قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

سحری با طعم آرپی جی و مسلسل


سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و...

سحری با طعم آرپی?جی و مسلسل

در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند

سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم.

دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. معـنویتــی که «السلام علیــک یــا اباعبدالله»، «زیارت عاشورا» یا «وجیه عندالله اشفع لنا عندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می‌کرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. نمی‌توانم این لحظات را برای شما بیان کنم، در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می‌آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت‌ها بی نصیب کند، گریه بچه‌های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.  . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۵۹
سعید

شهدا جنگ طلب و خشونت طلب بودند

پاتک شروع شده بود زیر پاتک ،خودم این صحنه را دیدم:

دفاع مقدس

بچه ها پشت جاده خاکی روبروی دجله داشتند خاک را می کندند سرنیزه را که در خاک زد یه لانه مورچه ای بود همان طور که می زد می کند اون بغلی اش بهش گفت :که آقا داری لانه مورچه را خراب می کنی ،لانه مورچه را چرا داری خراب می کنی؟ سنگرتو  نیم متر اون طرف تر بکن.(تا دو ساعت دیگه خودشون شهید می شدند)

اونجا در کوران جهاد و آتش باز به فکر لانه مورچه هاست حیات و زندگی برایش مقدس است این بچه ها تجسم عشق و احساس و انسانیت بودند.


 لطیف ترین روح ها را داشتن بعد یه عده ای گفتن آقا جنگ طلب،خشونت طلب، ماجراجو،تروریسم و فلان....

به کی می گو یید؟

به کسی که خودش داره کشته می شه ولی خونه مورچه ها را خراب نمی کنه.

 راوی : دکتر حسن رحیم پور ازغدی     

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سعید

رمضان در سیره شهدا

بد نیست گاهی از خودمان بپرسیم ما کجا و آن ها کجا؟


ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی قبل از افطار آمد و غذاها را برد. حدود ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد. تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه...


ما کجا و آن‌ها کجا؟

این شب ها و روزهای تکراری و ملال آور، ما را از پرداختن به خود باز داشته اند؛ چه برسد به دستگیری دیگران. گویی، مهربانی های خالصانه دیگر از زندگی ما رخت بر بسته و دست نوازش کشیدن بر سر بینوایان از برنامه زندگی مان حذف شده است؛ روزهایی با ساعت هایی از تکرار و تکرار، با همه چیز بیگانه مان کرده است؛ هم با خود و هم با دیگران ... اما گاهی خوب است فراموش نکنیم که:

نخست:

هنگام برداشت گندم، حسین کیسه هایی از محصول را جدا می کرد و شبانه به خانواده های نیازمند می رسانید. شیوه اش هم این گونه بود که کیسه گندم را پشت درب منزل آنها روی زمین می گذاشت. زنگ می زد و وقتی صدای کسی از ساکنین منزل را می شنید که برای باز کردن درب می آید، پیش از آنکه درب باز شود آنجا را ترک می کرد. وقتی درب باز می شد آن فرد، بدون آنکه چهره حسین را ببیند، کیسه را به درون منزل می برد. آن طرف تر حسین خوشحال از کار خود، زنگ درب خانه ای دیگر را می زد تا باز هم پیش از آنکه درب باز شود... (مادر شهید حسین هوری)

دوم:

یک روز با خانواده سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد. محمد کاظم رفت تا درب را باز کند. پس از چند دقیقه که برگشت، غذای خود را از سفره برداشت و با خود برد و به کسی که مراجعه کرده بود، داد.

یک روز صبح هم که مسافری را در محله دیده بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد. آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود. محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد. سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد. (برادر شهید محمد کاظم زیبایی)

 پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزد

سوم:

ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی پیش از افطار آمد و غذاها را برد.

نزدیک ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد، تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزده و خود، گرسنه به منزل برگشته بود. (مادر شهید مسعود گرگ زاده)

چهارم:

یک روز که به منزل رسیدم، دیدم قاسم فرش زیر پایمان را جمع کرده است. پرسیدم: چه شده است؟ پاسخ داد: پدر جان! یکی از همسایه هایمان هیچ فرشی برای زیر پای خود و خانواده اش ندارد. اگر این فرش را به آنها ندهیم، نماز و روزه هایمان اشکال دارد. قاسم بلافاصله قالی را برداشت و رفت و او را به همسایه مان داد و شاد و خوشحال به منزل بازگشت. (پدر شهید قاسم داخل زاده)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۳
سعید

آخرین پیام بی سیم چی قبل از شهادت

برگرفته از سخنان استاد رحیم پور ازغدى


آن‏ها چگونه مى‏توانند کلام آن بى‏سیم چى را در آخرین لحضات زندگیش بفهمند، وقتى پشت بى‏سیم گفت: عراقى‏ها خاکریز را گرفته‏اند، تیر خلاصى مى‏زنند،
باید موج بى سیم را تغییر بدهم.


آخرین پیام بی سیم چی قبل از شهادت

امروز آن فرهنگى که در زیر سایه آموزه‏هاى حضرت امام (ره) در ایران متولد شد، عالم را فرا گرفته است. در هیاهوى جنگ چه کسى تصور مى‏کرد روزى این فرهنگ به کوچه پس کوچه‏هاى غزه و بیت المقدس راه یافته و به بوسنى، شمال آفریقا و جنگل‏هاى فلیپین نفوذ کند. بدرقه‏ى مادران داغ دیده و همسران بیوه در سکوت تاریخ، امروز عالم را متحول کرده است. در جنوب لبنان قاعده شکست ناپذیرى اسراییل شکسته شده است.

جاى تامل دارد که چرا حزب الله توانست کارى را انجام دهد که تمام کشورهاى عربى و قطع نامه‏هاى بین المللى نتوانستند انجام دهند؟ زیرا حزب‏الله تمام قاعده‏ها را نادیده گرفت و جنگى غیر متعارف را در مقابل دشمن تا بن‏دندان مسلح صهیونیستى به راه انداخت، مانند آن‏چه که بسیجى‏هاى ایران در مقابل ماشین جنگى حمایت شده عراق انجام دادند. همین تفکر در انتفاضه بیت المقدس نیز جریان یافته و دشمن را به درماندگى‏انداخته است.

نشانه‏هاى این استیصال را مى‏توان در هلى‏کوپترهاى آپاچى دید و در تانک‏هایى‏که نوجوانان سیزده ساله را هدف تیر مستقیم قرار مى‏دهند، استیصال در مقابل اراده ایمانى ملتى که به جهاد پرداخته است.

موشه‏دایان از رهبران صهیونیست‏ها در پى وقوع انقلاب این گونه گفت: «زلزله‏اى تاریخى سیاسى اتفاق افتاده است که شدت آن را با درجات ریشتر نمى‏توان اندازه گرفت» و آن‏چه اکنون در فلسطین اتفاق مى‏افتد، انعکاس آن زلزله است.

هم‏زمان با عملیات والفجر 8، رادیو آمریکا اعلام کرد که آن‏چه در ایران اتفاق افتاد (عبور از اروند) و فتح فاو در آن در آن سوى آب، در کل تاریخ جنگ‏هاى کلاسیک دنیا بى‏نظیر است، باید بررسى شود که این مردان قورباغه‏اى در کجا آموزش دیده‏اند، این همه نظم و دقت در عملیات و تامین آتش، جنگ در نخلستان و مقاومت سه روزه زیر بمباران شیمیایى چگونه ایجاد شده است؟ در حالى که مردان قورباغه‏اى، جز عده‏اى طلبه و دانشجو، نانوا و کشاورز و... نبودند که پس از چهل پنجاه روز آموزش نظامى لباس غواصى پوشیدند و با آمادگى براى‏شهادت به آب زدند.


هم‏زمان با عملیات والفجر 8، رادیو آمریکا اعلام کرد که آن‏چه در ایران اتفاق افتاد (عبور از اروند) و فتح فاو در آن در آن سوى آب، در کل تاریخ جنگ‏هاى کلاسیک دنیا بى‏نظیر است، باید بررسى شود که این مردان قورباغه‏اى در کجا آموزش دیده‏اند، این همه نظم و دقت در عملیات و تامین آتش، جنگ در نخلستان و مقاومت سه روزه زیر بمباران شیمیایى
چگونه ایجاد شده است؟

اینان عاجزند از درک جنگى که کلاسیک است، ولى ماهیتش پارتیزانى است و نیرویى غیر حرفه‏اى در عرصه نبرد مى‏جنگد. اگر کسى جامعه شناسى جنگ 8 ساله را مطالعه کند، خواهد دید که در گردان‏ها و واحدهاى نظامى ما کسانى در یک جا گرد آمدند که با هیچ تز و تعریف جامعه شناختى نمى‏توان آن‏ها را به دور هم جمع کرد. اینان عاجزند از درک جنگى که رزمندگان آن از مرگ نمى‏هراسند و مفهوم شکست و پیروزى در آن تغییر کرده است، زیرا که هیچ یک از غرایز حیوانى انگیزه این نوع جنگیدن نیست.

