قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

قبر بی نام در بهشت ثامن الائمه(ع)

همسر شهیدی در فکه به من می‌گفت: حاج‌آقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمی‌گوید که کجاست و خبری ازش ندارند! این هم دخترش!

روایتگر دشت جنون، روحانی مجاهد، عارف وارسته، مرحوم حاج عبدالله ضابط را می توان پیشتاز عرصه راویتگری در وادی جهاد و شهادت نام برد. انسان وارسته ای که زندگانی خود را برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره و تبیین سیره شهدا صرف نمود.

حجه الاسلام ضابط

بخشی از روایت مرحوم ضابط درباره « جایگاه شهدای مفقودالاثر » و خاطره یکی از دوستداران آن عارف سفر کرده را تقدیم می کنیم.

 

... مفقودالاثر یعنی یک عمر انتظار!

همسر شهیدی در فکه به من می‌گفت:

حاج‌آقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمی‌گوید که کجاست و خبری ازش ندارند!

این هم دخترش!

مفقودالاثر می‌دانید یعنی چه؟

یعنی هیجده سال چشم به در دوختن!

«الإنتظار أشد من القتل»

به اندازه عمر بعضی از ماها که زندگی کردیم این زن انتظار کشیده!

این همان است که امام می‌فرمود:

«مفقودان عزیز که محور دریای بیکران الهی‌اند ،و فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام آن‌ها متحیرند».

کی می‌تواند بفهمد مفقود یعنی چه؟

فقط عشق است که این چیزها را به وجود می‌آورد.

آید آن روز که خاک سر کویش باشم

جرعه نوش اسرار مگویش باشم...

***

بالاخره مزارش را پیدا کردم، توی بهشت ثامن الائمه صحن جمهوری آستان قدس رضوی.

هنوز سنگ نداشت.

با انگشت روی خاکش نوشتم:

شهید حاج عبدالله ضابط. بلند شدم، رفتم زیارت و برگشتم.

نوشته‌ام نبود.

صدایش یکدفعه ذهنم را پر کرد.

آن شب کنار اروند می‌گفت:

شهید گمنام کسی است که انتخاب کرد گمنام بودن را!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۸:۰۵
سعید

شلمچه جایی که ...

شلمچه

اینجا مقدس است،مقدس مقدس

اینجا زیارتگاه فرشته ها و ملائک است "فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی".

باید یواش یواش قدم برداری تا خواب شهدا را برهم نزنی .

باید نرم و آهسته راه بروی تا چینی نازک تنهاییشان ترک برندارد.

مواظب تاول ها باش که دهن باز نکنند.

اینجا باید چراغ تکلیفت را روشن کنی.

ای کاش می شد به عمق این خاک کوچ کرد، تا رازهای سر به مهر و ناشنوده را دانست و فهمید.

می خواهم از برهوت حرف بگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را بهم بزنم. چشم هایت را ببند و با من همسفر شو.

. . . . .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۷:۵۹
سعید

امام رضا(ع) حاجت شهیدی را داد

آرزوی شهادت بر آستان «باب الجواد(ع)»

شهید «اسماعیل سریشی» در آذر 1365 در شهرک «ولیعصر‌(عج)» همدان متولد شد. که مصادف با شب عید قربان بود و به همین علت، خانواده نام اسماعیل را برایش انتخاب کردند. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مدارس محله گذراند و دیپلم فنی‌اش را در رشته مکانیک، در شهریور سال 84 از هنرستان «شهید دیباج» اخذ کرد.

از کودکی در مراسم‌های مذهبی شرکتی مستمر داشت و از بسیجیان فعال بود. حضور چشم‌ گیری در جلسه‌های قرآن و هیئت‌های مذهبی؛ به ‌ویژه مراسم اعتکاف داشت. مدتی نیز جزو ستاد دانش‌آموزی نماز جمعه همدان بود. ارادت خاصی به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و از مداحان هیئت «خاتم‌الانبیا(ص)» بود. از آن‌جایی که عشق خدمت به نظام مقدس را در سر داشت، در آذر سال 85 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و لباس مقدس خدمت به تنها نظام شیعی در جهان را بر تن کرد.

امام رضا(ع) حاجت شهیدی را داد

دوره آموزشی را در مشهد مقدس سپری کرد. پس از پایان دوره آموزشی، در منطقه زاهدان، یگان 112 لار، با پست سازمانی کمک متصدی خودرو و نقشه‌ برداری مشغول به انجام وظیفه شد؛ تا این‌ که در آخرین درگیری که با اشرار وابسته به وهابیت (گروهک «عبدالمالک ریگی») داشتند، پس از انجام رشادت‌های فراوان، به درک واصل کردن سه تن از اشرار و زخمی کردن یکی دیگر از آن‌ها، سرانجام از ناحیه پا و پهلو مجروح شده و به بیمارستان منتقل شد. شهید سریشی، به علت مسافت زیاد بین همدان تا سیستان، اجازه نداد که این موضوع به خانواده‌اش اطلاع داده شود. به پرستاران گفت: خود را به زحمت نیندازید، من فقط برای شهادت به این‌جا آمده‌ام!

و

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۷:۲۳
سعید

اولین فرمانده لشگر شهید،کیست ؟

او که قبل از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، به صحنه ی کارزار وارد شده بود، و طی سالیان حضور خود در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

   شهید همت شهید حاج ابراهیم همت اولین فرمانده لشکر شهید، از یگان های رزمی سپاه است. او که فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود. به روز دوازدهم فروردین 1334 در شهرضا و خانواده ای مستضعف و متدین به دنیا آمد.از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبیرستان را پشت سر گذاشت . علاقه او به فراگیری قرآن تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از سوره های کوچک را کاملاً حفظ کند.

او در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان ادامه ی تحصیل داد، پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت و مسئولیت آشپزخانه در لشکر توپخانه اصفهان به عهده ی او گذاشته شد.

پس از دوران سربازی شغل معلمی را برگزید. در هما ن ایام با روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و بر اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام آشنا شد به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا کند.

پس از پیروزی انقلاب در تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه شهرضا نقش اساسی داشت.اواخر سال 1358 به خرمشهر، سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد و به فعالیت گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد 1359 به منطقه کردستان اعزام شد. سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی 1360 با فرماندهی مدبرانه او، 25 عملیات موفق در پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروی ارتش بعث داشته است.

