قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان
کشف پیکر شهید برونسی بعد از ۲۷ سال
24396.jpg

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس از کشف پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله بعد از گذشت ۲۷ سال خبر داد.    

به گزارش  دانشجو، سردار سید محمد باقرزاده امروز در نشست خبری در مشهد اظهار داشت: پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر پیدا، و به میهن منتقل شد و در روز شهادت حضرت زهرا (س) همزمان با دهه دوم در مشهد تدفین می شود.

وی افزود: از این شهید پلاک هویت، بخشی از صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک یا خمینی(ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به آرم سپاه پیدا شده است.

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس پیدا شدن پیکر بی سر شهید برونسی را به مردم متدین و شهید پرور مشهد بویژه خانواده شهید تبریک گفت و بیان کرد: به همه دولتمردان توصیه می کنم از این شهید بزرگوار درس تبعیت از ولایت فقیه بگیرند.

باقرزاده خاطرنشان کرد: این شهید سر در بدن ندارد، اما بر آرمان های خود استوار است.

شهید برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.

روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.

در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.

سال ۱۳۴۷ سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.

پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.

با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.

به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.

با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.

تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ می باشد که جنازه مطهرش، مفقودالأثر می شود

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۶
سعید

این بار فقط دو نفر بودند


نگاهی گذرا به زندگی یکی از همسران شهدا : تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود.

 از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»


این بار فقط دو نفر بودند

تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود. از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»

 

....کم تلفن می زد. نامه هم نمی نوشت. اخلاقش بود. گاهی سه چهار ماه می شد که تهمینه نمی دیدش . آدرس  هم نمی داد. یک بار تهمینه ازش گله کرد.گفت «تلفن که نمی زنی .نامه هم که نمی دی.اقلاً من رو هم با خودت ببر.»

ولی الله آرام گفت «ببین تهمینه جان ٬اگه خیلی دوست داشته باشی ٬دلت بخواد می تونم تو رو ببرم. ولی اون جا که باشی.دلم مدام پیش توست٬نگرانت می شم. ذهنم پیش توست.به کارام نمی رسم اگه هم نامه بدی ٬دو ساعت می شینم نامه ات رو می خونم٬ذهنم درگیر می شه.نه می تونم جواب نامه ات رو بدم٬نه به کارام می رسم.» بعد یکی از عکس های تهمینه را برداشت٬گذاشت توی عکس هایی که داشت. گفت : « قایمش می کنم٬ هر وقت دلم خیلی برات تنگ شد٬نگاهش می کنم.»....

 تهمینه فکر می کرد اگر ولی الله بود٬با هم می رفتند حرم٬مثل هر شب جمعه که فاطمه را هم می بردند. کمیل شبهای جمعه را یادش می آمد که فاطمه را می گذاشتند توی کالسکه اش و سه تایی می رفتندحرم. یادش می آمد که ولی الله خواسته بود که فاطمه توی مراسم تشییع جنازه اش باشد. حالا هم فاطمه را گذاشته بود توی کالسکه اش ٬ولی این بار فقط دو نفر بودند. ولی الله را بردند بهشت رضا.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۳۳
سعید

بزرگ مردی عارف

سعید بزرگ مردی عارف بود، که دنیا را قفس تن می‌دانست. آنقدر محو در خدا بود، که درد را باور نداشت.

 

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است 

 به ارادت بکشم درد که درمانم از او است

 

دستنوشته هایش  تبلوری از عشق و ارادت به رسول اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم است :

 

 جمال کعبه، چنان می دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان، حریر می آید

 

الهی از سجده کردن شرمسارم و از سجده برداشتن شرمسارتر!!!

 

درد سینه مرا کشته است. حتماً بی حکمت نیست. ...نماز ظهر و عصر را در مسجد النبی (ص) بجا آوردم. مجدداً ساعت 5/2 بعدازظهر به مسجد النبی (ص) رفتم. توفیق نصیب شد و وارد روضه النبی (ص) شدم ... نزدیک محراب پیامبر اکرم (ص) دو رکعت نماز خواندم. دو رکعت نماز زیارت از طرف همسرم و دو رکعت نماز زیارت از سوی والدین و خانواده و سایر اقوام و دوستان بجای آوردم. زیارت پیامبر را شروع کردم به خواندن، بغض گلویم را گرفت و قطرات اشک سرازیر شد...

واقعاً انسان وقتی فکر می کند که این مکان روزگاری محل رفت و آمد پیامبر اکرم (ص) بوده است تنش بلرزه در می آید، در ذهن خود تصور می کنم که پیامبر اکرم (ص) اکنون قدوم مبارکش را به زمین گذاشته، با اصحاب صحبت می کند، اصحاب به خدمتش می رسند و ...

ای کاش آن روزها در خدمت وجود نازنین و گرامی او بودم. ای عشق من، پیامبر عزیز، این آخرین سفر من نباشد. سفر بعدی ان شاء الله با همسرم مشرف شویم. پیامبر عزیز، ای رحمه للعالمین ما را دریاب.

چقدر دلچسب و شیرین است در کنار روضه النبی (ص) نشستن و با پیامبر صحبت کردن. چقدر شیرین است درد دل کردن با پیامبر (ص). چه شیرین است همنشینی با او....

سعید بر اثر استشمام گازهای شیمیایی در هنگام عکسبرداری ازقربانیان حلبچه  در سال ۸۱به دیدار معبودش شتافت.

شهادت گوارایت...

قطعه ۲۹گلزاربهشت زهرا(س)

در ادامه مطلب یک خاطره وعکس های سعیدجان بزرگی است

"حتما ببینید"...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۷
سعید

آب هویچ بستنی

سلام بر شما برو بچه های گل ،جوونای با صفا ، سعادت و سلامتی همه ی شمارو خواستارم

 یگ خاطری دگه از زندگی قشنگ جبهه

فابریک و اصل

اوناییکه رفتن خوزستان، میدونن یکی ازآب میوه های خوشمزه همین آب هویچ بستنی ست

خصوص اوناییکه زمان جنگ اونجا بودن

کمتر رزمنده ای بود که مرخصی به اهواز بیاد و آب هویچ بستنی نخوره

توی اون هوای گرم ، آب هویچ شیرین و باطعم ،به همراه بستنی سنتی ...

بقول یکی از همرزمان : جیگر جلا میداد

لیوانهای شیشه ای بزرگ دسته دار با قاشقهای مربا خوری بلند ، یگ تانکر آب میوه بود

یکی دگه از بچه ها اسم آب هویچ بستنی رو گذاشته بود ، "قورت قورت" این رو هم از مو یاد گرفته بود

یگ روز که با هم گذرمون به توی شهر افتاد و مشغول خوردن آب هویچ بستنی خوردن بودیم ، گُفتوم :

مو  ایجور آب میوه خوردن رو دوست دارُم ، که قورت قورت بُخوری ، هم مِدَنی چی دَری مُخوری ، هم  مِفهمی

چی خوردی ،از این آبمیوه های سوسولی بسته بندی اصلا خُوشوم  نمیه ، آدم نمفهمه چی خورده ،به گلوت

نرسیده ، تموم  مشه   

 دگه از اونجه  به بعد برای اینکه بچه ها هم متوجه نشن ،  

میگفت : "قورت قورت" مثبته ؟ یعنی ، بریم آب هویچ بستنی خورون... 