وقتى بعد از 72 ساعت عملیات زیر آتش سنگین دشمن، فاو فتح مى‏شود، امام پیغام مى‏دهد فاو را خدا آزاد کرد، مغرور نشوید، شما کاره‏اى نبودید و آن‏گاه که (18 ماه بعد) سقوط مى‏کند، پیغام مى‏رسد ناراحت نباشید، ما براى زمین و خاک و دریا نمى‏جنگیم ما براى رسالتى‏الهى و انسانى مى‏جنگیم... یا بعد از عملیات بدر بعد از آن همه رنج و سختى و در نهایت عقب نشینى، امام فرمودند شما مامور نبودید که پیروز شوید، بلکه شما مامور اداى به تکلیفتان بودید.

آن‏ها چگونه مى‏توانند کلام آن بى‏سیم چى را در آخرین لحضات زندگیش بفهمند، وقتى پشت بى‏سیم گفت: عراقى‏ها خاکریز را گرفته‏اند، تیر خلاصى مى‏زنند، باید موج بى سیم را تغییر بدهم، ولى سلام ما را به امام برسانید، بگویید از ما راضى باشد، هر کارى از دستمان
برمى‏آمد کردیم...

 جز در قاموس پارتیزان‏هاى شهر عشق چگونه مى‏توان فهمید که او از چه چیز
شرمنده است؟...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۹
سعید

خداحافظ رفیق

وقتی به تهران بازگشت تا در آخرین وداع با غلامعلی شرکت کند، در بهشت زهرا، پیش از شستن بدن غلامعلی، صورت بر صورت رفیق گذاشت و ... شاید نجوایی کرد که کسی نشنید.

شهید موحددانش پیچک

آذر ماه سال 1360، وقتی غلامعلی پیچک به ضرب گلوله ی بعثیان، روی ارتفاعات «برآفتاب» افتاد، علی رضا انگشت به دهان ماند که این چه رفاقت نیمه راهی بود.

 غلامعلی پیچک و علی رضا موحد دانش در جبهه های غرب با هم آشنا شدند و این آشنایی به صمیمیتی عمیق و محکم تبدیل شد. 20 آذر ماه سال 1360، وقتی غلامعلی پیچک به ضرب گلوله ی بعثیان، روی ارتفاعات «برآفتاب» افتاد، علی رضا انگشت به دهان ماند که این چه رفاقت نیمه راهی بود. وقتی به تهران بازگشت تا در آخرین وداع با غلامعلی شرکت کند، در بهشت زهرا، پیش از شستن بدن غلامعلی، صورت بر صورت رفیق گذاشت و ... شاید نجوایی کرد که کسی نشنید. اما دوربینی، بی سر و صدا از این حالات دو رفیق و بوسه آخر حاج علی رضا بر گونه غلامعلی تصویری به یادگار ثبت کرد.

شهید موحددانش پیچک

امروز این دو تصویر را هدیه می کنیم به تمام دل هایی که در گرو رفاقت با شهیدانند.

روحمان با یادشان شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۴۱
سعید

عجیب‌ترین شهادت /عکس

به یاد شهید عباس حسن


پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلی‌های ردیف آخر
نشسته بود

عجیب‌ترین شهادت /عکس

پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلی‌های ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه‌ای بسیجی که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مدارس جنوب تهران مشغول تحصیل بود... با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوال‌پرسی از او پرسیدم: «راستی عباس! اهل کجای تهران هستی؟»

در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه‌ی چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانه مان در کوی  مهران است».

خیلی تعجب کردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‌ی هم محل ما هستی که بچه ها به من گفته بودند! منم بچه‌ی همان کوچه ام!».

عباس با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبه‌ای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟» بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب، ساعت‌هایی را کنار هم گذراندیم. آنچه مرا به حیرت واداشته بود، اخلاص، ایمان و بی‌آلایشی او بود.

ساعت دو نیمه‌ی شب می‌بایست از هم جدا می‌شدیم. او باید اندیمشک پیاده می‌شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمان‌های پرخاطره‌ی پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و ده‌ها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توری بوده و هست.

عباس از جایش برخاست، گویی نیرویی مرا به طرف او می‌کشید. با آرامی گفت: . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

قربون کبوترای حرمت امام رضا(ع)


قرار بود آن شب حرکت کنیم به سمت اسلام آباد و نزدیک غروب بود که متوجه شدم آقا غلامعلی برای بچه های دسته، روضه حضرت رقیه می خواند .آنقدر این روضه را با سوز می خواند که بچه های گردان دور او حلقه می زدند . به یکی از بچه ها گفتم : غلامعلی نوربالا می زنه، بعید میدونم سالم برگرده


شهیدی که قول داد همه را شفاعت کند

شهید غلامعلی جندقی معروف به رجبی در سال 1333 در محله خیابان آذربایجان تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد .پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان زمان خود بود، اهتمام ویژه‌ای در تربیت فرزندان خود ورزید .

غلامعلی بنابر راهنمایی‌ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد نماید تا بدان جا که از سبک‌ها و اشعار وی مداحان برجسته بسیاری استفاده می‌نمودند. شعر معروف:

قربون کبوترای حرمت

قربون این همه لطف و کرمت

از نمونه این اشعار است .

وی با انتخاب شغل معلمی راه پدر بزرگوارش را ادامه داد و در مدت عمر کوتاه خود توانست تأثیرات به سزایی بر اطرافیان خود به ویژه جوانان بگذارد .

تربیت نسل جوان در محیط مسجد و مدرسه، شهید غلامعلی رجبی را از حضور در جبهه‌های حق علیه باطل باز نداشت و سرانجام در 5 مرداد سال 1367در سن سی و چهار سالگی در عملیات مرصاد توسط گروهک منافقین به شهادت رسید .

دوستان و نزدیکان این شهید بزرگوار که مادحین و سخنوران معروف و مشهوری هستند در خاطره‌ای از شخصیت بزرگوار این شهید این گونه می‌گویند:

* آمار شهدای مدرسه در زمانی که مدیر بود افزایش داشت

احاطه کاملی روی دانش آموزان داشتند . به بعضی از ما که شناخت بیشتری داشتند مأموریت می‌دادند تا روی دیگر دانش آموزان که از لحاظ درسی و اعتقادی ضعیف‌تر بودند با نظارت و راهنمایی خودشان کار کنیم و واقعاً هم نتیجه می‌گرفتیم. مثلاً آمار شهدای مدرسه در زمانی که ایشان مدیر بودند افزایش محسوسی داشت .

خاطره از سید فرهاد حسینی

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۲۷
سعید

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش


 مادر شهید هاشم، بعد از 20 سال دوباره خود را به ایران و مزار فرزندش می‌رساند؛ و خاک زمزمه دل را می‌شنود و شهادت می‌دهد که مادر به فرزندش می‌گفت «مرا تنها گذاشتی و رفتی؛ من راضی هستم و خداوند هم از تو راضی باشد؛ داغ ندیدنت برایم خیلی گران است؛ پس دعا کن خداوند به من صبر عطا کند».

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش

شهید لبنانی «سید محمدحسن هاشم» از نیروهای حزب الله لبنان بود؛ شاید بارها پیش آمده بود که آرزو می‌کرد در زمان جنگ عراق و شاید دنیای کفر علیه ایران، به رزمندگان اسلام در جبهه‌ها بپیوندند.

هر وفت مادر نماز می‌خواند بر گوشه دامنش بوسه‌ای می‌زد و می‌گفت «مادر برای شهادتم دعا کن». مادر نمی‌دانست منظور محمدحسن چیست. هر بار که تنها فرزندش چنین درخواستی را می‌کرد، اشک بر گونه‌اش جاری ‌می‌شد و می‌‌گفت «آخر تو تنها فرزند من هستی؛ می‌خواهی مرا تنها بگذاری؟».

