قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

مگر نه اینکه زنده ای؟ نشانم بده

نوشته‌ای از سید مهدی شجاعی


من هم می‌توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی می‌کردم، اما تو شهید شده‌ای.


فرزند شهید

هیچ‌کس هم اگر باور نکند تو باور می‌کنی، تو مادر منی، تو مرا بزرگ کرده‌ای بی‌آنکه یک دروغ به من بیاموزی، تو می‌دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست، مگر حرف راست تمام شده است؟ چه بسیار حرف راست که هنور ناگفته مانده است، چرا دروغ بگویم؟ اصلاً چه اصراری است که مردم‌باور کنند؟ مردم دیده‌های خویش را باور می‌کنند که هنر نیست، هنر در باور کردن ندیدنی‌هاست.

ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی. تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بوده‌ای، تو که از همه دردها و خوشی‌های من آگاه بوده‌ای، تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.

وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامه‌ها را پدرهایتان باید امضاء کنند، من دست بلند کردم و پرسیدم: اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند، گفت: صبر کند تا پدرش بیاید، به هر حال کارنامه را پدر باید امضاء کند.

پرسیدم: مادر چطور؟ مادر نمی‌تواند امضاء کند؟

عصبانی شد – بی‌جهت – سرم داد کشید، فکر کرد که من احمقم، بی‌شعورم و حرف به این سادگی را نمی‌فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد – پیش همه بچه‌ها – و بچه‌ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیدم و چون فهمیده‌ام سؤال کرده‌ام و کم‌شعور ممکن است باشم ولی بی‌شعور نیستم، دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده‌ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده‌ام. آدم احمق و بی‌شعور که نمی‌تواند شش سال درس بخواند و نمره خوب هم بیاورد. عصبانیتش بیشتر شد، به من گفت: حیوان نفهمم! و مرا مثل یک حیوان از کلاس بیرون انداخت.

معلم‌مان، معلم بی‌احساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می‌گویم یا نمی‌گویم.

وقتی به خانه آمدم – اگر یادت باشد – تو گفتی چرا ناراحتی؟ و من جواب ندادم، نمی‌خواستم ترا هم ناراحت کنم و بعد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود، دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمی‌گرفت، اما جز گریه هم کاری از دستم برنمی‌آمد، چه کار برمی‌آمد؟ به اتاق بالا رفتم، همانجا که عکس پدر هست.


شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ‌وقت تنها نمی‌‌مانید.

من هم جایی نمی‌روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.

گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه‌ است، این چیزها را که نمی‌فهمد، حتی هنوز نمی‌داند که تو شهید شده‌ای، فکر می‌کند رفته‌ای به سفر، بیشتر وقت‌ها جلوی در می‌نشیند و انتظارت را می‌کشد.

با هر صدای زنگ مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد و بقیه را هم وا می‌دارد که تا جلوی در همراهش بروند


عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم، کارنامه را گذاشتم پیش‌روی پدر. گفتم:‌ امضاء کن، نگفتم خواهش می‌کنم، گفتم باید امضاء کنی، نمره‌های بچه‌ات را باید ببینی، ببینی که در این یک سال که تو نبوده‌ای او چه کرده است، گفتم این باید را من نمی‌گویم، مدرسه گفته است، حرف هم نمی‌فهمد،

من هم دیگر حرف نمی‌فهمم، باید امضاء کنی، مگر نه شهید زنده است، زنده بودنت را نشان بده، پدری کن.

من هم می‌توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی می‌کردم، اما تو شهید شده‌ای، من نمی‌خواستم به خاطر بی‌پدر بودنم عزت و احترامم کنند. نمی‌خواستم با خون تو خودم را شستشو کنم، نمی‌خواستم از آبروی تو مایه بگذارم، می‌خواستم برای تو آبرو باشم، برای همین، سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبور نشوند تو را به مدرسه احضار کنند و بعد بفهمند که تو شهید شده‌ای و بعد از خطایم بگذرند و عذرخواهی کنند. این برای فرزند یک شهید شایسته نیست.

دیگر یادم نیست که به پدر چه گفتم، ولی یادم هست که گریه می‌کردم، شدید گریه می‌کردم و از پدر می‌خواستم که نمره‌هایم را ببیند و کارنامه‌ام را امضاء کند.

نمی‌دانم به خواب رفتم یا نرفتم، اما احساس کردم که بویی خوش در هوا می‌پیچید و هر لحظه بیشتر می‌شود، نمی‌توانم بگویم چه بویی مادر! بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیف‌تر. بویی که هرگز نه من و نه تو و نه شاید هیچ‌کس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است. می‌دانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم. ولی اصلاً با بوی گل‌سرخ قابل قیاس نبود. من نمی‌دانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر می‌کنم که از این‌بو مست شدم.

مست ِ مست.

بعد، در بازشد و یک سپیدی مثل مه، مثل ابر تمام در را گرفت، بی‌آنکه به سپیدی دست بزنی می‌توانستی لطافتش را لمس کنی.

در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند، صورتش مثل ماه درخشش داشت. یادم نیست لباسش نورانی‌تر بود یا چهره‌اش. نمی‌شد فهمید.

گلویش، آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدیدتر داشت، انگار بقیه چهره‌ و اندامش را هم گلویش روشن می‌کرد. هلال ماه را که حتما‌ً شبها دیده‌ای و دیده‌ای که چطور اطراف خود را روشن می‌کند، گلوی پدر همین‌طور بود. مثل یک هلال، مثل یک گردنبند می‌درخشید.

پوست صورتش آن‌قدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش می‌آمد ببوسدش.

یک نوار سرخ رنگ‌بر پیشانی‌اش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود
«ما عاشقان شهادتیم».

لبخند بر لب داشت، مثل گل که شکفته می‌شود. نگاهش آن‌قدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می‌کرد و از چشمم می‌چکاند.

فرزند شهید

پدر حرکت می‌کرد اما راه نمی‌رفت. مثل ابر که در آسمان حرکت می‌کند سبک. آمد کنار عکسش نشست، مثل برف که بر زمین می‌نشیند، اصلاً شبیه عکسش نبود. به اندازه زمین تا آسمان، به اندازه این دنیا تا آن دنیا با عکسش فرق می‌کرد. کارنامه‌ام را از روی زمین برداشت، تایش را باز کرد، من خودم را آرام آرام جلو کشیدم. او نمره‌ها را یکی‌یکی نگاه کرد، معلوم بود که دارد نگاه می‌کند. و بعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن می‌نوشت، درآورد و پای کارنامه را امضاء کرد. خودکار را دوباره در پیراهنش گذاشت.

رویش را به من کرد، دو دستش را گذاشت روی صورتم. اشکهایم را پاک کرد و بعد صورتم را در میان دو دستش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید، هنوز گرمی لب‌هایش را روی پیشانیم حس می‌کنم. من هم گلویش را بوسیدم، همانجا را که آن وقت تو نگذاشته بودی ببوسم.

پدر خندید، وقتی که من گلویش را بوسیدم. قلبم آرام گرفت اما گریه‌ام هنوز نه.

خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم، بوی گل سرخ دیوانه‌ام کرده بود. پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.

من چطور می‌توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟ یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه‌اش را هنوز نگفته‌ بودم. به لباس سپیدش که از حریر لطیف‌تر بود چنگ انداختم و گفتم:

- بابا نرو، ما خیلی تنهاییم.

بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دستهایش فشرده و گفت:

-شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ‌وقت تنها نمی‌‌مانید.

من هم جایی نمی‌روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.

گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه‌ است، این چیزها را که نمی‌فهمد، حتی هنوز نمی‌داند که تو شهید شده‌ای، فکر می‌کند رفته‌ای به سفر، بیشتر وقت‌ها جلوی در می‌نشیند و انتظارت را می‌کشد.

فرزند شهید

با هر صدای زنگ مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد و بقیه را هم وا می‌دارد که تا جلوی در همراهش بروند، تعجب می‌کند از اینکه دیگران از جا نمی‌پرند.

با بغض می‌گوید:

- چرا نشستین؟ باباجونم اومدن، بلندشین درو باز کنین.

مادر بغض می‌کند و می‌گوید:

- بابا جون اگر بیان کلید دارن، زنگ نمی‌زنن.

و ناهید پایش را به زمین می‌کوبد و می‌گوید:

-شاید دستشون پرباشه، دستشون که پرباشه زنگ می‌زنن.

این را که به پدر گفتم، اشک در چشمهایش جمع شد و فقط گفت:

- می‌دانم، مریم جان!

- بابا جون! کارنامه مرا که امضاء کردی دلم قرار گرفت، آرام شدم، مطمئن شدم که هستی. یک کار دیگر هم برایمان بکن.

پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشه چشمش چکید، گفت:

- چه کاری باباجان؟

گفتم:

- دل ناهید را هم امضا کن قرار بگیرد.

پدر در میان گریه خندید و گفت:

- دل ناهید را خدا خودش امضاء می‌کند.

و بعد آنقدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلاً نفهمیدم، یکباره به خودم آمدم و جای خالی او را دیدم.

به طرف در دویدم، در را باز کردم  و فریاد زدم:

- باباجان! باباجان!

که پدر رفته بود و تو از پله‌ها بالا می‌آمدی.

حالا این کارنامه، این امضا و این هم بوی پدر، اگر باور نمی‌کنی نکن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۰ ، ۱۴:۳۲
سعید

خردسال ترین شهید دفاع مقدس

محمدحسین: به خدا خمینی را رها نکنید ا

این نوشته و وصیتنامه تنها جواب کوچکی است به از خدا بی خبران وطن فروشی که چندی است کوس کودک سربازی در جنگ را در رسانه های سرشار از دروغ خودشان می نوازند
وغافل از اینکه کودکان سرباز خمینی کبیر بسیار بزرگتر از آنند که در مخیله کوچکانی که رفاه و شهوت و طن فروشی خود را به ایستادن در برابر غارتگران وطن وناموس کشورشان
ترجیح دادند، بگنجد
البته اگر ناموس در قاموس انان معنایی داشته باشد.
 
در گلزار شهدای شهرستان میبد، روی قبر شهیدی که عکس وی بر پیشانی آن قرار دارد، نوشته شده است: خردسالترین شهید دفاع مقدس، نام این شهید محمدحسین ذوالفقاری است.


