای خدا دارای مقام عفو با لطف و کرامتی.

توسل به ائمه اطهار برای رفع حوائج گزینه ای است که در بین ما مرسوم است. به محض اینکه احساس کردیم دست ما از عوامل دنیایی قطع شده در خانه اهل بیت را می زنیم و از آنها مدد می گیریم .طبق دستورات و سیری در زندگی اهل بیت در می یابیم که آنها در خیلی از مشکلات به مادرشان حضرت زهرا (س) متوسل می شدند و دستور داده اند که ما هم به بی بی دوعالم متوسل شویم .توسل به بانو حضرت زهرا (س) به عنوان سرور زنان عالم برای تمامی انسان ها از زن و مرد می تواند آرام بخش باشد، کسی که عالم به خاطر او خلق شده و زمین و آسمان ها به وجودش افتخار می کنند.

دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این‌جا هستیم؛ ولی من فکر می‌کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می‌کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س)‌ از خودتان واکنش نشان می‌دهید. در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه‌ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد»

ولی اگر نیتت را خالص برای خدا کردی ، بی ریا از حضرت خواسته ای داشتی مخصوصاً اگر واسطه ای با آبرو میان تو و حضرت قرار گرفت به پاکی شهدای 8 سال جنگ تحمیلی و دعای مادران داغدارشان بدرقه راهت شد تو پیروز می شوی و از توجه ویژه حضرت بهره مند می شوی . همانطور که اعضاء گروه تفحص بودند. برای رضای خدا و به قصد پیدا کردن گلگون کفنان این مرز و بوم سختی های زیادی را کشیدند تا مادرانی را از چشم انتظاری در بیاورند . تا برای منو و تو حکایت کنند از شهدا . تا شهدا نسل منو و تو را هم بخرند و در این راه عده ای مزد خود را گرفتند و شهید شدند و عده ای دیگر مزدشان را روز قیامت از بی بی دوعالم خواهند گرفت . آمین

و اکنون گوشه هایی از عنایات  حضرت ام ابیها (س) را در امر تفحص شهدا برایت بازگو می کنم . باشد که شهدا بپذیرند و شفیع باشند ما را نزد مادرشان در روزی که همه سراپا اندوه و حسرتند...

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه ای داشتیم.ارتفاعات 112 مأوای نیروهای یگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاکهای منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر می گشتیم،از فرط خستگی و ناراحتی ،با هم حرف نمی زدیم مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم.

روزی یکی از دوستان ،برای عقده گشایی نوار مرثیه حضرت زهرا(س)را توی خط گذاشت،و نا خودآگاه اشک ها سرازیر شد.آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلی غمناک بود.

شهید تفحص

قطرات اشک در چشم بچه ها جمع شده بود.هر کس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.در همین حین،درست روبروی پاسگاه بیست وهفت،یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.
با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل. وقتی خاکها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد.مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.

خاکها را بیشتر کنار زدم،پیکر شهید کاملاً نمایان شد.خاکها که کاملاً برداشته شد متوجه شدم شهید دیگری نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتیاط خاکها را برای پیدا کردن پلاکها جستجو کردند.

با پیدا شدن پلاکهای آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.

همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده بود: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

____

می گفت صبح زود برای نماز بلند شدیم بعد نماز و زیارت عاشورا و خوردن صبحانه از معراج حرکت کردیم ، هر روز با نام یکی از معصومین و توسل به ایشان کارمان را شروع می کردیم و اون روز هم نوبت بی بی فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) بود.

بچه ها داشتند برای همدیگر از حضرت زهرا می گفتند و زیر لب زمزمه می کردند و نوحه می خواندند ، آن روز از یک محل پنج شهید پیدا کردیم که یکی از شهدا پلاک نداشت یعنی گمنام بود ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۷
سعید

شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!

شهید ابراهیم هادی


به من و تو نظر شد . خدا نظر کرد . به شهید هم خدا نظر کرد ولی انگار زیر نامه ی او امضایی از حسین علیه السلام هم به خط عشق اضاف هک شد . دنیای امروز دنیای نیازمندی ها و دردمندی هاست. دنیای گذر عمر است بی عشق به خدای سنجاقک و خدای پروانه های قشنگ. قاصدک ها خبرخوش دارند و شهیدان خبر از باغی از نور و رویایی از حضور . خبری از جشن حضور بندگان خوب خدا به همین زودی . و من و تو می دانیم کجای قصه هستیم ؟


ابراهیم، هادی است، نگاهی به زندگی شهیدی که خیلی وقت نیست که پروانه شده است و برای من و تو که در این زمانه پرهیاهو زندگی می کنیم حتما حرفهایی خواهد داشت که باید به گوش جان شنوفت .