از شما چه پنهون مو هم هر وقت گذُرم به داخل شهر میفتاد حالا یا اهواز یا اندیمشک یا دزفول،میزدُم توی رگ

گاهی به شوخی به آقا جلیل مُگُفتوم :

هر جای جبهه لازمه ، منو بفرست ، حرفی نیست ، به شرطی که آب هویچ بستنی هم همراه مهمات

و تجهیزات برام بفرستی

یک روز با تعدادی از بچه های واحدتخریب که اهواز آمده بودیم طبق معمول اگه سر صبح بود کله پزی ، اگه

بین روز بود، آب هویچ بستنی برقرار بود

آقاجلیل مغازه ها رو زیر نظر کردجلو یک مغازه ی با حال و تر تمیز  نگه داشت ،بچه هااز عقب وانت ریختن پایین.

ده پانزه نفری میشُدیم

آقاجلیل سفارش داد : پانزه تا آب هویچ بستنی دبش ، بیار 

باید کمی صبر مکردم چون آب هویچ تازش خوبه،ما هم مقید بودم ،چون اگه مدتی بمانه طعمش عوض مشه.

هر چندتایی که حاضرمیشد،مذاشت روی یخچال ، آقا جلیل هم برمداشت دست بچه ها مداد بچه ها هم بعد

از یگ تعارفی به هم، شروع به خوردن مکردن  

یادمه ازاو جمع خیلیها شهید شدن

آقا رضا نظافت فرمانده واحدتخریب

سیدهاشم امینی روحانی عارف واحدتخریب

محمدرضاکرابی،محمدرضاسمندری،غیاثی،حسن شاد ، علیرضا نورالهی ، امیر نظری و....

همه لیوان بدست مشغول خوردن بودن...

بعضی ها زودتر خوردن ، تموم کردن ، اطراف رو  تماشا مکردن

آقاجلیل ازشا  پرسید : یکی دگه میل دارین؟

بچه ها به هم نگاه کردن ، بدشا  نمی آمد، معلوم نبود باز تا  کی  چنین  فرصتی گیرشا بیاد

شاید هم  بعضیاشا  این آخرین آب هویچ دنیا بود که میخوردن

آقاجلیل فرصت نداد، به مغازه دار گفت: پانزه تای دیگه  

اوناییکه لیوان اولی رو خورده  بودن ، دومی رو مشغول شدن . مو  هنوز لیوان اولی بودُم

چند لحظه ای گذشت

آقا جلیل که اولی رو تموم کرد ، لیوان دوم رو برداشت

همینجور که دسته لیوان رو گرفته بود و بستنی داخلش رو با قاشق هم میزد ،طرف من آمد، نزدیکم که شد

باحالت جدی اما به شوخی گفتم : درست نیست ، قدری با نفستان مبارزه کنید...

سرش رو آورد جلو گفت : چی ؟

دوباره همون جملات رو تکرار کردم ، مکثی کرد ، سرش روبه تأیئد تکونی دادو گفت :

آره ، راست میگی ، باید با نفسم مبارزه کنم ، برگشت طرف یخچال

هنوزداشتم باخودم میگفتم:مردحسابی ، چیکار داشتی این حرفو زدی، نگاه کن ، بنده خدا آب میوه شو نخورد 

توی این فکرا بودم  ، دیدم رو کرد به صاحب مغازه و گفت :

یک بستنی دیگه بنداز  تولیوان...

در حالی که بستنی ها رو با قاشق هم میزد ، طرف من اومد و گفت :

اینجوری بهتر میشه با نفس مبارزه کرد

خندیدم ........ این کار آقا جلیل ، خیلی برام پیام و درس داشت

به خودم گقتم : برو  یره  کشکته بساب ... این روضه هار  بری  خودت بخوان ... 

وقتی خودم لیوان دوم رو برداشتم ،  رو به بچه ها گفتم :

پس باید مو  هم خودسازی کُنُم ، ساخته که شُُُدُم با نفسُم مبارزه خواهم کرد...

بچه ها کلی خندیدن ...

اهواز-واحدتخریب.شهیدجلیل محدثی.تابستان سال1363

و هر کدوم که طرف لیوان دوم میرفتن، چیزی میگفتن

یکی میگفت : از روی هوای نفس میخورم تا دیرتر شهید بشم و بتونم بیشتر خدمت کنم ...

دیگری میگفت : من که برای خدا میخورم، تا قوی بشم و توی جبهه خوب کار کنم

کرابی گفت : من چون آقا جلیل دستور داده میخورم اطاعت از فرماندهی واجبه  و الا من نفسم روسالهاست ُکشتم

یکی گفت : من که قدری نمک توش ریختم تا نفسم رو سرکوب کنم لذا الان در حال خودسازی هستم

 امیر نظری گفت : برو  یره  از این حرفایی که مزنن مو بلد نیوم ، مو چون آب هویچ دوست دروم مخوروم

 

از اون روز به بعد بچه ها هر وقت هوس آب هویچ بستنی میکردن میگفتن :

باید بریم نفس مون رو سرکوب کنیم ، کی برنامه خودسازی داریم ؟؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۴:۰۹
سعید

وداع سرخ راوی دفاع مقدس

شهید آوینی

20 فروردین پانزدهمین سالگرد شهادت سیدمرتضی آوینی است؛ کسی که سید شهیدان اهل قلم لقب گرفت اما مفاهیم متأثر از او محدود به این عنوان باقی نمی‌ماند.

سیدمرتضی آوینی شهریورماه 1326 در شهرری متولد شد. دوران ابتدایی و متوسطه‌ را در زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و در رشته معماری وارد دانشکده‌ هنرهای زیبا شد. او از کودکی با هنر انس داشت، شعر می‌سرود، داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد. تحصیلات دانشگاهی‌ را هم در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود. ولی بعد از پیروزی انقلاب معماری را کنار گذاشت و به اقتضاء ضرورت‌‌های انقلاب به فیلمسازی پرداخت.

آوینی فیلمسازی را اوایل پیروزی انقلاب با ساخت چند مجموعه درباره‌ غائله‌ گنبد (مجموعه‌ "شش روز در ترکمن صحرا")، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ مستند "خان‌گزیده‌ها") آغاز کرد. گروه جهاد که آوینی هم عضو آن بود، اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. مجموعه‌ یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی این گروه بود که یکی از هدف‌‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

کار گروه جهاد در جبهه‌ ادامه یافت و با شروع . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۵۸
سعید

نامـه ای بـه عـزرائیـل

آن چه خواهید خواند خاطره ای است از یک رزمنده دلاور گیلانی که نامش به درخواست خودش فاش نشده است. وی در سال های دفاع مقدس افتخار جهاد در رکاب سرداران شهید لشگر قدس گیلان را داشته است، از جمله شهید مهدی خوش سیرت ، فرمانده تیپ دوم از این لشگر که خاطره زیر یادآور شوخ طبعی های آن سردار شهید است.


هفتم اردیبهشت سال 66 یک روز بعضی از فرماندهان و جانشینان گردان های لشکر قدس طبق روال معمول که به همدیگر سرکشی می کردند، نزد بنده آمدند که شهیدان خوش سیرت، لاهوتی، رزاقی و آقای عبدالهیان و محمد عبدالله پور در این جمع حضور داشتند.

آن روز شهید خوش سیرت که معمولاً با هم شوخی می کردیم به بنده گفت: آقا[...]مدتی است که کله شما بوی شهادت می دهد و نورانیت و روحانیت در صورتتان موج می زند.فکر می کنمشهید مهدی خوش سیرت  زمان شهادت و عروج شما خیلی نزدیک باشد.