او که قبل از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، به صحنه کارزار وارد شده بود، و طی سالیان حضور خود در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

در عملیات فتح المبین و بیت المقدس در سمت معاون تیپ تلاش تحسین برانگیزی داشت. در سال 1361 به جنوب لبنان رفت و بعد از دو ماه دوباره به میهن اسلامی بازگشت.

در زمستان 1360 او و سردار اسلام حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی کل سپاه، مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب تیپ محمد روسل الله(ص) را تشکیل دهند.

در عملیات فتح المبین و بیت المقدس در سمت معاون تیپ تلاش تحسین برانگیزی داشت. در سال 1361 به جنوب لبنان رفت و بعد از دو ماه دوباره به میهن اسلامی بازگشت.

با شروع عملیات رمضان در 23 تیر 1361 در منطقه «شرق بصره، فرماندهی لشکر 27 حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود.

شهید حاج همت در شانزدهم اسفند 1362 در جزیره جنوبی مجنون به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت بود رسید.

در آخرین روزهای عملیات خیبر و نزدیکترین اوقات به شهادت حاج ابراهیم همت پاتک ها و حملات دشمن توان فرسا بود و وضعیت نگران کننده، نگرانی و اضطراب در سراسر ملک جان ها حکمران بود؛ غم در بیکرانگی دل ها ترکتازی می کرد، لیکن آن لحظه که پیام امام را شنید که فرمود :«باید مجنون حفظ شود» به «همت» حالتی دیگر دست داد؛ گویی حالتی نو و رمقی تازه در کالبد او دمیده شد؛ بسان شیر بیشه جهشی و غرشی دشمن سوز کرد و مصمم و استوار در برابر صدامیان خدا نشناس قد برافراشت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۵:۵۸
سعید

اخوی یکی از دوپایت را بردار!

باید خطاب به حاکمیت، خطاب به کسانی که در نظام دارند جامعه را اداره می‏کنند و خطاب به دانشگاه و خطاب به حوزه، خطاب به نخبگان و روشنفکران، به همه آن‏ها باید این جمله را گفت که: اخوی! یکی از دو تا پایت را بردار! 

 

در عملیات بدر بچه‏های غواص با بلم از محور خودی حرکت کردند و نزدیک 30 ساعت این بچه‏ها در بلم

غواص ها

 بودند و پارو می‏زدند. صدها بلم در هر ستونی حرکت می‏کردند که از هورالهویزه گذشتند که برسند به منطقه جاده خندق، آن طرف جزایر مجنون، نزدیک سواحل دجله در عمق 40 کیلومتری خاک عراق.

شب قبل از عملیات این ستون بلمی که بچه‏های ما داشتند می‏رفتند کمین خورد و دو سه تا از قایق‏ها، بچه‏ها شهید شدند و افتادند توی آب و چون تجهیزات همراهشان بود و سنگین بودند، رفتند ته آب. در آن لحظه اتفاقی افتاد، که بعضی از این‏هایی که قایق موتوری داشتند، قایق موتوری‏هایشان را روشن کردند؛ و ما هم که در بلم بودیم طبیعتاً با بلم نمی‏شد سریع جایی رفت. بلم قدرت تحرک و مانور نداشت. من یک لحظه در ذهنم آمد که تکلیف چیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۵:۴۷
سعید

شرط شفاعت شهدا (عکس)

به گزارش مشرق، در ایام دفاع مقدس ، تنظیم شفاعتنامه کاری مرسوم بود. آن چه می بینید تصویر یکی از این شفاعتنامه هاست که پیش از عملیات کربلای 8 و بین بچه های گردان علی اکبر(ع) بسته شده است. بسیجیان گردان علی اکبر(ع) از اهالی شهرستان خوی بودند. مهمتر و زیباتر از متن این قولنامه ، شرط آن است که نشانه ای از بصیرت و پاکدلی بسیجیان لشکر عاشوراست. این شرط در حاشیه متن اصلی نوشته شده است.

شرط شفاعت شهدا (عکس)

متن شفاعتنامه به این شرح است:

 بسم رب الشهداء و الصدیقین

با نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با عرض سلام بیکران به حضور آقا امام زمان (عج) . بدینوسیله با عنایات خاص حضرت باریتعالی توفیق حاصل شد که در عملیات........جمعاً شرکتی داشته باشیم و در خدمت آقا امام زمان و فرماندهی ایشان به نبرد و ستیز با کفار بپردازیم ولی از آن جایی که طبعاً شهدایی هم در این عملیات باید و شاید شهید بشوند که شهید خواهند شد لذا خواستیم تا با امضا کردن این ورق پاره به همدیگر قول شفاعت داده و در روز قیامت در محضر شهدا روسفید و سرافراز باشیم، انشاءالله

همه باهم دست دعا برداشته و بر عمر شریف امام امت دعا کنیم

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

توجه: البته با یک شرط و آن اینکه: هر برادر که باقی می ماند باید راه برادرش را ادامه دهد و شفاعت باعث نشود که در اطاعات و عبادات سستی و تنبلی به خرج داده شود.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۱
سعید

شهیدی که شقایق شد.

 
قرارگاه تفحص سپاه به ما اجازه تفحص در این منطقه (شرهانی) را نمی داد و علت را وجود مسائل
دشت شقایق
امنیتی و حضور منافقین در منطقه اعلام می کردند و دیگر اینکه اکثر شهدای ما داخل خاک عراق می
 باشند و ما مجوز وارد شدن به خاک عراق را نداشتیم. علیرضا می گفت: با اصرار زیاد قرار شد در مدت یک هفته در منطقه کار کنیم، چنانچه یک شهید از بچه های لشکر 14 امام حسین(ع) پیدا کنیم تا مجوز کار را صادر نمایند و اجازه دهند وسایل خود را جهت شروع رسمی کار به محل یاد شده بیاوریم.
از طرفی خوشحال بودیم که مجوز حضور در منطقه را گرفته ایم و از طرفی التهاب عجیبی که مبادا دست خالی برگردیم. مدت زمان ما کم بود. محور بسیار وسیع و فوق العاده خطرناک. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما بیشتر احساس یأس و ناامیدی کنیم اما با امید به رحمت خداوند کار را شروع کردیم هر روز با گذشتن از همین میدان های وسیع مین و سیم های خاردار و تله های انفجاری، خود را به محور عملیاتی لشکر می رساندیم و سرگردان بدنبال پاره های جگر این امت می گشتیم و در بازگشت هر روز ناامیدتر از دیروز. وضعیت منطقه، میدان های مین و موانع دیگر و حضور منافقین هیچ کدام ترسی در دل ما راه نمی داد جز اینکه مبادا فرصت تمام شود و دستمان خالی بماند و شهید یافت نشود. دیگر ناامیدی در چهره تک تک افراد به خوبی رویت می شد تا اینکه صبح روز نیمه شعبان، بار دیگر ناامیدی از وجود بچه ها رخت بربست. روز عید بود و بچه ها به امید گرفتن عیدی، راه میدان مین و موانع را در پیش گرفتند. هر کدام از دوستان نجوایی داشت؛ این هم روز آخر کار ما و نیمه شعبان. حال عجیبی بر جمع حاکم شده بود.

