قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!


 تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود


مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!

آن چه خواهید خواند روایتی است از  فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر . بی شک با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد شد :

قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم.

حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم : نه سمت راست ما لشکر 25 کربلاست. گفت: ما بین شما و 25 کربلا هستیم. تو ناراحت نباش.

با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.


به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود

دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.

شهید علی عرب

یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود.

 گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.

تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو.

گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم.

 علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد. حاج قاسم به من
می گوید آفرین...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۸:۴۴
سعید

اینجا مدفن کسی است که...


نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است

شهید حسن تهرانی مقدم

نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است. هر چند که سید شهیدان اهل قلم چه خوش در مورد این افلاک نشینان عند ربهم یرزقون گفت که : "پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و بادِ زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است"

ولی رهبرا ما پیمان بستگان با تو، غم 40روز دوری از یار عزیزت را تسلیت می گوییم و از تو می خواهیم به آن بزرگ سفر کرده سلام ما را همراه با باد صبا برسانی  و ضمن رساندن عرض تسلیت بگویی که جوان و پیر ما دست به دعا برداشته که : اللهم عجل لولیک الفرج

بیا بیا که وقتی به گلزار شهدایمان در تمام نقاط ایران پا می گذاریم گویی با گوش جان می شنویم ندایی که هر کدام سرداده اند و انتظار را برایمان به معنا کشیده اند که خدایا اگر میان من و امام زمانم مرگ که قضای حتمی توست جدایی افکند، پس با ظهورش مرا از قبر برانگیز در حالی که کفن پوشم و شمشیرم را از نیام برکشیده و لبیک گویان دعوتش را که بر تمام مردم عالم لازم الاجابه است، اجابت کنم .


ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش... او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.چه عاقبت نیکویی ...

آری... چهل روز پیش شهدای بهشت‌زهرا آمده بودند برای استقبال از سرداری که سرانجام برات شهادتش را از سیدالشهدا گرفت.

اینجا قطعه 24 گلزار شهدای بهشت آرامش است. اینجا شهید تهرانی مقدم در کنار سرداران پرافتخار 8 سال دفاع مقدس همچون  چمران، فکوری، باقری، بروجردی، موحد دانش و ... سربلند آرمیده و به درگاه ایزدمنان زمزمه می‌کنند: خونین پروبالیم خدایا بپذیر هر چند که شکسته بالیم مارا بپذیر.

شهید حسن تهرانی مقدم

ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش...

او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.

چه عاقبت نیکویی ...

 

و در وصیت نامه اش نوشته بود :

«روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.»

و انشاءالله روی قبرهایشان می نویسیم به درک واصل شده توسط موشک هایی که پدر موشکی ایران ساخت و خواست اثری از اسرائیل نماند.

 

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۴
سعید

میرزا بنویس در جبهه


دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا!

میرزا بنویس در جبهه

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش کرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا که پیدا کردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.


همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام.

 ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم...

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری کنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

ساکت که شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۲۶
سعید

بازم از شلمچه بگو


همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

بازم از شلمچه بگو

شاید ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرم که بریم بیمارستان.

بیمارستان ساسان.

دروازه بزرگ باغ شهادت!

"ته خط" همه جانبازان.

هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!

باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!

وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!

در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک 10 شب بود.

آرام خفته بود در بستر.

شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.

می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟

خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم.


ملتمسانه گفت : - بازم بگو...بگو...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم : دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت : از شلمچه... بازم از شلمچه بگو.


از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

از شهید حاج "محسن دین شعاری".

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو ... بازم بگو ...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه ... بازم از شلمچه بگو ...

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ ... ما داریم میریم ...

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو ...

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!

رنگ به رنگ شد.

اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم ... نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن ...

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

"غلام رضا مدنی" از بچه های گردان تخریب ... آسمانی شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۴
سعید

هنوزهم شهادت نامه امضا می شود!


بچه های «کربلای 5» درشب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی کردند، شعارشان این بود:«کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است»


شهید

از بس قشنگ می گفتند:«هرکه دارد هوس کرب و بلابسم الله»، که نمی شود از محرم نوشت و یادی از شهدا نکرد. شهدای ما شهادت نامه شان را درهمین شب های محرم، به امضای سیدالشهدا می رساندند. شهادت، حاجت شهدای ما بود از امام حسین. حاج قاسم بارها حاجت روا شده و بارها شهادت نامه اش امضا شده. حسین، بعضی ها را چند بار می برد؛ آهسته و پیوسته می برد و طولانی تر و عاشقانه تر می کند شهادت شان را.

به هرحال، ما زمینیان هم شهید و شاهد و شاهد شهیدان، می خواهیم یا نه؟! حالیا! شهدا آنقدر برای خون خدا گریه می کردند، که اباعبدالله، ولو یک بار هم که شده، امضا کند شهادت نامه شان را. تا این امضای سرخ را نمی گرفتند، نمی رفتند.

همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت». محرم، بهار خون است و مگر نه آنکه شهدای ما در موسم عاشورای جبهه ها، دل به نسیم کربلا بسته بودند.

یاد زیارت عاشورایی که می خواندند به خیر! نمی دانم جای آنها میان ما خالی است، یا جای ما میان آنها. اصلا ببینی یادی از ما می کنند؟ لااقل همین اندازه که ما به یادشان ایم! نمی دانم آنجایی که الان شهدا «عند ربهم یرزقون» اند، محرم فرا رسیده یا نه. یک شب با ما فاصله دارند، یا بیشتر. نزدیک اند به ما یا دور. شاید ما به آنها دور باشیم، اما آنها به ما نزدیک.

 شاید درعوض اینکه ما شهدا را نمی بینیم، شهدا ما را می بینند. شاید دل شان می سوزد برای ما، برای غم و غربت ما.

خوشم می آید از وقت شناسی شان. به موقع پرکشیدند. نمی دانم زمان برای شهدا چگونه می گذرد. اصلا آنها بر زمان می گذرند. یا زمان بر آنها. نمی دانم در مکان خاصی مستقرند، یا مکان، مستقر شهداست. روزگاری با ما بودند، اما اینک، به چه سؤالاتی کشیده کار ما!


همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت»

حق مان است؛ ما درجایی زندگی می کنیم که سجن مومن است، اما شهدا جمع شان جمع است دریک جای دنج.

خوش به حال شان! شب های جمعه لابد می روند کربلا. اگر هم به یاد ما نباشند، حق دارند. یاد ما خراب می کند زلال خلوت شان را.

ما آلوده ایم؛ دست مان به آسمان نمی رسد. شهر ما ستاره ندارد. غبارآلود است دل ما. باید با هوای نفس بجنگیم و دل مان خوش باشد که اسمش «جهاد اکبر» است! حالا به ندرت باز می شود در باغ شهادت. گه گاه! اینک در فراق روزگار جنگ، باید با روزگار جنگید. روزگار بدون صبحگاه دو کوهه. روزگار محرم های بدون شهدا. روزگار دلتنگی برای آغوش مردان خاکی. روزگار هجران برادر با برادر. برادری که شهید شده و برادری که مانده. همه اش خاطره، همه اش خاطره! ببینی شهدا هم خاطرات ما را مرور می کنند؟! نکند فراموش کرده باشند ما را. نکند ما را نشناسند. نه! نه! لااقل محرم ها به یاد ما باید بیفتند.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

شهید

نمی دانم آن سوی هستی، خیمه عزای حسین، چگونه برپا می شود، اما می دانم که حتما برپا می شود. از شهدای ما، مگر ممکن است حسین را، «حسین، حسین، حسین» را، سینه زدن برای حسین را بگیری؟! نه، ممکن نیست. قلب شهید، از تپش باز می ایستد، اما «حسین، حسین، حسین» گفتن شهید، بسته به قلب او نیست؛ وابسته به خون اوست. مگرخاک مجنون، هنوز هم عطر شهدا نمی دهد؟! مگر نمی جوشد همچنان خون شهید؟! شهدایی که ما می شناختیم، چشم را جز برای اشک نمی خواستند. آنهم نه هر گریه ای! گریه فقط برای حسین. حتم دارم آن سوی هستی را نیز، شهدای ما سیاه پوش کرده اند.

اخلاق شهدا دست ماست. لابد باید تکیه قشنگی در بهشت زده باشند. پر از پرچم، بهتر از پرچم های ما. شهدای ما بعد از شهادت، لابد بیشتر عاشق سیدالشهدا شده اند. شهدایی که ما می شناختیم، در تکیه عزای ارباب، بزرگ شده بودند. آرزو داشتند در رکاب اباعبدالله و با سر و صورت خونی، دعوت خدا را لبیک بگویند.

شهادت را اگر عاشقانه دوست داشتند، فقط برای حسین بود. شهادت را برای دیدن حسین و نوشتن نام خود درکنار اصحاب سیدالشهدا می خواستند. ما که یادمان نرفته شهدا را. گمانم هر کجا که باشند؛ در آستانه محرم، باز هم شیدا می شوند. چه می گویم که شهید، خود، آستانه عاشوراست. ما امروز در آستانه شهدا ایستاده ایم.