گاهی مادر به او می‌گفت «حبیبی! ماذا ترید؟» محمدحسن پاسخ می‌داد «احب استشهاد فی سبیل الله».

شهید محمدحسن چهار ماه قبل از شهادتش ازدواج کرد تا سنت پیامبر اکرم (ص) را به جای آورد و با دین کامل به ملاقات خداوند برود؛ اما مادر از اینکه فرزندش سر و سامان گرفته خوشحال بود.

این دلاور خطه «جبشت» لبنان بارها از مادر می‌خواهد تا اجازه دهد در جبهه ایران حضور پیدا کند؛ اما دل مادر راضی نمی‌شود تا اینکه به مادر می‌گوید می‌خواهم به دیدار پدربزرگ در ایران بروم. مادر به امید بازگشت فرزندش او را بدرقه می‌کند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۹
سعید

نخل‌ها ایستاده می‌میرند /عکس 

نخل‌ها ایستاده می‌میرند /عکس

پیکر مطهر یکی از شهدا که در عملیات آذر ماه 1360 حضور داشت. پیکر این شهید، تیر ماه 1361 در ارتفاعات تنگه کورک سر پل ذهاب، پس از عقب نشینی دشمن بعثی پیدا می‌شود.

 در اولین نگاه که تو را دیدم دلم لرزید و اشک هایم سرازیر شد ولی با این حال نمی دانستم بخندم از شوق دیدارت یا گریه کنم به حال خودم که جا مانده ام. ولی هر چه بود عظمت خدا را می دیدم ، راستین بودن دینش را و اخلاص شما فرزندان خمینی کبیر را.

 دیدم هنوز بند پوتینت برای دفاع از اسلام  محکم و کوله پشتی ات پر از توشه ی تقوا است که پیامبر اکرم فرمود : بهترین توشه برای انسان تقوا است .

و چه زیبا پیام مقاومت را برای نسل های بعد از خود به یادگار گذاشتی. آری سرو نشانه ی ایستادگی است و این ایستادگی نشان از قدم های آهنین تو در دفاع از ولایت و حریم دینت بوده.  و تو  آیه ی وحی را به اثبات رساندی که : شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.

شهدا ما زمینیان را هم شفاعت کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۷
سعید

حُر شهدای جنگ (عکس)

سخن امام خمینی(ره)، برایش فصل ‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".

شهید شاهرخ ضرغام

انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبارزات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.

 به گزارش پایگاه 598، یکی از این شهدا شهید "شاهرخ ضرغام" بود. وی سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نا اهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.

 سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی"  خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.

وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".

در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود، به مبارزه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت و در کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."

محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند."

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۱۴
سعید

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر


به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش!؟ در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت...

اپیزود اول:  کاباره 

صبح یکی از روزها با هم به «کاباره پل کارون» رفتیم. به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش!؟ در ظاهر، زن بسیار باحیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا!؟ زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز او مدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلاً بقیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر‬

زن در حالی که سرش رو بالا نمی‌گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همین طور که از در بیرون می‌رفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می‌گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟

اول درست جواب نمی‌داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث‌ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه‌ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!  

  اپیزود دوم: انقلاب

هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که برگشتیم. شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود.

البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می‌دهد.

ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را خال‌کوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.

 اپیزودسوم: جنگ  

دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروان‌سرا بودم، پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند . همه گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت،
نه قبر و مزار و نه...
   


 

تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟

خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا.

ماجرای مهین را می‌دانستم، برای همین دیگر حرفی نزدم...

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر‬

اپیزود آخر

نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.

آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگ‌های نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟

بچه‌ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می‌فهمیدم.

کسی باور نمی‌کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه‌ها بلند بلند گریه می‌کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی‌ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.

سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند. گوینده عراق هم می‌گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!

اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک‌های سرزمین ایران است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۲۸
سعید

الهی دستتان بشکند گردن صدام را...


 وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...


الهی دستتان بشکند گردن صدام را...

الهی دستتان بشکند!

یک‌بار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...

عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟

یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».

اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

بوی پتو یا بوی شیمیایی

در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها به نام «جواد زاد خوش» گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.».

خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هر یک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».

ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بد تره!».

شلیک خنده به هوا رفت!

ترسیدم روز بخورم ریا بشه

توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.

یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟».

او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!».

کی بود گفت یا حسین (ع)؟

مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار می‌کرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! می‌گفت: «هر که تشنه است، بگوید یا حسین (ع)»

عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. مگه می‌شد تشنه نباشند؟

غیرممکن بود. من از همه جا بی‌خبر بلند شدم، گفتم: «یا حسین (ع)».

بعد همان بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟».

دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی».

گفت: «بلند شو. بلند شو بیا. این لیوان و این هم پارچ(خالی)، امام حسین (ع) شاگرد تنبل می‌خواهد!».

کاغذ کمپوت

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره‌ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می‌خوریم؟ آلبالو می‌خواهیم رب گوجه فرنگی در می‌آید. رب گوجه فرنگی می‌خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می‌فرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».

خبرنگار همین‌طور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۴۸
سعید

عاشقانه‌های یک خلبان با همسرش/عکس


خاتون من، مهناز خانم گلم سلام. بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی‌گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است...


عاشقانه‌های یک خلبان با همسرش/عکس

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سال‌های دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.

دوران در تاریخ 7/9/1359 اسکله «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین نیز حماسه آفرید. در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او نا امن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد بغداد بود.

اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمب‌ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت.

کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیر متعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

سردار دلاور ایران اسلامی در روز سی‌ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.

سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه‌ای از استخوان پا به همراه تکه‌ای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.

روحمان با یادش  شاد

 آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامه‌ای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.

خاتون من، مهناز خانم گلم سلام.

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی‌گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی‌شناسد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۲۴
سعید

زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس


ورامین، روستای عباس آباد، انتهای روستا، یک حمام متروکه آدرس محل زندگی جانباز نابینای جنگ تحمیلی است که سابقه 210 روز حضور در جبهه دارد. جانبازی که اگر روستاییان غذایی به او ندهند شاید از گرسنگی جانش را از دست بدهد.


زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس

پس از گذشت 22 سال از جنگ تحمیلی و ایجاد سازمانی دولتی برای حمایت و دفاع از حقوق جانبازان و خانواده شهدا و ایثارگران این پرسش در جامعه مطرح است که چرا هنوز شاهد زندگی رقت بار گروه زیادی از جانبازان جنگ تحمیلی هستیم؟

اخباری همچون زندگی یک جانباز شیمیایی (کارتن خواب) در خیابانهای تهران، هزاران جانباز روستای نسار دیره و سردشت بدون پزشک و کلینیک، عدم پذیرش فرزندان جانبازان زیر 50 درصد در مدارس شاهد، اعتراض جانبازان به کمیسیونهای تعیین درصد جانبازی، ماجراهای واردات خودرو و تحویل خودرو به جانبازان و صدها خبر دیگر در سالهای اخیر تیتر رسانه های کشور بوده است بی آنکه پاسخی از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران داده شود.

شهر ورامین - روستای عباس آباد - انتهای روستا- حمام متروکه آدرس محل زندگی جانباز نابینای جنگ تحمیلی است که اگر روستائیان غدایی به او ندهند شاید از گرسنگی جانش را از دست بدهد.

غلامعلی ظفرعلی جانبازی افغانی است که هفت ماه و 23 روز سابقه حضور در جبهه دارد و حدود دو سالی است که در حمامی متروکه در حاشیه شهر ورامین زندگی می کند. این جانباز 48 ساله سالهاست که در تاریکی زندگی می کند و از ناحیه دو چشم نابیناست.

رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) امروز در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کند. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت: همین کاغذ پاره ها از زندگی من مانده است.


 رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) امروز در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کند. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت....


 کارت شناسایی سابقه جبهه با مهر بسیج که تمامی سوابقش را ثبت کرده بود همراه با برگه ای که بنیاد جانبازان گواهی می داد غلامعلی ظفرعلی دارای 30 درصد از کار افتادگی است.

زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس

از این جانباز افغانی پرسیدم چه آرزویی داری گفت: مرگ تنها آرزوی من است. جایی را نمی بینم. کسی را ندارم حتی همسرم هم سالهاست از من جدا شده و فرزندی ندارم و مسئولان هم مرا فراموش کرده اند و در این حمام متروکه بیتوته کرده ام و هرشب منتظرم یا درندگان مرا پاره کنند و یا ماری یا گزنده ای مرا نیش بزند... آیا مرگ توقع زیادی است؟

به راستی اگر حاج رضا باصری فرمانده گردان مقداد ظفرعلی را پیدا نمی کرد کسی سراغی از این کهنه سرباز هشت سال دفاع مقدس می گرفت؟ روایت جانبازانی مانند غلامعلی ظفرعلی سالهاست در کشور تکرار می شود. فرمانده اش که پیگیر پرونده اوست می گوید: نهایت پاسخی که به من دادند این بود: باید تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد.

پیرمرد گوشهایش سنگین شده بود و یک سوال را چند بار تکرار می کردم. برای پاسخ به هر سوال کمی تامل می کرد و بعد پاسخ می داد. پس از هر مرتبه پاسخ دادن به سوالاتم می گفت: حالا چکار می کنند، وضع من تغییر می کند؟ نه می توانستم قولی بدهم و نه او را امیدوار کنم زیرا گزارشها و گفتگوهایی مانند شرح حال ظفرعلی را بارها نوشته ام اما وضعیت زندگی آنها هیچ تغییری نکرده بود.

پیراهنش را بالا زد و گفت: جوون لاغر شدم... ولی یک روز بدن قوی داشتم و به تنهایی با تیربار یک گردان را حریف بودم. ظفرعلی در حالی که با تیربار از ورود تانکهای عراقی به خط مقدم جلوگیری می کرده بر اثر اصابت گلوله تانک مجروح شده بود.

به او گفتم آقا ظفرعلی چای داری؟ گفت: نه برای چند روز قبل است. بعد از زیر پتو یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: یک تکه نان و یک عدد گوجه دارم برای شام... بفرمائید شام...

وقتی که از این جانباز نابینا خداحافظی می کردم غروب شده بود و او با چوب دستی که به دست داشت لنگان لنگان مرا تا درب حمام بدرقه کرد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۱۶
سعید

اولین داوطلب تفحص در منطقه چنگوله


رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گفت: شهید «عباس عاصمی» رزمنده گمنام دفاع مقدس و پاسداری منضبط، دلسوز، پی‌گیر، جدی و عاشق شهادت بود. سردار سید محمد باقر زاده در خصوص شهادت فرمانده اطلاعات سپاه علی‌بن‌ابی طالب (ع) استان قم شهید «عباس عاصمی» و هم رزمانش اظهار داشت:


اولین داوطلب تفحص در منطقه چنگوله

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گفت: شهید «عباس عاصمی» رزمنده گمنام دفاع مقدس و پاسداری منضبط، دلسوز، پی‌گیر، جدی و عاشق شهادت بود.

سردار سید محمد باقر زاده در خصوص شهادت فرمانده اطلاعات سپاه علی‌بن‌ابی طالب (ع) استان قم شهید «عباس عاصمی» و هم رزمانش اظهار داشت: سرهنگ عاصمی، شهید احمدی تبار که در گذشته به نام احمدلو معرفی شده است و شهید اکبر جمراسی از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس و هم رزمان شهید مهدی زین‌الدین بودند که در گروه اطلاعات لشکر خط شکن و دلاور علی بن ابیطالب (ع) با سردار شهید زین‌الدین و دیگر شهدای سرافراز این لشگر دوستی دیرینه داشتند.

وی ادامه داد: این شهدا از نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی با حضور در سپاه پاسداران و شرکت در عملیات‌های دفاع مقدس نقش بسیار مؤثر و گسترده‌ای را در پیروزی‌های رزمندگان اسلام داشتند.

رئیس کمیته مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح بیان کرد: این شهدا بعد از جنگ تحمیلی نیز هیچ‌گاه خود را از فضای جبهه جدا نکردند بلکه با حضور در گروه تفحص و کمک به عملیات جستجوی ابدان مطهر شهدا تلاش کردند همچنان در مسیر نورانی شهدا حرکت کنند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۵:۵۳
سعید

یک ربع مانده به شهادت


 با بیست نفر از دوستان جیرفتی در بستان همکار بودم. هر جا که می‌رفتیم، با هم بودیم. بین ما دوستی و صمیمیت زیادی پدید آمده بود.

یک روز که از رقابیه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم...


یک ربع مانده به شهادت

با بیست نفر از دوستان جیرفتی در بستان همکار بودم. هر جا که می‌رفتیم، با هم بودیم. بین ما دوستی و صمیمیت زیادی پدید آمده بود.

یک روز که از رقابیه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :

‹‹ آقای بلوچ اکبری! جانمازت را جمع کن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزری گرفته‌ام؛ بارش کن بیاور، بعد برگرد نماز بخوان ››

گفتم: ‹‹ نمازم را می‌خوانم، بعد می‌روم ››

اما فرمانده اصرار کرد و گفت : ‹‹ اول برو جایی که گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ››

دیدم اصرار فایده‌ای ندارد؛ همین طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم.

فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 کیلومتر بود.

به گروهان که رسیدم، هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند.

من سریع رفتم داخل سنگر ارتش. یک ربع بعد که اوضاع آرام شد، دیدم بستان در هاله‌ای از دود غلیظ و سیاه گم شده است.

 وقتی برگشتم، دیدم تعدادی از دوستان شهید شده‌اند. بچه‌هایی که داشتند برای دوستانشان گریه می‌کردند، با دیدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسیدند : ‹‹تو زنده‌ای، شهید نشدی!؟

گفتم : ‹‹ شهادت لیاقت می‌خواهد، من حالا حالاها کنار شما هستم. ››

با بچه‌ها رفتیم داخل اتاقی که جانماز پهن بود. دیدیم یک بمب خوشه‌ای درست در نقطه‌ای که من می‌خواستم نماز بخوانم، فرود آمده و جانمازم را کاملاً سوزانده و از بین برده است.

بچه‌ها گفتند : ‹‹ شانس آوردی! اگر فرمانده اصرار نکرده بود، تو حالا اینجا نبودی، توی آسمان‌ها بودی! ››

حرف آن‌ها واقعیت داشت. اصرار فرمانده برای رفتن من خواست خدا بود. اگر خداوند مقدر نکرده بود، من با جانمازم می‌سوختم، اما تقدیر الهی چیز دیگری بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۰ ، ۰۸:۵۹
سعید

بخدا فقط یک جفت پوتین برداشتم


به اعتراف دوست و دشمن ، دوران 8سال دفاع مقدس دارای ویژگی های منحصر به فردی بود که در هیچ جنگ دیگری شاهد آن نبودیم.

در این میان روحیه عالی رزمندگان ما از جایگاه ویژه ای برخوردار است و در حاشیه آن طنز و شوخی های رایج در جبهه که دقیقاً همراه با رعایت ادب و نزاکت بود جالب و شنیدنی است ...


به اعتراف دوست و دشمن ، دوران 8سال دفاع مقدس دارای ویژگی های منحصر به فردی بود که در هیچ جنگ دیگری شاهد آن نبودیم.

لبخند

در این میان روحیه عالی رزمندگان ما از جایگاه ویژه ای برخوردار است و در حاشیه آن طنز و شوخی های رایج در جبهه که دقیقاً همراه با رعایت ادب و نزاکت بود جالب و شنیدنی است ...

چه برداشتی از جبهه دارید؟ بخدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.

سئوال خبرنگار از بچه بسیجی ها : چه برداشتی از جبهه دارید؟ بخدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

کلوا و اشربواحتی اذابلغت الحلقوم

دنیا دو روز است  سه روز هم تو راهی میشه پنج روز

مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)

آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)

چهره ترکش پسند(صورت نورانی)

موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۰ ، ۱۱:۴۵
سعید

سرگذشت «حسن خمپاره» بعد از جنگ


حسن خمپاره» دیگر خمپاره‌انداز نیست. او حالا کنار پیاده‌رو خیابان مختاری نزدیک راه‌آهن لیف و کیسه حمام می‌فروشد. محمد حسن استاد معمار جانبازی که جای سالم در بدنش ندارد، تا همین چند روز پیش سر پل امیر بهادر کنار یک داروخانه قدیمی بساط اسباب بازی پهن می‌کرد و ...