بچه ها رمز حرکتمان را «یا مهدی(عج)» گذاشتند و تفحص روز آخرمان را آغاز کردیم. باید فردا به قرارگاه تفحص می رفتیم و خبر می دادیم که شهید داریم یا پیدا نکردیم. هرچه می گشتیم، هیچ اثری از شهدا نمی یافتیم.

گنجیدند،ولی وقتی خوشحال تر شدند که پلاک هویت شهید استعلام شد. آن وقت دیگر روی پای خودمان بند نبودیم و واقعاً او هدیه ای از طرف آقامون بود؛ شهید مهدی منتظر القائم از شهدای لشگر 14 امام حسین (ع) در عملیات محرم.

آن روز یکسره تا عصر مشغول جستجو بودیم ولی همه ناامید و پریشان شده بودیم. همگی خدا خدا می کردند،خورشید هم سر به سرما می گذاشت و مثل اینکه زودتر می خواست خود را به پشت ارتفاع 178 برساند، غروب نزدیک شد و آسمان به زیباترین شکل درآمده بود که بهترین نقاش ها با بکارگیری عالی ترین رنگ ها نمی توانند چنین صحنه ای نقاشی کنند. ما باید سریعاً منطقه را ترک می کردیم. لحظات وداع شروع شد. به بچه ها گفتم: برمی گردیم و دیگر هم اینجا نمی آییم. غروب نیمه شعبان است آقا جان ما قابل نبودیم. امروز با امید به شما کار را شروع کردیم. حال در این لحظه های آخر باید دست خالی برگردیم.

اشک، چشمان بچه ها را گرفته بود هر کس به دنبال چیزی می گشت تا به عنوان تبرک و یادگاری با خود به عقب بیاورد. یکی از بچه ها مشتی خاک برمی داشت. دیگری تکه ای از سیم خاردار و ته گلوله منور را بر می داشت و دیگری هم تجهیزات همراه رزمنده ای که پر بود از تیر و ترکش را جمع آوری می کرد تا با خود بیاورد.

علیرضا غلامی می گفت: من هم به سمت یک شقایق که نظرم را جلب کرده بود، رفتم تا آنرا از ریشه کنده و در قوطی کنسروی قرار دهم و با خود به عقب بیاورم. وقتی آرام آرام داشتم دور شقایق را می کندم تا از زمین جدایش کنم، باورش بسیار سخت بود. درست شقایق روی جمجمه یک شهید سبز شده بود فریاد یا حسین (ع) یا مهدی(عج) یا زهرایم(س) بلند شد.

بچه ها همه به سمت من آمدند نمی توانم حال و هوای آن لحظه را برایتان تعریف کنم. اشک پـهنای صورتم را گرفته بود. با بچه ها آرام خاک های روی پیکر شهید را کنار می زدیم. و پشت سرهم صلوات نثار روحش می کردیم. پیکر مطهر شهید را کامل از زیر خاک بیرون آوردیم. بر استخوان های این شهید بوسه زدیم اما باز هم دلهره داشتیم که آیا این شهید پلاک هویت دارد؟ آیا از لشکر 14 امام حسین (ع) می باشد؟ با پیدا شدن پلاک شهید، همه بلند صلوات فرستادند.
دیگر یقین کردیم که امام زمان(عج) عنایت کرده حال می خواستیم نام شهید را بدانیم. برایمان جالب بود که اولین شهید تفحص شده در منطقه شرهانی را بشناسیم. شهید را همراه خود به چادر آوردیم بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند،ولی وقتی خوشحال تر شدند که پلاک هویت شهید استعلام شد. آن وقت دیگر روی پای خودمان بند نبودیم و واقعاً او هدیه ای از طرف آقامون بود؛ شهید مهدی منتظر القائم از شهدای لشگر 14 امام حسین (ع) در عملیات محرم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۱۳:۵۷
سعید

       سران فتنه را ول کنید! ما که هستیم، ما را فیلتر کنید!


دیگر این جمله سید مرتضی دارد با گوشت و پوست مان حسابی عجین می شود. آری در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب اللهی ها!!! و چه درست می گفت سید مرتضی.

 آهای ارکان دستگاه قضای این مملکت ! آهای شمایان … عالجینابان … خوب است که همه را رها کرده و به فرزندان انقلاب بند کرده اید … آخر شما را چه به محاکمه سران فتنه ؟! بگذار موسوی در بیانیه دیروزی اش مولای ما را فرعون بخواند! بگذار امام سفر کرده ی ما را دچار اشتباه و هتاکان بیرق عباس را در عاشورای ۸۸ ، ” خداجو ” بنامد!

