قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

تفنگش بلندتر از قدش بود

روایت خاطراتی که در آن حکایت از رابطه عشق و عاشقی پدران و مادران شهداست آن چنان زیبا و خواندنی است که دل  هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. این بار آقا میرزا احمد پدر شهیدان سید حبیب الله و سید حسن سید رضائی از روایتی شنیدنی دارد.


تفنگش بلندتر از قدش بود

سیدحبیب الله؛ فرزند کم سن و سالم، متولد سال چهل و شش، کلاس اول راهنمایی، در مدسه علی آباد کتول درس می خواند. با فرمان امام خمینی، بسیجی شده و دل تو دلش نبود.

شب ها می رفت سپاه علی آباد نگهبانی، من شب تا صبح دلواپس و نگرانش بودم. مادرش مرا مجبور می کرد بروم ببینم از نزدیک چه کار می کند. یک شب رفتم داخل پست نگهبانی اش. نمی دانستم بخندم، تعجب کنم.

توی دلم گفتم: آخه این چه دلی هست، خدا این قدر عشق امام خمینی را ریخته تو دل شما بچه ها. ایستاده بود، یک کهنه تفنگ برنو هشت تیر، توی بغلش، نوک تفنگ، چهار پنج سانت، از قدش زده بود بالا. سیدحسن برادر بزرگش را صدا زدم.

گفتم: پسرم، بیا ببین دادش کوچیکه، چه کلاسی برای خودش گذاشته.

سید حسن یک آه از ته دلش کشید و گفت: عاقبت این عشق هلاکم می کند.

گفتم: بابا دست خوش هردو مجنونید.

شهید سید حسن سید رضایی

طولی نکشید که صدام لعنتی به کشور حمله کرد. سیدحسن هم روانه جبهه شد، عاشق آخر خطی امام بود و عاقبت سر همین عشق، خیلی زود به شهادت رسید.

سیدحسن که شهید شد، حال سید حبیب یک جور دیگر شد، افتاد به بهانه جویی، که باید برود به جبهه، رضایت نامه را گذاشت جلوی من، خیلی جدی گفت: بابا من هم می خواهم به جبهه بروم و ادای تکلیف کنم. تا امام و شهیدان از من راضی باشند.

پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشد، مادرش بدجوری بیقراری می کرد. می ایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان می بارید. گریه می کرد. بیتابی می کرد. تازه بهار شده بود، یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی، باید حبیب الله را برای من بیاورید.

گفتم: پسرم، تو هنوز پشت لبت سبز نشده، چطور می خواهی از خودت دفاع کنی؟ هنوز یک سال نشده که داداش بزرگه شهید شده، صبر کن، سال برادرت بشود. تو هم یک ذره بزرگ تر بشوی، من خودم می‌برمت جبهه، رضایت نامه را امضاء نکردم، سیدحبیب هم با دلخوری از خانه بیرون رفت. رفتم سپاه علی آباد، فرمانده سپاه علی آباد را گفتم: سید حبیب خیلی بچه است، نگذارید برود به جبهه، مادرش بیتابی می کند. ایشان هم قول داد که نگذارد اعزام بشود.

جوان پرشوری بود، هم درس می خواند، هم نقاش بود. مدتی از این ماجرا گذشت، مدرسه و درس تعطیل شد. گفت: می خوام بروم شاهرود برای نقاشی، آنجا کار پیدا کردم.

اصلیت ما شاهرودی است و همه فامیل آنجا بودند. یک ساک برداشت و رفت.

یکی دو ماهی گذشت، فامیل خبر دادند که سید حببیب الله، رفته جبهه، پیگیری کردم. شناسنامه اش را دستکاری کرده و برگه رضایت نامه را داده به یک نفر، امضاء گرفته و به جبهه اعزام شده، مدتی گذشت، نامه داد که من گیلانغرب هستم. حلالیت طلبید.