ما حسین و محرم و تاسوعا و عاشورا وکربلا را به شهدا بدهکاریم. ما شهادت را مدیون شهداییم. از قلم بگیر تا علم، ما بدهکاری داریم به شهدا. راه اشک را شهدا جلوی چشمان ما گشودند. راهی که با خون شان باز کردند. اگر ما می گوییم «حسین»، اما شهدا برای باقی ماندن ذکر حسین در این دیار، از جان خود گذشتند. تشنه رفتند. دوست داشتند تشنگی را.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


حتم دارم آن سوی هستی را نیز، شهدای ما سیاه پوش کرده اند. اخلاق شهدا دست ماست. لابد باید تکیه قشنگی در بهشت زده باشند. پر از پرچم، بهتر از پرچم های ما. شهدای ما بعد از شهادت، لابد بیشتر عاشق سیدالشهدا شده اند. شهدایی که ما می شناختیم، در تکیه عزای ارباب، بزرگ شده بودند. آرزو داشتند در رکاب اباعبدالله و با سر و صورت خونی، دعوت خدا را لبیک بگویند

برای ما اهل زمین، محرم آمده است؛ کجایید شهدا! می دانم که جمع تان جمع است، و شمع انجمن تان، حسین! لازم نیست به ما فخر بفروشید. ما خود، به مقام والای شما واقفیم.

فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را. یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید. شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یا حسین» یکی تان را که ما بسته ایم. یادتان هست؟! اینک پیش از ما بهتران، عزای شما، رنگ و بوی دیگری گرفته است.

 ما خود قبول داریم که «حسین،حسین، حسین» شما شنیدنی تر است، اما شما که شهدای خودتان نیستید، شهدای مایید. از خون و استخوان مایید. از نسل ما و از سلاله مایید.شما هق هق گریه های ما را شنیده اید. شما لرزش شانه های ما را احساس کرده اید. محرم های این دنیا را که یادتان نرفته؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟!

 هنوز هم حسین، شهادت نامه امضاء می کند. تا چشم ارباب، کدام مان را بگیرد،

شما هوای ما را داشته باشید. برای ما هم دعا کنید که در بستر نمیریم. دعا کنید که قدر همسنگران شما را بدانیم. دعا کنید بدانیم قدر رزمندگانی را که با شما تا لب چشمه شهادت آمدند، اما... اما قصه این بود که خدا، ماه را تنها نمی خواست.


فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را. یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید. شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یا حسین» یکی تان را که ما بسته ایم. یادتان هست؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟! راستی هنوز هم حسین، شهادت نامه امضاء می کند دعایمان کنید
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

بچه های «کربلای 5» درشب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی کردند، شعارشان این بود:«کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».

نویسنده : حسین قدیانی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۷:۱۸
سعید

آرزوی سربازامام حسین دروالفجر8


محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصت کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد


 محمدمصطفی‌پور

محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.«

کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین        

 تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»


دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت
«تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۷:۰۷
سعید

آنها 15 سال در«فکه» بودند


کنار گودال شهدای فکه، شهیدی دیدیم که لباس بسیجی به تن داشت،
پاهایش را دراز کرده بود و یکی دیگر هم سرش را روی پای او گذاشته بود؛ آنها 15 سال بود در آنجا خوابیده بودند؛ آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح‌الله.

تفحص  شهید

 روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است:

یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان می‌کرد.

همراه یکی دو تا از بچه‌ها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد می‌شدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود می‌خواند.

ایستادم، نظرم به پشت بوته‌ای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا می‌روم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا می‌بردند؛ پاهایم جلوتر می‌رفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم.


صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد

صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپه‌ای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود.

تفحص  شهید

15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان می‌داد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاک‌هایشان را کنار هم قرار دادیم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۰۷:۳۲
سعید

همت با ماست پس مشکلی نداریم


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد او 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.


همت

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات بی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در ن پرواز جاودانی به سمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی.

گوارایشان باد

... عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) طی عملیات خیبر، در محور «طلائیه» مستقر شده بودند. از رده‌های بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی بفرستیم. چند روز بعد از این که گردان‌های «مالک اشتر» و «حبیب بن مظاهر» به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت «حاج همت» فرمانده لشکر 27، برویم نجا. با رسیدن به جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه‌های دو گردان مالک و حبیب.

بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند.

با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی ارام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی‌اش قدری برای بسیجی‌ها حرف زد، از دستاوردهای عملیات گفت و این که چرا بایستی بچه‌ها سختی‌ها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن‌شان، حساس‌ترین تار شعور و عواطف رزمنده‌ها را مرتعش کند و ن‌ها را به هیجان بیاورد.

با یک لحن محکم و پرصلابت گفت:

«برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره‌های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد. اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیزها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشته‌ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام‌مان به جبهه آمده‌ایم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده‌اند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چاره‌‌ای نداریم، مگر این که به یکی از این دو مشق تن بدهیم، یا این که از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا این که تا خرین نفس مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی‌ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا خرین نفس بجنگیم؟»

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی‌ها شیون‌کنان فریاد زدند:

«می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم»!


بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برای‌شان صحبت کند


بعد هم دسته‌جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم‌هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت، با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکرهای عمل‌کننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونک‌هایی بود که در باغ‌ها می‌سازند. اتاقک‌هایی خشتی و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه‌های سپاه، از سر ناچاری آنجا را به عنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب‌ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین‌لات سنگین مهندسی رزمی را به این دست بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم و مناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

این آلونک‌های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت.نیروهای دشمن که حتی خواب‌اش را هم نمی‌دیدند ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه‌های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونک‌ها به عنوان
سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

شهید سعید مهتدی

موقعی که با «همت» به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکرها هم آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیده‌بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان «احمد کاظمی» فرمانده لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک‌ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت:

«خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگر بخواهیم این بعثی‌های شاخ شکسته رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم؟!»

حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.

این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت.

تازه، گردان‌هایی را هم که در «طلائیه» به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان‌ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. درحالی که می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرار داریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با احمد کاظمی حرف می‌زد.

یادش به خیر، شهید عزیزمان «مهدی زین‌الدین» فرمانده لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌کرد. وقتی زیرگوشی، قضیه نداشتن نیروهای خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت:

«خدا به همت خیر بده،‌با وجود این که عمده نیروهاش توی طلائیه درگیرند و دستاش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از منطقه بیرون کنه!»

در همین موقع بی‌سیم زدند - از رده‌های بالا - احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همان‌طور که گوشی بی‌سیم دست‌اش بود و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب،‌با لبخند گفت:

«وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۷:۱۹
سعید

جنازه ات رابرای مادرت می فرستم


بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد...


جنازه ات رابرای مادرت می فرستم

به واقع ،عملیات کربلای پنج ، غیر از موفقیت ها و پیروزی های استراتژیکی و نظامی که در پی داشت ،نقطه عطفی بود در تاریخ دفاع مقدس ... به این جهت که در فاصله دی ماه 1365 تعداد زیادی از بهترین ها نخبه شدند و در وادی عاشقی سرود وصل را سر دادند . شاید در هیچ یک از معیارها و نظام های این دنیایی نتوان گنجاند این بزرگی و عظمت را در وجود نوجوانانی که صد ساله می نمودند، در فلسفه ارتباط ووصل در فلسفه عشق ، عشقی که عمدتا به یک امر احساسی و خالی از عقل یاد می شود ...آنجا برای نوجوانانی که شانزده ، هفده و ... داشتند یک فلسفه و یک منطق عقلی بود...

افراد زیادی از دوستان که ذکر نام همه آنها نه برای حافظه الکن حقیر ممکن است و نه در این مختصر می گنجد... اما ، به یاد رفقای شهیدی که کمتر از آنها یادی و ذکری شده : حمید رضا شریفی منش (عارف نوجوان وواصل به دوست)... مهدی انتخابی (مرد همیشه خندان ...)...بهنام سماوات( معصوم و بی ریا)...ناصر سلیمی(بزرگی که در کودکی قد کشید) ...علی لعل خانی ( مصمم و متفکر) ... محمد نظر نژاد(هنوز باورم نمی شود)...محمد علی نصیری(بزرگ مرد بلند بالا)...خادم الحسین شفاهی(ساده و صمیمی ) ...و در آخر رضا نیکپور نزهتی ( چشمانی نافذ و سیمایی بسیم)که همگی در همین حوالی کربلای چهار و پنج پرواز ابدی خود را برگزیدند.


بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن


و اینک خاطره ای از کربلای5 و شهید رضا نیکپور نزهتی :

رضا نیکپور نزهتی، چشمانی نافذ و چهره ای بشاش داشت ، از اهالی کوچه ی مهتاب بود و از بچه های ناز مسجد مالک... دوست داشتنی و خوش مشرب بود... روزی خاطره ای تعریف می کرد :

عملیات کربلای 5 بود . بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد که  روی آب شناور است. به داخل آب رفتم و پیکرآن غواص را  به خشکی آوردم.

بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۳
سعید

یک غروب نزدیک بهشت


بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛‌ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست.


یک غروب نزدیک بهشت

شاید چند ماه می‌شد که بی‌تاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغله‌های روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یاران‌مان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکت‌های آینده کنیم.

شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بی‌نام و نشان بمانند؛‌ بی‌نامانی که از نامداران زمینی! نامی‌ترند.

شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...

خیلی از بچه‌ها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛‌ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال می‌شد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.