شما را چه باک؟
افتخار بسیجیان خامنه ای ، مسدود شدن به دستان شماست … گمان کردید اگر قطعه ۲۶ بسته شد فریاد ما در حلقوم می خشکد؟ … از امروز همه ما قطعه ۲۶ هستیم …

می گوئید نه؟ مطلب زیر تقدیم به ارکان قوه بی قوه این روزهای غبارآلود این خراب آباد … به افتخار قوه بی قوه یک هورای بلند … راستی از آقایان فارس و رجا و باقی شرکا هم ممنون که طبق معمول جز سکوت و گرفتن پز مصلحت اندیشانه حرکت دیگری نکردند … البته امثال ما به بایکوت شدن از هر دو طرف دعوی عادت کرده ایم … پس نیازی هم به اطلاع رسانی شما نیست … شاید یک موقع مثل مشرق شما را هم فیلتر کردند و از کاسبی افتادید …

سخنی بی پرده و صریح با ریاست قوه قضاییه … به قلم حسین قدیانی

جناب آقای آملی لاریجانی!
اگر اجازه دهید با احترام اما بی سلام نامه را آغاز کنم که این نامه من به شما نیست؛ ناله من از دستگاه قضاست و ناله را با شیون شروع می کنند نه با درود. پس چه سلامی و چه علیکی؟ و تا دیر نشده بسم الله!
ریاست قوه قضاییه!
این نامه را و در حقیقت این ناله را در حالی دارم مکتوب و فریاد می کنم که در “مسجدالحرامم” و دقیقا نشسته ام مقابل “رکن یمانی”. زادگاه امام عدالت پیشگان که شهید شدت عدل خویش شد. الحمدالله در چنین مکان مقدسی، یارای دروغم نیست و سخن جز به صداقت اما با صراحت نمی توانم بُرد که هر گاه چشم از این صفحه برمی دارم کعبه را خانه خدا را می نگرم و بیش از پیش وجود خدای داور را احساس می کنم. در چنین جایی بر خلاف وجدان، اگر هم بخواهم، توان حرف زدنم نیست. پس با دقت نامه ام را بخوانید و با همت مضاعف ناله ام را گوش کنید.
چند روز پیش و در همین حج و با سوء استفاده از اینترنت پرسرعت آل سعود و به مناسبت رد کردن شمارگان وبلاگم؛ “قطعه مقدس ۲۶″ از عدد یک میلیون بازدید، در قامت یک خبرنگار از دوستانم سئوالاتی مطرح کردم که یکی اش این بود؛ “از ۲۰ نمره، چه نمره ای به دستگاه قضایی می دهید؟”. متاسفانه و در کمال بدبختی، میانگین نمره ایشان به دستگاهی که ریاستش بر عهده حضرتعالی است، از عدد درخشان ۵ هم کمتر شد اما نه! اشتباه نکنید؛ نزدیک به ۶۰ عزیزی که در این گفت و گوی اینترنتی شرکت کردند، اعضای سایت بالاترین و جرس نیستند. این دوستان را اگر می خواهید بشناسید در یک جمله خلاصه کنم که؛ “ستاره های حضرت ماه اند” و در فتنه ای که گذشت در فضای سایبر، وبلاگ خود را سنگری برای پاسداری از “خامنه ای. دات. آی. آر” در خط مقدم گوگل کردند و با کمترین امکانات و بی هیچ حمایتی از جانب دولت و حتی حکومت، بدترین فحاشی ها و نارواترین اهانت ها به خودشان و پدر و مادرشان را در کامنت های دشمنان متحمل شدند و دل شکسته شاید، خسته هرگز، و فی المثل با دلی خون از عملکرد دستگاه قضایی، هنوز هم در هر فضایی پای کار انقلاب اسلامی اند. هم ایشان شما را همانطور که “آقا” گفته اند “دانشمندی جوان” می دانند اما شما یک شخصیت حقوقی دارید و یک شخصیت حقیقی. ما حتی اگر شما را عمار سیدعلی بدانیم لیکن به عملکرد شما به عنوان رئیس دستگاه قضایی نمره بدی می دهیم
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۸۹ ، ۱۰:۴۵
سعید

شهید برونسی اعدام نشد ( 2 )

قسمت 11 :

حکم اعدام شهید برونسی

پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند .

عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود . خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشاخته،داشت آماده رفتن می شد .

تظاهرات

 نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا، بهم گفت : اگه یک وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد کنی . خداحافظی کرد و رفت .

مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) ، و ضد رژیم شعار می دادند . تا ظهر خبرهای بدی می رسید .
می گفتند : مأمور های وحشی شاه ، قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن ، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .

حالا، هم حرص و جوش او را می زدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد . بیشتر از این
نمی شد معطل بمانم . دست به کار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش . او یکی از موزائیک های توی حیاط را در آورد . زیرش را خالی کرد . رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد .
برگشتم خانه.

 مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد . با خودم گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاء الله که قبول می کنه.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۶
سعید

دوستی به سبک شهدا

اول حاج مهدی و حالا سید محمد نیست این بار معما دو تا می‌شود . بچه‌های تعاون گردان فوری جست و جو را شروع می‌کنند. ساعتی بعد در کمال تعجب و حیرت پیکر سید محمد را در حالی که در کنار پیکر مطهر حاج مهدی زارع افتاده است پیدا می‌کنند.

رزمندگان

محبت و دوستی حاج مهدی زارع فرمانده گردان امام حسین (ع) با معاونش سید محمد کدخدایی مثال زدنی است. گردان امام حسین (ع) یکی از گردان‌های مطرح و خط‌ شکن لشکر 19 فجر بود که در بیشتر عملیات‌ها شرکت فعال داشت. نیروهای گردان آموزش‌های تخصصی آبی- خاکی را گذرانده بودند و به همین دلیل آن گردان مشهور به گردان غواص بود.

وقتی عملیات کربلای چهار شروع می‌شود مأموریت ایذایی مهمی در منطقه آب گرفتگی شلمچه به گردان واگذار می‌گردد. با شروع عملیات بچه‌های گردان با موفقیت از منطقه آب گرفتگی عبور کرده و پس از درگیری شدید با دشمن، خط اول را به تصرف خود درمی‌آوردند. پس از پاکسازی خط، بلافاصله آتش سنگین عراقی‌ها روی منطقه متمرکز می‌شود که این علامت خوشایندی نیست. دشمن با تجمع و آرایش نیروهای پیاده و زرهی، خود را آماده پاتک می‌کند. رنگ خاکستری پاشیده شده در آسمان، پایان مأموریت بچه‌ها را خبر می‌دهد. وقتی نیروهای گردان خود را آماده برگشتن می‌کنند تازه غیبت حاج مهدی احساس می‌شود. سید محمد وقتی از جست و جوی حاجی ناامید می‌شود به ناچار فرماندهی را به عهده می‌گیرد و بچه‌ها را به عقب برمی‌گرداند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۸
سعید

دنبالم نگردید ، پیدایم نخواهید کرد !

اروند را رودی وحشی خوانده‌اند؛ با جزر و مدی هولناک . با دو مسیر متفاوت و عمقی وحشتناک ؛ اما حالا خروشی همیشگی...

بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک برخلاف ظاهر نا آرام و متلاطمش، درونی آرام و مغموم دارد و بی‌ تاب است. اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.