شهید محمدحسین ذوالفقاری

شاید برای خیلی ها سوال باشد که کم سن و سال ترین شهید دفاع مقدس کیست؟

در عملیات کربلا 6 نوجوانی 12ساله در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز در جبهه شوش حضور داشت که شاید در آن زمان کمتر کسی از سن واقعی او خبر داشت، وی که در عملیات های مختلفی به همراه برادر خود حضور حماسی داشته و برای بچه های جنگ چهره ای آشنا بود دراین عملیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و لقب کم سن و سالترین شهید دوران دفاع مقدس لقب گرفت.

وی در فرازهایی از وصیت نامه خود آورده است: ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم... ای ملت ایران! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد ...

ای مردم! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از
زمین گرم کربلا لبیک گفته اید...

شهید محمد حسین ذوالفقاری در دهم فروردین سال 1348 در خانواده ای عاشق اهل بیت عصمت و طهارت در شهیدیه میبد متولد شد، از کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت، در 9 سالگی به همراه خانواده به زیارت عتبات عالیات مشرف شد و سه بار توفیق یافت به زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) برود و در نجف به دست بوسی حضرت امام(ره) مشرف شد و از آن حضرت سؤالاتی در باره انقلاب اسلامی پرسید و به همراه خود چند عکس از حضرت امام و شهید سید مصطفی خمینی را به ایران آورد.

وی در دوران انقلاب اسلامی فعال و کوشا بود و در تظاهرات شهر مشهد نیز شرکت داشت، برادرش علیرضا در این تظاهرات از ناحیه کتف زخمی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی برادرش در جبهه ها حضور  یافت و این حضور باعث اشتیاق محمد حسین شده و وی با کسب رضایت والدین به آموزش نظامی رفته و سپس درخواست اعزام به جبهه می کند و در نهایت با اصرارهای فراوان در23 مهرسال 1360 به جبهه می رود و کمتر از دو ماه بعد در منطقه لاله زار بستان برادرش علیرضا به شهادت می رسد و او برای تشییع جنازه برادر به یزد فرستاده می شود.

محمد حسین به یزد می آید و چند روز پس از تشییع برادر به جبهه باز می گردد و در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز سازماندهی می شود و در جبهه شوش به پیکار با نابکاران می پردازد و سر انجام در تاریخ28 آذر سال 1360 بر اثر اصابت ترکش به معراج الهی پر می کشد.

وی در وصیت نامه خود چنین می نویسد:

بسم الله الرحمن الرحیم

« بسم رب شهداء و الصدیقین »

« انا لله و انا الیه الراجعون »

سلام بر امام زمان (عج) و سلام بر امام خمینی و سلام بر ملت شریف ایران.

به نام خدای در هم کوبنده ستمگران و به نام خدای یاری دهنده مستضعفان.

ای دشمن! بدان که ملت ما همیشه بیدار و پیروز خواهد بود. ای منافق! ای ستون پنجم! بدان که اگر اسلام در کشوری ریشه نهد دیگر جای تو نیست. ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم، خودت فکر کن ای منافق! که تو در راه چه کسی کشته می شوی، به خاطر احساسات نفسانی و درونیت یا به خاطر شخص و اشخاص، یا برای خدا، معلوم است تو برای شخص و برای احساسات نفسانی و شیطانیت کشته می شوی، چه بیهوده. درود برآن کسانی که راه حق را پیمودند و در آن راه یک قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق کردند.

ای ملت ایران ! هرگز نگذارید فرزندانتان در دامن این منافقین یا ستون پنجم گرفتار شوند. ای ملت ایران ! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد . ای مردم ! هرگز فرزندانتان را به خاطر مال اندوزی و طمع دنیا بزرگ نکنید، که دنیا شما و فرزندانتان را در کام خود فرو می برد و از خدا دور می کند و بازگشت آنها را ناهموار می کند.

ای مردم ! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید ، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از زمین گرم کربلا لبیک گفته اید، به امید اینکه این چنین باشد.

ای کارمند! ای کشاورز! ای کارگر! ای بازاری! ای مردم ایران! کوچکترین کاری که به نفع این مملکت می کنید برای اسلام است، به خدا که چنین است ای مردم ایران! همه مسلمان شوید که مسلمان هستید ، شما هم مسلمان واقعی شوید زیرا این مملکت حکومت امام زمان (عج) در آن استقرار خواهد یافت ، زیرا ظهور امام زمان (عج) در این مملکت است و شما برای استقبال او هر لحظه آماده باشید.

خداحافظ ، به امید پیروزی اسلام برکفر .

وصیتم به پدر و مادرم : مادر عزیزم ! سلام بر تو که شب و روز از کوچکیم خواب نکردی تا من بزرگ شدم ، سلام بر تو ای پدری که بازوانت را شب و روز به کار بردی تا من رشد و نمو کنم و تا این حد برسم و برای زندگی آینده شما پر ثمر باشم ،

 ولی چه کار کنم که نه مال شما هستم نه مال خودم، بلکه هر عضو از اعضای بدن من امانت است و باید آن امانت را قربانی کنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نباید غصه بخورید و از مرگ من بگریید و به زاری بپردازید. زیرا که خدا در قرآن می فرماید: (ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون) (و مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند)

 انشاء الله که این آیه قرآن به شما و دیگر کسانی که در سوگ من نشسته اند قوت و نیرویی عطا کند. ای پدر و مادر ! از دوستان و آشنایان بخواهید که اگر به آنها اذیت و آزاری کرده ام و آنها از من ناراضی هستند مرا ببخشند ، که خدای مهربان مرا ببخشد.

روحش شاد و یادش گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۸
سعید

تفحص 2شهید با یک نشانه


 نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است ن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از نهاست.

تفحص

سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فکه کار مى کردیم. ده روزى بود که براى کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطرافش را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزى مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین تعجب کردم.

مین هاى جلوى پا را خنثى کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از آنهاست.

 دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در کنارشان بود ولى آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده اند.

"شهید على محمودوند"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۶
سعید

شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر


"شهید جلال رییسی" که در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دو باره به آغوش مادر باز گشت.


شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر

مادر این شهید که اکنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند، قامت نحیفش خمیده، چند روزی است که آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیکر بی جان فرزندش "جلال" کرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شکسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می کند.

"هی بخواب جانم، بخواب رودکم" اینها نجواهای مادری است که سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز که مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشک می ریخت.

 آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاک باز می گردد.

آری اینجا بود که اشک همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

کمی آن طرفتر یک نفر زانوی غم را بر کشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و کوله پشتی بود که با خود زیر لب چنین نجوا می کرد:

باز دیشب دل هوای یار کرد

 

 

آرزوی حجله سومارکرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت

 

 

فتح فاو وساقی والفجر ۸

باز محورهای بوکان زنده شد

 

 

برف وسرمای مریوان زنده شد

از دوکوهه تا بلندای سهیل

 

 

برنمی خیزد مناجات کمیل

یاد کرخه رفت و رنج ماند

 

 

قلب من در کربلای پنج اند

کاش تا اوج سحر پر می زدم

 

 

باردیگرسر به سنگر میزدم

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است که خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیکر پاک فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر کشیده بود.

به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه "جلال رییسی" در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیکر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت.

پیکر شهید جلال رییسی سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاک سپرده شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۴۰
سعید

مزاح با فرمانده هنگام خواب


 دو تصویر زیر ، یکی یادگار مزاح همرزمان حسین راحت است که دو سال قبل از شهادتش ، هنگام خواب ، از او گرفته شده و دیگری یادگاری از مزاح او با فرشتگان است.


حسین راحت به تاریخ 18 بهمن ماه 1337 در روستای «فیروز آباد سفلی» متولد شد و در نخستین روزهای عملیات خیبر ، در 9 اسفند ماه 1362 در حالی که فرماندهی محور لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) را بر عهده داشت ، بال در بال ملائک گشود.

دو تصویر زیر ، یکی یادگار مزاح همرزمان حسین راحت است که دو سال قبل از شهادتش ، هنگام خواب ، از او گرفته شده و دیگری یادگاری از مزاح او با فرشتگان است. فرشتگانی که جسم مطهر آن سردار عزیز را به خون غسل دادند و روح پر فتوحش را در موکبی از نور سوار کرده و بر «اعراف» نشاندند تا خستگیِ عمری جهاد و مقاومت را در کند.

گوارای وجود حیدری اش باد

شهیدحسین راحت

سردار شهید حسین راحت

     ( حسین )) روز 18 بهمن ماه 1337 در روستای (( فیروز آباد سفلی )) در خانه ای محقر ، اما با صفا چشم به جهان گشود . یک ساله بود که طعم تلخ بی پدری را چشید و از داشتن پدری مهربان و با تقوا محروم شد . از آن پس ، خواهر بزرگ و مادر پر عاطفه اش ، خلاء وجود پدر را برایش پر کردند و در تربیت او و دیگر فرزندان خانواده ، از هیچ کوششی فرو گذاری نکردند . حسین در روستاهای کوچک ، با شرایط سخت زندگی می بالد و با احساسات لطیف مذهبی رشد می کند . حسین دوازده ساله بود که به خاطر مشکلات زندگی همراه مادر ، خواهر و برادرش ، مجبور می شوند به تهران مهاجرت می کنند و زندگی تازه ای را در این شهر پر هیاهو شروع نمایند . حسین برای تامین معاش زندگی ، که مجبور می شود ترک تحصیل کند و با برادر بزرگش به کار بنایی روی آورد . او در کار بنایی ، قابلیت و استعداد خوبی از خود نشان می دهد و خیلی زود به مهارت قابل قبولی، دست می یابد . علاوه بر کار بنایی ، در رشته های دیگر نیز تجربه و تخصص کسب می کند و مدتی هم در انستیتو تکنولوژی تهران مشغول به کار می شود .

  حسین ، در سال 1354 ازدواج می کند ، ولی دیری نپایید که غم تلخ فقدان مادر را می چشد و مادر مهربان و دوست داشتنی را از دست می دهد .