"هوا بس ناجوانمردانه گرم است "‌ اما همکاران رسانه‌ای‌، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج می‌شویم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌های دوستانه، اینجا از شوخی‌های مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقه‌ای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سال‌هاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند.

زمان دیر می‌گذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های سوزناک مادران صبور، غم بی‌پایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور می‌کردند، دست‌های نوازش پدر به خاک سپرده می‌شود.


بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست

اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیت‌المقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین می‌ریزد و تعارف می‌کند که «حسین جان اگر بیشتر دوست‌داری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین می‌گوید «نه مادر جان زود برمی‌گردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند و خانه را خالی نمی‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین می‌گوید «می‌مانم تا بیاید».

وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کرده‌اند؛ 5 تابوت، با وقاری وصف‌ناپذیر چنان آرام روی زمین نشسته‌اند که گویی بر عرش خدا تکیه زنده‌اند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشته‌ایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوت‌ها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شده‌اند.

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...

یک غروب نزدیک بهشت

زیارت عاشورا که شروع می‌شود، دل‌ها که هیچ، محفل ما هم حسینی می‌شود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...

صدای گریه‌ها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمی‌کند؛ همه خودمانی‌اند؛‌ حتی شهدا که بچه‌ها تابوت‌هاشان را در آغوش گرفته‌اند؛ تابوت‌هاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچه‌ها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بی‌هیچ کلامی مهربان و آرام به حرف‌های ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.

زائران جوان، به یاد اشک‌هایی که سال‌ها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.

وقتی مراسم تمام شد،‌ دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بودیم! یکی‌یکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمی‌دانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمی‌دانم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۰ ، ۱۹:۰۸
سعید

امامزادگان بدون صحن و سرا


غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.


شهید گمنام ،

غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.

آنچه قصه ما را غصه دار تر کرده است؛ اینست که این دوستان قصه ما خیلی غریبند، حتی در میان دوستانشان همانانی را می گویم که روزهایی پا به پایشان در میدان نبرد جنگیده بودند؛ اما اکنون دوستان و همرزمانشان را فراموش کرده اند.

این پنج دوست قصه ما از با ارزشترین متاع زندگیشان؛ یعنی جانشان گذشتند تا اجازه ندهند حتی یک وجب از خاکشان به دست دشمنان بیفتد؛ ولی اینک این مهمانان شهر ما تنهایند و نزد دوستان قدیمیشان تنهاتر، آنها غریبند و نزد آشنایان غریبتر.

دلم برای روزهای جنگ تنگ شده بود. دلم برای غروب شلمچه لک زده بود «فرهادم و سوز عشق شیرین دارم، امید لقای یار دیرین دارم، طاقت زکفم رفت و ندانم چه کنم، یادش را همه شب در دل غمگین دارم» خسته از این همه دلتنگی؛ شبی به تپه شهدا رفتم... با خود عهد بسته بودم تا مزار این آشنایان غریب را با آب بشویم، ولی نه آب لازم نبود به اندازه کافی شسته بود باران مزار یاران را. شاید به خاطر دلتنگی های مادران آنها، آسمان هم دلش گرفته و آب چشمانش را جاری ساخته باشد؛ «به لاله در خون خفته» اگر دعای مادران شهدا نباشد، باران نمی آید.


نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟
به خدا خجالت آور است


با خود می گویم که خدایا ما را چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است که دیگر کسی چفیه برگردن ندارد؟ آیا ما دیگر لیاقت انداختن چفیه را نداریم؟ با خود می گویم شاید خیلی ها با کت و شلوار و دکمه در ولایتشان خوشتیپ ترند و چفیه تیپشان را به هم بزند، بگذار چفیه بماند برای بچه بسیجی ها.

دنیا برای شهدای ما که مومن بودند «سجن» بود؛ اما اکنون برای خیلی ها جای دنج و با صفایی شده است؛ همان هایی که دینشان در شناسنامه اسلام است اما در اصل«دینهم دنانیرهم». آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند.

نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟ به خدا خجالت آور است.


آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند


الآن چند سالی است که رفقای قصه ما از بالای شهر، ما را زیر نظر گرفته اند آنها مهمان ما هستند؛ اما ما نتوانسته ایم بخوبی از آنان مهمان نوازی کنیم؛ آنها به خاطر آسایش و دین ما از جان خود گذشتند؛ اما ما بجز چهار تا ستون و میلگرد و پرچم که آنها هم به همت بسیجی ها و مردم درست شده است؛ برای تشکر از آنها چه کرده ایم؟ اما مردم ما به عشق حسین(ع) و به عشق شهدا هر کاری انجام می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۳۲
سعید

چرا مزار شهدای گمنام شریف است؟

شرافت وطهارت حرم های شهدای گمنام (آیت الله جوادی آملی) 


هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌...


شهدای گمنام

تبیین و تشریح فراز آخر زیارتنامه وارث - که می فرماید: طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم - توسط حضرت آیت الله جوادی آملی، دارای لطائف و ظرائف زیبایی ست که ذهن انسان را ناخودآگاه به حرمهای نورانی شهدای گمنام کشور معطوف می دارد. حرمها و زمین هایی که بواسطه تدفین شهیدان معظم گمنام، منشأ برکات و اثرات فراوانی شده است.

شما را به مطالعه بخشهایی از سخنان و گفتارهای حضرت آیت الله جوادی آملی دعوت می نمائیم:

شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، آنجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌. یک انسان کامل که متزمّن است، یعنی در زمان مخصوص زندگی می‌کند، به آن زمانه شرف می‌دهد‌. یک انسان بزرگواری اگر در یک سرزمینی بنشیند، به آن سرزمین شرف می‌دهد؛ اگر بمیرد و در آنجا دفن بشود، باز به آنجا شرف می‌دهد‌. مرده یک انسان شریف، شریف است‌. اینکه در زیارت وارث یا سائر زیارت‌ها ما به پیشگاه شهدای کربلاعرض می‌کنیم : طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم، همین است‌. یعنی شما بزرگوارید، بدن شما با ابدان دیگر فرق دارد‌. جائی که یک انسان شریف می‌میرد و می‌آرمد، به آن سرزمین شرف می‌بخشد: طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم‌.

شما طیب و طاهرید؛ مکانی هم که شما در آن مکان دفن شدید، طیب است. گاهی به جائی می‌رسد که تربت و خاک یک سرزمینی ارزش پیدا می‌کند و انسان آن را در کنار سجاده به عنوان مسجد و مهر خود تقدیس می‌کند...(1)

 *******


شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، نجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، نجا شرافتمند می‌شود‌


خب بالأخره حیف است آدم مردار بشود! حالا عمری آدم تلاش و کوشش کرده شجره‌ای شده سیبی گلابی‌ای شده خب این را به مهمان می‌دهد دیگر. حیف نیست که مشمول آن خطبه نهج‌البلاغه بشویم که فرمود این کسی که مرده «فصار جیفةً بین أهله … فأسلموه فیه الی عمله»؟ همین علی (علیه السلام) است دیگر؛ فرمود یک عده مردار می‌شوند. خب چرا ما مردار بشویم؟! وقتی ما می‌توانیم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» بشویم چرا مردار بشویم؟!
ما می‌توانیم یا شهید باشیم یا بالاتر از شهید؛ مگر نگفتند مداد علما افضل از خونهای شهداست؟ مگر درباره شهید نیامده «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»؟ خب شما عالمی باش که اگر مُردی، «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» حداقلش باشد. خب آدم وقتی می‌تواند به جایی برسد که نعش او سرزمینی را طیب و طاهر بکند خب چرا بیراهه برود چرا ارزان زندگی کند چرا ارزان بفروشد خودش را؟! اگر مداد علما افضل است اگر «إذا کان یومالقیامة یوزن مداد العلماء مع دماء الشهداء فیرجح مداد العلماء على دماء الشهداء» اگر درباره شهدا در زیارت آنها عرض می‌کنیم: «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»، چرا به جایی نرسیم که مرده ما و جسد ما مشمول این باشد [یعنی] یا در حد شهید یا بالاتر از او؟! کمتر از این غرامت است...(2)

 ***

شهدای گمنام

چون جهاد به قسم اصغر، اوسط و اکبر است، هجرت و سایر آداب و سنن مجاهدان در راه خدا نیز به همین سه قسم تقسیم می‌شود. شهادت نیز مراتبی دارد که با مراحل فنا و درجات بقای بعد از فنا منقسم خواهد بود، این تقسیم با تقسیم معروف دیگر بیگانه نیست و آن اینکه جهاد بعضی هراسناکانه است که از دوزخ می‌هراسند و جهاد برخی آزمندانه است که به بهشت طمع دارند و جهاد گروه برتر، منزه از خوف جهنم و مبرای از طمع به بهشت است؛ بلکه آزادانه و دوستانه و شاکرانه و شاهدانه است.