اروند

اروند آبی ‌رنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته است. این دو خط سبز ، نخلستان ‌های اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره) چه بسیار وصیت ‌نامه‌ها که زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبا نشان پای همین نخل‌ها دفن شده است. چه بسیار ناله‌ها، مناجات‌ها و...

ماه‌ها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن، گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و...  نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش می‌ بردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقه‌های جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید تا این که شب عملیات فرا رسید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۳
سعید

عشق ‌بازی کار هر شیاد نیست

شهید قربان سعادتی محمدآبادی

 

 

 

نام و نام خانوادگی شهید : قربان سعادتی محمدآبادی

تاریخ تولد : 20/6/1346

محل تولد : گرگان

تاریخ شهادت : 6/5/1361

محل شهادت : سوسنگرد

مسئولیت در جبهه : تخریب چی

 

 

خلاصه‌ای از زندگی ‌نامه شهید :

شهید گرانقدر در سال 1346 در شب عید قربان به دنیا آمد که به همین مناسبت نام او را قربان گذاشتند که دارای چهره درخشان و با صفا و توأم با مهربانی بود. او دوران کودکی را پشت سرگذاشت و بعد از اتمام دوره ابتدایی و راهنمایی به امور کشاورزی نیز می‌پرداخت و در تظاهرات نیز شرکت فعال داشت.

 او از پدر اجازه گرفت و به عضویت بسیج درآمد و بعد از گذراندن دوره‌های آموزش نظامی برای مبارزه با دشمن بعثی به میدان جنگ حق علیه باطل اعزام گردید و در صف نبرد با جناح شیطان بزرگ و دیگر چپاولگران قرار گرفت.

 او در گروه مهندسی مین‌ یاب رشادت ها از خود به جا گذاشت و در نهایت در کربلای خوزستان در جبهه سیدجابر بود که شربت شهادت را نوشید.

 او بعد از عملیات رمضان مشغول خنثی نمودن میدان مین بود که به دعوت حق لبیک گفت و روح لطیف و پاک خود را از تن خاکی جدا نمود و به سوی معبود خالق هستی پرگشود و خود را به کاروان سیدالشهداء رسانید .

فرازی از وصیت ‌نامه شهید:

 

عشق‌ بازی کار هر شیاد نیست   

 این شکار کار هر صیاد نیست

عاشــقی را قابلیـت لازم است   

قالب حق را حقیقت لازم اسـت

 

عزیزان برای سعادت فرزندانتان در هر کاری در هر مقامی هستید کوشش کنید. مدرسه سنگر است به امور تحصیلی بپردازید. والدین گرامی به مردم بگوئید که خداوند به شما گلی را به امانت داده بود که او را چید و امانت خود را بازگرفت از شهادت من ناراحت نشوید چون من به آرزوی خود رسیدم. 

از همرزم شهید نقل شده:

که وقتی قربان لباس نظامی و مقدس بسیج را پوشید، آنقدر زیبا و نورانی شده بود که یک لحظه سراسر وجود من غرق در شادی گشت و به خود اندیشیدم که با وجود چنین سربازان پاک ‌باخته‌ای امام هرگز تنها نمی‌ماند. او در زمان شهادت در حالیکه می‌گفت الله اکبر خمینی رهبر با نام و یاد خدا و امام امت جان به جانان سپرد و همه ما را متأثر نمود. که در این پیام به ما درسی داد که باید راهرو او و امام امت باشیم . 

 

راهش پررهرو و یادش گرامی باد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۰۳
سعید

شهیدی که امام بر بازویش بوسه زد

 «به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه»

«تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم یک خمپاره تقریباً 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.»

شهید مهرداد عزیز الهی

دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال 1346 در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد.

تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد.

 به گزارش تابناک، خانواده «عزیز اللهی» 6 پسر داشته که 4 نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۰۰
سعید
سیره سردار شهید حسین خرازی

 

لقمه حرام

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

سفره وسط سنگر پهن بود وقابلمه وبشقاب ها پر.

- مهمان نمی خواهید؟

حاج حسین خرازی بود،با چشمانی براق ولبانی خندان.

- این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟

- نه حاجی ،دوازده نفریم ؛اما گفتیم 21نفر وغذا گرفتیم.

پیشانی پر خط وصورتش بر افروخته شد.

فریاد زد :

- برپا!همه بیرون.

زمین پرسنگریزه ،آفتاب داغ ،دوازده نفر سینه خیز،بعد کلاغ پر.

از پا افتادند ، گفت :آزاد !خیلی سیک شدید ،ها ؟

 آ ن همه گوشت ودنبه حرام ،عرق شد وریخت پایین .

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

وصیت نامه ی یک شهید گمنام

ای تابوت شهید، صد سینه سخن دارم از جنس بقیع

حسین قدیانی نویسنده قطعه 26 به مناسبت تشییع شهدای گمنام در وبلاگ خود نوشت :

برای پرستوهایی که باز هم غریبانه ماندن ما را تاب نیاوردند و سبکبار آمدند

شهید گمنام

برگِ از درخت پایین افتاده ماییم. ما را له می کنند رهگذران دنیای مدرن زیر پای تفرعن و چه لذتی می برند از صدای خش خش سینه جانباز شیمیایی.

مگر همین شهدا به داد ما برسند. کوچه پس کوچه های شهر ما را خزان گرفته اما چند پرستو به نیابت از همه شهدا بهار را با خود به ارمغان آورده اند. شهید رخت بهار است بر درخت روزگار و گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما باز هم بوی شهادت گرفته است. جبهه خرابات بود و این شهدا خراباتیان اند. خون شهید افق معنوی انسانیت است. عاشق شمع به پروانه گمنامی می گویند که از خود جز بالی سوخته و سینه ای مضروب به یادگار نگذاشته است. به راز این عشق، تو را راهی نیست الا اینکه بدانی تابوت این ستاره ها چرا اینقدر سبک است. هیچ نیست در این تابوت الا عطر عاشورا.

خون سیدالشهدا ملاک راه ماست و پلاک این خانه را در آخرالزمان این زمین محزون باید درون همین تابوت ها جست و جو کنی.