  فعالیت های شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی

     حسین که با تمام وجود ، مشکلات ناشی از ستم و بی عدالتی رژیم ستمشاهی را چشیده بود ، با شروع انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) نور امیدی در دلش می تابد و آتش خشم مقدسی در درونش زبانه می کشد . او به خاطر احساسات ناب مذهبی اش ،در محافل و مجالس مذهبی حضور می یابد . در هدایت قشر جوان می کوشد و در اکثر راهپیمایی ها همگام با مردم مسلمان ، فعالانه شرکت می کند . روز 17 شهریور 1357 در میدان ((ژاله )) حضور می یابد . در پخش اعلا میه های حضرت امام (ره) سهم بسزایی ایفا می کند . روزهای پیروزی انقلاب ، سر از پا نشناخته و شب و روز در جهت تحقق انقلاب از جان مایه می گذارد .


حسین راحت به تاریخ 18 بهمن ماه 1337 در روستای «فیروز آباد سفلی» متولد شد و در نخستین روزهای عملیات خیبر ، در 9 اسفند ماه 1362 در حالی که فرماندهی محور لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) را بر عهده داشت ، بال در بال ملائک گشود

     فعالیت های شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی

     راحت ، تحقق آرزوهایش را در نهاد انقلابی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مجسم می بیند . از این رو ، به عضویت این نهاد در می آید و پس از گذرانیدن دوره آموزش ، به دنبال غائله کردستان ، برای مبارزه با گروهک های وابسته ، راهی این استان می شود و ایثارگری ها و رشادت های فراوانی از خود نشان می دهد .

شهیدحسین راحت

فعالیت های شهید در دوران دفاع مقدس

     شهید راحت ، هنوز از مبارزه علیه ضد انقلاب داخلی و وابسته خارج فارغ نشده ، برای مبارزه با رژیم متجاوز عراق پس از شروع جنگ تحمیلی ، به جبهه های جنوب اعزام می شود و در جبهه های جنوب ایثارگرانه ، کار آمدی نظامی خود را بروز می دهد و خیلی زود نظر فرماندهان جنگ را به خود جلب می کند .

     شهید راحت پس از مدتی حضور چشمگیر در جبهه های جنوب ، به جبهه غرب می رود و در آن جا به عنوان (( مسئوول خط سومار )) منصوب می شود . در عملیات پیروزمند (( والفجر مقدماتی )) خوش می درخشد . برادر بزرگش در این عملیات و در کنار وی شهادت می رسد و جنازه اش در منطقه می ماند . شهادت، حسین را در راهی که برگزیده ، مصمم و استوارتر می نماید . وی خود را وقف جبهه و جهاد می کند و تنها به هنگام ضرورت برای مرخصی و سرکشی به خانواده ، جبهه را ترک می نماید . در اکثر عملیات ها نقشی پر رنگ و حضوری مؤثر می یابد . در ((عملیات سر پل ذهاب )) پرده های گوشش پاره می شود . جسم او به خاطر روح بزرگش راحتی به خود نمی بیند و از جبهه ای به جبهه دیگر ره می گشاید و از عملیاتی به عملیات دیگر خود را می کشاند تا راحتی روح را در سایه سارسنگر یا پشت خاکریز یا در کنار مین و یا سوت خمپاره ای بجوید و سر انجام به آرامش رازآلود می رسد .    

شهیدحسین راحت

 یادگاری از مزاح او با فرشتگان

 

نحوه شهادت شهید حسین راحت

 شهید راحت ، در عملیات افتخار آفرین (( خیبر )) ، به عنوان فرمانده یکی از تیپ های لشگر 27 محمد رسول الله (ص) وارد عمل شد . سرانجام در روز 9 اسفند ماه 1362 ، در حالی که با عده ای ، با قایق برای شناسایی منطقه رفته بود ، هنگام بازگشت ، مورد اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و قلب واقع می شود و به شهادت می رسد . 

برگی از وصیت شهید

علمای اسلام را دریابید و گمراه نشوید. پیام های رهبر عزیزمان را سرلوحه قرار دهید و بر آن عنایت کنید. پیام های امام مناش الهی دارد.

چون که موسم فتح و پیروزی فرا رسد در آن روز مردم را بنگر که فوج فوج به دین داخل می شوند. آنگاه خدای را حمد و ثناگو و پاک و منزه دار و از او طلب مغفرت و آمرزش نما که او خدایی بسیار توبه پذیر است.

چشم بر مادیات بندید و چشم دل را باز کنید تا جلوه خداوند را نظاره گر باشید به امید آن روز که پرچم اسلام بر فراز جهان به اهتزاز درآید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۲۶
سعید

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


یکی از خادمان شهدا روایت می‌کند:
مادر شهید وارد سالن معراج شهدا شد، به پیکرهایی که جز تکه‌ای استخوان از آنها باقی نمانده بود، نگاهی کرد و در برابر چشمان حیرت‌زده ما مستقیم به طرف پیکر فرزند شهیدش رفت و گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».


مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

معراج شهدا در شهر هزار و یک رنگ ما نقطه اتصال زمین به آسمان است؛ معراج شهدا آخرین ایستگاه انتظار شهدایی است که خودشان سال‌ها پیش مهمان خان رحمت و فیض الهی شده و همسفره سیدالشهدا (ع)‌ هستند و پیکرهایشان را به عنوان عطیه‌ای الهی برای این روزهای ما، روزهای غربت و روزمرگی به امانت گذاشته‌اند.

هر روز در این سرا ولوله‌ای است از عنایات و کرامات شهدا؛ کراماتی که با شنیدنشان جز یقین به زنده‌ بودن شهدا نتیجه دیگری نخواهد داشت. مطلبی که در ادامه می‌آید، روایت «محمدرضا فیاضی» یکی از خادمان معراج از کرامت شهداست.

در سال 1371، سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت «شب گذشته در یک رؤیا، یکی از شهدای گمنام به من گفت «می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است».

به آن سرباز جوان گفتم «در اینجا خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی» آن سرباز رفت؛ صبح که آمد دوباره گفت «آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی‌ام ـ‌ شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و شلمچه را شخم بزنی!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.

با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 به شهادت رسیده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است» به او گفتم «برای شناسایی به همراه مادر به معراج شهدا بیایید»؛ برادر شهید گفت «مادرم تازه قلبش را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد».

اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت «شهید گمنام در اینجا دارید؟» گفتم «بله تعدادی از شهدای تفحص شده در معراج هستند که گمنام‌اند» مادر شهید مفقود گفت «می‌توانم شهدا را ببینم؟» گفتم «بفرمایید».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


مادر شهید رو به ما کرد و گفت «دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند» به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».

برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم «اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، اینجا کار داریم». مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم «الآن می‌توانید بیایید داخل». مادر شهید وارد سالن شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد».

غوغایی در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهید مفقود، گریه می‌کردند؛ مادر شهید رو به فرزندانش کرد و گفت «برای چه گریه می‌کنید؟ این امانتی بود که خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم که استخوان‌هایش را برایم آورده‌اند دوباره امانتی را به خودش تحویل می‌دهم».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۱:۰۳
سعید

مرضیه مرا ببخش و حلالم کن!


به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم، مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله!


آنچه خواهید خواند دو یادداشت از شهید غلامرضا صالحی، قائم مقام لشکر27 محمدرسول الله است که از دفتر چه خاطرات ایشان برگرفته شده :

در این ورق، وصیتی خطاب به فرزندم «مرضیه» می‌نویسم تا اگر روزی نبودم از او رضایت بخواهم، بخواند و پدر حقیر خود را حلال کند:

 مرضیه مرا ببخش و حلالم کن!

«مرضیه! نمی‌دانم به چه علت از سه سالگی تو به بعد، هرگاه تو را در آغوش می‌گرفتم، از روی علاقه و با اینکه واقعا دوستت داشتم ولی به جای نوازش تو را در بغل می‌فشردم و گاز می‌گرفتم، آنگونه که تو عاجزانه و بدون اینکه قادر به دفاع باشی، شیون می‌کردی، هرچند وجداناً از این عمل خود به شدت ناراحت و خشمگین می‌شدم ولی باز هم آن را تکرار می‌کردم در رساله احکام امام امت آمده که اگر فردی فرد دیگری را بدون دلیل و بی‌جهت، کاری کند که بدنش سیاه و آزرده شود، در عوض آن باید دیه (طلا و ...) بپردازد. متاسفانه همان طور که گفتم از روی علاقه و بی‌اختیار، گهگاه به جای بوسه گازت می‌گرفتم، به گونه‌ای که صورتت سیاه می‌شد و این کار به دفعات صورت گرفته، حال نمی‌دانم اگر از دست من راضی نشوی و حلالم نکنی، در روز قیامت باید چه عقوبتی داشته باشم.

فرزندم! علت دقیق اینگونه اعمال را خود نیز نمی‌دانم ولی آنچه به گفته پزشک به نظرم می‌آید، احتمالا اینگونه اعمال ناشی از قطع عصبی است که بر اثر ترکش، در جنگ با عراق، به پایم اصابت کرده و از این بابت، پس از سه سال که می‌گذرد، هنوز درد پا زجرم می‌دهد، احساس می‌کنم که این قطع عصب و درد بر اعصابم فشار آورده، لذا کنترل خود را از دست می‌دهم. به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم - به طوری که ضجه تو بالا می‌رفت- مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله! به درگاه خداوند متعال دعا کن که او نیز مرا ببخشد که به کودکی معصوم و مظلوم، بی‌آنکه قادر به دفاع از خود باشد، آزار می‌رساندم.»

ادامه مطلب رو از دست ندین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۰:۴۰
سعید

شهیدی که با خون خود وضو گرفت


طلبه شهید سبز علی محمد آبادی در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان
(جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه
یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.

شهیدی که با خون خود وضو گرفت

سبز علی محمدآبادی در تاریخ سال 1340 در روستای بدرآباد از توابع بم دیده به جهان گشود.

پس از گذراندن تحصیلات علوم جدید به سبب علاقه فراوانی که نسبت به مسائل اسلامی داشت، در سال 59 به حوزه علمیه قم شتافت و در مدرسه رسول اکرم (ص) ثبت نام نمود و مشغول تحصیل شد و در کنار درس به تهذیب نفس پرداخت.