تصدی کرسی بقا برای همه راهیان صحنه جهاد یکسان نیست. چه اینکه مداد هر عالمی بر خون هر شهیدی رجحان ندارد؛ (گر چه رجحان فی الجمله معقول و مقبول است؛‌ چه اینکه منقول می‌باشد)‌ وگرنه مداد برخی از عالمان متوسط، هرگز بر خون بزرگ حماسه‌سازان نظام اسلامی مزیت نخواهد داشت؛ بلکه آن خون‌های ممتاز،‌ هزینه‌ی تاسیس حوزه و دانشگاه و پرورش عالمان و اندیشه وران است؛ زیرا شخصیت‌های حقیقی و حقوقی طیب و طاهر، میوه‌ی درخت تناور و تابناکی‌اند که شهیدان شاهد، آن را رویانده‌اند؛‌چون از یک سوی به شهدا گفته می‌شود "طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم " ‌و از سوی دیگر پیام قرآن حکیم چنین است: "... والبلد الطیب یخرج نباته باذن ربه "....(3)

*******

اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای آن است که در مضمون آنها آمده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در آن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای آن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.

صغرای قیاس (چنانچه گذشت) در زیارت وارث و کبرای قیاس در قرآن کریم آمده است که: "والبلدُ الطّیّبُ یخرُجُ نباتُه بإذن ربّه". سرزمینی که طیب باشد، میوه آن به نام ذات اقدس اله شکوفا می‌شود و آثار میوه آن به دیگران می‌رسد...(4)

 *******


اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای ن است که در مضمون نها مده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در ن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای ن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.


اگر این، دیده شود، می‌گوید: حیف است من مردار بشوم، این بیان نورانی حضرت امیر در نهج‌البلاغه که می‌فرماید: بعضی‌ها مردار می‌شوند و بستگانشان می‌گویند او را با عجله دفن کنید که او بو نگیرد «صار جیفه بین أهله و أسلموا الی عمله» این منطق است. یک منطق همین منطقی که بنا به منطق دین مرده مردار می‌شود، درباره شهدا به ما دستور دادند، این فرهنگ رسمی ماست که در پیشگاه شهدا عرض ادب کنیم و بگوییم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» شما طیّب و طاهر هستید، سرزمینی که شما آرمیدید طیّب و طاهر است، این را در زیارت‌ها ما می‌خوانیم. بعد قرآن هم به ما می‌فرماید: «و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه» سرزمین طیّب و طاهر میوه شیرینی دارد. که الان شما عزیزان، میوه این سرزمین شیرینید. یعنی این گرایشی که در شما هست، بدون این که کسی وادارتان کند برای کسی و افرادی مثل، امیر سپهبد صیاد شیرازی و افراد دیگری یادواره بگیرید...(5)

پی نوشت:

1. حضرت آیت الله جوادی آملی – 6/11/89

2. حضرت آیت الله جوادی آملی - نماز جمعه قم - سایت موسسه اسرا

3. حضرت آیت الله جوادی آملی - 15/10/88

4. مقاله فلسفه حج ابراهیمی از منظر حضرت آیت الله جوادی آملی - سایت لبیک

5. گفتاری از استاد آیت الله جوادی آملی در جمع راویان موسسه روایت سیره شهداء

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۲۴
سعید

آخرین دستنوشته شهید کاظمی


در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.


آخرین دستنوشته شهید کاظمی

شهید حاج احمد کاظمی به تاریخ 2 مرداد 1337 در نجف آباد متولد شد. احمد در 15 خرداد 1342 ، کودکی 5 ساله بود که نه روح الله خمینی را می شناخت و نه از کشتار مردم را در گوشه و کنار کشور درک می کرد اما تقدیر چنین بود که در 22 بهمن 1357 ، در میان خیل عظیم مردمی باشد که سر به فرمان خمینی کبیر سپرده بودند.

احمد کاظمی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و 3 سال بعد ، در لباس فرماندهی یکی از پنج یگان رزمی اصلی سپاه ، از دروازه های خرمشهر گذشت و با صدای خود ، آزادی این شهر را در پشت تمامی بی سیم های جبهه نبرد فریاد کرد.

سردار کاظمی ، تا پایان جنگ ، جبهه های خوزستان و غرب را به گام خود مزین نمود و چند سال پس از پذیرش قطعنامه ، به فرماندهی نیروی هوا-فضای سپاه منصوب شد.

احمد کاظمی در سال 1384 ، مجددا به نیروی زمینی سپاه بازگشت و فرماندهی آن را بر عهده گرفت و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت.

و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت

آن چه خواهید خواند ، دستنوشته ای است از حاج احمد کاظمی که مدت کوتاهی پیش از شهادتش ، به یادگار ، تقدیم رزمندگان لشکر 31 عاشورا نموده است. این دستوشته در حقیقت عهدنامه ای است میان احمد کاظمی و همه رزمندگان سپاه و آن عزیز با خون خود بر وفای به عهدش صحه گذاشت. در ششمین سالگرد شهادت آن سردارِ کفر ستیز ، این یادگار را هدیه می کنیم به همه دوستارانش:

متن دستنوشته به این شرح است:

سلام بر شهیدان راه خدا . سلام بر دلیر مردان و شیران روز و زاهدان شب . سلام بر شهدای خطه شجاعان ، مردان ایثار ، مجاهدان راه خدا و یادگاران دفاع مقدس . سلام بر همرزمان یاوران امام(ره) ، شهیدان حمید و مهدی باکری. سلام بر شما رزمندگان که یکایک ایستاده اید ، پشت در پشت هم ، گوش به فرمان سید علی ، تا جای پای حمید و مهدی ، رو به کربلا ، به قدس ، با آرزوی دیدار مولایمان.

در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.

فرمانده نیروی زمینی سپاه

سرتیپ پاسدار

احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۰ ، ۱۵:۰۲
سعید

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...

جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.

دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟

چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!

 عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»

عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم.
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!

رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود،

 با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۹:۲۱
سعید

چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟

روایتی از خواهر فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)


 خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید

 شهید

جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید.

 این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد.

خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم.

به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد.


نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا... گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید.

گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم.

فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)

گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود.

خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم.

شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود.

داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من.

نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند.

«سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه...

تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان.

خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد.

توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم.


گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من

پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم.

خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار... تشنگی داشت خفه ام می کرد.

بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود.

نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

ماه دی/ زمستان سال 1365 بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۸:۴۸
سعید

دفتر آغشته به خون شهید 15ساله


در برگی از دفتر شعر شهید نوجوان «مهرداد زمانی» که به خونش آغشته شده، آمده است: هجرت نمودند عاشقان زدنیا/ جانان پسندیدند، زجان گذشتند/ احلی من العسل شعار آنهاست/رفتند ولی کرب و بلا ندیدند


دفتر آغشته به خون شهید 15ساله

شهید «مهرداد زمانی» 13 ساله بود که به جبهه رفت؛ وی در عملیات‌های متعدد جنوب حضور داشت تا اینکه ساعت 4:7 دقیقه بامداد 21 دی ماه 1365 در عملیات «کربلای 5» در منطقه بوارین در آغوش برادرش به شهادت رسید و عاشورایی دیگر آفرید.

شعر زیر توسط شهید زمانی در 15 سالگی‌اش سروده شده و در زمان شهادت، صفحه‌ای که این شعر بر آن نقش بسته به خون پاک سراینده‌اش آغشته شد.

 

 

یاران روز وداع آخرین است

کرب‌و بلا از بهر ما غمین است

گردان پیروز امام سجاد (ع)

 

 

در جبهه‌ها حماسه آفرین است

یاران روز وصال ما همین است

 

 

وصل به یار حق که بهترین است

هجرت نمودند عاشقان ز دنیا

 

 

جانان پسندیدند، ز جان گذشتند

احلی من العسل شعار آنهاست

 

 

رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

ای راهیان مرقد حسینی

 

 

فرمان رسیده از امام خمینی

گیرید سلاح خود به دوش عزیزان

 

 

چون او ولی حق مسلمین است

اطاعت از روح خدا چنین است

 

 

زیرا شهادت با گذشت قرین است

کسب حلالیت نما ز یاران

 

 

امروز شده روز وداع و هجران

احلی من العسل شعار آنهاست / رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

 شهید «مهرداد زمانی

*******

 

 

 

من همان سرباز در گهواره‌ام

که چنین فرمود رهبر درباره‌ام

سربازانم در کوچه و بازی‌اند

فردا هم در صف جانبازی‌اند

چه غمی دارم خریدارم خداست

حافظ و معین و نگهدارم خداست

می‌روم تا با خدا سودا کنم

فتح کربلا با خون امضا کنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۰ ، ۰۷:۵۹
سعید

مدیونید اگر در پی جنازه ام  بدوید


متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف، از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و...؛بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند


شهید محمد علی ملک شاهکوئی

محمد علی ملک ، در اول فروردین سال 1344 در روستای قرن آباد واقع در بیست کیلومتری شهرستان گرگان متولد شد. پس از پایان دوره دبستان در سال تحصیلی 56 به جمع طلاب حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان پیوست.

سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

آن چه می خوانید متن وصیت نامه تأثیر گذاری است که از آن عزیز بر جای مانده است.

روحمان با یادش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم

لن تنالو البر حتى تنفقوا مماتحبون

اینک که رایحه دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذوب این معشوق به سوی خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده و قلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم  اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته. 

 آه که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم. خوب دیدم در این آخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:


سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

واقعیت در این است که هر چه ضعف و استضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر و بال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیک تر و سقف ها کوتاه تر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شکننده تر و حوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پاشید ,تنگ تر می گردید و نیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی، زشتی ها وعبودیت و بیگانگی واز خود بریدگی و وسواس وخناس ,نفاس مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .

سموم زمستانی بر بوستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می وزید وشقایق های عشق وسرخ گل های شهادت و یاس های خاطره و بنفشه های شرم وتاًمل و نجابت وگلهای رنگارنگ فضیلت های انسانی مان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما و چراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ما و شکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومی کرد و رسوب سخت و سیاه این سیل دمادمی که همچو صلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ما و کشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمد و بذرشوروشوق های شکافتن وسرزدن و رویئدن و به برگ و بار نشستن را در کامی میراند .

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماو سرمایه هستی ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاه هایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.

کلنگ های آن مغنی و اصحابش را در فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوی این زمان ,هردم خاموش تر و فراموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران را می دیدم. آیا راهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ و آیامی توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماً خیر . و متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف, از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و؛ بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی جنازه ام می دوند وبه سر وصورت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .

هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.


و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته.  آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم

در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تو مادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد و به آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مادرم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آی مادرجان و آی پدر جان دستانتان را می بوسم و قول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .

باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

و تو برادرم علی اکبر! برادر ارشدم ! باید سفارش کنم که هوای پدر و مادر را نگهدار .

داداشم حسن وحسین ! به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آن هم با جدیت تمام .

ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاکید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن و در آخر صبر و تحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .

برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتما و نماز را برای احتیاط ، کتاب هایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدارید .

چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه

ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65

والسلام

محمد علی ملک شاهکوئی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۱:۰۲
سعید

وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

 

اینک بار دیگر انصار و عشاق حسینی (ع) می‌روند تا عاشورایی دیگر برپا کنند تا باشد که خفتگان بیدار شده و حسین زمان خود را دریابند و به فراز «هل من ناصر ینصرونی‌اش»
لبیک گویند.


وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

روز 8آبان ماه  هر سال را به یاد حماسه آفرینی نوجوان شهید، محمدحسین فهمیده، شهید 13 ساله ای که امام خمینی(ره) او را رهبر خود نامید به نام روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی گرامی می داریم .

در میان سال های دفاع مقدس ما نوجوانان زیادی را به خود دیده که فداکاری هر کدام جای تامل دارد و اینکه این نوجوانان با سن کم خود چه ها دیده اند که امامشان به آن ها می گوید:" شما یک شبه ره صد ساله را رفته اید".

روحشان شاد و یادشان گرامی باد

 

                                                                                          این عکس تزئینی است

 

شهید حسین رشیدی‌فر در 20 اسفند سال 1349 مطابق با اول محرم سال 1390 در استان تهران چشم به جهان گشود، در 18 ماهگی به همراه خانواده به یزد رفت.

او در مهر سال 55 وارد دبستان شد، هنوز 2 سال از دوران تحصیلش نمی‌گذشت که انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 57 اوج گرفت. وی با اینکه 8 سال بیشتر نداشت در تمام تظاهرات‌، بچه‌های همسن و سال خود را بسیج کرد و در سراسر کوچه با هم شعارهایی علیه حکومت شاه سر می‌دادند.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، شهید حسین رشیدی‌فر با شنیدن اخباری از جنایت صدام و بعثیان، با اینکه 10 سال و چند ماه بیش نداشت، هوای جبهه را در سر می‌پروراند.

وی پس از پایان دوره تحصیلی مقطع ابتدایی، برای ادامه تحصیل در مهر سال 60 در مدرسه راهنمایی «مدرس» شروع به تحصیل کرد و در این زمان در کلاس‌های آموزش‌ نظامی نیز شرکت می‌کرد.

شهید رشیدی‌فر در سال دوم راهنمایی پس از گذراندن حدود 4 ماه از کلاس‌های نظامی توانست در 20 دی‌ سال 62 از مادرش رضایت‌نامه اعزام به جبهه را بگیرد.

تاریخ تولد شهید رشیدی‌فر در شناسنامه سال 49 قید شده بود که به سال 45 تبدیل کرد و با بسیج دانش‌آموزی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

وی پس از 2 ماه خدمت در جبهه به منزل بازگشت و تا پایان سال تحصیلی در استان یزد ماند. سال 63 در مدرسه رزمندگان برای کلاس سوم راهنمایی ثبت‌نام کرد اما دائماً می‌گفت «زکات جسم ما، حضور سالی 3 ماه در جبهه است.» تا اینکه دوباره عازم جبهه شد و در 15 مرداد سال 64 در عملیات قدس 5 در منطقه هورالعظیم به درجه شهادت نائل آمد.


شهید «حسین رشیدی‌فر» از 10 سالگی هوای جبهه را در سر می‌پروراند تا اینکه در 13سالگی، رضایتنامه اعزام به جبهه را گرفت.

نحوه شهادت شهید حسین رشیدی‌فر

"علی‌محمد فرشی " از همرزمان شهید دانش‌آموز "حسین رشیدی فر " است؛ او تا آخرین لحظات عمر با برکت "شهید رشیدی‌فر " همراه او بوده است و کظم غیظ و تواضع این شهید دانش‌آموز را از خصوصیات برجسته و برگزیده وی عنوان می‌کند.

* نحوه آشنایی شما با "حسین رشیدی‌‌فر " چگونه بود؟

اواخر خرداد سال 64 با "شهید حسین رشیدی‌فر " در منطقه هورالعظیم آشنا شدم؛ برای آمادگی عملیات زنجیره‌ای قدس 5، در گردان امام‌علی(ع) با مسئولیت معاون گردان (شهید رمضان شفیعی)، فرمانده گروهان (شهید جعفر فرحی) و فرمانده دسته (شهید جلیل ساداتی) توجیه شدیم.

* چه مدتی با شهید رشیدی‌فر هم‌رزم بودید؟

حدود 2 ماه به طور مستمر با هم بودیم؛ در منطقه هورالعظیم، پل‌هایی با هدف جلوگیری از نشست زمین، ساخته شد؛ به علت باتلاقی بودن منطقه، فضای مانور وجود نداشت و همه ما به ناچار در چادرها به مدت 45 روز مستقر شدیم.

* عملیات قدس 5 چگونه آغاز شد؟

حدود 35 بلم با ظرفیت 2 نفر بود ولی به علت باریک بودن محور عملیاتی و مشکلات مربوطه، 4 نفر در هر بلم مستقر شدیم؛ ساعت 4 عصر به‌ طرف نیزارها حرکت کردیم و . . .

وصیتنامه و نحوه شهادت درادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

ما هرچه داریم از شهداست

مقام معظم رهبری

رویای صادقانه

یک روز بدون اطلاع وارد محله ایی برای دیدن خانواده شهیدی شدیم ، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری ، گاو وگوسفند آماده کرده اند . آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد . ما عرض کردیم آقا ، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگو ببینم چه کسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است . آیا از دفتر اطلاع داده اند ؟ پدر شهید عرض کرد :

نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله رو (امام ره) رو در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در کنار امام نشسته بود . امام رو به من کردند و فرمودند: فلانی ، فردا شب مهمان عزیزی داری. از مهمانت پذیرایی کن. گفتم : مهمان من کیست ؟ فرمود رهبر مهمانت است . با تعجب گفتم : رهبر می خواهد به خانه من بیاید ؟! پسرم گفت : بله بابا! رهبر می خواهد به خانه ما بیاید . از ایشان پذیرایی کنید.

ما هرچه داریم از شهداست

قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یکی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یک ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با کنایه به رهبر گفت : شما چند دقیقه ای تاخیر داشتید رهبر فرمودند:

بله ما به دیدن خانواده شهدا که می رویم ، معمولا اگر در یک کوچه چند خانواده شهید باشد ، به همه آنها سر می زنیم ، در کوچه ایی که ما رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند ، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به  این علت بود.

این برادر باز هم درک  نکرد و گفت : این کارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این کار را برای جذب قلوب می کنید .

 رهبر با یک حالت جدی فرمودند :

شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ، ولی آقای فلانی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خونهای پاک نبود ، این عمامه بر سربنده وجنابعالی نبود.

روایتی دیگر

 مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده های شهدا ، وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نابسامان بود .

 حضرت آیت الله خامنه ایی ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان ، خودشان درب حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند

منبع:سایت شهید زوبونی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۵
سعید

آنها دو بار شهید شدند ...

فرازی از وصیتنامه جانباز شهید محمد حسن نظر نژاد
(معاون عملیات لشگر پنج نصر)


خواهرم ، دلم می خواهد که شما برایم و بر مزارم بسیار گریه کنید ، چون من گریه کردن را دوست دارم ، دخترهای عزیزم شما هم برایم گریه کنید چون در دنیا هیچ وقت نتوانستم از خودم دفاع کنم . چون فکر می کردم دفاع از خودم اجر کارهایم در جبهه را باطل می کند و شما برایم گریه کنید

شهید محمد حسن نظر نژاد

... واما مادر عزیزم از شما می خواهم که برای این فرزند سراپا گناه کار دعا کنید . چون دعای مادر درباره ی فرزند مورد قبول درگاه خداوند قرار می گیرد . چون من در دنیا برای شما کاری نکردم به جز غم و اندوه چیزی دیگر نداشتم .