من هم سریع در جوابش گفتم: اتفاقاً بر عکس ، شما نور بالا می زنید و قرار است بپرید. من باید بمانم و برای دیگران تعریف کنم که شما چطور جنگیدید و به شهادت رسیدید. این قدر هم مطمئن هستم که حاضرم طی نامه ای خطاب به حضرت عزرائیل- قابض الارواح - سفارش شما را بکنم.

این بود که همانجا کاغذی برداشتم و به عزرائیل ابلاغ کردم تا در آینده ای نزدیک ایشان را قبض روح نماید.شهید خوش سیرت با خنده و شوخی نامه را از من گرفت.فردای آن روز نامه ای مشابه به همان نامه با دست خط شهید خوش سیرت خطاب به عزرائیل در مورد بنده به دستم رسید.

این قضیه گذشت و من که در مراحل اولیه عملیات نصر4 شدیداً مجروح شده و در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، خبر جانکاه شهادت خوش سیرت را شنیدم.

بعد از مدتی که به شهرستان آستانه اشرفیه رفتم، دیدم نمایشگاهی از لوازم شخصی شهید و دست نوشته ها و عکس های ایشان برگزار شده، از قضا همان نامه دست خط بنده به ایشان نیز در نمایشگاه برای تماشای عموم موجود است.خیلی هم شلوغ بود.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۳۷
سعید

جشن حنابندان در جبهه

 صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند، وقتی به آسمان تاریک خیره می شوم رد سرخی از موشک های دوربرد اهدایی شوروی به صدام را می بینم که به سوی تهران می رود.

با بچه ها برای تماس با منزل به مخابرات رفته ایم. همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی صلواتی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند. نوبت به صالحی می رسد.

از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم خبر ناگواری شنیده می گوید: به مدرسه دیوار به دیوار منزلمان موشک زدند.

وقتی فرقانی تماس می گیرد، درحالی که گوشی را در دست می فشارد، با اضطراب رو به ما می گوید:«همین الان یه موشک اومد تو محلمون، منیریه.»

حنابندان

خانواده لایقی و همتی هم گفتند: «ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته خونه هستیم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون یکی از آن موشک های «الحسین» به اطراف میدان امام حسین خورده، شیشه خانه ما را هم شکسته بود.

همتی می گوید:«حالا کی هوس تهرون به سرش زده؟ لواسانی جواب می دهد که: مگه دیوونه ایم. اینجا که امنیتش بهتره، تهرون موشک بارونه!

¤¤¤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۲۹
سعید

گالیله در اردوگاه اسرا

P.W

یک عراقی فریاد کشید: آهای ایرانی‌ها! آهای بسیجی‌ها! امامتان مُرد، امامتان رفت.

پریدیم پشت پنجره. سروان بود یا سرباز، نفهمیدم. یک عراقی خبر آورده بود؛ خبری که داغ بزرگی بر دل همه اسرا نشاند. ما که باور نداشتیم. بچه‌ها سرشان را کردند لای نرده‌ها و داد کشیدند: دروغه، دروغه. عراقی دروغ. . .

بعد آن عراقی، آن سرباز، شاید یک ستوان رفت به ‌سمت آسایشگاه 8. من آسایشگاه 7 بودم. از پشت پنجره حسن را صدا کردند.

- حسن رفسنجانی! تعال، تعال!

معروف بود به حسن رفسنجانی. بچه رفسنجان بود، به همین خاطر عراقی‌ها این ‌طور صدایش می‌زدند.

- بیا جلو، هی حسن! من الحسن روی.

فارسی و عربی را قاطی می‌کرد.

- حسن تعال، حسن روی...

آزادگان

نه می‌توانست خوب فارسی حرف بزند، نه همه‌اش را به عربی ادا می‌کرد. حسن آمد مقابل پنجره و رو‌به‌روی عراقی ایستاد. حسن چهره معصومانه‌ای داشت. بسیجی و عاشق آخر خطی امام بود. قدش نسبتاً بلند بود، اما به‌شدت نحیف و لاغر بود. با این حال نشان می‌داد که خیلی قدرتمند است. 26 سالش بود، ولی اسارت شکسته بودش. به ‌ظاهر خموده، پیر و افتاده شده بود، با این همه هنوز همان حسن رفسنجانی سنگر و تانک و خاکریز و کوچه‌های کمین بود.

سرباز عراقی گفت: حسن! آهای حسن!

اسرا دل‌ دل می‌کردند که سرباز آمده است چه به حسن بگوید. حسن با آرامش گفت: بله!

سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان دیگر فوت، فوت.

حسن با طمأنینه و بدون این‌ که واکنشی از خود نشان بدهد، یک ‌راست و بدون حاشیه گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.

«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَینُوا أَنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَه فَتُصْبِحُوا عَلى‏ ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ»؛

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۱۵
سعید

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

قبل از این وارد این سرزمین مقدس شویم یه چیزایی شنیده بودیم . تا این که رفتیم و رملستان تشنه را دیدیم

گویی خود این سرزمین نمی خواست کسی با کفش وارد آن شود

همه ناخودآگاه کفش ها را از پا در می آوردند

 

هر قطعه ی این خاک مقدس یادگار عضوی از عزیزان گمنام و مظلوم گردان کمیل و حنظله بود

همانهایی که با لب تشنه چند روز در گودال های گرم فکه ماندند و علی اکبر وار به دیدار حق شتافتند

از گام گذاشتن در این سرزمین بدنمان می لرزید

گویی هنوز صدای ناله ی شهدایی که پا بر سینه یا سرشان می نهادیم به گوش می رسید

گویی ندا می دادند اگر پا بر سر و سینه مان می گذارید ،بگذارید اما مراقب باشید
پا بر خونمان نگذارید

شنیده بودیم شهدای اینجا تشنه لب بودند تصمیم گرفتیم در این منطقه با خود آب نبریم تا طعم تشنگی را برای لحظاتی بچشیم . فقط ساعتی بیش آنجا نبودیم اما هنگام برگشت جلوی تانکرهای آب در ورودی غلغله و ازدحامی عجیب بود

 

سلام بر رمل های روان فکه

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم...

توفیق نصیب شد تا قتلگاه فکه را به دعوت تشنه لبان حاضر در سرزمین شن های روان  زیارت کنم

واقعاً فکه ،فکه است و بس

فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکه تشنه ترین عاشق است

فکه فقط فکه است

فکه  را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند  میعادگاهشان را فکه یافتند

فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند

فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت

 

فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند

فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است

 فکه را باید حنظله روایت کند

فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان مین  نیست

فکه را نباید شنید باید دید و دریافت

که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می روی!!!!!!!!

فکه فقط فکه است...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۴۶
سعید

وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»

لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

چفیه

ـ حال شما خوبه!

درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»

ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام..

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»

صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.

ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

 وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۸
سعید

سوغات ما از سرزمین ملائک

نگاهی به سه مرحله سفر عرفانی زیارت مناطق جنگی

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

 اول: مسیر رفت: آغاز بازگشت!

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

راهیان نور

اگر بر این مهم آگاهی، از ابتدای مسیری که قرار است توبه و بازگشت تو به خویشتن حقیقی‌ات باشد، بر گذشته‌ات اندیشه کن و بر رفتارت مواظبت نما، تا مهیای پذیرش نورانیتی شوی که آرزویش را داری!