ایشان از صفا وصمیمیت و سادگی خاصی برخوردار بود و پیش از انقلاب در پخش اعلامیه های امام خمینی (ره)  فردی کوشا بود.

شهید سبزعلی چند بار حتی مورد ضرب و شتم مأمورین خون آشام پهلوی قرار گرفت و پس از انقلاب لحظه ای آرام نداشت و با نهاد های انقلابی مخصوصاً سپاه بم همکاری نزدیک می نمود و در کنار درس برای روشن کردن خطوط انقلاب به نقاط دور دست مسافرت می کرد و در تشکیل انجمن های اسلامی و جلسات مذهبی مخصوصاً در شهرستان بم جدیت می کرد.

در سال 1358 به مدت چهار ماه برای دیدن آموزش نظامی به تهران رفت و چون جنگ تحمیلی صدام تکریتی آمریکائی بر علیه ایران اسلامی شروع شد او مشتاقانه به جبهه آمد

در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان (جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۰
سعید

تمام جرم یک شهید

 مناجات نامه شهید محمدصادق محمدی


خدایا تو بنگر که کدامین نیکوکارتر است ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیل وار به قربانگاه آزمایشی می شتابند و پیروزمندانه جان می دهند. می سوزند تا با کفر نسازند. می روند تا ایمان نرود. می میرند تا چراغ توحید نمیرد. خدایا سرودشان (لااله الاالله) است فریادشان «نصرمن الله» و شورشان «انالله واناالیه راجعون»...

تمام جرم یک شهید

خدایا تو بنگر که کدامین نیکوکارتر است ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیل وار به قربانگاه آزمایشی می شتابند و پیروزمندانه جان می دهند. می سوزند تا با کفر نسازند. می روند تا ایمان نرود. می میرند تا چراغ توحید نمیرد. خدایا سرودشان (لااله الاالله) است فریادشان «نصرمن الله» و شورشان «انالله واناالیه راجعون». نامشان موحد. کتابشان قرآن. پیامشان ایمان. جرمشان قیام. راهشان اسلام. سلاحشان وحدت. درسشان جهاد. مقصدشان شهادت.

خدایا دلاوران قبیله نور در نبرد با ظلمت به پهن دشت روشنایی گام نهادند رفتند تا چون ستاره هایی در آسمان تیره بدرخشند.

خدایا به ابرها بگو بنوازند و به رودها بگو بخروشند. به چشمه ها بگو بجوشند. آری اشک بریزید ای دریاها، ای رودها، ای چشمه ها، ای دشت ها، ای بیشه ها، ای کوهپایه ها و ای قله ها.

از چشم سیلابها جاری کنید، خونابه ها جاری کنید.

خدایا به درختها بگو برگهایشان فرو ریزند و به عقابها بگو پرهایشان را به خون شهیدان رنگین کنند به کبوترها بگو تا پیام خونشان را به خطه های ستم کشیدگان برسانند.

خدایا بازهم به فرشتگانت بگو «انی اعلم مالاتعلمون» خدایا به فرشتگان فلسفه آفرینش انسان را در کربلای خوزستان نشان بده و بگو نظری بر خلفایت بر روی زمین بیندازند و عشق و ایمان و جهد و تلاش و خون جوانان را ببینند.

ای با عظمت به محمد(ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند.

به علی(ع) بگو که شیعیانش چگونه قیام به پا کردند.

به حسین(ع) بگو که خونش همچنان از رگها می جوشد، بگو از آن خونها که دردشت کربلا بر زمین ریخت سروها روئید، ظالمان سروها را سربریدند، اما بازهم سروها روئیدند. بگو که قاتلان همچنان خونها را می ریزند اما هر بار هم سروها می رویند.


الها! چرا خونها را می ریزند؟ جرممان چیست؟

می دانیم که جرمی بجز حب تو نداریم! قرنهاست که غل و زنجیر بر پایمان زدند، زندانها را مأوایمان ساختند، شکنجه گران را همراهمان کردند، پاهای جوانانمان را شکستند تا نروند، زبانشان را بریدند تا نگویند، خونشان را ریختند تا نباشند


الها! چرا خونها را می ریزند؟ جرممان چیست؟

می دانیم که جرمی بجز حب تو نداریم! قرنهاست که غل و زنجیر بر پایمان زدند، زندانها را مأوایمان ساختند، شکنجه گران را همراهمان کردند، پاهای جوانانمان را شکستند تا نروند، زبانشان را بریدند تا نگویند، خونشان را ریختند تا نباشند.

اکنون تو گویی تنمان سرد شده است. چشممان در سوگشان در اشک شناور است. هنوز صدای آن جوانان رشید در گوشمان طنین افکنده است که چه نیکو آیه وحدت می خوانند و چه زیبا آیه شهادت را با خون خود تفسیر کردند.

تمام جرم یک شهید

پروردگارا درد سالهای سال بر سرمان آوار شد و دراین جنگ و در مدخل سنگرها لحظات غمباری جوانانمان، عزیزانمان برایمان گذاشتند و خود بسوی آسمانها پر کشیدند. اینان حر، عمار و ابوذر بودند و در یک کلمه امامی برایمان بودند که به نور پیوستند طلوع فجر را به قله گیتی هر لحظه نمایان ساختند اگرچه خود دراین راه سوختند.

الهی این مجاهدان راستین، این جوانان عزیز، این منادیان ایمان، مظلومان همیشه تاریخ، مردانه به سیاهی شب یورش بردند تا رویش دوباره انسان را به رهبری امامی دلیر به تماشا نشاندند. اما جلادان پیکر پاکشان را با تیغ تباهی دریدند اینان خواستند تا خیزش انسان را بر قله تقوا جشن بگیرند. اما خونریزان پایشان را بریدند و دست شکسته مقاوم ایستادند، پروردگارا اینان که جان بر کف نهادند منادیان توحید بودند، امیدهای انقلاب بودند.

اینان سیاهی شب را به سرخی خون خود شکفتند، ما چگونه اینان را از یاد ببریم؟ اینان که با مرگ خویش حیات را شعوری تازه بخشیدند و در این ظلمت کده چونان نوری خوش درخشیدند تا مشعل انقلاب فروزانتر از همیشه راه مستضعفان را روشن نماید.

خدایا با این همه گرفتاریها می سازیم و چون شمع ذوب می شویم تا بعد از ما ایمان را سر نبرند اما بار خدایا تنها چیزی که از تو می خواهیم این والامقامت، مرجعمان، فقیه مان، اماممان، محور وحدتمان، معلممان این اسطوره مقاومت را تا ظهور حضرت مهدی(عج) نگاهدار. خدایا این خواست ما نیست بلکه خواست تمامی شهیدان گلگون کفن ماست خدایا این دعای همیشگی رزمندگان را که در هر صبح و شام در صلاه و پیکار ورد زبانشان است مستجاب کن.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار

محمد صادق محمدی

مهران 28/01/1363

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۲۹
سعید

راز این پنج شهید


یکی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند که با عنوان «شهدای سادات خمسه کوثر» یاد می‌شوند که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است

راز این پنج شهید

آنهایی که اهل مرور و یادآوری خاطرات آن هشت سال مقدس هستند به یقین بارها و بارها با خاطرات و حوادثی روبه‌رو شده‌اند که خیلی‌های‌شان شبیه به معجزه بوده‌اند، معجزه‌هایی که نمی‌شود انکارشان کرد؛ چرا که هنوز هستند باقی مانده‌هایی از اهالی آن سال‌های پر معجزه که هنوز در حال و هوای آن سال‌ها زند‌گی می‌کنند و گاهی هم از خاطرات معجزه‌وارشان برای ما جنگ‌ندیده‌ها، حرف‌هایی می‌زنند، حرف‌هایی که مثل معجزه عجیب هستند و اما پر از نشانه!

و این‌که چه‌طور می‌شود نشانه‌هایش را پیدا کرد، دیگر بستگی دارد به نوع ارتباط دلی که با صاحبان این معجزه‌وارها یا همان شهدا، می‌توان برقرار کرد.

درست مثل برقراری همین ارتباط دلی با مقبره‌ای ساده و خاکی که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر جاخوش کرده است. مقبره‌ای که معروف به «شهدای سادات خمسه کوثر» است.

آنهایی که اهل رها کردن شهر و راهی شدن به سمت نور هستند، هر بار که می‌خواهند به شلمچه مشرف شوند، با این مقبره و خاک آسمانیش آشنا هستند و 5 شهید ساداتش را نیز زیارت کرده‌اند.

... اما راز این 5 شهید فراتر از 5 نامی است که بر سر در این مقبره‌ ساده و خاکی قرار گرفته است.

پس باید سراغ کسی می‌رفتیم تا اطلاعاتی بیشتر از جست‌وجوی اینترنتی و نقل و قول‌های زائران این مقبره داشته باشد.

با برادر یکی از این 5 شهید گفت‌وگویی انجام دادیم که چهره‌ و حرف‌هایش برای‌مان آشناتر بود؛ سید محمد جوزی:

پس سفره دلت را باز کن تا شاید توشه‌ای از این معجزه‌ نصیب تو و البته دل تو هم بشود!

***

قربانی‌های عید قربان!

راز این پنج شهید

در تاریخ 1/5/1367، در جاده اهواز – خرمشهر که عراقی‌ها آن‌جا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشکر ده سید‌الشهدا درگیر می‌شوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده که عبارت تن برابر تانک در این‌جا مصداق علنی پیدا می‌کند، آن‌هم در صبح روز عید قربان!


قضیه از این قرار است که آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار کامیونی می‌شوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، که تیر مستقیم تانک بعثی‌ها که تا آن‌جا هم راه پیدا کرده بودند به وسط کامیون اصابت می‌کند و خیلی از بچه‌ها زخمی می‌شوند ولی فقط آن 5 سید شهید می‌شوند

 

حدود 200 نفر از رزمنده‌ها در آن‌جا شهید می‌شوند اما سرانجام جاده را از دست دشمنان می‌گیرند.