اما شما برادران و خواهر عزیزم ، من برای شما برادر خوبی ندارم آنچه برای شما در دوران زندگی خود داشتم همه آنها غم و اندوه بود و اگر با شما تند سخن گفتم امید به بخشش شما دارم چون داغ پدر مرا بسیار رنج داد . دراین چند سال زندگی در دنیای فانی ، چیزی را باید با شما در میان بگذارم من بعد از جنگ چه شبها که تا صبح از درد ترکش ها و زخم ها نخوابیدم و تا صبح ناله کردم ولی همه شما را بسیار دوست داشتم .

خواهرم ، دلم می خواهد که شما برایم و بر مزارم بسیار گریه کنید ، چون من گریه کردن را دوست دارم ، دخترهای عزیزم شما هم برایم گریه کنید چون در دنیا هیچ وقت نتوانستم از خودم دفاع کنم . چون فکر می کردم دفاع از خودم اجر کارهایم در جبهه را باطل می کند و شما برایم گریه کنید . پسرانم مصطفی و مرتضی در هر فرصت در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید ، چون آنها دوبار شهید شدند ، یا باید بگویم چند بار شهید شدند و درد وغم آنها را بجز خداوند تعالی کس دیگری نمی داند و اما هر کس که به دنیا دل بسته گردد نمی تواند آخرت را داشته باشد . یا باید دنیا را با همه ی زرق و برقش و یا آخرت را با همه ی معنویاتش قبول کنیم چون حضرت رسول (ص) فرمودند دنیا برای مومن زندان است .

فرزندانم باید بگویم که هر کس وظیفه ای دارد که اگر آن را انجام ندهد نمی تواند در دنیا و آخرت خوشبخت شود . پس آن را بیابید .


پسرانم مصطفی و مرتضی در هر فرصت در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید ، چون آنها دوبار شهید شدند ، یا باید بگویم چند بار شهید شدند و درد وغم آنها را بجز خداوند تعالی کس دیگری نمی داند

فرزندم ! عزیز دلم ، مصطفی جان دلم می خواهد که هرگز اجازه ندهی کسی غرورت را بشکند ولی صبور باش چون صبر از عقل می باشد و شجاع باش وبا دشمنان متجاوز مبارزه کن ، مومن باش که شجاعت نمی تواند بدون ایمان باشد . اگر ثروتی به دستت رسید به فقرا کمک کن چون هر چه کمک کنی خدا به تو عوض خواهد داد . در عزای امام حسین (ع) هر چه می توانی گریه کن چون خداوند هر قطره ی آن را در روز قیامت هزاران پاداش می دهد .

والسلام – محمد حسن نظر نژاد 1/1/74

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۸:۵۳
سعید

یک خبر تلخ برای معاون گردان


در عملیات «کربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»


یک خبر تلخ برای معاون گردان

یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است.

برای بار اول بود که به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل کسی که حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فکر می‌کردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبک و سنگین می‌کردم که چشمم افتاد به یک نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. با دیدن این صحنه بود که به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.


حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «کربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشکنند. یک گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او که در خط دوم بود برسانند. نزدیک عصر بود که آمد.

طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
«شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»

حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۹:۰۹
سعید

خوابی که مادر یک شهید ارمنی دید


روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو!

شهید «آلفرد گبری»

شهید «آلفرد گبری» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوقومونیان» به درس ادامه داد،لیکن سرانجام تصمیم به ترک تحصیل گرفت. پس از آن نزد دایی خود به حرفه باطری سازی مشغول شد. در عین حال ورزشکار بوده و عضو «نهضت سواد آموزی» بود. او دو برادر و یک خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد.

دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گیلان غرب منتقل شد. روزی «آلفرد» در پست دیده بانی مشغول کشیک بوده و دوستان او فکر می‌کردند که او خوابیده است! بعد از نزدیک شدن، متوجه شدند که پوتین های او پر از خون است... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده بود. پیکر مطهر شهید «آلفرد گبری» پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاک سپرده شد.


شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. …

شهید به روایت مادرش: «… او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت که می‌خواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی که او برای دریافت لباس های ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه کردم.

شهید «آلفرد گبری»

او پسر فوق العاده سر به راهی بود. کارش فقط مطالعه کتاب بود. سرش به کار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی سوادان درس می‌داد. ورزشکار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستکار و امینی بود. او 20 سال داشت که به شهادت رسید.

از روز خاکسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف می‌کردم، فایده ای نداشت. کارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو! این مسئله را نمی‌توانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر می‌کردم باور نخواهند نمود.

 روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری می‌گذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف نمایم، خیلی خوب می‌خوابم.

روز بعد از آن هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب می‌کردند. همسرم می‌گفت: معجزه ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم.

شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۸:۵۷
سعید

مراسم ازدواج یک شهید

خاطــره ای از علیرضا زاکانى


 اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهیدعلیرضا زاکانى

سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مى‏گفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه‏اى نو فعالیت مى‏کرد.

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهید بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخریب و بچه‏هاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.


یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم.

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند.

شهیدعلیرضا زاکانى

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم.

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت.

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۸:۴۶
سعید

امضای شهید پای کارنامه فرزندش

شهید سید مجتبی صالحی

پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد


خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند


امضای شهید پای کارنامه فرزندش

حس غریبی دارم. آمده ام منزل فرزند شهید صالحی، همان که با کوله بار سنگین عشق و خلوصش، پس از شهادتش هم بازگشت تا مهر تاییدی بزند نه بر کارنامه فرزند که بر کارنامه شهید. یاد خدا می افتم که می فرماید: «ما شما را به آن چه در دل دارید مواخذه می کنیم». یاد دلم یا دلمان می افتم، ما چگونه مواخذه خواهیم شد؟

از راه می رسد، آن چه در ذهن داشتم برایم تداعی می شود، متین و موقر، حضورم را به گرمی می پذیرد. این بار می نشینم پای حرف های دل «زهرا» که پدر به او، به ما گفت: من هستم، ما هستیم. وقتی می فهمد می خواهم سوالاتم را شروع کنم از اتاق بیرون می رود وقتی برمی گردد دیوان حافظی را در دستش می بینم که به آن تفالی زده و دو بیتش را برایم می خواند.

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود.

ویژگی های شخصیتی پدر :

به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و... و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است.


صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید

ماجرای برنامه امتحانی :

وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند.

وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد :

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۷
سعید

کتلت از نوع جبهه ای!


در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی  که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند . نمونه بارز این شادی درونی، جملات زیبا و طنزآمیزی است که صدالبته
حکمت آموز هستند.

خاطرا ت رزمندگان

در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی  که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند . نمونه بارز این شادی درونی، جملات زیبا و طنزآمیزی است که صدالبته حکمت آموز هستند.

گزیده ای از این جملات زیبا را با یاد آن روزها با هم مرور می کنیم.

آتش خاموش کن : آتش قبضه های خودی، وقتی نیروهای دشمن به شدت مواضع ما راکوبیدند، با پرتاب اولین گلوله های ایران ناگهان توپ خانه شان از حملات خود می کاست و چون اصولا آتش ریختن را عراقی ها شروع می کردند نیروهای خودی «آتش خاموش کن»می شدند.

آجر پلاستیکی : کتلت از نوع جبهه ای آن، غذایی سخت و سفت و خفه کننده،همان خوراکی که وقتی کسی در خوردن آن به زحمت می افتاد به او می گفتند "سمبه بدهم؟با آفتابه آب بیاورم؟"

آچار فرانسه : مسئول تدارکات یگان، کسی که همه کار از او بر می آمد و به امور مختلف مسلط بود.

آچار همه کاره: چفیه، پارچه ای که از آن به جای سفره، لنگ حمام، تور ماهی گیری، حوله، باند زخم و امثال آن استفاده می کردند.

آخ جون مرخصی : جراحت ناشی از ترکش کوچک که به مرخصی و رفتن به عقب منجر می شد.

کنایه است از اهل مبارزه و مقاومت نبودن!

آخرین صراط : نقطه اوج درگیری، خط پایان، محل شهادت، موضعی خطرناک و مرگ آفرین.

آدم خفه کن: چلو مرغ، غذای شب عملیات، کنایه از شهادت است که طبعا بعد از شام آخر
احیانا محقق می شود.

آخرین نامه: وصیّتنامه

آخرین هشدار: تیر مستقیم تانک، نشانه ای از جدی بودن جنگ و نزدیک بودن دشمن.

آدامس شیک (کد رمز): التماس دعای مخصوص، سفارشی، شبانه، یواشکی و کامل(کوتاه شده کلمات)

آدم خفه کن: چلو مرغ، غذای شب عملیات، کنایه از شهادت است که طبعا بعد از شام آخر احیانا محقق می شود.

آدم کُش گردان: امدادگر! کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی و خطوط مقدم.

آدیداس بسیجی: کفش کتانی راحت نسبت به پوتین ساق دار با بند بلند بدون زیپ.

آر.پی.جی.به برجک زدن:مرخصی گرفتن از فرماندهی در شرایط آماده باش عمومی و حساس جنگ.

آر.پی.جی.زن.سفره: فردی که لقمه های بزرگ می گرفت و غذا را نجویده می بلعید.

آسایشگاه سالمندان: تدارکات گردان و لشگر،اشاره ای است به مسئولان تدارکات واحدها که معمولا از بین رزمندگان مسن انتخاب می شدند.

آش خور های حضرت مهدی(عج): نیروهای رزمنده، بسیجیان.