 شب عملیات به خط زدند و حالا پس از سال ها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا گرفته اند. قمقمه شان شعبه ای بود از نهر علقمه و اغلب چون عباس ابن علی با لب تشنه به شهادت رسیدند. سنگرشان ساده بود و تمام قشنگی اش به زیارت عاشورای نیمه شب رزمندگان بر می گشت. حنجره ای که حسین را در حال نبرد زیارت کند، به سرنوشت آن گلوی مطهر دچار می شود. عشق یعنی همنشینی گلوله با گلویی که تشنه است.

 ای ابدان آغشته به خون، خوش آمدید. غریبانه مانده ایم در این دیار. پروانه ایم و ما هم عشق شمع داریم اما یارای سوختن مان نیست. ما بیشتر دل مان دارد می سوزد تا بال مان. کوتاه شده دست مان از دامن بهار. خوب است که گاه گاهی به دیار ما سر می زنید و روزمرگی ما را تشییع می کنید روی شانه های خود. عقل ظاهر بین گمان می کند؛ این ما هستیم که به مشایعت شهدا آمده ایم اما حقیقت این است که شهید را جز ثارالله مشایعت نمی کند. شانه های ما لیاقت تابوت شهدا را ندارد. مرده ماییم و آنکه به تشییع ما آمده، در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است. خوش آمدید ای شهدا. این شهر تا وقتی که قدمگاه شما بود، بوی بهار می داد.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۳۹
سعید

درخواست نصحیت عارفی

 از یک شهید

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.

درخواست نصحیت عارفی از یک شهید

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!

گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.

با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.

به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!

ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.

همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.

وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۲۷
سعید

و اما انتظار ...

شهید مجید پازوکی

جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت 3سال از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.

اکنون که چند سال از شهادت مجید پازوکی در قتلگاه  فکه می گذرد، با مروری کوتاه بر زندگی اش به دنبال آنیم که بدانیم او چه داشت که لایق شهادت شد و ما چه چیز نداریم که در اسارت دنیا مانده ایم.

به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۳۷
سعید

پرواز سرخ قاصدک ها 

 یادی از شهدای تفحص

بهانه نوزدهمین سالگرد شهادت شهید مجید پازوکی در  17 مهرماه ،ما را به یاد هزار شهید گروه تفحص انداخت، قاصدکان خونین بالی که اگر چه از کاروان شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس عقب ماندند اما پس از سالها سرانجام به یاران و همرزمان خویش پیوستند.

در هشت سال دفاع مقدس نه تنها بسیاری از جوانان و کودکان و نوجوانان و زنان و پیرمردان ایران زمین با سلاحهای اهدایی ابرقدرتهای شرق و غرب توسط صدام معدوم، به خاک و خون کشیده شدند بلکه بسیاری از جوانان در دوران جنگ تحمیلی، برای برگرداندن پیکرهای پاک برادران و همرزمان خویش به عقبه خط مقدم، آماج گلوله های دشمن قرار گرفته و در کنار آنان به شهادت رسیدند.

تفحص

 

در هشت سال جنگ تحمیلی بسیاری از خانواده های ایرانی که فرزند، برادر، پدر و یا همسرشان در جبهه حضور داشتند بعد از مدتی یا با پیکرهای نیمه جان آنها به عنوان"جانباز" در بیمارستان ها و یا با اجساد مطهر آنان به عنوان "شهید" در معراج شهدا و یا با خبر اسارت آنان به عنوان"اسیر" مواجه می شدند، اما ناگوارترین خبر از آنِ کسانی بود که نمی دانستند عزیزانشان چه سرنوشتی پیدا کرده اند و از آن روز باید در کنار نام آنان صفت " مفقودالاثر" را حک می کردند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۲۹
سعید

حکم اعدام شهید برونسی ( 1 )

قسمت 10 :

معصوم سبک خیز :

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام . ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.

رز

اول ها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟

می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برنش زندان.

گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.

هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاء الله اجر شهید رو دارم.

روزها کار و شب ها، هم درس می خواند 1 هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۵۷
سعید

گناهان یک شهید 16ساله

شهدا

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:

۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود

۲- زیاد خندیدم

۳- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

 

راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۰
سعید

ببخش که «گمنام» خطابت می‌کنیم!

 اینک این ما و برادران ما که به خانه باز آمده‌اند. سرافراز و سربلند بر سر دست باز آمدند و به روی چشم نشستند تا ما دیده بگشاییم به ژرفای جنگ، به نبرد همیشه تاریخ، به جنگ خیر و شر، نیکی و پلیدی، سفیدی و سیاهی که این قصه را پایانی نیست، که این کتاب را پایانی نیست که هر روز صفحه‌ای جدید گشوده می‌شود.

شهید گمنام

بیست و یک سال از پایان ظاهری جنگ تحمیلی گذشته، ولی هنوز دسته دسته شهید می‌آورند و این یعنی آنکه جنگ هنوز ادامه دارد؛ هر چند خاکریزهایش برچیده شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۳۵
سعید

ساعتی در کنار بابا نظر

روایت فرزند شهید نظرنژاد از آخرین لحظه حیات بابانظر

کتاب بابا نظر

فرزند کوچک شهید نظرن‍ژاد (بابانظر) با بیان خاطره‌ای از آخرین لحظه حیات این شهید بزرگوار گفت:‌ شهید نظرنژاد در آخرین لحظه حیات می ‌گفت که بوی شهدا را حس می‌کند.

 

روزهای آخر عمر شهید نظرنژاد به همراه ایشان به کردستان رفته و به یکی از ارتفاعات که بچه‌های سپاه آنجا حضور داشتند عزیمت کرده و با این شهید بزرگوار به بازدید از منطقه پرداختیم که شهید بابانظر با حضور در این منطقه می‌گفت که من بوی شهدا را حس می‌کنم و اینجا بوی شهدا را می‌دهد.

‌بعد از مدتی شهید بابانظر روی یک تخته سنگ در همان منطقه دراز کشید و در حالی که یکی از یادگاران دفاع مقدس در حال نشان دادن منطقه و تشریح آن برای سربازان و بازدید کنندگان بود، ناگهان متوجه شدم حال پدرم خوب نیست، بلافاصله دیگران را هم خبر کردم، اما زمانی که قصد داشتیم ایشان را به پایین ارتفاعات و از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم کار از کار گذشت و بابانظر به یاران شهیدش پیوست .

 

مرتضی نظرنژاد در ادامه گفت: شهید بابانظر از همان ابتدا عاشق امام و شهدا بود به گونه‌ای که هر وقت امام (ره) در تلویزیون صحبت می‌کرد، محو ایشان می‌شد.