نوشته بود، تو پدر من هستی، من با تمام وجود شما و مادر را دوست دارم. اگر تمام عمر به من دستور بدهید، قطره ای آب نخورم، از تشنگی بمیرم. از دستور پدر و مادرم سرپیچی نخوام کرد. هَل مِن ناصر یَنصُرنی، نگذاشت، من صدائی دیگر بشنوم. صدایی که مانع رفتنم بشود و من رفتم. حالا من را ببخش، پدرشهید من.


شهید سید حبیب الله سید رضایی

سیدحبیب الله، نقاش ساختمان بود. اما نقاشی دیواری هم می کشید. در یکی از نامه هاش یک «رنگین کمان» کشیده بود با یک آسمان قشنگ. دست انداخته بود به رنگین کمان، آنقدر بالا رفته بود که با آسمان یکی شده، بعد پله ها را پشت سرش، یکی یکی شکسته بود.

بیست و ششم آذر ماه سال شصت، صبح بود، که از طرف «معراج الشهداء» سپاه گرگان، خبر آوردند، سید حبیب الله در منطقه گیلانغرب شهید شده و پیکرش در منطقه جا مانده است.

دست های دلم را به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: خدایا قربانی دوم را از من قبول کن. عذر خواهی کردم از خدا، به خاطر این که داشتم، جلوی سرنوشت زیبای سیدحبیب الله را می گرفتم.

پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشد، مادرش بدجوری بیقراری می کرد. می ایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان می بارید. گریه می کرد. بیتابی می کرد. تازه بهار شده بود، یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی، باید حبیب الله را برای من بیاورید.

شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه می کند، کجا داری بر می گردی؟ این همه راه آمدی! می خواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چی داری بدی؟ شهید توی خواب دست برادر را می گیرد، می برد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش می دهد.

پسر دیگرم، سید محمود پاسدار بود. قرار شد با یک اکیپ، از بچه های سپاه علی آباد، به جبهه بروند، برای پیدا کردن جنازه شهید سیدحبیب. یک ماه گذشت، خبری نشد، سید محمود ناراحت و دلگیر، ناامید و سرگردان، نمی دانست در برگشت چه جوابی به مادرش بدهد.


همراه اکیپی که رفته بودند، دست خالی سوار ماشین می شوند که برگردند، راه می افتند توی جاده، یکی دو ساعتی که از گیلانغرب دور می شوند، توی ماشین سید محمود ازخستگی خوابش می برد. در خواب شهید سیدحسن را می بیند، شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه می کند، کجا داری بر می گردی؟ این همه راه آمدی! می خواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چی داری بدی؟ شهید توی خواب دست برادر را می گیرد، می برد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش می دهد.

سید محمود با هیجانی خاص از خواب می پرد، داد می زند! نگه دار، نگه دار! باید برگردیم. همراهانش تعجب می کنند که چه اتفاقی افتاده، سید محمود، خوابش را تعریف می کند، بچه های پاسدار با تکبیر و صلوات، باخوشحالی بر می گردند گیلانغرب، یک راست به محلی که شهید در خواب نشانه داده بود، می روند و پیکر معطر شهید سیدحبیب الله را پیدا می کنند.

می نشینند، آنجا یک زیارت عاشورا؛ «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ....» را با اشک و بغض و بیقرای می خوانند. بعد پیکر شهید را با خودشان به علی آباد کتول گرگان می آورند.

آن روز بر پیکر معطر شهید زیارات عاشورا خوانده شد. امروز تو برای ادامه راه شهیدان یک زیارت عاشورا بخوان، تا راه آسمان را شهیدان نشانت بدهند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۰۴
سعید

اصحاب قتلگاه

آن چه می خوانید دو خاطره از ماجرای تفحص شهدا در مناطقه فکه به روایت مجید پازوکی است.
تفحص شهدا

یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛یعنی راستش،شهدا ما را پیدا نکرده بودند.گرفته و خسته بودیم.گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.

همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد می شدیم.ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند.ایستادم.نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد.همراهم تعجب کرد که کجا می روم.