مسیر رفت، مسیر تفکر و تأمل است، پس باب حکمت پروردگار، سکوت را، برگزین و از زوائد پرهیز کن!

بدان! از جایی که همه چیزش تو را به تن‌پرستی و هوسرانی و ترک آرمان‌ها و ارزش‌ها فرا می‌خواند روی گردانیده‌ای و به منزلگاه توبه‌کنندگان حقیقی و مشهد مجاهدان و سرسپردگان ولایت رهسپار شده‌ای و به‌راستی این کجا و آن کجا؟!

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۱
سعید

حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان

قسمت 12 :

قرعه کشی :

سید کاظم حسینی :

جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود . همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان ، از مشهد .

تو بچه های عملیات سپاه ، شور و هیجان دیگری بود . شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند . هرکس را نگاه می کردی ، روی لبش خنده بود.

اعزام رزمندگان

ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی 1آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم .

یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلب ها بخواهند بروند ، حرفش را هم نمی شد زد ؛ همه می خواستند بروند . قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند . این هم به جایی نرسید . بالاخره آقای رستمی گفت : ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم ، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه ، قرعه کشی می کنیم .

شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن ، کنار عبدالحسین نشسته بودم . دیگر قید رفتن را زدم . از بین آن همه ، اسم من بخواهد در بیابد ، احتمالش خیلی ضعیف  بود . یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد ، زود برگشتم طرف عبدالحسین . صورتش خیس اشک بود! چشم هام گرد شد . پرسیدم : گریه برای چی؟!

همان طور که آهسته گریه می کرد ، گفت: . . . .

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۹
سعید

به بهانه دیدار سرزده رهبری با خانواده شهدا ؛

افتخار نشستن روی فرش خانه شهید



از دغدغه های اصلی مقام معظم رهبری، دلجویی از خانواده شهدا و ایثارگران است؛ چنانکه یکی از برنامه های اصلی زندگی حضرت آقا چه در تهران و چه در سفرهایشان به استانها، دیدارخصوصی با خانواده شهدا و دیدارهای عمومی با خانواده ایثارگران است.در بزرگداشت مقام شهدا و روز تأسیس بنیاد شهید و امور ایثارگران، دیداری از میان ملاقاتهای متعدد مقام معظم رهبری با خانواده شهدا را انتخاب کردیم تا در تکریم مادران و پدران شهدا ، همسر و فرزندان شهدا سهم کوچکی را هم ما داشته باشیم.

رهبر در خانه شهدا

پدر شهید تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورد و اسیر شد. با کامیونی برده بودند تا کرکوک، در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک، پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد)و گفت : که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


****
یکی از مسؤولان برنامه ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داریم.
برنامه غروب پنجشنبه یعنی شب جمعه چه می تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر کردستان هم همین طور بود و البته این برنامه فقط برای سفرها نیست. شب های جمعه رهبر یک برنامه تقریباً ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهیدی و دیدار با خانواده او و هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمی کنم که گفتند:

 من افتخار می کنم که به خانه شهدا بروم و روی فرش شان و زیر سقف شان بنشینم!

 زودتر از غروب رفتیم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم که به همان دفتر رهبری در قم شناخته می شود. نماز را پشت سر ایشان خواندیم. رهبر به آرامی به کسانی که در صف اول نشسته بودند، گفتند، برنامه ای دارند و بلند شدند.


ما هم بعد از رفتن ایشان، تقسیم شدیم به دو تیم و حرکت کردیم. رفتیم منطقه نیروگاه که جزو منطقه های پرتراکم و نسبتاً محروم شهر قم است. یک چیزی شبیه محله خزانه تهران !
رفتیم و خانه را پیدا کردیم. در ورودی خانه کنار خیابان طوری باز می شد که با آمدن رهبر مردم متوجه می شدند. محافظ از این وضعیت خوشش نیامد. چند دقیقه کنار خیابان ماندیم، بعد محافظ ها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حیاط شدیم که گوشه اش باغچه بود و درخت اناری. چند پله بالا رفتیم تا از بالکن وارد پذیرایی شویم.
خانواده شهید به ما محل نمی گذاشتند. محافظ ها گفته بودند رئیس بنیاد شهید قرار است بیاید. به نظرم این رفت و آمد آنقدر بوده و احتمالاً آنقدر ناخوشایند که هیچ ذوقی از خانواده دیده نمی شد.
خانواده گلستانی دو شهید داده بودند به اسم های عبدالرحیم و قدرت ا... عکس هایشان روی دیوار بود. یکی در 19 سالگی شهید شده بود و دیگری در 16 سالگی.



به دلم برات شده بود آمدن رهبر

چند دقیقه بعد محافظی، پیرمرد و پیرزن (پدر و مادر شهدا) را کنار کشید و گفت: ما به شما گفتیم آقای زریبافان میاد، اما واقعیت اینه که آقای خامنه ای الان توی مسیر خانه شماست.جمله محافظ تمام شده و نشده پیرزن پقی زد زیر گریه و پر چادر را کشید روی صورتش. پیرمرد که گوش هایش سنگین بود، کمی طول کشید حرف را بشنود و بعد بفهمد. یک دفعه ورق برگشت. ما همه عزیز شدیم.
چای آوردند و خواستند به این و آن زنگ بزنند که محافظ ها از آن ها خواستند این کار را نکنند.پیرزن می گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم می گفت، مادر شهدا از اینکه به برنامه دیدار خانواده های شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.دخترها به تکاپو افتادند. مادر شهدا شروع کرد به جمع و جور کردن خانه. حوله های آویزان به جارختی را جمع کرد.
دخترها پیرمرد را کشیدند داخل اتاق و رخت نو تنش کردند. یکی از خواهرهای شهدا اجازه گرفت تا ظرف میوه بچیند. خواهرزاده شهید که دختری 14 - 13 ساله بود گریه می کرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد، حال ما هم. از درخت داخل حیاط، انارهای قرمز برعکس آویزان بودند، مثل قطره های آبی که از جایی آویزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابی.پیرمرد رفت و عصای چوبی اش را هم آورد. مردها لبشان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدند.
از بیسیم محافظ ها کدهایی به عدد گفته شد و به چند دقیقه نکشید که رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت برای خوشامدگویی به رهبر. پدر شهدا هم معانقه کرد. مادر و خواهر شهدا به گریه افتادند حسابی. دامادها و برادر شهید هم همین طور.

 مادر با مشت، آرام به سینه اش می زد و می گفت: ای خدا به مراد دلم رسیدم... خوش آمدید... خانه مان را روشن کردید.



پسرم تشنه شهید شد

رهبر زود نشست تا بقیه هم بنشینند. رهبر گفت: خدا شهدای شما را با پیامبر اکرم (ص) محشور کند...
دو تا دختر کوچک (خواهرزاده های شهید) از روی کنجکاوی جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع کرد و گفت: بیایید اینجا ببینم دخترها. و اسمشان را پرسید که فاطمه بود یکی و دیگری مونا و رهبر هر دوشان را بوسید و یکی از دخترها به حرف مادرش، دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه می کرد. رهبر از شهدا پرسید، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهید هم تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورده و اسیر. با کامیونی برده بودند تا کرکوک در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد) گفت که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


پدر به گریه افتاد که پسرم مثل یاران امام حسین(ع) تشنه شهید شد.