زندگی ما مختص است به چک پاس کردن و چک برگشت زدن، اگر هم به این حد برسیم. و جزو آمار بیکاران وزارت کار هم نباشیم. و اینجاست که دیدن دریا می ارزد تا چند لحظه مسافر باشیم با مردی از مردان حق . و مسلماً ابراهیم ها، هادی هستند.

 

نام : ابراهیم

نام فامیل: هادی

شهرت به شهادت شاید

پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت.

ابراهیم یتیم شد.

زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.

از شهرت و توانایی ورزشی اش همین بس که باستانی کار بود ، کشتی گیر ، والیبالیست و پینگ پنگ نیز خوب بازی می کرد. هر کدام را حرفه ای بلد بود.

هرکسی ظرفیت شهرت را ندارد واز مشهور شدن مهمتر آدم شدن است

در باستانی میاندار گود بود و در کشتی . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۵۴
سعید

می روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم

نمی دونم! به این موضوع فکر کردید که دو سال متوالی رو داریم که روز شهادت حضرت زهرا(س) شهدای گمنام مهمانمان می شوند؟

جالب اینجاست که این دو سال سرداران شهیدی رخ نشان دادند که زندگی هر کدامشان پر است از عشق و علاقه به حضرت. سال گذشته شهید علی هاشمی و امسال شهید برونسی.

شهدا به سند آیه ی قرآن زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند. قطعاً بازگشت این عزیزان در این ایام جای تأمل دارد . من فکر می کنم خواستند اثبات کنند که ما هنوز هم آماده حرکت هستیم تا انتقام سیلی مادر را بگیریم .


هر چی التماس کرد فرمانده نمی پذیرفت که به عملیات بیاید با یک حالتی گفت: شکایتتونو به مادر می کنم. به فرمانده گفتم :(حاجی دلم برای شما سوخت که قراره شکایتتون را بکند.) فرمانده با تعجب پرسید: (چه طور؟!) گفتم: (آخه مادرش بی بی دو عالمه و شفاعت کننده ی همه ...) حرفم تمام نشد که فرمانده به دنبالش دوید....


سربند

این شور زهرایی چه شوری است که تا به سرت بیافتد عاشق و بی قرارت  می کند؟ و چگونه است آنان که در پی دفاع از ولایت می روند زهرایی پر می کشند؟ چه رمزی است که توفیق شهادت در سایه عشق به بی بی  دوعالم است؟ و این را عاشقان حضرت زهرا(س) از پشت درب خانه ، از کوچه های بنی هاشم آموختند . نسل به نسل و سینه به سینه منتقل کردند و در هر عصری حماسه ها آفریدند تا به نسل فرزندان خمینی رسید . آنگاه که تمام دنیا متحد شدند تا شیعه را از بنیاد نابود کنند سروهای ما ایستادگی کردند و در گلزار شهرمان گلهای شهادت کاشته شدند و لاله های گلگون کفن در آرزوی دیدار یار جاودانه شدند و هر روز عاشقان کربلا فریاد بر می آوردند که چگونه دوری از کربلا را صبر کنیم؟ ( کیف اصبر علی فراقک) و در اشتیاق وصل می سوختند.

بهترین ذکرشان در مناطق عملیاتی یا زهرا بود(س) . آن هنگام که عملیاتی با نام مقدس فاطمه الزهرا(س) آغاز می شد، شور دگری بر قلب ها حاکم می گشت و چه شیرین بود دعواهایی که بر سر سربند یا فاطمه (س) بود...

این شقایق هایی که در اقتدا به مادرشان پرپر شدند برای من و تو پیام  دارند. پیامشان را می شنوی؟ مگر قرار نبود سینه به سینه منتقل شود؟ نکند نشنیده بگیریم!...

که وای بر ما اگر نگوییم ...

یادت هست می نوشتند "بشکند قلم هایی که ننویسد بر فرزندان خمینی چه گذشت"  و من به سهم خودم برایت می نویسم  تا دریابی چه سری است بین گمنامی شهدای گمنام با حضرت زهرا(س). مفقود الاثری شهدای مفقود الاثر با قبر پنهان بی بی دوعالم...

و دریابی چرا وقتی که عملیات با نام مقدس حضرت بود اکثراً از پهلو و بازو سینه و صورت آسیب می دیدند

تا دریابی سعادت شهادت در سایه عشق به حضرت زهرا(س) است . قطعاً این عشق ظاهر و باطنت را بصیرت و فکرت را زندگی روزمره ات را زهرایی می کند ....