فقط گفتم:بیا تا بگویم.دست خودم نبود انگار مرا می بردند.پاهایم جلوتر می رفتند.به پشت بوته که رسیدیم،جا خوردم.صحنه خیلی تکان دهنده وعجیبی بود.همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به«سبحان الله»چرخید.همراهم که متوجه حالتم شد،سریع جلو امد،او هم در جا میخکوب شد.

شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.پانزده سال بود که خوابیده بودند.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد،ولی اینها«اصحاب رمل»بودند. اصحاب فکه،اصحاب قتلگاه،اصحاب والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود،تا کمر زیر خاک بود.باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش.بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود.ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.

ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.

 بیل مکانیکی را کار انداختیم.ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش راروی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم

فکه دیگر جای من نیست!

یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم.

ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش راروی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند: 

 بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم.... 

راوی: مجید پازوکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۴۷
سعید

پهلوان جبهه

شهید ابراهیم هادی از جمله پلوانان با ایمان جبهه های حق علیه باطل بود. زندگی نامه شهید ابراهیم هادی پراز خاطرات زیبا و قابل تامل است .
شهید ابراهیم هادی

ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به دنیا آمد. او چهارمین فرزند خانواده به شمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.

او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.

مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

 یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.

سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد
برای راهیان نور.

خاطراتی از شهید هادی

 یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.

برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".

شهید ابراهیم هادی

یکی دیگه از بچّه ها گفت: "ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدّتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بودن چیه" یکی دیگه گفت: "ابراهیم به تمام معنا یه پهلوان بود یه عارف پهلوان"

پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم."

تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟"

گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... "

وقتی گریه اش کمتر  شد گفت: "من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده".

مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه"

چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در  سی سی یو بیمارستان بستری شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۲۹
سعید

وصیت به احسان، آسیه وفاطمه

 وصیت نامه شهید حمید باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا .شهید حمید باکری در سال 61 قبل از عملیات والفجر این متن را نوشته است.

حمید باکری

بسم الله الرحمن الرحیم

در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این ماموریت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ باید تسلیم نمایم انشاالله که

خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود گناهان بیشمار

این بندة خطاکار را ببخشند .

وصیت به احسان و آسیه عزیز

1 ) انشاالله وقتی به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هر چند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید.

2 ) شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید در پی اصول اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و تفکر زیاد نمائید تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید .

3 ) احکام اسلامی را (فروع دین ) با تعبد کامل و بطور دقیق و با معنی بجا آورید .

4 ) آشنایی کامل با قرآن کریم که عزت‌بخش شما در این دنیای سرتا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات آن تفکر زیاد بنمائید و با صوت خواندن قرآن را فرا گیرید .

5 ) از راحت طلبی و بدست آوردن روزی بطور ساده دوری نمائید . دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید .

6 )‌ یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسولش و امامش باشد بنابراین در هر زمان و هر موقعیت همت به اعمالی بگمارید که مورد تائید رهبری و امامت باشد .

7 ) به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلابات اسلامی اهمیت زیاد قائل شوید .

8 ) قدر این انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خودرا صرف تحکیم پایه های این جمهوری قرار دهید .

9 ) به اخلاقیات اسلام اهمیت زیاد قائل شده و آن را کسب و عمل نمائید .

10 ) در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه ، دعای کمیل و توسل ومجالس بزرگداشت شهداء مرتب شرکت نمائید .

11 ) رساله امام را دقیق خوانده و مو به مو عمل نمائید .

12 ) حق مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست ایشان نمائید .

13 ) در زندگیتان همواره آزاده باشید و هیچ چیز غیر از خدا و آنچه خدائی است دل نبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است ، فریب زرق و برق دنیا را نخورید .

14 ) برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید .

می دانم در حق شما مدام ظلم کرده ام و وظیفه ام را بجا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کم کاری میدانم و امید دارم که حلالم نمائید .