پسر دوم 13 ساله بوده و شهید زین الدین موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهایت باش. جوابم داد یک تیر هم یک تیر است و دیگر خودمان به آقای زین الدین گفتیم ببرش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهید شد. رهبر که تا آن موقع فقط گوش می کرد به حرف های پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهدای شما نبودند بعثی ها تا همین قم و تهران می آمدند. آمریکایی ها مگر نیستند که عراقی ها و افغان ها را می کشند؟ خوی اشغالگری همین است. بعد خواست تا اعضای خانواده را معرفی کنند.بعد از معرفی، رهبر قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل همیشه چیزی به دست خط نوشتند و دادند به پدر شهید.


رهبر که دید پدر شهدا چیزی از معیشت و زندگی نگفت، خودش پرسید: شغلتان چیست شما؟
پیرمرد توضیح داد وامی گرفته و گاوداری زده و البته گاوها تلف شده اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت، مشورتی کنند برای حل مشکل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 14 - 13 ساله شهید با گریه از رهبر خواست چفیه اش را بدهد و گرفت چفیه را. رهبر گفت، کیف سیاه را بدهید. این همان کیفی است که رهبر از آن به خانواده شهدا هدیه می دهد. اول به مادر شهید، بعد خواهر و خواهرزاده . و این رویه ایشان است که اول به خانم ها هدیه شان را می دهد.

دو پسر کوچک (خواهر زاده های شهدا) وقتی رهبر از جایش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهای رهبر را گرفتند برای تبرک. یکی شان یک بیماری داشت که به خاطر شرایط بد مالی پدرش نمی توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: کاری کنید با مشکل کمتری مسأله شان حل بشود.
رهبر با خانواده شهید خداحافظی کردند، در حالی که همه خانم ها گریه می کردند و از پله های بالکن پایین آمدند. وقتی می خواستند سوار ماشین شوند، مردم متوجه ایشان شدند و بلندبلند سلام کردند. رهبر برای مردم کوچه و خیابان دستی تکان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.وقتی رهبر رفتند برگشتیم و خداحافظی کردیم. مادر شهدا که از خوشحالی صورتش شکفته بود، دعوت کرد از انارهای درخت بکنیم و وقتی دید ما امتناع می کنیم، خودش چند تا از بزرگ هایش را چید و داد دستمان.وقتی از خانه شهدای گلستانی بیرون می آمدیم، مردم متعجب ایستاده بودند و برای هم تعریف می کردند که دیده اند رهبر چند دقیقه قبل از همین خانه بیرون آمده و رفته .ما هم سوار شدیم و برگشتیم. انار خانه شهدا را توی دستم بازی می دادم و فکر می کردم قلم شکسته من کی می تواند ذوق و شوق جاری در آن خانه را تصویر کند.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۲۵
سعید

 دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ۱۳۶۶ بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

. . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۹
سعید

صدای همت هنوز می آید!

به بهانه ی شروع عملیات خیبر در اسفند ماه 1362

 تهران- زمستان 1362

شهر را نا امیدی فرا گرفته. فریاد یأس گوش امید را کَر کرده است. روزهای سرد زمستان یکی یکی تمام می شوند و شب ها در این معرکه ی نفس گیر یأس و امید دوست داشتنی ترند.

زمستان سال شصت و دو با تمام قوا از راه رسیده است. چند ماهی است پیروزی چشمگیری در جبهه ها اتفاق نیفتاده است. شیرینی فتح خرمشهر که خدا آزادش کرده بود آرام آرام از ذهن ها پاک شده است. حالا مردم همه می گویند کاش جنگ، بعد از فتح خرمشهر تمام می شد. رادیو و تلویزیون اخبار پیروزی های نصفه و نیمه ی عملیات ها را مخابره می کند. هیچ کدامشان شبیه فتح خرمشهر نیست. عملیات مسلم ابن عقیل کمی بیشتر از مسلم در کوفه توفیق پیدا می کند و این بار کربلای یاران حسین (ع) در "محرم"، "دهلران" می شود و "عین خوش".

 پادگان دوکوهه – زمین صبحگاه – بهمن 1361

نیروهای لشگر 27 محمدرسول الله(ص) گردان به گردان گوشه گوشه ی زمین صبحگاه نشسته اند و چشم دوخته اند به دهان فرمانده گردان. فرماندهان عملیات را  تشریح می کنند. خاک منطقه رمل است. مراقب کمین های دشمن باشید و ...

صدای همت هنوز می آید!

فکه - منطقه عملیات والجفر مقدماتی

دشمن از قبل در جریان عملیات قرار گرفته است. میادین مین یکی پس از دیگری در مسیر نیروهای ایرانی در نظر گرفته شده است. سیم خاردارهای حلقوی گاهی حتی شش حلقه در کنار هم لابه لای میدان های مین روی زمین ریخته شده است. کانال هایی به عرض 2 تا 9 متر در دل زمین جا خوش کرده اند. یکی از این کانال ها قتلگاه گردان کمیلی ها شده است. دیگری محل عروج گردان حنظله ای ها. حالا فکه قتلگاهی است که جای جایش را خون یاران آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) رنگین کرده است.

بعد از عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد تحولات نظامی و سیاسی منطقه دچار تحول شد و وزنه ی این تحولات به سمت ایران سنگینی کرد. بعد از این پیروزی غرور آفرین قدرت ایران پای میز مذاکرات سیاسی دو چندان شد و عراق و حامیانش به خصوص آمریکا باید این شرایط را به نفع خودشان تغییر می دادند.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۱۷
سعید

با من سخن بگو دوکوهه

  

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟

 پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه. یک بار دیگر! سلام دوکوهه قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند.

 قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.  می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. 

در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

  ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند

دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است،

اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی.

 دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است. عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟ 

زمان می‎گذرد و مکان‏ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۰۱
سعید

شناسنامه ای برای همه

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هر گاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند.

دفاع مقدس

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هرگاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند. از بازوی همین مردم کوچه و بازار، اعم از مرد و زن و کودک، جوان و طلبه و دانشجو و کارمند و کارگر و ... که بدون هیچ چشم‌ داشتی هر آنچه را که برای پیروزی در این جنگ عقیده لازم بود، تهیه می‌کردند و در انتظار ضربه نهایی فرزندانشان بودند؛ باید اعتراف کرد که اگر نبود حمایت‌های مادی و معنوی این مردم در شهرها و روستاها، این قافله‌ها بسیار زودتر از آنچه به نظر می‌رسد از راه مانده بود و می‌رفت آنچه نباید می‌رفت! و می‌شد آنچه نباید می‌شد.

آری، تمام ایران از شمالی‌ترین نقطه آن تا جنوبی‌ترین نقطه آن، خط مقدم جهان اسلام بود و هر قلبی که برای این جبهه می‌تپید، برای رزمنده‌اش آنچه در این میان مطرح نبود، منافع شخصی بود و آنچه مطرح بود، منافع اسلام برای رضای خدا بود و آن کس که مخلص بود در این جبهه بود و مهم نبود که در کجای این خاک است. مهم حضور بود و او حضور داشت. گرچه حضورش مادی نبود و اگر از همان رزمنده تفنگ به دست در سنگر می‌پرسیدی که تو می‌جنگی، بی‌گمان می‌گفت: نه ما می‌جنگیم.