اما یکی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند که با عنوان «شهدای سادات خمسه کوثر» یاد می‌شوند که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام

آنها ساخته شده است

با نام‌های:

سید علی‌رضا جوزی که فقط 14 سال سن داشت،

سید داود طباطبایی که 2 فرزند هم دارد،

سید صاحب محمدی که در همان روزی که ایشان شهید شدند، برادر دیگرشان هم در غرب و در همان روز به شهادت رسیدند که هر دو متولد کربلا هم بودند و حالا هم اگر سری به قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا بزنید بر روی سنگ مزار این شهید کلماتی را می‌خوانید که از مرگ‌آگاهی‌اش قبل از شهادتش گفته بوده است.

سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی که به گفته و شناسایی دوستان‌شان شناسایی شدند.

فقط این 5 نفر! راز این پنج شهید

قضیه از این قرار است که آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار کامیونی می‌شوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، که تیر مستقیم تانک بعثی‌ها که تا آن‌جا هم راه پیدا کرده بودند به وسط کامیون اصابت می‌کند و خیلی از بچه‌ها زخمی می‌شوند ولی فقط آن 5 سید شهید می‌شوند.

این از نظر من نکته‌ عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمنده‌ها کسی مثل محسن اسحاقی هم بوده که ده‌ها ترکش می‌خورد اما به شهادت نمی‌رسد، گو این‌که فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده که در آن کامیون نشسته بودند، آن‌هم به تعداد 5 نفر!

روحشان شاد و یادشان گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۱۵
سعید

اینها چی داشتن که ما نداریم؟!


در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند

اینها چی داشتن که ما نداریم؟!

در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند و با تفحص آن ها مرهمی بر دل داغدار خانواده های شهدا . بر همین اساس کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت.

بچه ها برای تفحص یارانشان آدابی را برای خود وضع کردند که به قرار زیر است:

آداب و فرهنگ تفحص:

1. دائم الوضو بودن هنگام کار

2. تعیین رمز توسل به یکی از معصومین و اهل بیت علیهم السلام برای عملیات روزانه

3. نذر صلوات برای پیدا کردن پیکرهای مطهر

4. درست کردن جایی بعنوان معراج شهدا و نگهداری شهدای تازه تفحص شده در منطقه

5. برگزاری مراسم توسل، زیارت عاشورا و دعای عهد روزانه در معراج، کنار پیکرهای مطهر

و این هم خاطره ای از تفحص شهدا که تقدیم شما می گردد :


وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم:

«خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....»

پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود:

«عاشقان شهادت»....


روحمان با یادشان شاد و راهشان پر رهرو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۰۴
سعید
سلام به تمامی دوستان خوبم

سلام به تمامی سربازان حضرت امام خامنه ای روحی فداه

به حول و قوه الهی و با کمک چندی از دوستان وبلاگ قاصدک در محیط میهن بلاگ هم فعالیت خودش رو بصورت همزمان با بلاگفا شروع کرده

خوشحال میشم اگر منت بزارید و با نظراتتون من رو مثل همیشه یاری کنید

منتظرتون هستم

مخلص همه یاوران و سربازان حضرت ماه

عبدالزهرا(س)، سعید

آدرس قاصدک در میهن بلاگ    http://www.ghasedak1318.mihanblog.com



۶۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۰۵:۰۲
سعید

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

گزارشی تکان دهنده از محرومیت یک خانواده شهید در کرمانشاه:


جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان استانی کرمانشاه و مردمان آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

شاید این روزها صحبت بسیاری از رسانه ها و مردم بر سر دستمزد های نجومی فلان مجری ورزشی یا فلان بازیگر سینما و فلان بازیکن و فلان وزیر و وکیل است . اما خبر شدیم که خانواده ای در حاشیه یکی از خیابان های شهر کرمانشاه در بدترین حالت در حال زندگی هستند. جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان و مردم آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است.

چندی پیش دکتر کرمی راد نماینده مردم کرمانشاه طی مطلبی در وب سایت خود به بیان گوشه ای از فقر موجود در استان کرمانشاه پرداخته که به نمونه ای از این موارد نیز اشاره نموده بود.

پس از مراجعه به محل مذکور، با خانواده ای روبه رو شدیم که در کلان شهر کرمانشاه درکنار بزرگراه و با چادر زندگی می کردند.

در گفتگو با مادر پیر و خسته آن زاغه از سخنان او متوجه شدیم که ایشان همسر شهید (محمود حسن آبادی قالوق) بوده که به دلیل عدم تامین منابع مالی در پرداخت اجاره بهای مسکن دچار بی خانمانی و خیابان نشینی شده اند و به همراه پسر و عروس (خواهر شهید رضا هرمزی) و نوه های خود در این مکان زندگی می کنند.

جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان استانی کرمانشاه و مردمان آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است.

لازم است که مسئولان محترم وظیفه خود را به عنوان والی هر منطقه فراموش نکنند تا که خدای ناکرده رفتار و اعمالشان، تبدیل به اهانت به مردم رنج دیده و به خصوص خانواده های معظم شهدا نگردد.


زاغه از سخنان او متوجه شدیم که ایشان همسر شهید (محمود حسن آبادی قالوق) بوده که به دلیل عدم تامین منابع مالی در پرداخت اجاره بهای مسکن دچار بی خانمانی و خیابان نشینی شده اند و به همراه پسر و عروس (خواهر شهید رضا هرمزی) و نوه های خود در این مکان زندگی می کنند


تصاویر خود گویا می باشند.

متن انتقادی دکتر کرمی راد نماینده مردم کرمانشاه که در وب سایت ایشان منتشر گردیده است به شرح ذیل می باشد.

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

خانواده ی بیچاره ای از مدت ها در حاشیه جاده کمربندی میدان شهداء در محل سابق کیوسک های میوه فروشی به‌طرف فرودگاه که در حال حاضر فاقد میوه فروشی است زیر یکی از آن اتاقک های بدون حفاظ از جنس ورق فلزی زندگی می کنند .

این در حالی است که در این فصل از گرمای شدید زیر ورق های فلزی ، فاقد برق ، آب و هر نوع وسیله خنک کننده ای هستند . و برای استفاده از آب آشامیدنی تا مزار شهداء می روند و آب آشامیدنی و مصرفی خود را می آورند .

آیا کسی حال و روز این خانواده ای که چندی است به علت عدم پرداخت اجاره مسکن ، صاحب خانه اسباب و اثاثیه آنها را بیرون انداخته و آنها مجبور شده اند زیر کیوسک های خالی میوه فروشی سابق میدان شهداء (مزار شهداء) بطرف فرودگاه زندگی می کنند ، را پرسیده است؟

آیا کسی از مسئولین و دارای بودجه های هنگفت، هست که به این خانواده کمک نماید؟

در این مدت سه چهار هفته آیا تا بحال چند گروه از سوی مسئولین ادارات و یا استانداری و فرمانداری و سایر جاهای مختلف و مرتبط به این خانواده سرکشی کرده اند؟


در این مدت سه چهار هفته آیا تا بحال چند گروه از سوی مسئولین ادارات و یا استانداری و فرمانداری و سایر جاهای مختلف و مرتبط به این خانواده سرکشی کرده اند؟


آیا این خانواده هم مثل بعضی نورچشمی ها مستحق دریافت هدیه از سوی ... تا از این بیچارگی خلاصی پیدا کنند؟

آیا نمی شود از کادوهایی که از قبیل سکه های بهار آزادی ، فرش نفیس ابریشم ، تابلو فرش ، گلیم ، جاجم ، گیوه ، نان برنجی و روغن کرمانشاهی که به گروه ها و آدم های جورواجور تقدیم می شد و فاکتور آن از چلوکباب نخورده گرفته می شود به اینها داد !!؟

آیا گوشه ای از بذل و بخشش هایی که رنگ ریا دارد نمی تواند حداقل پول پیش مورد نیازشان را و یا یک باب از مسکن مهر ساخته شده توسط شرکت نور چشمی (یعنی کیسون) را تامین کند؟

آیا نمی توان بخشی از دلارهایی که در زمانی که در مرز پرویزخان در هنگامی که افتتاح پلی که در نوار مرز ساختند ، به این خانواده تقدیم شود!!؟

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

و یا از آن بسته های پولی که به جای پول ایرانی دلار آمریکایی به خبرنگاران تقدیم می کنند و دلار آمریکایی خرج می کردند تا اخبار موفقیت ایشان را برجسته کنند؟ شاید به دروغ یکبار دیگر نمونه ی صادرات و تجارتی که هم اینک مدیرانش در زندان بسر می برند ، شناخته شوند؟!!

ای کاش رسانه ها و خبرنگاران خبری از وضعیت این خانواده محکوم به فقر تهیه و برای تنویر افکار عمومی منعکس نمایند .

 

البته بعد از رسانه ای شدن این مطلب روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران در تماس با پایگاه 598 ضمن ارائه توضیحاتی پیرامون مشکلات این خانواده شهید، اعلام نمود که بررسی این مورد در اسرع وقت صورت خواهد گرفت.

همچنین با پیگیری خبرنگار این پایگاه در کرمانشاه، مطلع گشتیم که مقامات بنیاد شهید استان بعد از انتشار خبر ذیل در این پایگاه با حضور در محل اقامت این خانواده، در حال بررسی اقدامات لازم برای محل سکونت مناسب برای این خانواده می باشند.

ضمن تشکر از بنیاد شهید و امور ایثارگران، تذکر این نکته ضروری است که پاسداشت مقام شهداء گرانقدر انقلاب اسلامی  با تکریم خانواده های شهداء و ایثارگران، موجبات خرسندی آن ارواح مطهر می باشد و همچنین  نظارت بیشتر بر ادارات استان ها و پیشگیری و تدارک تمهیدات لازم، از بروز این گونه اتفاقات ناگوار، ضروری و اجتناب ناپذیر می باشد.

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۵۰
سعید

1 جعبه خرما و 150 رزمنده روزه‌دار


تیرماه سال 61 با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می‌شدم.....

1 جعبه خرما و 150 رزمنده روزه‌دار

محمدعلی قنبری از رزمندگان دفاع‌مقدس است که خلوص نیت و ایثار رزمنده‌ها را در قالب خاطره‌ای از ماه رمضان توصیف می‌کند.

وی می‌گوید: تیرماه سال 61 با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می‌شدم.