سرگذشت «حسن خمپاره» بعد از جنگ

 «حسن خمپاره» دیگر خمپاره‌انداز نیست. او حالا کنار پیاده‌رو خیابان مختاری نزدیک راه‌آهن لیف و کیسه حمام می‌فروشد. محمد حسن استاد معمار جانبازی که جای سالم در بدنش ندارد، تا همین چند روز پیش سر پل امیر بهادر کنار یک داروخانه قدیمی بساط اسباب بازی پهن می‌کرد. بیست روز است که خانه‌اش را عوض کرده آمده چهار راه مختاری پایین‌تر از خیابان مولوی. توی بساطش دیگر عروسک‌های باربی و خرس‌های پاندا و تفنگ‌های ساچمه‌ای ندارد.

تا همین بیست روز پیش سربازهای تفنگ به دوش را ردیف می‌کرد جلوی بساطش. پیاده‌ها جلو، سواره‌ها عقب.

می‌گفت آرایششان دفاعی است سر بازهایی که همه ستاره‌دارند و ستاره‌های‌شان توی نور غروب تابستانی می‌درخشد اما محمد حسن سرباز قدیمی در این دنیا یک ستاره هم ندارد. یک گاری دستی دارد و یک عصا و یک کارت از بنیاد جانبازان.

«به من می‌گفتند حسن 106 و حسن خمپاره. چون با این دو تا خوب کار می‌کردم.»

 حالا حسن خمپاره دست می‌کند توی کیسه حمام و خم می‌شود جلو روی عصا و روی زانویی که مفصل درست و حسابی ندارد تا به مشتری‌اش نشان دهد که جنس کیسه مرغوب است و خوب چرک را وامی‌تاباند. او نشسته و ما ایستاده : «این مشتری‌ها نمی‌خرند. فقط سوال می‌کنند. اگر این قاب عکس پنج هزار تومنی را بگویم پانصد تومان هم نمی‌خرند. می‌پرسند که پرسیده باشند.»محمد حسن می‌گوید و توی گفته‌هایش تنها یک بار نمی‌تواند جلوی گریه‌اش را بگیرد. نفس‌هایش که به سختی پایین رفته به سختی بالا می‌کشد و نگاهش را به دوردست‌ها بست می‌زند. دنبال یک چیزی توی گذشته‌ها می‌گردد. از یک کانال حرف می‌زند. گنگ و مبهم. انگار خاطره‌ای را به زحمت از کنج ذهنش بیرون می‌کشد:

 «والفجر مقدماتی عراقی‌ها یک کانال درست کردند از مین و آ ب و سیم خاردار. خیلی از بچه‌ها توی کانال ماندند. دوستم هفده تا تیر خورد. حتماً باور نمی‌کنی. لابد باور نمی‌کنید حق دارید مگه آدم می‌تواند باور کند که بچه‌ها از گرسنگی توی اون کانال بند پوتین می‌خوردند. حالا هم برای دوا و درمان از این اتاق به آن اتاق باید التماس کنند.».

محمد حسن بیست روز پیش به درخواست صاحب‌خانه اسباب کشی کرده و آمده چهار راه مختاری. «به زحمت خانه پیدا کردم. خانه‌ها و اجاره‌ها خیلی بالا رفته . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۸
سعید

آخرین ذکر شهید در لحظه شهادت

یادی از شهید عباس کمال پور


 در مأموریت آخر که برای زدن خاکریز رفته بود، آتش پر حجمی بر روی منطقه می‌ریختند، مثل همیشه او زودتر از دیگران داوطلب می شود و به اتفاق یکی از رفقا وارد دشت می‌شوند و مشغول خاکریز زدن. ناگهان گلوله‌ی مستقیم تانک به لودر آن‌ها اصابت می‌کند و... .


آخرین ذکر شهید در لحظه شهادت

از او خیلی تعریف می‌کردند. آدم پر دل و جرأتی بود. باورش مشکل بود، پیکر نحیف و لاغر اندام او با اقدامات شجاعانه و متهورانه‌ای که تعریف می‌کردند، قابل جمع نبود، اما آنان که با او مدت‌ها محشور بودند او را بر آن صفات یافته بودند. دانه‌های تسبیح را دور از تیررس نگاه یکی بعد از دیگری روی هم انداخته، ذکر را می‌افزود. می‌گفتند همیشه در حال ذکر است، سبقت در سلام، گوشه‌ای از اخلاق خوب او بود.

نقل کرده‌اند وقتی در حال خاکریز زدن بوده، از داخل سنگرها به سوی او تیراندازی می‌شود به دلیل شرایط حساس منطقه امکان این نبوده که به عقب برگردد و یا حداقل برای خود درنگ را جایز نمی‌دانسته است. از طرف دیگر بارش تیر مانع انجام کار می‌شده، در همان حال بدون تأمل و بیم از خطر گلوله بیل لودر را پر از خاک می‌کند و به سوی سنگری که آتش افروزی می‌کند حرکت می‌کند و بدین وسیله آتش خصم خاموش می‌شود و عملیات خاکریز زدن ادامه می‌یابد. قبل از شهادت چند روزی بود که بی قراری می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود، زیر لب ذکر یا علی(ع) زمزمه می‌کرد. از او پرسیدم پاسخی نداد، اصرار کردم چون خیلی با هم صمیمی بودیم و مرا صاحب سر خود می‌دانست برایم تعریف کرد با این شرط که تا زنده است برای کسی تعریف نکنم!

گفت: خوابیده بودم در عالم رویا احساس کردم سینه‌ام سنگین شده مثل اینکه سنگینی کوهی بر سینه‌ام فشار می‌آورد آن گونه که نفس‌هایم به شماره افتاده بود. نمی‌توانستم فریاد بکشم و از کسی کمک بخواهم. احساس کردم لحظات آخر عمرم است،
ناگهان ندای هاتفی را شنیدم که می‌گفت: ذکر یا علی (ع)، ذکر یا فاطمه (س) را بگو، وقتی ذکر یا علی را گفتم احساس کردم که می‌توانم نفس بکشم سینه‌ام سبک شده و به حالت عادی بازگشته‌ام. از آن روز به ذکر یا علی (ع) مداومت نمودم، می‌گفت و اشک می‌ریخت و من برای این همه شیدایی و دلدادگی غبطه می‌خورد.
آخرین ذکر شهید در لحظه شهادت

در مأموریت آخر که برای زدن خاکریز رفته بود، آتش پر حجمی بر روی منطقه می‌ریختند، مثل همیشه او زودتر از دیگران داوطلب می شود و به اتفاق یکی از رفقا وارد دشت می‌شوند و مشغول خاکریز زدن.

ناگهان گلوله‌ی مستقیم تانک به لودر آن‌ها اصابت می‌کند، همراه و دوست او به پایین پرتاب می‌شود و لباس‌هایش آتش می‌گیرد عباس سراسیمه به پایین می‌پرد، رفیقش را در حال سوختن می‌بیند سریعاً پتو روی او می‌اندازد تا آتش را خاموش کند که گلوله‌ای دیگر در کنار آن دو روی زمین می‌خورد و ترکشی به قلب او اصابت می‌کند، وقتی به بالای سر او رسیده بودند به عنوان آخرین ذکرش، یا علی را، زمزمه می‌کرد.

شهید عباس کمال پور از فرماندهان لشکر مقدس امام حسین (ع) و کارمند بیمارستان شریعتی اصفهان در سال 1365 در عملیات کربلای 5 به فیض عظمای شهادت نائل آمد ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۰۹:۱۰
سعید

وقتی یک بسیجی عاشق می‌شود


سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم


صدای همت هنوز می آید!

سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌کشم.» فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یکی- دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم. گفتند کسالت دارد و همت به جای ایشان آمد. حالا دیگر او را حاج همت صدا می‌زدند. چند دقیقه‌ای پس از شروع سخنرانی ایشان، برادری از سپاه آمد و خبر درگیری مناطق اطراف پاوه را داد. حاجی عذرخواهی کرد و مدرسه را ترک گفت.

دو روز بعد همسر یکی از برادران اعزامی از اصفهان، که در آموزش و پرورش فعالیت می‌کرد و ارتباط صمیمانه‌ای با حاج همت داشت، به محل سکونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد، بهانه‌ای آوردم و پاسخ منفی دادم.

آن خانم اصرار کرد و از خلق و خو شهامت، اخلاص و فداکاری حاجی تعریف کرد و گفت: «دیگران روی شهادت همت قسم یاد می‌کنند.» گفتم روی این موضوع فکر می‌کنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد. در آن ایام سپاه پاوه همچنان مشغول پاک سازی روستاهای مرزی از لوث گروهک‌ها و عراقی‌ها بود و چون او نقش عمده‌ای در فرماندهی این عملیات‌ها داشت قرار شد پس از اتمام عملیات راهی اصفهان شود.