آهنگران گردان: نیروی خوش صدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۱
سعید

می‌روم تا به کاروان شهدا برسم


اکنون در سعادتگاه عشق و شهادت در حجله‌گاه خون، عروس سرخ شهادت را در برمی‌گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابه‌لای گونی‌های سنگرم و اثر بیابان‌های‌ تفتیده خوزستان گذشت، می‌روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلیگاه حق در حرکت است، بپیوندم.


می‌روم تا به کاروان شهدا برسم

روی خاکریز دراز کشیده و صورتش رو به آسمان بود؛ گاه ستاره‌های آسمان را می‌شمرد و گاه نگاهش را راهی همسنگرانش و ستاره‌های زمینی می‌دوخت. صدای توپخانه دشمن، روشنی منورهایی که گاه زمین تاریک را روشن می‌کرد، ناله‌های شبانه همرزمان در قبرها و زیر نخل‌ها برای رسیدن به وصال، صدای شوخی و خنده مردان آسمانی در سنگرها خلاصه همان شب‌هاست. برخی از آنها با خدای خود نیایش‌هایی داشتند که بر قلب کاغذ نگارش کردند و این نگارش‌ها تا ابد بر قلب‌ها حکمرانی می‌کند.

 در این گزارش به 10 نیایش از 10 شهید دفاع مقدس که بخشی از آن همه عظمت رزمندگان جبهه‌ها بود، آمده است :

شهید علی‌اصغر جلیلی‌بهابادی : خدایا! ای کاش هزاران جان داشتم و به خاطر رضای تو در راه امام خمینی که همان راه اسلام عزیز است می‌دادم.

شهید محمدحسین جعفری‌نسب‌ اشکذری : خدایا! مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده که زیباترین مرگ‌هاست. خدایا! ما را قدردان امام زمان (عج) قرار بده. خدایا! راه ما را راه انبیای گرامت و اولیای خودت خاصه راه حجت‌بن‌الحسن المهدی (عج) قرار بده.

شهید حسین تریاک‌گیر : بار خدایا! تو را شکر می‌کنم که چنین توفیقی نصیب این بنده عاصی خود کردی. خدایا! به درگاه تو طلب استغفار می‌کنم.  

شهید غلامرضا جعفریان : خدایا! به این معصیت‌کار و خطاکار و به این خاک‌نشین رو سیاه فرجی کن و رحمی نما تا بتواند در راهت قدم بردارد و نیتش فقط برای رضای تو باشد. خدایا! می‌دانی که تا زنده بودم با تو بودم ولی خدا از تو می‌خواهم در شب اول قبر به فریادم برسی. انشاءالله

شهید داود توکلی‌بنیزی : اکنون در سعادتگاه عشق و شهادت در حجله‌گاه خون، عروس سرخ شهادت را در بر می‌گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابلای گونی‌های سنگرم و اثر بیابان‌های‌ تفتیده خوزستان گذشت می‌روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلی گاه حق در حرکت است، بپیوندم.


خدایا به پرنده‌ها بگو پرهایشان را به خون شهدا رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خط شکنان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگان بگو «افمن اعلم ما لا تعلمون» و فلسفه آفرینش در کربلاهای خوزستان، مهران و سایر نقاط ایران را نشانشان بده

شهید محمدجواد تفکری‌بافقی : خدایا! اگر گناهی کرده‌ام از روی نادانی و جهل بوده است. مرا ببخش و به من یاری ده تا غیر از راه تو الله و معبودی نداشته باشم.

پروردگارا! قلبم همواره به یاد مستضعفین می‌تپد؛ همه آن‌ها را از خزانه کرمت بی‌نیاز کن. خدایا! از تو می‌خواهم همان گونه که تاکنون یاری داده‌ای و من کمک‌های تو را حتی به چشم خود دیده‌ام، هیچ‌گاه مرا به خودم وانگذاری و همیشه مرا یاری بدهی.

می‌روم تا به کاروان شهدا برسم

سردار شهید احمد بابایی : خدایا تو خود شاهدی که خلق تو را در سرتاسر عالم به بند کشیده اند و با انواع حیله های شیطانی بر آنها به ناحق حاکم شده اند و اکنون که بنده ای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یک صدا برای برافرازی پرچم "لااله الا الله" به حرکت درآورده ،گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حمله ور شده اند ،پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشکریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربه نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند ،زیرا تمام مستضعفان و در بندان به اسارت کشیده شدگان چشم امید به این انقلاب دوخته اند.....

خدایا از تو می خواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم ،مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری ؛زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک

شهید علی پرنیان : خدایا! تو شاهد باش که من در این راه آگاهانه قدم برداشتم و خوب می‌دانستم که به کجا می‌روم و به کجا خواهم رسید. خدایا! تو را شاهد می‌گیرم که من هدفم، یادم، راهم تو بود و آرزویم دیدن مهدی عزیز و شهادت در راه تو.

شهید رسول فره‌حسنلو : خداوندا، اکنون که در مقابل تو خود را تنها می‌یابم و نمی‌توانم از احاطه حکومت تو فرار کنم و در مقابل تو خود را ذلیل و خوار و کوچک می‌بینم. یا غیاث المستقیثین مرا دریاب که اگر رهایم کنی، در جوار شیطان خواهم بود. خداوندا بس است دیگر، دنیا برایم قفس شده است و روحم را آزار و شکنجه می‌دهد.


 خدایا! تو شاهد باش که من در این راه آگاهانه قدم برداشتم و خوب می‌دانستم که به کجا می‌روم و به کجا خواهم رسید. خدایا! تو را شاهد می‌گیرم که من هدفم، یادم، راهم تو بود و آرزویم دیدن مهدی عزیز و شهادت در راه تو

شهید حاج مسعود امیری : خدایا، مهاجران رفتند و من انصار شدم. خدایا، به ابرها بگو بگریند، به کوه‌ها بگو بشکافند، به دریا بگو بخروشد، به خورشید بگو نتابد و به همه بگو اشک بریزند. خدایا به پرنده‌ها بگو پرهایشان را به خون شهدا رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خط شکنان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگان بگو «افمن اعلم ما لا تعلمون» و فلسفه آفرینش در کربلاهای خوزستان، مهران و سایر نقاط ایران را نشانشان بده. خدایا به محمد (ص) بگو که پیروانش باز هم حماسه آفریدند. به علی (ع) بگو که شیعیانش قیامت به پا کردند و به حسین (ع)  بگو که خونش همچنان در رگ‌های ما می‌جوشد.

آی شهدا! شما با معبود خود چه گفتید که آسمانی شدید

شما در خلوت های شبانه خود چه کردید که اینگونه پرواز را آموختید

دستم را بگیرید و مرا از این ظلمت کده رهایی بخشید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۰ ، ۰۹:۳۴
سعید

وصیت شهیدی از فکه


 آنچه مشاهده می کنید وصیت نامه شهید مسعود منوری است که در تاریخ 13 اردیبهشت 1365 در منطقه فکه مظلومانه به شهادت رسید.


شهید مسعود منوری

نام :  مسعود

نام خانوادگی :  منوری

نام پدر :  عین اله

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1345/05/21

دانشگاه :  تهران

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

محل شهادت :  فکه

تاریخ شهادت :  13/2/1365

  وصیت نامه شهید مسعود منوری

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه الحقیرالمسکین العبدک الذلیل سپاس و ستایش برای پروردگار جهانیان است  و ثنا اورا که توفیقم داد که حضور در جبهه اسلام پیدا کنم آن خدایی که هر چه هست نشانه او و دلیل گویا بر وجود اوست و سلام خدا و رحمات و برکات او بر رسول گرامیش و آل بیت طیبه و طاهرش محمد (ص) و آله همچنین بر پیروان پاک و صدیق آن حضرت و ائمه خصوصا نایب الامام خمینی مدظله و اما بعد وصیت خود را برای کلیه افرادی که مرا می شناسند این است که ابتدا هر گونه خطایی از من معصیت کار دیده اند چشم پوشی کنند باشد که از الطاف الهیه برخوردار گردم چون حضرت حق تعالی حق الناس را نمی بخشد و باید خود ایشان حقشان را ببخشند و بعد این که اسلام را دنباله رو باشند و خدای متعال را بپرستند آن هم پرستش مخلصین .

همه کار را برای او کنند و کارهای نیک خود را با هدف ریا و شرک از بین نبرند حق را بگویند و حق پرست باشند اگر چه این حق پرستی ضررهای مادی برای ایشان ایجاد کند . چون نمی شود در دلی که هوای نفس حضور دارد خداجویی و خداپرستی هم در آن باشد اما به والدینم عرض می دارد من برای شما فرزندی خلف نبودم اما شما مرا ببخشید و گریه هایی را که می‌خواهید برای من بکنید برای امام حسین (ع) و علی اکبرش و علی اصغرش و مصیبت های ایشان بنمایید.


ول کنید این آلات لغو لعب و سخنان لغو را ، اسلام را با تمام معنا پیاده کنید اگر این چنین کنید لذتی که در اثر این نوع برخوردهای اسلامی در جامعه می برید مثالی نیست

 دوباره به همه عرض می کنم اکنون اسلام جعفری در خط امام است اگر از آن منحرف شوید هلاک می گردید و دعایتان نگهداری امام تا ظهور آقا امام زمان (عج) باشد.