ما را ابتدا به منطقه عملیاتی غرب «سرپل ذهاب محورتپه قلاویز» و بعد از گذشت چند هفت جهت عملیات، به منطقه جنوب کشور اعزام کردند. اولین گروه اعزامی از استان همدان به جنوب کشور بودیم به همین دلیل مورد بدرقه پورشور مردم قرار گرفتیم. بعد از اعزام به اهواز، گروه ما را که یک تیپ پیاده بودیم در یک دبیرستان اسکان دادند. دو سه شب اول که در شهر بودیم به خاطر اینکه به هوای گرم و شرجی جنوب عادت نداشتیم خیلی سخت گذشت. بعد از مدتی به منطقه عملیاتی شرق بصره اعزام شدیم. ما را در یک اردوگاه صحرایی که با چادر درست کرده بودند جهت توضیح فرماندهان و سردسته‌ها به مدت یک هفته نگه داشتند.

منطقه عملیاتی یک خاکریز 8 کیلومتری بود که به شهر بصره تسلط داشت که با شدت و نیروی زیادی محافظت می‌شد. ساعت عملیات یک بامداد و با رمز «یا مهدی ادرکنی» بود. در آن شب بچه‌ها بعد از راز و نیاز و دعا با خدا به نیت پیروزی روزه مستحبی گرفتند. عملیات شروع شد و به یاری خداوند به خاکریز هجوم بردیم و دشمن را زمین‌گیر و خاکریز را به تصرف خود درآوردیم.


خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد


سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد. 48 ساعت با دشمن درگیر بودیم تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند. بعد از 48 ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود که به اردوگاه رسیدیم. بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خسته‌تر بود،دادند.

فرمانده تیپ، برادر «چلوی»‌، شهید شده بود. معاون فرمانده همگی ما را که حدود 140 یا 150 نفر بودیم به خط کرد و گفت:‌ برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می‌توانند، تا فردا صبح تحمل کنند. خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.

همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.

روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۴۲
سعید

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه


او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و...

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»


دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.


باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۳۵
سعید

روایت شهادت حاج همت


رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز کنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع کردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای که توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دکمه‌های پیراهنش را باز کردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم کمر راست کردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه».


حاج همت مظلومانه شهید شد

لشکر را از طلاییه کشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یک حاج همت بود و یک جزیره. از آن روزی که لشکر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند. بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا کشیدند کنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو کنار خاکریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا کنند.».

بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه کن.».

آن موقع فکر می‌کردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشکر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب. بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی کردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی که حاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌کردند. جزیره یکپارچه آتش شده بود.

آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان کردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... کارمان که تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یک راست راندیم طرف قرارگاه لشکر، تا گزارش کار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم.

یکباره دیدم یک جنازه وسط جاده افتاده. سرعت کم کردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده. این ماشین‌ها تند می‌روند. یک وقت له‌اش می‌کنند.».

پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش کنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یک بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.».

سوار شدیم و یکسره راندیم تا قرارگاه، پیاده که شدیم، چند تا از فرمانده لشکرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۱۶
سعید

احکام چای خوردن در جبهه

اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو قند


ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما  به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم  عمرا  اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید!  گفتند جیم می زنیم  می رویم  و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را پشت سر یک امام جماعت دیگر بخوانید من حاضرم به تنهایی همه شما را به فیض برسانم


احکام چای خوردن در جبهه

ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما  به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم  عمرا  اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید!  گفتند جیم می زنیم  می رویم  و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را پشت سر یک امام جماعت دیگر بخوانید من حاضرم به تنهایی همه شما را به فیض برسانم .

جماعت هم پذیرفتند (هانی ) هم رفت بچه های خرمشهر را آورد در صراط مستقیم ....! من هم رفتم جلو ایستادم و اسلحه را گرفتم با بچه ها هماهنگ کرده بودم که زمانی که من شرف حضور می آورم جماعت از ته حلق فریاد بزنند ( صل علی محمد یار امام خوش آمد ) جو گیر شده بودند و البته از حضور تاریخی من با پرتاب پوتین، قند و غیره ... (علی الخصوص غیره ....) استقبال کردند من هم مراتب تشکر را به جا آوردم و برای حفظ جان و مال و... جماعت را به نشستن دعوت کردم ناگهان به اهمیت بادی گارد که این جماعت شرق زده! به آن محافظ گویند پی بردم در اندک زمانی به مقدار دو محافظ که عبارت از : شهید امان دادی سمت چپ و شهید تقی پور که داوطلبانه محافظ  سمت راست  من شده بود اطراف من را گرفتند . من هم که از همه دشمنان در امان شده بودم سینه را صاف کردم و گفتم :

بسم الله الرحمن الرحیم . برادران اینجا جنگ است لذا معنی ندارد که دو خطبه داشته باشیم ممکن است 2 یا 4 یا 10 تا خطبه داشته باشیم  بستگی به خطیب دارد خطبه اول راجع به موضوع مهم و حیاتی احکام (چای ) است اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو ، باید به شک اعتنا نکرده و.... و بعد بچه ها را به شکیات نماز بردم . خطبه بعدی و الی آخر................


بسم الله الرحمن الرحیم . برادران اینجا جنگ است لذا معنی ندارد که دو خطبه داشته باشیم ممکن است 2 یا 4 یا 10 تا خطبه داشته باشیم  بستگی به خطیب دارد خطبه اول راجع به موضوع مهم و حیاتی احکام (چای ) است اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو

*********

در عملیات کربلای 5 نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.

ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن

حضور داشتند،نشسته بودیم. سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کرد

تا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکدها !»

اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت آقای شوشتری ریخت .

یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .

بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان

گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»

گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم
نمی شد او را بزنم !!»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۳۴
سعید

عملیات بی برگشت !

قسمت 14 :

عملیات بی برگشت :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسئولین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه ی عملیات، منطقه ی پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ی ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود و انتظار می کشید.

شهید برونسی

یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند؛ برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟

پرسیدم: چیه؟

گفتند: خلاصه اش اینه که توی این مأموریت، برگشتی نیست.

یکی شان زود گفت: مگه اینکه معجزه بشه.

گفتم: بگین تا بدونم مأموریتش چیه.

گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ی ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.

لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله 1 با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاری خدا، درصد پیروزی مون هم می ره بالا.

ساکت  بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره ی دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟

گفتم: بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.

شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.

با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدم ها را محکم بر می داشتند و  . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۰۳
سعید

شناسایی شهیدگمنام بعداز21 سال 


شهید عزت الله کیخا بعد از بیست و یک سال گمنامی در رؤیای صادقه پدرش خود را معرفی می نماید و قبرش را در مزار شهدای گمنام روستای گردکوه مهریز یزد می یابند و تمامی علائم گفته شده در رویای صادقه به صحت می پیوندد.


شهیدگمنام بعداز21 سال شناسایی شد

این بار نیز خبر شهادت شهید عزت الله کیخا توسط همرزم شهیدشان «شهید سید حسین حسینی» به گونه ای دیگر و در عالم خواب پس از بیست و یک سال به پدر شهید داده می شود  و در عالم رویا به ایشان گفته می‌شود فرزندشان شهید عزت الله کیخا بیست و یک سال پیش در ماهوت  به شهادت رسیده و در مزار شهدای گمنام مهریز یزد به خاک سپرده شده اند. پدر شهید با توجه به اینکه خواب و رویا سندیت و حجیت ندارد به آن توجهی نمی کنند که پس از گذشت چند ماه از رویای اول مجدداً «شهید سید حسین حسینی» به خواب پدر شهید می آیند و در عالم خواب ایشان را به مزار شهدای مهریز یزد برده و مدفن فرزندشان را با تمام جزئیات و مشخصات  موجود به ایشان نشان می دهند.

در سال 66 قبل از شروع عملیات به اتفاق عمو و پسر عمویشان عازم مناطق جنگی می شوند که در اثنای عملیات پسر عمویشان (شهید عزت الله کیخا) در منطقه  ماهوت  مفقودالاثر  می شوند. قبل از این حادثه نیز برادر شهید عزت الله (شهید اکبر کیخا) در عملیات بیت المقدس به شهادت می رسند که خبر این  شهادت توسط همرزم ایشان
«شهید سید حسین حسینی» به پدر شهید داده می شود

و در همان حال  برای شهیدان  زیارتنامه و فاتحه می خوانند  پس از این واقعه پدر و مادر شهید به اتفاق همسر و دو فرزند شهید که  مدت بیست و یک سال در انتظار  ایشان بودند به همراه تعدادی از اقوام ایشان به قصد یافتن مزار این شهد بزرگوار از گرگان راهی استان یزد و شهر مهریز می شوند و سه مزار شهدای گمنام  موجود در شهر مهریز را مورد بررسی قرار می دهند  که نهایتاً مزار پاک شهید عزت الله کیخا را با تمامی مشخصات و جزئیات گفته شده در روستای گردکوه مهریز می یابند، در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رویای خود می افتد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع جنازه و دفن می کنند در حالیکه دو گل لاله روی مزار ایشان روئیده اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۲۴
سعید

پیمان 15 برادر در جبهه


 با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم .اگر رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم ، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی.


پیمان 15 برادر در جبهه

نوشتن پیمان برادری و شفاعت در زمان جنگ ، میان رزمندگان امری رایج و دل‌چسب بود . خواندن این پیمان نامه ها ، امروز برای حال و هوای ما دنیا زده گان بسیار ضروری است. شاید با مرور چنین اسنادی، این روزها هم جوانانی پیدا شوند و چنین پیمان هایی با هم ببندند. باور کنیم که راه شهادت هنوز باز است، به شرط آن که ...

آن چه خواهید خواند شفاعت نامه ای است میان بچه های لشکر 5 نصر خراسان.از 15 نفری که پای این پیمان را امضا کرده اند ، 10 نفر به شهادت رسیده اند. خوش به حال آن 5 نفر. عجب گنجی زیر سر دارند.

روحمان با یادشان شاد

بسمه تعالی

بنام کسی که قلوب مسلمین را به همدیگر نزدیک می کند

با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم . با تو در راه خدا و عهد کردم با خدا و فرشتگانش و کتاب هایش و رسولانش و پیغمبرانش و امامان معصوم علیهم السلام بر این که اگر من از اهل بهشت و مشمول شفاعت بوده باشم و رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی.