یا زهرا (سلام الله علیها)

شهید حجه الاسلام میثمی

رمز عملیات (کربلای 5) به نام فاطمه زهرا (س) بود . مفاتیح رو باز کرد زیارت حضرت زهرا (س) آمد . شروع کرد به خواندن و خیلی گریه کرد . سه روز بعد در همین عملیات، روز 12 بهمن 65 که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا(س) بود به دیدار معبود شتافت. (شهید عبدالله میثمی،نفر اول سمت راست)

• رمز عملیات فتح المبین را حاج آقا به فرمانده نیروی زمینی پیشنهاد دادند، بعد گفتند . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۲
سعید

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد

شهید


یه نوار توبه رو به محمود داده بودم در مورد توبه شیخ حسین ....دو روز از صحبت های من و محمود گذشته بود حالش کاملاً تغییر کرده بود فکر نمی کردم نوارها اینقدر روش تأثیر بذارن


یه نوار توبه رو به محمود داده بودم در مورد توبه شیخ حسین ....دو روز از صحبت های من و محمود گذشته بود حالش کاملاً تغییر کرده بود فکر نمی کردم نوارها اینقدر روش تأثیر بذارن. یه روز گفت محمد بیا یه سربریم دور و بر خط می خوام باهات صحبت کنم .گفتم پیاده خیلی راهه .عیبی نداره بیا کارت دارم . یه طور خاصی گفت با بغض و کمی التماس در لحنش! تعجب کردم گفتم خیلی خوب بریم.

دو سه ساعتی طول کشید تا به خط رسیدیم تو راه همش حرف زد و گریه کرد .گفت که فامیل هاش آدم های خوبی نیستند از دست دختر عمه هاش که همسایشون بودند کلی شکایت کرد. برام گفت که اونجا وضعش خیلی خوب نبوده .نمی دونم حتی چطوری در رفته بود اومده بود جبهه! گفتم حالا برای چی این حرفها رو به من می زنی ؟


تو وصیت نامش اینطور نوشته بود:

"محمد جان از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم فکر کنم الان که داری این وصیت نامه رو میخونی خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه انشاءالله
در آن دنیا تلافی کنم."


گفت نوارت خیلی خوب بود خدا تورو سر راهم گذاشته .دیگه توبه کردم توبه نصوح. اون جای نوار رو یادته که اون غلامه از حضرت رسول (ص) پرسید حالا ما که توبه کردیم خدا ما رو وقت گناه کردن می دیده؟ حضرت هم جواب مثبت داده بودند...؟

گفتم آره یادمه .گفت خوب منم دوست دارم مثل همون سیاهه داد بزنم بمیرم ولی نمی تونم.(دیگه هق هق گریه اش بلند شده بود) میگی چه کار کنم معلومه که هنوز آدم نشدم.

گفتم نه داداش هر کسی یه طوریه تو هم الان بهترین موقعیتته همه رو ول کن خدا رو بچسب تا نیامرزیدتت ولش نکن .از کجا بفهمم آمرزیده؟ بهت نشون میده نمی دونم...

از آن روز محمود چسبید ول هم نکرد خدا هم نشونش داد. کارنامه اش را هم دیدم بدنی پاره پاره جنازه ای بی سر با جگری شکافته و دست و پایی قلم شده مثل عباس(ع)،مثل حسین(ع) و مثل فاطمه(س).

تو وصیت نامش اینطور نوشته بود:

"محمد جان از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم فکر کنم الان که داری این وصیت نامه رو میخونی خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه انشاءالله در آن دنیا تلافی کنم."

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۳۱
سعید

ام وهب دفاع مقدس

مادر شهید


نمایش صبر مادری که بعد از مدت ها پیکر پاک فرزند شهیدش تفحص می شود


جنازه‌ی شهید شفاهی را سال‌ها پس از شهادت، توسط گروه تفحص کشف کردند و جهت تشییع جنازه به تهران انتقال دادند.

وقتی مادر شهید را خبر نمودند شروع به گریه و انابه کرد. سؤال کردند: «مادر چرا بی‌تابی می‌کنی؟»

گفت: من برای شهادت فرزندم گریه نمی‌کنم، من برای خودم گریه می‌کنم که چرا خداوند هدیه‌ای را که در راه او دادم پس فرستاده، یعنی من به اندازه‌ی ‌ام وهب ارزش نداشتم که خدا هدیه‌ی مرا قبول کند؟ من هدیه‌ای را که در راه خدا دادم باز پس نمی‌گیرم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۲۶
سعید

وقتی شیطنت حاج همت گل کرد...


در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...


بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.

انگار شیطنتش گل کرده بود.

به یاد شهید حاج همت

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.

بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار.

آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او.

حاجی هم هیچی نمی گفت.

فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.

عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم."

و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل
نمی شه که..."

بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۲۴
سعید