وی هم چنین با اشاره به منش پهلوانی بابانظر تصریح کرد :‌ این شهید چون پهلوان بود، منش و رفتارش هم پهلوانی بود و در زندگی خود حضرت علی (ع) را سرلوحه و الگوی خود قرار داده بود و همیشه به این امام همام اقتدا می‌کرد.

شهید نظرنژاد در منزل با بچه‌ها بسیار مهربان بود و همین حس را در جبهه‌ها با بچه‌های بسیجی هم داشت، برای همین به بابانظر معروف بود

شهید نظرنژاد در منزل با بچه‌ها بسیار مهربان بود و همین حس را در جبهه‌ها با بچه‌های بسیجی هم داشت، برای همین به بابانظر معروف بود.

یادگار شهید نظر ن‍ژاد در ادامه گفت:‌ برخی‌ها فکر می‌کنند شهدا آدم‌های افسانه‌ای و غیرقابل دسترسی‌اند در حالی که بسیاری از شهدا افراد معمولی هستند که قبل از انقلاب به کارهای معمولی مشغول بودند منتها تنها فرق آنها با انسان‌‌های دیگر این است که ولایت فقیه را درک کرده بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۳۰
سعید

 مردی به شجاعت بابانظر

یک روز در پایگاه بودم . یکی از برادرهایی که قرار بود به خط مقدم برود آمد و به من گفت : به آقا محمد حسن بگو من رو با خودش به خط نبرد و گرنه پسرم ( احسان ) یتیم می شود . اصرار زیادی می کرد . در حینی که صحبت می کرد آقا محمد حسن با ماشین آمد . صدا زد و گفت : به فلانی بگو سریع بیاید که میخواهیم برویم . آن فرد گفت : یا ابوالفضل ، به محمد حسن بگو من را با خودش نبرد . گفتم : خودت که می بینی ، محمد حسن گفت به شما بگویم که سریع بروید . این بنده خدا با ترس و لرز زیادی رفت .

کتاب بابا نظر

بعد از عملیات پیش من آمد . سلام کردم و حالش را پرسیدم و گفتم : خط رفتی و شهید هم نشدی ، پس بنشین و تعریف کن ببینم در خط که بودی چه کار کردی؟ گفت : چیزی نگو ، از این به بعد اینجا نمی مانم و همیشه به خط مقدم می روم . به شوخی گفتم : آره جون احسانت ! همیشه به خط مقدم می روی؟ گفت : بله همیشه می خواهم همراه بابانظر باشم . محمد حسن در منطقه معروف به بابانظر بود . گفتم : تو که از رفتن به خط می ترسیدی؟ گفت : یک چیزهایی از بابانظر دیدم که تمام ترسم ریخت . گفتم : خب، تعریف کن . گفت : شب اول که رفتیم بچه ها می گفتند که عراقی ها داخل سنگر ها می شوند و بچه ها را سر می برند و از این طور حرفها . همه بچه ها خوابیده بودند ولی من از شدت ترس به کنج سنگر رفته بودم و خوابم نمی برد . نیمه های شب بود که دیدم کسی در بیرون حرکت می کند و مرتب بلند می شود و می نشیند . فکر کردم که عراقی ها آمده اند . ولی بعد متوجه شدم که شخصی بیرون سنگر نماز می خواند . بیرون رفتم و دیدم که آقا محمد حسن است . به سنگر آمدم و خوابیدم . بعد از اذان صبح دیدم که اقا محمد حسن از سنگر بیرون رفت که نماز بخواند ولی بعد داخل سنگر نیامد . ناگهان صدای هواپیماهای عراقی را شنیدم که آمدند و خط را بمباران کردند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

عمامه سرخ

نماز جماعت هایش معروف بود بین همه .هیچ وقت نماز راطولانی نمی کرد،مگر نماز فُرادایش را که سجده هایش طولانی بود وگریه هایش زیاد! این اواخر می گفت : "از خودم بدم می آید .خسته شدم از بس برای مجلس شهدا سخنرانی کرده ام .از وقتی آمد ه ام جبهه ،ماه ها را می شمرم که سر سی ماه جواب ومزد کارهایم را از خدابگیرم".

حجت الاسلام عبدالله میثمی - نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص)

پیش از عملیات ،خانواده اش از اصفهان آمدند اهواز دیدنش .پسر کوچکش هادی تااورادید،پرید بغلش وگفت: "بابا!چراصدام هنوز شما را نکشته ؟"واو خندید. قبل از رفتن ،زیارت حضرت زهرا(س)خواند. شهادت حضرت نزدیک بود ورمز عملیات هم یازهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. یک ترکش به سرش خورده بود. بردنش بیمارستان.چند روز طول کشید و شب شهادت حضرت فاطمه (س)،عبدالله میثمی هم شهید شد.

 طلبه شهید عبدالله میثمی،دلداده حضرت مادر

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۸۹ ، ۰۷:۵۸
سعید
 

شهید برونسی و تعهد به کار

قسمت 9 :

سرمازده :

حجت الاسلام محمد رضا رضایی

پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلّاب . سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم . علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.

از یک طرف به این کار راضی نمی شدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً می ساختم ، ولی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.

شب

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم . رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را بهش گفتم . گفت : یک بنای دیگه هم می گم بیاد ، خودتم کمک می کنی ان شاء الله یک شبه کلکش رو می کنیم .

فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان.

شب نشده ، مصالح را ردیف کردیم . بعد از نماز مغرب ، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.

بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد . توی گرم ترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۸۹ ، ۰۸:۳۹
سعید

ماجرای خواندنی از تفحص شهدا

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى ‎خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى‎ خواند و همه زار زار گریه مى‎ کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است.

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى  والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

تفحص

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى  پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط  بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرین بیل‎ها که در زمین فرو رفت

، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى ‎اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و نا باورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش
فهمیدیم نامش "سید رضا " است
.

 شور و حال عجیبى بر بچه ها حکم فرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ".

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۰۹
سعید

فکر کردند من آدم نیستم!!!

... 5 دقیقه قبل ازاینکه برم یکی اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا یه خاطره برات تعریف کنم ؟ گفتم : بفرمائید !