ساقط کردم از تو جمیع حقوق برادری را غیر از شفاعت و دعا و زیارت

[شهید] محمد رضا عبدی – [شهید] خالق زاده – [شهید] سید حسین دولتی – [شهید] حسین محمد زاده – [شهید] محمد رضا پلنگی – [شهید] علی بهبودی – [شهید] محمد علی دوستی – [آزاده] علی عسگری – [شهید] علیرضا نجفی – [جانباز]محمد صمدی – [جانباز] فکور – [شهید] مجتبی مطیع – [شهید] جواد حلوایی – [جانباز] محمد یوسفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۱۷
سعید

جانبازی دیگر در کنج خرابه ها


 روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه های نورآباد؛ روایتی از مردی که روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در کنج خرابه ای روزگارش شده قرص های اعصاب و حسرت شهادت


جانبازی دیگر در کنج خرابه ها /عکس

برای دیدن "هوشنگ سواری" که این روزها همرزم هایش هم او را به سختی می شناسند باید مرد راه بود و جاده ای که ما را به نورآباد می برد، جایی که همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لاله های پرپر شده ای که این روزها کسی سراغشان را نمی گیرد.

قرار نبود که برویم؛ ولی نمی دانم چطور شد که راهی جاده شدیم. با خودم فکر می کردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمنده ای که مدال افتخار ده‌ها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه می تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.

خانه ای که خانه ای نیست ما را فرامی خواند...

کوچه های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی می رسیم که قرار بود برسیم. خانه ای که خانه ای نیست ما را فرا می خواند؛ برای وارد شدن به خرابه ای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می خوانند اجازه می گیریم و وارد می شویم.

حیاط خانه را خاک و علف های هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست که بخواهیم از آن سراغ موزائیک و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و کاه گلی زمینی را احاطه کرده اند تا شاید خرابه ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.

دروغ چرا؟! اولش کمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساکنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند که چه چیزی ما را انتظار می کشد ولی فکر نمی کردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد.

هوشنگ سواری" می گوید که برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کرده اند. ولی چرا درصد نمی زنند خودش هم نمی داند

و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد...

وارد خانه می شویم؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۰۹
سعید

شهید به فریادم رسید


یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه‌های هم‌سن‌وسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچه‌ها بازی کن.
دلشوره داشتم...

شهید به فریادم رسید

برای شهید: علیرضا نظری

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه‌های هم‌سن‌وسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچه‌ها بازی کن. دلشوره داشتم.

شیشه دست زینب را پاره می‌کند و زینب خون را که می‌بیند جیغ می‌کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل می‌کند و به طرف خانه ما می‌دود بچه‌ها میگن که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همین‌طور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول برمیدارد و زینب را بیمارستان میبرد. دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه می‌اورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم. ازینکه این طور همسایه‌ای دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب.

شب شوهر شهیدم، پدر زینب ، به خواب زن همسایه میاد. و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی زن همسایه میگه از خدا بخواه همیشه هوای مارو و بچه‌هام و داشته باشه. شهید میگه باشه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم. زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه‌اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه‌های شهدا رو دوست دارم.

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره و در کنار یک رود خانه برای استراحت و تفریح چادر میزنن، یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست با دلشوره و دلهره به کنار رودخانه که جیغ دختر و افتادنش توی رود یکی میشه، سرعت آب زیاده و کسی حتی پدر دختره جرئت پریدن داخل آب رو نداره،
 
 ناگهان مادر یاد شهید می‌افته و با نام شهید رو فریاد میکنه، شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی‌ها چیه، کی رو صدا میکنی، زن همینطور بی‌اعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه بچه‌ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن،
 
 مرد دوباره رو سر زنش داد میکشه، ناگهان دختر به حاشیه رود به یک شاخه گیر میکنه و سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا رو سفیدم کردی، ممنون شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند. مرد شرمنده میشه
 
مثل اونایی که رو داشبورد ماشین‌هاشون یه بر چسب زدن که نوشته
«شهدا شرمنده‌ایم»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۵۱
سعید

شهدایی که با خمپاره افطار کردند


 آفتاب سوزان بر خط پدافندی در منطقه شلمچه می‌تابید و منتظر آمدن دو تا از بچه‌ها برای تحویل گرفتن پست نگهبانی بودیم؛ اما دیر کردند؛ وقتی برای جویا شدن احوال آن‌ها به سنگر نگهبانی رفتیم، با پیکرهای بی جانی روبرو شدیم که بر اثر موج خمپاره 60 با زبان روزه به شهادت رسیده‌اند.


شهدایی که با خمپاره افطار کردند

ماه مبارک رمضان فرصتی برای رسیدن به قله عبودیت و بندگی است؛ جبهه‌ها در هشت سال دفاع مقدس از این فیوضات مستثنی نبود؛ چه رزمندگان در حالی که روزه‌دار بودند با لب‌هایی تشنه و غرق در خون به ملاقات خدا رفتند.

اسماعیل زمانی که از دوران نوجوانی با برادر شهیدش «مهرداد زمانی» در جبهه حضور پیدا کرده، امروز از روزهای ماه رمضان در جبهه‌ها و 4 تن از هم سنگرانش که با خمپاره 60 افطار کردند، روایت می‌کند.

در دوران دفاع مقدس رزمندگان سعی می‌کردند از فیوضات ماه بیشترین بهره را ببرند؛ در برخی جبهه‌ها به دلایل مختلف که نیروها تا 10 روز در جایی مستقر نبودند و بنا به استراتژی جنگ و دستور فرماندهان، گاهی امکان روزه گرفتن برای رزمندگان فراهم نمی‌شد که آن‌ها حسرت این موضوع را می‌خوردند، اما چون وظیفه حفظ اسلام بود، تابع شرایط بودند.

بعد از عملیات «کربلای 5» و «والفجر 8» از منطقه شلمچه تا خط کوشک، خط پدافندی بود؛ در سال 1366 و مصادف با 25 شعبان در آن منطقه مستقر بودیم؛ منطقه‌ای با دمای بالای 50 درجه و رطوبت بسیار بالا.

اکثر رزمندگان روزه بودند؛ روزه گرفتن در دوران دفاع مقدس با روزه گرفتن امروزی و وجود تجهیزات سرمایشی خیلی متفاوت بود. بچه‌ها برای خنک شدن در سنگر نگهبانی که درون زمین حفر شده بود، نی روییده در آب را می‌بریدند و به دریچه‌های دیده‌بانی روی دیواره سنگر نصب می‌کردند و برای خنک شدن بادی که داخل سنگر می‌وزید، کمی آب روی نی‌ها می‌پاشیدند.

برای سحری ساعت 3.5 بامداد تویوتا با یک دیگ غذا وارد منطقه می‌شد؛ تدارکات سعی می‌کرد در انتقال ظرف‌ها صدایی بلند نشود که رزمنده‌هایی که خواب بودند، بیدار شوند؛ اوج ایثار و از خودگذشتگی یادگار جبهه‌ها بود؛ برخی رزمنده‌ها به سرعت سحری می‌خوردند تا پست خالی نماند و دوستان دیگر بتوانند سحری بخورند.


پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش می‌افروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم می‌کرد. موقع افطار که می‌رسید، بچه‌ها را دور سفره جمع می‌کرد و می‌گفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی می‌چسبد». سفره‌ای بی‌ریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر می‌کردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت

پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش می‌افروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم می‌کرد. موقع افطار که می‌رسید، بچه‌ها را دور سفره جمع می‌کرد و می‌گفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی می‌چسبد». سفره‌ای بی‌ریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر می‌کردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت.

همان روزها به همراه یکی از دوستان در پست نگهبانی بودیم؛ قرار بود بعد از ما شهید «پرویز غدیری» و شهید «عبدالرضا خیرالدین» جایگزین شوند؛ ساعت 12 بود و در فاصله 60 متری با عراق مستقر بودیم؛ هوا بسیار گرم بود و منتظر آمدن دوستان و جایگزینی برای پست نگهبانی بودیم. مدتی گذشت اما آن‌ها نیامدند.

برای جویا شدن علت، به محل استراحت آن‌ها رفتیم؛ به محض کنار زدن پتوی نصب شده به در سنگر، دیدم دوستان دراز کشیده‌اند اما صدایی از آن‌ها نمی‌آید؛ متوجه شدم خمپاره 60 از داخل دریچه وارد سنگر شده بود و شهیدان «پرویز غدیری»، «عبدالرضا خیرالدین»،
«سید محسن موسوی» و یکی دیگر از شهدا که اسمش در خاطرم نیست،
بر اثر موج گرفتگی به شهادت رسیده بودند.

روحمان به یادشان شاد

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۲
سعید

گازهای شیمیایی با بدن چه می‌کنند؟


 یافته‌های پزشکی نشان می‌دهد که مصدومیت با گازهای شیمیایی در ابتدا با عوارض پوستی، چشمی و ریوی همراه است، اما با تداوم آن ممکن است بیماری‌های دیگری نظیر عوارض خونی یا اشکال در سیستم لنفاوی نظیر سرطان‌ها در فرد بیمار پدید آید


گازهای شیمیایی با بدن چه می‌کنند؟

یافته‌های پزشکی نشان می‌دهد که مصدومیت با گازهای شیمیایی در ابتدا با عوارض پوستی، چشمی و ریوی همراه است، اما با تداوم آن ممکن است بیماری‌های دیگری نظیر عوارض خونی یا اشکال در سیستم لنفاوی نظیر سرطان‌ها در فرد بیمار پدید آید.

گازهای شیمیایی در ریه‌ها، عوارض سختی را ایجاد می‌کند. اصلی‌ترین مشکل التهاب در مجاری بزرگ تنفسی است که منجر به برونشیت یا تنگی مجاری ریز ریه می‌شود که با متورم شدن آن‌ها تنفس به سختی و با مرارت بسیار انجام می‌گیرد.