هم‌زمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آن‌جا که شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت کلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب می‌کرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز کند.

به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در کانون، امکان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم کردند. فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: «برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیان گذار اسلام نیست.» و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.

فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: «برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیان گذار اسلام نیست.» و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.

دلم می‌خواست خطبه عقد را امام خمینی (ره) بخوانند، این، یکی از آرزوهایی بود که زوج‌های جوان در آن روزها داشتند و در صورت انجام آن به خود می‌بالیدند. به حاج همت پیشنهاد کردم از دفتر امام وقتی بگیرند. ولی پیش از آن که درخواست خود را به طور کامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرف نظر کنم.

 او گفت: «راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم که چرا وقت مردی را که متعلق به یک میلیارد مسلمان است به خودت اختصاص دادی.».

قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد. مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سر سفره حاضر شدم. حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.

من زندگی را دوست دارم نه آنقدر که آلوده‌اش شوم و خود را گم کنم (شهید همت).

امیدوارم آرزوی همه ما این باشه که زندگی رو دوست داشته باشیم ولی آلوده‌اش نشیم. ما باید سعی کنیم که عین همه شهیدها از زندگی دل بکنیم حتی اگه قرار عاشق باشیم. ما باید از او نا یاد بگیریم که چطوری موقع خداحافظی به هیچی توجه نداشتن. نه به بچه هاشون نه به همسر شون چون می خواستن برن به منبع عشق به رسن یعنی خدا.

این هم کلامی از شهید همت تقدیم به دوستدارانش

برای اینکه خدا لطفش شامل حال ما بشود، باید اخلاص داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می‌خواهد که از همه چیزمان بگذریم و برای اینکه همیشه از همه چیزمان بگذریم باید شبانه روز دلمان و همه چیزمان با خدا باشد. قدم بر می‌داریم برای رضای خدا باشد. کاغذ برمی داریم برای رضای خدا باشد و همه کارهایمان برای رضای خدا باشد. اگر کارهایمان این طوری پیش برود پیروزی در آن هست و ناراحتی و شکست به رایمان معنایی ندارد. (سردار شهید محمد ابراهیم همت).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۰۸:۵۱
سعید

کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها


 قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام...


کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها

مگر نمی‌بینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز می‌طلبد؟
(شهید محمد کمالیان)

برای هر انسانی پیش می‌آید که در دوران زندگی لحظاتی را تجربه کند که همراه با سختی باشد و بعضاً از دست کسی هم کاری برنیاید. در چنین شرایطی محبین اهل بیت (علیهم السلام) دست به دامان آن بزرگ‌واران می‌شوند و از آن‌ها کمک می‌خواهند.

دوران 8 ساله جنگ تحمیلی و مظلومیت ملت ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلوله‌های دشمن بعثی از ائمه، با اخلاص استمداد می‌طلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری می‌کردند. حال به مناسبت سالروز میلاد با سعادت حجت خدا روی زمین، و تبریک ولادت منجی عالم بشریت، مهدی موعود (عج) نگاهی می‌کنیم به قطره‌ای از دریای کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها، باشد که مورد قبول حضرتش قرار گیرد.

 رزمنده‌ای که شفا گرفت 

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».

آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد: «یابن‌الحسن (عج)، مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلس‌مان عنایت نمودند.».

جلال فلاحتی راوی: منبع: ماهنامه سبز سرخ.

 توسل به آقا

در منطقه‌ی دربندی خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمی‌توانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر می‌زد. صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم.

   منبع: کتاب امدادهای غیبی. 

شهید اندرزگو و امداد امام زمان (علیه‌السلام)

این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده‌اند:

یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخانه وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج می‌زد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمی‌توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی‌دانم چه طور توسل پیدا کردیم.

گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم این‌ها تقصیری ندارند.».

در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می‌کنید؟ گفتم می‌خواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه‌ی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا می‌کرد راه نمی‌رفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.

من سجده‌ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر است از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباس‌هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس‌هایمان یک قطره آب هم نپاشیده ! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده‌ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.

«تهران- موزه‌ی شهدا- خ آیت الله طالقانی».

کرامات امام زمان (عج) در جبهه‌ها

امام زمان(عج) در وصیت شهدا

ما باید جهان را برای پذیرفتن آقا امام زمان (عج) آماده کنی.

شهید فیروز یوسفی تشیزی.

******************

اسلام را یاری کنید که ان‌شاءالله فرج امام زمان (عج) فرا می‌رسد و دنیا را از عدل و داد پر می‌کند.

شهید محمود کرمی‌مجومرد.

******************

مگر نمی‌بینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز می‌طلبد؟

شهید محمد کمالیان.

******************

امام زمان (عج) منتظر شماست که شما را بشناسد. قلب خود را پاک کنید و همچنان محکم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید و زمان را برای ظهور حضرتش آماده و مهیّا سازید.

شهید محمد جواد میری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۹
سعید

 آیا حاج احمد متوسلیان زنده است؟


حاج ابراهیم همت و نیروهای دیگری که همراه متوسلیان در لبنان بودند حدود 24 ساعت بعد متوجه می‌شوند این چهار نفر گم شده‌اند. پس از گذشت ساعتی از جدا شدن متوسلیان و سه دیپلمات دیگر از سایر نیروها، نیروهای ایرانی از طریق بی‌سیم از بعلبک و بیروت، سراغ آن‌ها را می‌گیرند و جواب...


آیا حاج احمد متوسلیان زنده است؟

روزهایی که پشت سر گذاشتیم مصادف بود با سالگرد ربوده شدن.حاج احمد متوسلیان و همراهانش، حمید داودآبادی نویسنده‌ی صاحب نام دفاع مقدس به واسطه علاقه یا احساس وظیفه، تحقیقات کاملی روی پرونده ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در لبنان انجام داده و نتیجه این تحقیقات در کتاب «کمین جولای 82» منتشر شده که معتبرترین و کامل‌ترین کتاب در مسیر پرونده حاج احمد متوسلیان و همراهانش به شمار می‌رود.

خبرگزاری دانشجو با داودآبادی درباره برخی از ابعاد این اتفاق به گفتگو نشسته که مشروح آن در ادامه می‌آید:

 اقدام فالانژها؛ قابل پیش بینی یا غیر منتظره بود؟

زمانی که نیروهای ایرانی به لبنان رفتند، لبنان درگیر جنگ بود و دولت مرکزی مستقری هم نداشت. دولت «بشیر جمایل» هم که در رأس کار بود فاقد تسلط بر حکومت بود.

واضح است که وقتی در منطقه‌ای جنگ در گرفته است، وقوع حوادثی نظیر گروگان گیری و ربایش طبیعی است و از این منظر می‌توان گفت اسارت حاج احمد متوسلیان از قبل قابل پیش بینی بود. ضمن این که دو نفر دیگر از نیروهای ایرانی هم چند وقت قبل اسیر شده بودند و این گروگان گیری‌ها برای بار اول نبود که رخ می‌داد.

 نجات حاج احمد در همان ساعات اولیه

صحبت‌هایی مبنی بر این که می‌شد حاج احمد و همراهانش را در همان ساعات اولیه نجات داد و شایعاتی مبنی بر این که مسئولان، اجازه چنین کاری را نداده‌اند بی پایه و کذب محض است.

حاج ابراهیم همت و نیروهای دیگری که همراه متوسلیان در لبنان بودند حدود 24 ساعت بعد متوجه می‌شوند این چهار نفر گم شده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۲۲
سعید

فردی که سال 63 به آرزویش رسید


حسن عقب عقب می‌رود و به جایی تکیه می‌دهد و می‌گوید: من تنها برای اسلام و اجرای احکام قرآن به سپاه رفته‌ام. به من فرمانده نگویید، من خاک پای بسیجیانم. من فقط یک خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحی‌اش می‌گوید: به من رهبر نگویید، خدمتگزار بگویید و من که خاک پای اویم به خود لقب فرمانده بدهم؟


شهیدی که سال 63 به آرزویش رسید

بهمن ماه 1361 ساعت 2 بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در می‌آید. پدر که نزدیک‌ترین نفر به درب است، آن را باز می‌کند. خودرویی و دو نفر که متواضعانه سلام می‌کنند، کادر چشم‌هایش را پر می‌کنند؛ یکی از آن‌ها در حالی که لبخندی صمیمی بر لب دارد، با دو دست نامه‌ای تقدیم می‌کند. آنگاه آن‌ها خداحافظی می‌کنند و می‌روند. آنقدر غرق نامه می‌شود که رفتن آن‌ها را متوجه نمی‌شود. چرخی می‌خورد و به درون خانه می‌رود.