رزمندگان

 

یه عکسی به من نشون داد ، یه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله ای بود ، گفت : این اسمش عبدالمطلب اکبری هست ، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود ، در ضمن کر و لال هم بود ،

 یه پسرعموش هم به نام غلام رضا اکبری شهید شده ،‌ غلام رضا که شهید شد ،عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ،بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش ، با ما حرف می زد ، ما هم گفتیم : چی می گی بابا !؟ محلش نذاشتیم ، می گفت : هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت .

( بعضی وقتها این ناشنوایانی که ما می بینیم نه اینکه خوب نمی تونه صحبت کنه و ارتباط برقرار کنه ، ما فکر می کنیم عقلش هم خوب کار نمی کنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب کار می کنه ، هم دلش خیلی از من و تو لطیف تره )

گفت : دید ما نمی فهمیم ، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید ، روش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری ، بعد به ما نگاه کرد گفت: ‌نگاه کنید! خندید ،ما هم خندیدیم ، گفتیم شوخیش گرفته ، می گفت: دید همه ما داریم می خندیم ، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاکش کرد ، سرش رو پائین انداخت و آروم رفت .

فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقیقاً تو همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند . وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود ، اینجوری نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحیم ، یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند ، یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم ، مسخره ام کردند ، یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند ، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم ، یک عمر برای خودم می چرخیدم ، یک عمر . . .

 اما مردم ! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می زدم ، و آقا بهم گفت: تو شهید می شی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد ، این رو هم گفتم اما باور نکردید !

 

حجة الاسلام انجوی نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۰۱
سعید

چه کسی را می توان شهید نامید؟

«شهید» کسی است که برای برقراری عدالت قیام می‌کند، خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب، از هستی خود هجرت می‌کند.

شهدا

واژه «شهید» در قرآن کریم فراوان به چشم می‏خورد؛ شهید از اسماء حسنای الهی است و در لغت به معنی کسی است که در گواهی ‌دادن خود امین باشد و نیز گفته‏ شده است شهید به معنی کسی است که هیچ چیز از علم او پوشیده نیست و به معنی حاضر هم به کار رفته است.

شهید بر وزن فعیل و صیغه مبالغه است؛ وقتی علم به طور مطلق و بدون قید در نظر گرفته شود، بر ذاتی که به آن متّصف شده «علیم» اطلاق می‏شود و چنانچه مقصود، اطلاع از امور نهانی باشد، متّصف به آن را «خبیر» می‏گویند و هرگاه اطلاع از امور ظاهر مراد باشد از آن به «شهید» تعبیر می‏‌شود.

نکته قابل توجه این است که چرا به کسی که در راه خدا کشته می‏شود «شهید» می‏گویند؟ و آیا کسانی که در غیر از مسیر حق حرکت می‌کنند و کشته می‌شوند، شهید هستند یا خیر؟

به کسی که خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب از هستی خود، در این عالم صرف نظر کرده و از تمام لذائذ مادّی دست کشیده «شهید» اطلاق می‏کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۵۶
سعید

نگاهی به زندگی و پیکار شهید معظم، سردار صادق مکتبی

مسح پا با فرق خونین

سردار شهید «صادق مکتبی»، فرمانده تیپ لشکر 25 کربلا، در سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود. پدرش «حاج ‌صفر مکتبی» در سال 46 مکتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی کرد و صادق از کودکی، در محفل روحانی انس با قرآن کم‌کم رشد کرد.

شهید صادق مکتبی

در دوران کودکی به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. سال اول دبیرستان بود که انقلاب شد. از سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج کرد و پدر فاطمه و مهدیه شد. بعد از اندکی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش کرد.

در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود که دوباره راهی جبهه شد. فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۴۴
سعید

اولین شهید گردان 410

شب عملیات اتفاقی افتاد که بر اساس چیزی که قبلاً پیش‌ بینی کرده بودیم تمام نظریه‌هامان درباره اروند رود به هم ریخت. در آن لحظات انگار خدا می‌خواست بگوید که اینها بچه‌های خود من هستند و شما کاره‌ای نیستید تحلیل‌هایتان هم به درد خودتان می‌خورد من می‌خواهم خودم آنها را ببرم.

شهدا

برای اولین بار بود که می‌خواست چنین عملیاتی صورت گیرد. تاکنون در رودخانه‌ای خروشان و وحشی همچون اروند، عملیاتی انجام نداده بودیم. منطقه عملیات باتلاقی بود. مناطق راس‌ البیشه،‌فاو،‌خورعبدالله و حد فاصل خور و اروند. این عملیات به دنبال سه عملیات بزرگ، و تقریباً با موفقیت کم انجام می‌گرفت. والفجر مقدماتی،‌خیبر و بدر سه عملیات بزرگ بودند که با عدم موفقیت مواجه شدند یا اینکه موفقیت‌هایشان در مقابل اهدافی که برای عملیات ترسیم شده بود کم و ناچیز بود. با توجه به اینکه این عملیات از سه عملیات قبلی سخت‌ تر و پیچیده ‌تر بود این ترس وجود داشت که نتیجه آن هم به مانند عملیات قبلی باشد این نتیجه می‌توانست تأثیر عمیقی بر روند جنگ بگذارد.

مشکلی که مختص لشکر ثارالله بود و تاثیر زیادی در سرنوشت نیروهای خط شکن و غواص‌ها داشت، عرض رود اروند بود. عرض اروند در محدوده عملیاتی لشکر 41 ثارالله و تیپ المهدی عریض‌ ترین نقطه آن بود. جایی بود که به دریا وصل می‌شد و شدت جزر و مد در آن بیشتر از سایر نقاط بود. ساحلی که آب در موقع جزر و مد آن را فرا می‌گرفت. بسیار وسیع و گسترده بود در زمان جزر ساحل بزرگ باتلاقی در مقابل داشتیم که صد تا صد و پنجاه متر به عرض آن در حالت مد اضافه می‌شد و عملاً عرض اروند به 1300 تا 1400 متر می‌رسید.گاه این عرض به دو کیلومتر می‌رسید زیرا در حالت عادی نهرها پرآب می‌شدند ولی چون لایروبی نشده بودند، آب نهرها سرشکن می‌شد به تمام نخلستان‌ و آن را فرا می‌گرفت حتی آب به جاده پشتی می رسید که فاصله‌اش در حالت عادی با اروند چهار تا پنج کیلومتر بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۳۳
سعید