 ول کنید این آلات لهو لعب و سخنان لغو را ، اسلام را با تمام معنا پیاده کنید اگر این چنین کنید لذتی که در اثر این نوع برخوردهای اسلامی در جامعه می برید، مثالی نیست .

دیگر وصیتم این است که برایم یک سال نماز و دو ماه روزه قضا بگیرید و نیز دو هزار تومان به بیت المال بدهید و اموال شخصی که ندارم اما معدود کتاب هایم را می توانید در اختیار کتابخانه مسجد قرار دهید و در آخر این را بگویم که عبادتتان را خالص کنید و نماز ها را سر وقت به جای بیا ورید . ضمنا اگر وصیت نامه جدید تری از این بنده حقیر به دست آمد آن معتبر است . با آرزوی برقراری نظام اسلامی در سراسر گیتی به دست آقا امام زمان (عج)

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته 

مسعود منوری 14 / 10 / 61 

روحش شاد و یادش گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۲
سعید

آن 2570 نفر و این یک نفر!


 بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد وقتی که گفت: آقاجان اگرخدا قبول کند جانباز 70% هستم و شما دعا کنید که این 30% را هم بدهیم و برویم.


آن 2570 نفر و این یک نفر

بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد وقتی که گفت: آقاجان اگرخدا قبول کند جانباز 70% هستم و شما دعا کنید که این 30% را هم بدهیم و برویم.

 این جملات عاشقانه را یکی از جانبازان قطع نخاعی در دیدار اخیر با رهبر معظم انقلاب بر زبان راند. در این دیدار ده ها نفر از جانبازان قطع نخاعی و نخاعی- گردنی بر روی ویلچر و تخت به نمایندگی از 2570 جانباز قطع نخاعی در حسینیه امام خمینی(ره) حاضر شدند تا با رهبر و مقتدایشان تجدید میثاق کنند و بگویند که رهبرا ما هنوز هستیم و باز هم حاضریم در دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی و دستاوردهای دفاع مقدس تا آخرین قطره خون خود ایستادگی نماییم.

آنها آمدند با صدای بلند بگویند اگرچه پای حرکت نداریم اما روحمان و وجودمان انقلابی تر و مبارزتر از همیشه است و تا زنده ایم باز هم جانبازی خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد، میراث خواران میراث ها و آرمان های انقلاب را بر باد دهند.

راستی جز این است که قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری؛ رهبری که خود جانباز است، قدر جانباز را می شناسد و می داند که جانبازی و ایثار و عشق بازی یعنی چه.

راستی چه زیبا و عارفانه رهبر جانباز با جانبازانی که اشک شوق دیدار با یار در چشمانشان حلقه زده بود، مصافحه و دیده بوسی و احوالپرسی و دلجویی می کردند.

راستی چه فرقی است بین آن 2570 انسان پاک و نیمه جان داده و بزرگمرد و این چند نفر حقیر و چند نفرهای گذشته و آینده که بویی از پاکی و انسانیت و مردانگی نبرده اند. این چند نفری که در سایه فداکاری ها و مبارزات و جانبازی ها و عشق بازی های آن ابرمردان روزگار، به جان و مال و عرض مردم ناجوانمردانه شبیخون زده اند و خواهند زد.

آیا مفهوم حقیقی پاکی و پاکدامنی را جز این است که بایستی در قاموس بلند و عارفانه این از خودگذشتگان و جان برکفان جستجو کرد، نه در میان فریادها و هیاهوهای سیاسی سیاسیون و سیاست بازان و مردم فریبان.

 آنها آمدند با صدای بلند بگویند اگرچه پای حرکت نداریم اما روحمان و وجودمان انقلابی تر و مبارزتر از همیشه است و تا زنده ایم باز هم جانبازی خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد، میراث خواران میراث ها و آرمان های انقلاب را بر باد ده

آیا این چند نفرهایی که دست خود را در جیب مردم نجیب ایران برده اند و حامیان و پشتیبانان آنان چگونه جرات خواهند کرد سرخود را بالا بگیرند و به روی آن 2570 انسان بزرگ و ملت شریف ایران نگاه کنند. اصولا چه پاسخی در پیشگاه شهیدان به خون خفته و خدای شهیدان خواهند داشت؟

آیا این چند نفرهایی که همواره تمام فکر و ذکرشان دست اندازی به بیت المال مسلمین بوده، از تماشای تصاویر و صحنه های تاریخی و به یادماندنی دیدار جانبازان با یار و مقتدایشان و زمزمه های عاشقانه شان با او، چیزی فهمیدند و درک کردند؟

آیا این چند نفرهایی که به همراه حامیان و مدافعانشان همه ذکر و ایمان و همت و جهاد و شعارشان فقط در کلمه اختلاس و زراندوزی خلاصه می شود، مفهوم شرم و حیا در مقابل اشکهای پاک ناشی از دردهای سی ساله و جانفرسای مردانی که فقط می توانند چشمان خود را به حرکت در آورند، درک می کنند؟

آیا آنهایی که دست و دامانشان به آن اختلاس عظیم آلوده است و یا در سایه مسئولیت و مدیریت ناکارآمد و ضعیفشان زمینه های اینگونه چپاول ها و خیانت ها و مفسده ها فراهم گردیده، نباید به احترام آن جانبازان و جان برکفانی که سالهاست صندلی چرخدارشان را ترک نکرده اند، صندلی ریاست نامیمون خود را ترک کرده و از شهیدان زنده و ملت شهیدپرورمان عذرخواهی کنند.

راستی آن ادعاهای پوچ و دروغین و فریبنده مدعیان خدمتگزاری و پاسداری از خون شهدا و میراث انقلاب و دفاع مقدس کجا و حماسه این 2570 وارث و شاهد زنده حقیقی وفاداری و ایثار و از خودگذشتگی کجا که باصلابت و ایمان کامل و بدون هیچ ادعایی بر صندلی های چرخدار خود تکیه داده و به نظاره میراث خواران و عهدشکنان و فرصت طلبان نشسته اند.

و کلام آخر اینکه باید ترسید از روزی که آه پرسوز و آتشین آن جانبازی که حتی یارای سخن گفتن هم ندارد، دامان ننگین اختلاسگران و مفسدان اقتصادی و یاران آنان را بگیرد و دودمانشان را بر باد دهد.

والسلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۱۸
سعید

عاشقانه‌های جبهه/ همسر نازدانه‌ام


همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم

عاشقانه‌های جبهه/ همسر نازدانه‌ام

بخشی از کتاب «شهادت‌نامه»های فرهنگ جبهه، مربوط به نامه‌های عاشقانه رزمندگان به همسران‌شان است. نامه‌هایی کوتاه که از عمق جان رزمندگان نشأت گرفته بود و سرشار محبت و احساس مردانی است که تا لحظاتی دیگر در نبردی سخت باید همه خشم و صلابت خود را جایگزین محبت‌های الهی خود می‌کردند.

برای رضای خدا و پیروزی اسلام از همسر مهربانم جدا شدم

همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم و هجرت کردم به سوی جبهه‌های نور. خداوند انشاء‌الله به تو صبر عطا کند.

همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت می‌طلبم. بارها به جبهه آمده‌ام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاء‌الله که بخشیده است

خیلی دوست داشتم یک‌بار دیگر شما را ببینم

همسر مهربانم! از طرف من، یوسف، جگرگوشه و پاره تنم را با احساس فراوان ببوس و هر وقت او را می‌بینی به یاد من بیفت، زیرا او یادگاری ما دوتاست. هر وقت که به یاد خنده و بازی‌هایش می‌افتم قلبم برایش پرپر می‌زند. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما دوتا را ببینم، ولی بالاتر از شما دوتا باید می‌رفتم به ملاقات کسی که از شما بیشتر دوستش دارم. شما هم او را بیشتر از من و هرکس دیگری دوست دارید و روزی به سوی او خواهید رفت. ولی من می‌روم تا وسایل مسافرت شما را از خداوند تبارک و تعالی با التماس بخواهم و فراهم کنم.

خوب می‌دانی که بسیار مشتاق توام

هرچه در زندگی دارم برای شماست. مقداری وسایل آهنگری دارم با یک موتور گازی و وسایل زندگی که مشترک است و برای شما. امیدوارم که مهر خود را حلال کنی و هرگز فکر نکن که تو را دوست نداشته‌ام، خودت خوب می‌دانی خیلی مشتاق شما هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۰۳
سعید

عصبانیت بنی‌صدر از شهید زین‌الدین


عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجت‌الاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیت‌های دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت


عصبانیت بنی‌صدر از شهید زین‌الدین

پادگان گلف اهواز و ژست تبلیغاتی بنی‌صدر

"تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقه‌ای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکایی‌ها آنجا «گلف» بازی می‌کردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله می‌کندیم، رویش را می‌پوشاندیم و به صورت گروهی استراحت می‌کردیم.

یک روز بنی‌صدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازی‌های گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقی‌ها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران می‌کنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسه‌ای برگزار شد که بنی‌صدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم.


یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت

یادم هست «شهید زین‌الدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنی‌صدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛

یادم هست همان‌جا رزمنده‌ها جمع شده بودند و در مقابل بنی‌صدر شعار«فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر می‌دادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقی‌ها قرار داشت.

یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت."

لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد .

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۰ ، ۱۰:۱۱
سعید