چیزی غریب در دلش و التهابی شدید از جستجو در درونش شکوفه می‌زند. نامه از طرف ریاست جمهور، حضرت آیت الله خامنه‌ای است و او متعجبانه پشت و روی پاکت نامه را خوب نگاه می‌کند. با خود می‌گوید: رئیس جمهور کجا و منزل ما کجا؟ شاید نامه مال کسی دیگر است و آن‌ها اشتباهی آن را آورده‌اند، ولی آدرس دقیقاً درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بی آنکه متوجه باشد، حریصانه نامه را باز می‌کند می‌خواند:

بسمه تعالی

برادر حسن درویش فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ علیه‌السلام.

شهادت پاسداران عزیز و سرافراز و سرخ رویان دنیا و آخرت، برادران حسن باقری و مجید بقایی و برادران شهید همراه آنان را به شما هم‌سنگر مقاومشان تبریک و تسلیت می‌گوییم و یاد همه کبوتران خونین بال انقلاب اسلامی را گرامی می‌داریم.

امیدوار به رحمت خدا و مطمئن به پیروزی نهایی، راه آن عزیزان را تا پایان ادامه دهید. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین».

سید علی خامنه‌ای.

رئیس جمهوری اسلامی ایران.


آیا درست نوشته‌اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟
ولی چرا هر وقت می‌پرسیدم در جبهه چه کاره ای هیچ وقت جواب درستی به من نمی‌داد و فقط می‌گفت: مثل همه بسیجی‌ها پست می‌دهم


امضای حضرت آیت الله خامنه‌ای در پایین نامه برق شادی را در چشمان پدر به همراه می‌آورد. ولی متعجبانه هنوز به عنوان نامه خیره شده است. همان جایی که نوشته شده: برادر حسن درویش، فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ علیه‌السلام.

پدر با خود می‌گوید: آیا درست نوشته‌اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولی چرا هر وقت می‌پرسیدم در جبهه چه کاره ای هیچ وقت جواب درستی به من نمی‌داد و فقط می‌گفت: مثل همه بسیجی‌ها پست می‌دهم. روی به آسمان می‌کند و در حالی که همچنان خوشحال است، زیر لب می‌گوید: خدایا شکر که پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندی مثل بچه‌ای که ناشی گرا نه بخواهد خطایش را بپوشاند، در نامه را می‌بندد و در حیاط خانه، نامه را به حسن می‌دهد. حسن نگاهی مشکوک به نامه می‌کند. آن را باز می‌کند و می‌خواند متعجبانه می‌پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟

- نه بسته بود.

- پس کی آن را باز کرد؟

شهیدی که سال 63 به آرزویش رسید

پدر با شرمساری می‌گوید: ببخش فرزندم من آن را باز کردم.

مثل کسی که دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، می‌پرسد: حتماً آن را هم خوانده‌ای؟


دشمنان اسلام بدانند که انقلاب اسلامی شکست نخورده و انشا الله شکست نمی‌خورد که این فرموده حضرت روح الله است، چرا که او بود که گردنکشی‌های دشمنان را با توکل بر خداوند و عشق به اسلام کوتاه کرد.

امت بداند که تنها راه تداوم این حرکت خدایی، توکل به خدای رحمان است. پس به او توکل کنید


پدر با همان لحن شرمساری می‌گوید: بله فرزندم و فهمیدم که تو فرمانده‌ای؛ چیزی که همیشه از من پنهان کرده بودی.

حسن عقب عقب می‌رود و به جایی تکیه می‌دهد و می‌گوید: من فقط برای اسلام و اجرای احکام قرآن به سپاه رفته‌ام. به من فرمانده نگویید. من خاک پای بسیجیانم، من فقط یک خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحی‌اش می‌گوید: به من رهبر نگویید خدمتگزار بگویید و من که خاک پای اویم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولی پدر با لبخند رضایت بخشی مثل کسی که قند در دلش آب کرده باشند، همچنان به حسن می‌نگرد؛ نگریستنی که هیچ شباهتی با نگاه‌های پیشینش ندارد.

*****

سردار شهید حسن درویش که در سال 1341 در شوش دانیال به دنیا آمده بود، سرانجام در سال 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید.

وی در وصیت‌نامه‌اش یادآوری می‌کند:

دشمنان اسلام بدانند که انقلاب اسلامی شکست نخورده و انشا الله شکست نمی‌خورد که این فرموده حضرت روح الله است، چرا که او بود که گردنکشی‌های دشمنان را با توکل بر خداوند و عشق به اسلام کوتاه کرد.

امت بداند که تنها راه تداوم این حرکت خدایی، توکل به خدای رحمان است. پس به او توکل کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۰ ، ۱۲:۴۹
سعید

شهیدی در قطعه 24 ردیف 74


 وی در آن ایام برای عدم حضور در محل خدمت خود هیچ الزامی نداشت و بسیاری خوشحال نیز می شدند که ایشان بدون سر و صدا ، مدتی را از جمع همرزمانش دور باشد. او بی جنجال رفت و بدون کمترین هیاهویی بازگشت


شهیدی در قطعه 24 ردیف 74

کاظم نجفی رستگار  به سال 1339 در روستای اشرف آبادِ شهر ری متولد شد. وی از جمله جوانانی بود که در اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، به صف پاسدارانِ آن پیوست و سرانجام در حالی که ملبس به خرقه ی خاکیِ بسیج بود ، بال در بال ملائک گشود.

در میان سوابق جهادی کاظم رستگار از حضور در کردستان عراق تا شرکت در عملیات«الی بیت المقدس»با مسئولیت فرمانده گردان از لشکر حضرت رسول(صلوات الله علیه و آله) و حضور در لبنان دیده می شود. او در مهرماه 61 ازدواج کرده، چند روز پس از ازدواج راهی منطقه عملیاتی گردید.

پس از استعفای حاج علی رضا موحد دانش از فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا(ع)، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت.به دنبال عملیات خیبر و مباحثی که بر سر نحوه اداره عملیات ها در میان یگان های سپاه تهران و ستاد کل سپاه ایجاد شد، کاظم رستگار از جمله فرماندهانی بود که برای ایجاد سهولت در فرماندهی جنگ و یک دستی در اداره عملیات ها، داوطلبانه از تمام مسئولیت های خود کناره گرفت و به فاصله مدت کوتاهی، به صورت یک پاسدار بسیجی در عملیات بدر شرکت کرده و در خط مقدم نبرد (شرق رودخانه دجله) به تاریخ 25 اسفند 1363 شربت شهادت را نوشید.

پیکر پاک شهید کاظم نجفی رستگار، پس از 13 سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و به تهران منتقل گردید. مزار این سردار مخلص، در قطعه 24 بهشت زهرای تهران (قطعه: 24 ردیف: 74 شماره: 23 ـ پایین مزار شهید بروجردی) به خاک سپرده شده است

پیکر پاک شهید کاظم نجفی رستگار، پس از 13 سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و به تهران منتقل گردید. مزار این سردار مخلص، در قطعه 24 بهشت زهرای تهران (قطعه: 24 ردیف: 74 شماره: 23 ـ پایین مزار شهید بروجردی) به خاک سپرده شده است.

شهیدی در قطعه 24 ردیف 74

آن چه می بینید ، آخرین برگ مرخصی سردار شهید کاظم نجفی رستگار است که مهلت آن حدود دو هفته پیش از تاریخ شهادتش ، به پایان رسیده است. این سند در حقیقت نشان از وفاداری کاظم رستگار به سپاه و تقید به التزامات آن ، حتی در زمانی است که مورد بی مهری برخی همرزمانش قرار گرفته بود.

وی در آن ایام برای عدم حضور در محل خدمت خود هیچ الزامی نداشت و بسیاری خوشحال نیز می شدند که کاظم بدون سر و صدا ، مدتی را از جمع همرزمانش دور باشد. رستگار آخرین مرخصی خود را بی جنجال رفت و بدون کمترین هیاهویی بازگشت و چند روز بعد، دوشادوش شاگردان بسیجی اش ، آسمانی شد.