هر قشری و صنفی هرچه می‌توانست دریغ نمی‌کرد. . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۳
سعید

چزابه نامی که فراموش نمی شود

 در مسیر جاده‌ای که از مرز به بستان کشیده شده است منطقه‌ای شهید پرور به نام چزابه؛ این منطقه در شمال غربی بستان است.

چزابه نامی است که فراموش نمی‌شود؛ ساکت و آرام. وقتی نام چزابه را می‌شنوی ناخودآگاه زیر لب می‌گویی: طریق القدس و فتح‌المبین و روی زمین می‌نشینی و با انگشت می‌نویسی«اسفند 1360» اوج ناکامی دشمن برای جلوگیری از انجام عملیات فتح‌المبین بود.

چزابه

در اینجا حس می‌کنی تا خدا فاصله‌ای نداری؛ اینجا مقتل اسماعیلیان است. شب‌ها چزابه زانوی غم بغل می‌گیرد. به چزابه که می‌رسی دوست داری زیارت عاشورا بخوانی و گریه کنی. اینجا دوست داری سرت را روی زانوی خاک بگذاری و هق هق گریه‌ات را در فضا رها کنی. وقتی که توی آب هور نگاه کردم خودم را پیدا کردم، اما نشناختم؛ خیلی عوض شده بودم. مهم نیست، این مهم است که خودم را پیدا کرده‌ام، خرابه را می‌شود ساخت؛ ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

شهدا ! من امروز با شما تولدم را جشن می‌گیرم. دلم می‌خواهد داد بزنم و گریه کنم. سال‌ها بود از قطار غفلت پیاده نمی‌شدم، همه چیز را مال خودم می‌دانستم و می‌خواستم، ولی حالا نه. هر چه را برای خود می‌پسندم برای دیگران هم می‌پسندم و هر چه برای خودم نمی‌پسندم برای دیگران نیز نمی‌پسندم.

من هر چه دارم با همه قسمت می‌کنم به جز شهدا را. شهدا مال من و هر چه دارم غیر از شهدا مال دیگران. من دلم را وقف شهدا می‌کنم و از شهدا می‌خواهم این موقوفه را تعمیر کنند و بازسازی نمایند.

 به زحمت آب دهانم را قورت می‌دهم و به آرامی چشم‌هایم را می‌بندم و با تمام وجود نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را باز می‌کنم و داد می‌زنم: سلام خدا، من آمدم. دیدی بالاخره نشانی‌ات را پیدا کردم. من نشانی‌ات را از توی جیب شهدا برداشتم. این‌قدر با شهدا دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توی جیبشان بکنم.

نفس‌های چزابه بوی گاز خردل می‌دهد. چشم‌هایم ورم کرده و قرمز شده است.

 چزابه یعنی به مدت طولانی توی آب بودن و بی حرکت ماندن. چزابه یعنی هول و هراس و اضطراب، وحشت و نگرانی. چزابه یعنی نبرد بدون خاکریز و بدون سنگر و سرپناه. چزابه یعنی بارش مرگ از زمین و هوا، یعنی گیرکردن در وسط آتش. چزابه یعنی ... 

ای کاش چزابه حرف می‌زد و من نوشته‌هایم را تکمیل می‌کردم. ای کاش گریه مجال نوشتن می‌داد. اینجا می‌شود کربلا را نقاشی کرد. حنجره پاره اصغر را کشید و ناله رباب را شنید. اینجا می‌شود شناسنامه ابلیس را لغو و باطل کرد.

تصمیم گرفتم‌ام چراغ تکلیفم را روشن کنم. اینجا بهترین جایی است که می‌شود هوای نفس را زیر پا گذاشت. اینجا آسمان همیشه آبی است. خودم را ورق می‌زنم و گذشته‌هایم را مرور می‌کنم؛ اما چیزی برای گفتن ندارم. کار مثبتی نکرده‌ام که سرم را بلند کنم و به چهره شهدا نگاه کنم، دلم می‌گیرد و سرم را پایین می‌اندازم ولی زمین هم مرا شرمنده می‌کند. حس می‌کنم هنوز خون شهدا روی زمین مانده است. گاهی اوقات فکر می‌کنم برای چه شهدا مرا دعوت کرده‌اند من که برایشان کاری نکرده‌ام.

 چزابه هزار کربلا زخم دارد؛ چزابه بهترین دلیل برای اثبات وجود خداست. 

اگر خدا نبود اسلام هم صاحب نداشت. من اعتقاد دارم آنها که مسلمان نیستند نسبتشان به خدا نمی‌رسد و از قبیله نور و باران نیستند؛ آنها که مسلمان نیستند اصلاً نیستند و من معتقدم که شیعه ریشه در آسمان دارد.

من تصمیم گرفته‌ام آن قدر در چزابه بمانم تا خدا را پیدا کنم و با هم به شهر برگردیم. من دوست دارم مردم هم خدا را ببینند و اگر وقت کردند به چزابه بیایند و اگر وقت کردند بهشت را قبل از مردن ببینند.

و چزابه یعنی بهشت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۳۰
سعید

عبارت های آشنا

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود، مفهوم تذکّر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.

گلوله آر.پی. جی ساخت ایران

رزمندگان

گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجی اش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیری نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آر.پی.جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلی ها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز

 دانشگاه امام حسین

جبهه جنگ با دشمن بعثی.

همان جا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردی هایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت امام(ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند. 

همای رحمت

تیر و فشنگ.

تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخش تر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است. 

فیلتر شهادتت مبارک

فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۴
سعید

همه چیز بود جز پیکر شهید!

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

شهدا

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

بیل را به آنجا انتقال دادیم. برادر ناجی، از بچه‌های قدیمی و آچار فرانسه کمیته تفحص، مشغول به کار شد. اما هر بیل که زده می‌شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچه‌ها تقریباً عادت داشتند. فقط قرار شد بچه‌های کاوشگر اطراف بیل، از کار فاصله بگیرند.

کار ادامه پیدا کرد، . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۱
سعید

رفقا ،شهادت دست خودمان است

اواخر دی ماه 1361 به همراه همسر و فرزند چهار ماهه خود به سوسنگرد رفت و مهمان شهید
«علی هاشمی» شد، در حالی که با همه وجود به فرزند خردسال خود عشق می ورزید، به یکی از یاران خود که در اطلاعات و عملیات همراه و همدمش بود، این جملات را بیان کرد...

شهید حسن باقری

در راه پر رمز و راز تحقیق پیرامون شخصیت شهید باقری به عنوان یکی از متفکرین فرماندهان جنگ تحمیلی به ناگفته هایی خواهیم رسید که جای اندیشه دارد.

نگاه این مرد بزرگ اما خاموش به ابعاد گوناگون جنگ به احتمال یقین همان گذرگاه هایی است که بتوان بسیاری از رخددادهای جنگ را با همه عظمتش نظم بخشید.

 مطلب زیر به قلم نصرت الله محمودزاده و به مناسبت سالروز شهادت این اعجوبه سال های حماسه و دفاع تنظیم شده که در اختیار مخاطبین عزیز قرار می گیرد:

شهادت از دیدگاه شهید باقری

اینجانب که توفیق تحقیق و تدوین شخصیت هایی مثل شهید بروجردی، خرازی، رضوی و علم الهدی را داشتم، به این باور رسیدم که هر کدام از این بزرگواران از ویژگی خاصی برخوردار بودند و به مراتبی از تعالی رسیده اند که منحصر به خودشان است؛ بنابراین، وجه اشتراک آنها سیر الی الله بوده و نگاهشان به فلسفه شهادت ریشه در فلسفه مکتب امام حسین(ع) دارد.