دستگاه تنفسی این‌گونه مصدومان نسبت به کوچک‌ترین آلودگی نظیر آلودگی هوا و حتی بوی تند ناشی از عطر و ادکلن‌هایی که مردم به طور معمول استفاده می‌کنند، بسیار حساس است؛ بنابراین می‌توان گفت که واقعاً جایی برای تنفس این افراد وجود ندارد.

گاز خردل یکی از شایع‌ترین عواملی است که به عنوان سلاح شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است. با تماس ذرات گازی شکل با ریه، بیمار دچار سرفه‌های قطاری می‌شود که ابتدا بدون خلط بوده ولی به تدریج خلط نیز به آن‌ها اضافه می‌شود و به تدریج ریه فرد از کار می‌افتد. از عوارض مزمن اثر گاز خردل بر ریه‌ها می‌توان به برونشیت مزمن فیبروز ریه، آسم، برونشکتازی، تنگی نفس موضعی در تراشه و برونش های اصلی و سرطان ریه اشاره نمود.

متأسفانه قسمت عمده‌ای از آسیب‌های ایجاد شده در ریه به دنبال تماس با گاز خردل غیرقابل برگشت است و تلاش درمانی در این بیماران فعلاً در محدوده کنترل علایم تنفسی، کاهش عوارض و درمان عفونت‌های ریوی و جلوگیری از پیشرفت ضایعات ریوی است.


گاز خردل یکی از شایع‌ترین عواملی است که به عنوان سلاح شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است. با تماس ذرات گازی شکل با ریه، بیمار دچار سرفه‌های قطاری می‌شود که ابتدا بدون خلط بوده ولی به تدریج خلط نیز به آن‌ها اضافه می‌شود و به تدریج ریه فرد از کار می‌افتد

خردل بر روی پوست نیز اثر می‌گذارد، در حقیقت پوست از اولین اعضای بدن است که در معرض گاز خردل قرار می‌گیرد و به علت وسعت آن در مقایسه با سایر اعضا معمولاً بیشترین آسیب را نیز متحمل می‌شود. این گاز موجب ایجاد تاول می‌شود.

مایع تاول ابتدا شفاف بوده ولی بعداً زردرنگ و منعقد می‌شود. این تاول‌ها امکان دارد به راحتی پاره شوند.

سوختگی عمیق هم ممکن است رخ دهد که می‌تواند موجب عفونت یا از بین رفتن پوست شود.

چشم‌ها نیز از گاز خردل در امان نیستند و آسیب‌های جدی پیدا می‌کنند. عوارض گازهای شیمیایی بر چشم به گونه‌ای است که عروق جدید در چشم و اشکال در غدد مترشحه اشک ایجاد می‌شود و همچنین فرد آسیب دیده همیشه احساس سنگینی یا وجود جسم خارجی در چشم دارد. برخی التهاب‌ها و تورم‌های چشمی به زخم‌های قرنیه و کاهش بینایی و حتی در برخی از موارد به نابینایی منجر می‌شود. عوارض این گازها بر پوست شامل خارش و خشکی پوست می‌شود و همچنین نوعی از التهاب پوستی را ایجاد می‌کند که ممکن است سالیان سال فرد را آزار دهد.

در حقیقت آثار گازهای شیمیایی تنها محدود به علایم فوری آن نیست. در مطالعه‌ای که بر روی مصدومان شیمیایی ایران صورت گرفته دیده شده است کل سیستم ایمنی بدن، خصوصاً ایمنی سلولی، خونی و سلول‌های کشنده طبیعی موجود در خون، بعد از مسمومیت با خردل دچار اختلال می‌شوند که این می‌تواند توجیهی برای بالا بودن میزان عفونت‌های راجعه و بدخیمی در بیماران شیمیایی باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۶
سعید

اکبر کاراته و الاغش در جبهه


اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.

سر الاغ توی سطل شربت بود!


اکبر کاراته و الاغش در جبهه

اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شده‌ای رو از خونه خرابه‌های آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!

یه بی‌سیم می‌انداخت پشتش و به بچه‌ها سواری می‌داد و ازشون پول می‌گرفت. یه روز بچه‌ها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچه‌ها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بی‌سیم زدن به اکبر کاراته:

-اکبر اکبر

-اکبر به گوشم

-اکبر بچه‌ها تشنه‌اند، آب می خوان

-به درک که تشنه‌اند!

-اکبر بچه‌ها خسته‌اند، دارن می‌میرن

-به درک که دارن می‌میرن! چی می‌خواید؟

-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار

-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!

اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.

سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچه‌ها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»

اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»

این‌بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی‌خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»

لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن. دوره‌اش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.

حالمون بهم خورد! دست‌وپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمن‌شیر.

اکبر کاراته جیغ می‌زد: «تو روخدا. خفه می‌شم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من می‌خورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو می‌گیرم!»


 اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»

این‌ بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»

لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن و ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۳
سعید

آن که به ولایت اعتقاد ندارند بر من نگرید

شهید موحد دانش: شهید عزادار نمی‌خواهد، رهرو می‌خواهد


برادران عزیز، برادری داشتم  که در راه خدا فدا شد، قبلاً در وصیتنامه‌ام با او صحبت و درد دل می ‌کردم. اکنون به شما توصیه می ‌کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که، حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
استفاده های دیگر از نام شهدا

سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می ‌لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی‌ بینم. وقتی به قلبم رجوع می‌کنم. غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی‌ یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه می ‌خواهم که تا مرا نیامرزیده‌است از دنیا نبرد.

 پروردگارا با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم. الهی بنده‌ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد؟ خدایا توبه‌ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم.

 مردم بدانند راهی را که در آن گام نهاده‌ایم که همانا راه حسین (ع) است به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست و پیشاپیش امام زمان فی سبیل الله پیروز خواهد شد.

پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم (بهشت) نصیبشان می‌ کند.

شما خوب می ‌دانید که شهید عزادار نمی ‌خواهد، رهرو می‌ خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم، شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.

من و علی و جنگ

مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی ‌توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 تن شهید نمود. پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدیها و ناسپاسی ها که به شما کردم مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.

برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا فدا شد، قبلاً در وصیتنامه‌ام با او صحبت و درد دل می‌ کردم. اکنون به شما توصیه می ‌کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که، حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.

پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.

والسلام

علیرضا موحد دانش / تاریخ نگارش 17/11/61

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۰
سعید

من و علی و جنگ

یادبودی از اولین فرمانده لشگر سیدالشهدا(ع)

چگونگی تشکیل تیپ سیدالشهدا(ع) در تیرماه 61


 علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند....


من و علی و جنگ

حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایق‌ترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچه‌هایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلی‌ها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آن‌ها می‌دانستند که در کنار او آرامش دارند و می‌توانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند.

قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد.

روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه دار شود.

علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۳۲
سعید

مادر سند شهادت فرزندش را امضا کرد


شهید بزرگوار یحیی ابراهیمیان، در سن 18 سالگی به شهادت رسید. او در شب احیا به دنیا آمده بود و در شب احیا هم شهید شد.


مادر سند شهادت فرزندش را امضا کرد

بسیاری از مادران و پدران شهید قبل از شهادت فرزندانشان خواب‌های صادقه‌ای در مورد شهادت می‌بینید. مادر شهید "یحیی ابراهیمیان" هم یکی از این خواب‌های صادقه را دیده است او می‌گوید: شب قبل از شهادت یحیی خواب دیدم سید بزرگواری که دفترچه ای در دست دارد به سمت من آمد و به من گفت نام پسرت در این دفترچه نوشته شده است باید این دفترچه را امضا کنی. من به او گفتم من امضا بلد نیستم . سید گفت: انگشت بزن و من انگشت زدم .

فردای آن‌روز به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم یحیی من شهید می شود اما کسی باور نمی‌کرد بعضی‌ها هم به من می‌خندیدند. همان روز خبر رسید که یحیی شهید شده است...

فردای آن‌روز به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم یحیی من شهید می شود اما کسی باور نمی‌کرد بعضی‌ها هم به من می‌خندیدند. همان روز خبر رسید که یحیی شهید شده است

این شهید بزرگوار در سن 18 سالگی به شهادت رسید. او در شب احیا به دنیا آمده بود و در شب احیا هم شهید شد.خانه این شهید در روستای موچنان 80 کیلومتری مشهد - قوچان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۶
سعید

عملیات مورچه های کم‌خون

سنگر


 ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود


ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچه‌ها در گوشش می‌خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است، به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس‌نفس می‌زد. مکثی کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: یکی زخمی شده، خون زیادی ازش رفته. پاشید بروید بهداری؛ خون لازم دارند.

مجتبی با لحن آرامی پرسید: کی بوده؟

مجتبی همیشه تو این جور کارها پیش‌قدم بود و پدر خودش را درمی‌آورد. نیم‌خیز شد بالای سر یونس و تکانش داد.

ـ پاشو! پاشو! عملیات است.

یونس بیدار شد، با دست دهان و دماغش را مالید و پرسید: چی شده؟

و بعد تلپی افتاد سر جای اولش. گفتم: خستگی جناب‌عالی درآمد؟

مجتبی قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد. سه نفری شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون رفتیم. عصر گرمی بود. تا بهداری راه زیادی نبود. مجتبی گفت: روزی مورچه‌ای می‌رود خون بدهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۲
سعید

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...


عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابر بهار گریه می کنه. نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند


آخرین اسیر

عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابربهار گریه می کنه.

نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.

رفتم پیشش و سلام کردم. نگاهی به من کرد و به درد دل کردن با صاحب قبر ادامه داد.

مردی با موهای سفید و فقط با یک دست، قامتی شکسته و با نگاهی غمگین که نشانه هایی از سال های جنگ داشت.

سر حرف که باز شد، به عکس جوان بالا سر قبر اشاره کرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود که رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش کردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...

وقتی پیداش کردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را که برای سوزوندنش روشن کرده بودن را خاموش کردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می کشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».

سنگ هارو از روش کنار زدم و گفتم: بابایی من رو نکش، من تو رو تازه پیدا کردم..

گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...

پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه کودکی، نه نوجوانی، حالا که جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...

با صدای گرفته از کنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم که توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا کردند و برای همیشه گمنام شدند...

شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۰۸
سعید