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۰ ، ۱۲:۳۵
سعید

تو خیلی بی ‌عاطفه‌ای

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود ،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد . منتظر ماشین بود ؛‌ دیر کرده بود .

مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد ،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌ بار انگار آمده بود که برود .
خودش می ‌گفت « روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

شهید همت

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.

بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، ‌با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین‌ طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی . فکر نمی‌کنی مادرت چه ‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.

چند دقیقه‌ای می ‌شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ ‌کوبم کرد . نمی‌خواستم باور کنم .

بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌ قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که
دوباره برگردی .»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۵۱
سعید

تنها آرزوی شهید پلارک


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم والله اگر تو کمک نمی‌کردی و تو یاریم نمی‌کردی به اینجا نمی‌آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می‌داشتی می‌دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی‌آمدند.


تنها آرزوی شهید پلارک /تصویر

شهید احمد پلارک متولد 1344 و اصالتاً تبریزی بود. ایشان فرمانده آرپی‌جی زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. شهید پلارک سال 66 در عملیات کربلای 8، شلمچه، به شهادت رسید.

متنی را که خواهید خواند وصیت نامه شهید احمد پلارک است که در ظهر عاشورا نوشته شده است. وی در وصیت نامه‌اش با تاکید خواسته جمله‌ای را بر روی سنگ قبرش بنویسند اما معلوم نیست چرا این درخواست برآورده نشده است.

 متن زیر دست‌نوشته شهید پلارک است که ذیل آن تصویر قبر ایشان نیز قرار داده شده است.

                                     روحمان با یادش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم

ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی‌کرد ما هدایت نمی‌شدیم السلام علیک یا ثارالله ای چراغ هدایت و کشتی نجات، ای رهبر آزادگان، ای آموزگار شهادت بر حرانی که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایتی که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید. (یا حسین دخیلم) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می‌رویم به این نیت می‌رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان بر روی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده می‌رویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می‌رویم. سخت است شنیدن این مصیبت‌ها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت به کار ببندیم.


خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما. خدایا توفیق شناخت خودت آن طور که شهدا شناختند به ما عطا فرما و شهدا را از ما راضی بفرما و ما را به آن‌ها ملحق بفرما.


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو کمک نمی‌کردی و تو یاریم نمی‌کردی به اینجا نمی‌آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می‌داشتی می‌دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی‌آمدند، هیچ بلکه از من فرار می‌کردند حتی پدر و مادرم. خدایا به کرمت و مهربانی‌ات ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو می‌شود. الهی العفو...

بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید (امام دوستت دارم و التماس دعا دارم) که می‌دانم بر سر قبرم می‌آید.

                                                                           ظهر عاشورا 24/6/1365

                                                                              سید احمد پلارک

 

تصویر مزار شهید پلارک

تنها آرزوی شهید پلارک /تصویر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۳۷
سعید

آبِ خنک در شلمچه /شوخ طبعی

آبِ خنک در شلمچه /طنز

شلمچه بودیم.

از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».

هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.

دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.

انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».

و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».

به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.

پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»

حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» 
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!؟.

و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!

که احمد داد زد:

«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! او نم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».

اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

خانه ی استثنایی یک شهید

قسمت 13 :

معصومه سبک خیز :

سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسسن دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه.  خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.

خانه

آن وقت ها خانه ما طلاب 1 بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .

هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.

یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!

چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.

خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟

گفتم : آره.


چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد !


باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟

گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.

چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.

کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.

. . . .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۱۴:۰۶
سعید

تپه‌ای با 18 پیکر بی سر (۱)


اولین جایی که بازدید کردیم، به رأس الشهداء معروف بود. دو اتاق در بالای یکی از تپه های مشرف بر شهر سنندج که محل استراحت بچه های سپاه بود و در منطقه ای کاملاً سوق الجیشی قرار داشت و پرچم جمهوری اسلامی بر بالای آن در اهتزاز بود.راهنما توضیح داد که اینجا مکان بسیار مقدسی است؛ چراکه چند ماه قبل حادثه ای بسیار جانسوز در آن رخ داده. او تعریف کرد که...


تپه‌ای با 18 پیکر بی سر

اسفند ماه 1363 قرار شد در ایام نوروز، تعدادی از دانش آموزان ممتاز بسیجی را در قالب اردوی بازدید از مناطق جنگی به کردستان ببریم. یکی از پایگاههای پشتیبانی کننده جنگ در کردستان، سپاه اصفهان بود و قاعدتاً کارها برای ما اصفهانی‌ها، در آنجا بهتر هماهنگ می شد. ایام گذشت تا روز موعود فرا رسید. ساعت 6 عصر، همراه با دو روحانی، آقایان مرتضوی و شاکران با یک اتوبوس از اصفهان حرکت کرده  بعدازظهر فردا به پادگان سنندج رسیدیم.

این پادگان چند ماهی بود که امنیت نسبی پیدا کرده و از زیر خمپاره های ضد انقلاب خارج شده بود. در ساختمانی درون پادگان مستقر شدیم. برنامه ها را یکی از مسئولین فرهنگی سپاه سنندج، برادر مستوفیان تنظیم و توضیح داد، برادری که از شهدای زنده بود و چندین بار زخمی شده اما باز به مجاهدت و عهدی که با شهدا بسته بود پایبند بود. او در روز اول برای ما چهار برنامه بازدید تنظیم کرده بود. بازدید از مکان رأس الشهدا، دیدار با جانبازی استثنایی، دیدار با خانواده شهید پیشمرگ و در آخر هم بازدید از گلزار شهدای سنندج.

 رأس الشهداء

اولین جایی که بازدید کردیم، به رأس الشهداء معروف بود. دو اتاق در بالای یکی از تپه های مشرف بر شهر سنندج که محل استراحت بچه های سپاه بود و در منطقه ای کاملاً سوق الجیشی قرار داشت و پرچم جمهوری اسلامی بر بالای آن در اهتزاز بود.

راهنما توضیح داد که اینجا مکان بسیار مقدسی است؛ چراکه چند ماه قبل حادثه ای بسیار جانسوز در آن رخ داده. او تعریف کرد که 18تن از برادران سپاه بعد از مأموریتی سخت برای استراحت به این مکان می آیند و بعد از اینکه مشغول استراحت می شوند،

یکی از نیروهای کوموله که خود را به عنوان پیشمرگ کرد مسلمان جا زده و در عین حال راهنمایی گروه را نیز به عهده داشت، داوطلب نگهبانی شده و پس از خوابیدن برادران پاسدار، ضدانقلاب را خبر کرده بود و خیلی بی‌سروصدا و پس از بیهوش کردن آنان، سر تمامی شان را از تن جدا کرده و با خود برده اند.

 آنان اینکار را برای ایجاد رعب و وحشت انجام داده تا سپاهیان پاسدار را از ماندن در این منطقه بترسانند و بتوانند در پناه این جنایات، کردستان را از این کشور جدا سازند.

 او اشاره کرد که اتفاقاً بعد از این جنایت ضد انقلاب، خون این شهدا دامان آنها را گرفت و در یک مبارزه جانانه، پایگاه مهمی از آنها لو رفت و با تعداد زیادی کشته و زخمی که چندین برابر 18نفر بوده، پایگاهشان به طور کامل منهدم شد.

 و من که حال خودم را نمی فهمیدم، از روی تخت برخواستم، پایین آمدم و به طرف حیاط رفتم. اصلاً حواسم نبود که چراغ را روشن کنم؛ چرا که همه جا کاملاً روشن بود و بعد از چند دقیقه که به اتاق برگشتم، دیدم اتاق تاریک است. نه نوری، نه کسی! به طرف در خانه رفتم، در را باز کردم. بوی عطری عجیب در کوچه پیچیده بود، اما کسی نبود. به خانه برگشتم. وسط حیاط بودم که یک مرتبه مادرم در را باز کرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۱۳:۲۸
سعید

عنایت امام زمان (عج) در عملیات


تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.

آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم.


توسل به امام زمان(عج) در عملیات

یکی از همرزمان شهید بزرگوار، محمد بروجردی (فرمانده عملیات غرب کشور) چنین نقل می‌کند که:

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۴۷
سعید