آنچه در مسیر تحقیقات زندگی این بزرگان جلب توجه می کند، روش های رسیدن به شهادت است؛ برای نمونه، شهید خرازی در عملیات خیبر می توانست به شهادت برسد، ولی بنا به دلایلی سه سال این شهادت را به تأخیر انداخت و در آخرین مرحله عملیات کربلای 5 به این فیض رسید.(1)

. . . .

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۲۴
سعید

ناگفته هایی از نحوه ی شهادت صیاد

ادامه ی خاطرات منتشر نشده ای از شهید صیاد شیرازی

در سال 67 به خاطر مرجان و همدردانش به فکر تأسیس انجمنی برای رسیدگی به کودکان استثنایی افتاد . موفق شد علما ، روان ‌شناسان و مسؤولان را به میدان بکشاند و سمیناری برای چگونگی رسیدگی به کودکان استثنایی برگزار کند.

علی‌ صیاد شیرازی از اول جوانی تشنه ی معارف دینی بود و در جلسات مذهبی حضور فعال داشت.

شهید علی صیاد شیرازی

 او هنگامی که در آمریکا دوره می ‌دید آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت که مانند یک طلبه ی دینی به تبلیغ اسلام در میان نظامیان آمریکایی بپردازد و حتی به جلسات خانوادگی آنان راه یابد و با آنان در باره ی اسلام و خانواده و حقیقت شیعه بحث کند . او هنگامی که به فرماندهی رسید ، علمای بزرگ به چشم یک جوان خود ساخته به او می ‌نگریستند و عارفان بزرگی مانند آیت‌الله بهاءالدینی با دیده ی احترام به او می ‌نگریستند . اما با این وجود او بخشی از برنامه‌ های ده سال آخر زندگی‌ اش را به طور جدی به خود سازی خود اختصاص داد. مرتب با علمای بزرگ اخلاق دیدار داشت . در جلسات شرکت می‌ کرد و نکات مهم را یادداشت می‌ کرد . روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌ گرفت. با قرآن مأنوس بود و تفاسیر آن را می ‌خواند . شب ‌های جمعه ی اول هر ماه در خانه ‌اش مراسم روضه‌ خوانی بود و...

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۱۰
سعید

خاطرات منتشر نشده ای از
شهید صیاد شیرازی

تیمسار خشمگین بود . چنان خشمگین که حتی صدایش می‌ لرزید . دوستانش بعدها اعتراف کردند که در تمام مدت دوستی‌ بلند مدتشان هرگز او را چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر سرشان داد زده بود که: « شما چطور توانستید بدون اجازة ی من دست به چنین کاری بزنید ؟ »

شهید علی صیاد شیرازی

کسی در آن لحظه جرأت جواب نداشت . هر چند آن ‌ها همان وقت هم که تصمیم به چنین کاری گرفتند ، از عواقبش بی‌ اطلاع نبودند ، اما نه در این حد !

ماجرا از این قرار بود که سال ‌ها پیش ، وقتی که او شب و روزش را در جبهه می‌ گذراند ، بنیاد شهید به تعدادی از خانواده‌های شهدا و جانبازان در یکی از شهرک ‌های تازه تأسیس شمال تهران زمین می ‌داد . آنان که از زندگی فرمانده شان از نزدیک اطلاع داشتند ، به فکر خانواده ی‌ او افتادند . آن ‌ها فکر می‌ کردند صیاد به خانواده ‌اش بی‌ اعتناست فردا که آب‌ ها از آسیاب بیفتد ، او حتی زنده هم بماند ، چه بسا خانواده ‌اش سایبانی نداشته باشند . آن روز ها خانواده ی او در خانه ی سازمانی ارتش زندگی می‌ کردند . پس دوستان او تصمیم گرفتند از رئیس بنیاد شهید برای فرمانده نیروی زمینی که از قضا خود جانباز هم بود ، قطعه ‌زمینی بگیرند . 

. . .  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۰۵
سعید

 پلاک پسرم گردن شما نیست؟

 پلاک پسرم گردن شما نیست؟

همیشه یک پیمانه برنج بیشتر می ریخت

هر عید برای نوجوانش لباس عید می خرید

یک روز ، جوانی را توی تلویزیون نشانم داد :

ببین چقدر شبیه سعید است !

اصلاً سعیدش همه جا بود حتی توی تلویزیون سال 89 .

چند روز پیش بنیاد شهید برای پسرش مراسم گرفت

نرفت !

حتی یک بار هم سر قبر خالی پسرش که فقط محض یاد آوری بود

نرفت

می گفت هدیه را پس نمی گیرند ، جلو ملائکه از خدا خجالت می کشم بروم دنبال پسرم !

آخرین باری که پسر این زن با یک ساک خالی از خانه رفت 27 سال پیش بود

هنوز برنگشته !!

شما را به خدا اینقدر بلند نگویید با پذیرش قطعنامه جنگ تمام شد

این زن ، پسرش را در جنگ جا گذاشته

یک وقت می شنود !

نه که او نداند جنگ تمام شده

حتی می داند که هدیه را پس نمی گیرند

او شماره همه روزهای جنگ را حفظ است !

... احیاناً خبری نشانی از پسرش ندارید ؟!

احیاناً پلاک پسر او گردن شما نیست ؟!

... یا مفرج هم یعقوب علیه السلام

چشم هایش غربت یک انتظار 27 ساله را دارد

... " او یک مادر است "

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۴۸
سعید

تنبیه یک شهید برای نماز خواندن

نماز اول وقت

شهید سرتیپ محمد جعفر نصر اصفهانی فرماندهی گردان 799 تکاور را به عهده داشت و من هم معاون او بودم.

سال 1377 در منطقه ی «باغ طالبان» در غرب کشور محافظت از جاده های نفت به عهده گردان ما بود. شهید نصر به عنوان فرمانده گردان از من خواست تا از پایگاه ها بازدید کنیم. هنگام مراجعت به قرارگاه ناگهان به ساعت نگاه کرد و به راننده گفت: نگه دار. گفتم: چی شده؟ گفت: وقت نماز است.

نماز

در وسط بیابان گرم، با همدیگر شروع به اقامه نماز کردیم و پس از اندکی دوباره به راه افتادیم. شهید نصر در هر شرایط، نماز خود را اول وقت اقامه می کرد. وی همیشه نیم ساعت به اذان مانده، سجاده اش را پهن می کرد و نیم ساعت پس از اقامه نماز هم به تعقیبات نماز می پرداخت.

این شهید چندین مرتبه در جنگ مجروح شده بود، اما من که همکار و هم سنگر او بودم، از این موضوع اطلاع نداشتم و بعد از شهادتش به این موضوع پی بردم. (سروان علی شریف نیا)

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۴۷
سعید

مادری که فرزند گمنامش را شناخت

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.

شهید گمنام

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.

مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کردند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت:
«این پسر من نیست!»

چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»

همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنمایی کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند،

برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین
دست هاى خودم دوختم.»

دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۳۹
سعید

برادرا، دقت کنند!

صدا به صدا نمی رسید هر کس چیزی می گفت؛ حرکتی می کرد. همه کلافه شده بودند. هیچ کس نمی دانست چه کند. برای بچه های بی حال و حوصله و احیاناً مریض تحمل ناپذیر بود. یکی از بچه ها که راه کار می دانست به بغل دستی اش گفت بنشین و بعد روی دوش او رفت و خیلی مسئولانه و بزرگ منشانه خطاب به بچه ها گفت:«برادرا دقت کنند! برادرا دقت کنند!» همه ساکت شدند؛ مثل این که هیچ کس آن جا نباشد.

 بعد در حالی که همه منتظر بودند یک خبر مهم و شنیدنی را اعلام کنند یا عباراتی را از زبان مسئولی به اطلاع بقیه برساند، بسیار عادی و با آرامش اضافه کرد:«دقت در هر کاری لازمۀ آن کار است».

برادرا ،دقت کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۲۷
سعید

حکایت آدم های جنگ

حکایت آدم های جنگ، حکایت انسان هایی است که شاید رفتار و گفتارشان در چهارچوب عقل ابزاری بشر امروزی نمی گنجید و نوع نگاه و دریچه ای که آنها از زاویه آن به پیرامون خود می نگریستند، شاید اکنون برای خیلی از ما نامفهوم و حتی در تناقض با عقل و منطق جلوه کند، با این همه اما، شاید تنها صفای درون، پاکی، زلالی، خلوص و اعتقاد راسخ به هدف که رستگاری را برایشان به ارمغان آورد، بتواند دلیل و برهان قاطعی باشد برای ما، تا بفهمیم آنها را و تلاش کنیم تا بشویم آن گونه که آنها بودند.

حاج محمود هدایت پناه، یکی از همین آدم هاست که روایتی هر چند کوتاه از زندگی او، شاید تلنگری باشد برای همه ما که بدون شک غافلیم و در خسران... .

نخست:

حاج محمود هدایت پناه، بوی عملیات را که می‌شنید، کار کشاورزی را رها می‌کرد و یکراست خودش را به لشکر می‌رساند. فرقی هم نمی‌کرد که چند تا از بچه هایش در لشکر باشند. می‌گفت: به من چه؟ احمد و مهدی و علیرضا و محمدرضا و غلامرضا برای خودشان به جبهه می‌روند، من هم برای خودم. هیچ کس هم نمی‌تواند من را به شهر برگرداند.
حکایت آدم های جنگ

 احمد، پدرش ـ حاج محمود ـ را در آغوش گرفته است و می‌بوسد

 

 

یک دنده بود. تازه از موی سفیدش هم خجالت می‌کشیدیم و تسلیم اصرار و قاطعیتش می‌شدیم.

دوم:

مرحله دوم عملیات بدر بود که احمد را در کنار پدرش حاج محمود دیدم. سلام کردم. با گرمی پاسخم دادند و احمد از من خواست تا بین آنها قضاوت کنم. سپس ادامه داد: من فرمانده توپخانه لشکر هستم و بنا بر فتوای حضرت امام، اطاعت از فرمانده واجب است، ولی پدرم که یکی از نیروهای من است، از من اطاعت نمی‌کند و هر چه به او می گویم که نباید به خط مقدم برود، نمی‌پذیرد.

حاج محمود دیگر طاقت سکوت نداشت. با دستپاچگی گفت: آقا سید! مگر اطاعت از پدر واجب نیست؟ من می‌گویم باید به خط مقدم بروم ولی احمد قبول نمی‌کند. اصلا تو بگو آیا ایستادن در برابر پدر، گناه نیست؟

مات و مبهوت مانده بودم. پدر و پسر مانند دو کودک با هم جر و بحث می‌کردند و از من قضاوت می‌خواستند. هر دو را در آغوش گرفتم. صورت هایشان را بوسیدم و گفتم: من که گیج شدم. شما خودتان با هم کنار بیایید.

حکایت آدم های جنگ

 

 

حاج محمود و احمد در میان رزمندگان اسلام

  

سوم:

حاج محمود تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها ماند  و شهادت احمدش در عملیات کربلای 5 و غلامرضایش در عملیات والفجر10 و بارها مجروحیت خود و دیگر فرزندانش او را از جبهه جدا نکرد.

سال 1388 بود که حاج محمود هدایت پناه ـ کشاورز و رزمنده دفاع مقدس ـ بر اثر عوارض شیمیایی و مجروحیت های پی در پی به دیدار شهیدانش شتافت... .

چهارم:

مدت هاست که همسر او و مادر دو شهیدش، وقتی دلش می‌گیرد بر مزار آنها می‌رود و با آنها درد دل می‌کند؛ مادری که در شهادت فرزندانش می‌گفت: همه خانواده ام قربان امام خمینی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۱۶
سعید

مردی که هنوز باز نگشته

سه خاطره خیلی کوتاه ولی متصل به هم از سردار حاج احمد متوسلیان خدمتتان عرض می‌کنم: این غریب دور از وطن، برادرمان حاج احمد متوسلیان در طول مدتی که ما خدمت ایشان بودیم هر بار که خدمت ایشان عرض می‌شد که در محافظت از جانتان یک مقداری دقت بیشتری کنید و محافظت بیشتری داشته باشید به عنوان مثال وقتی ایشان با خودرو در سطح شهر تردد می‌کردند زمانی که منافقین در سال 61 افراد را در کوچه و خیابان ترور می‌کردند احتمال اینکه نارنجکی داخل ماشین ایشان بیندازند زیاد

احمد متوسلیان

 بود. از ایشان می خواستیم که دقت بیشتری داشته باشند. اگر امکان دارد درهای ماشین را ببندند. ایشان همیشه در جواب همه برادران می‌فرمودند که من با خدای خود عهد بسته‌ام و می‌دانم که خداوند خواست مرا قبول خواهد کرد.

 شما هم به فکر خودتان باشید و از جان خودتان محافظت کنید. من از خدا خواسته‌ام که به دست شقی‌ترین آدم‌های روی زمین یعنی صهیونیست‌ها به شهادت برسم و می‌دانم حتماَ خداوند این دعای مرا مستجاب خواهدکرد و به همین دلیل می‌دانم که نه به دست منافقین و نه به دست عراقیها بلکه به دست صهیونیست‌ها کشته خواهم شد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۱۲
سعید
 
سلام بر تمام انسانهای منصف ،آنها که آزاد مرد هستند ، و بدنبال حقیقتند

فکرشان از هر آلودگی پاک و آزاد است

خوب میشنوند.خوب فکر میکنند،درس میگیرند، تصمیم میگیرند ، و عمل میکنند

این روایتها ، قصه های تاریخ است که در روزگارانی نه جندان دور در گوشه ای از این کشور اتفاق افتاده

قصه هایی نه برای خوابیدن ، بلکه برای بیدار ماندن ،برای هوشیاری و عبرت آموزی و غفلت زدایی...

انتقال ،سینه به سینه تاریخ است ، از لابلای کتابها و کاغذها نقل نمیشود

از دل میدان نبرد ،ازقله های پربرف کردستان ،از بیابانهای داغ خوزستان،از اروند ، از شلمچه که نامش یاد آور

حماسه ها ، مظلومیتها و زیباییهاست، آمده است

حدیث عشق درصحنه ی عشق

درساحل اروند.روایت نبردعاشوراییان با یزیدیان زمان.خرداد۸۷

 ۲۴سال پیش مثل چنین شبی ، پشت نهرخین چه خبر بود

ازسرنوشت بچه های غواص گروهان یک که با کرابی در عملیات کربلای ۴ دو هفته پیش رفته بودن،خبری نبود

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۸۹ ، ۰۶:۴۲
سعید