 احسان و آسیه امانتهایی هستند در دست تو و مدام در در تربیت اسلامی آنها باید همت گمارید و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نموده‌ام به عهده شماست .

وصیّت به فاطمه :

1 ) می دانم در حق شما مدام ظلم کرده ام و وظیفه ام را بجا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کم کاری میدانم و امید دارم که حلالم نمائید .

2 ) احسان و آسیه امانتهایی هستند در دست تو و مدام در در تربیت اسلامی آنها باید همت گمارید و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نموده‌ام به عهده شماست .

3 ) از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بروید .

4 )از کوچکی آنها را در مجالس و مجامع خصوصا نماز جمعه ، دعای کمیل و یادبود شهداء شرکت بدهید .

5 ) درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریه تان را بدهم انشا ا... که حلال خواهید کرد .

6 ) مقداری به مهدی مقروضم به شکلی که برایتان مقدور باشد پرداخت نمائید منتهی فشار مادی بیش از حد به خودتان در این مورد وارد نکنید .

7 ) انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من به یاد شهدای کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمائید و مرتب بیاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت.

متاسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت می‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود .

حمید باکری

 دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند :

اول دسته ای که به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند .

دوم دسته ای راه بی تفاوتی بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیر را فراموش می کنند.

دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .

پس از خداوند بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۱۶
سعید

برادرا برپا!

 امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما، پاشید پشت سر من داشت می.اومدگفتم: «یه خانم... تو خطّ؟

برادرا برپا

بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر  روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه.گاهی صدای خمپاره و تک تیراندازها به گوش می رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود.

 در فکر روزهای آموزشی بودم که پرده سنگر بالا رفت، نور بیرون پاشید داخل سنگر  از سایه درشت و کوتاهی که در دهانه سنگر بود، امیر را شناختم، نور چشم ها را می زد. صدای یکی ـ دو نفر بلند شد؛ «پرده را بنداز».

پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچه بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه.ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».

امیر بی.توجه به او، صدای دورگه.اش را بلندتر کرد: «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می.یاد. »

عباس چفیه اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه.ها رو اذیت می.کنی!... اینا شب شناسایی دارند»

امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»

پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می.کشیدند، لباس.هایشان را مرتب کردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود.

بچه ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند.

امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه.ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می کشیدند، لباس هایشان را مرتب کردند.

سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اکرمه، تو می گی خارجیه!»

برادرا برپا

 گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی.دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می کنم بفرمائید، بچه.ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد.

با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خندة امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

از خنده ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می.رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می کرد، اما هیچ کس کوتاه نمی آمد و دست بردار نبود.

 صدای بچه.ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه.ها.... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا میکرد.

امیر قاه قاه می خندید و دستش را روی پایش می زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه.اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».

اکرم هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده.اش را جذاب تر کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۵۲
سعید

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشکر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند:
عمامه من کفن من است .
در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید.

100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند .

فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یک سر گریه و زاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده که خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

*************

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

*************

3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند  دویدند، سر پیچ که  رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود.

رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت: «زود باش برگرد.»

برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. »
 مرتضی گفت : «خودش اصرار می کنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
 
*************

5- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.

*************

6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.

وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»

*************

7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش که «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست  سرش را بالا آورد.  از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟

- معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخوام برم قم؛ حوزه.

*************

 100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)۹- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد. مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.

*************

10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت :«بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»

*************

11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره .

 میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد. من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد.

جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمکران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۴۲
سعید

او فقط 27 سالش بود

در مورد حسن باقری کتاب خودندم و خوندم و خوندم و خوندم( یعنی چهارتا کتاب خوندم). بعد از آنجایی که دیگه کسی حوصله خوندن مطلب بلند را نداره خواستم خلاصه بنویسم. اینجوری شد که خواهید دید.

شهید غلام حسین باقری افشردی

- می‌دانست کجا چه تصمیمی بگیرد، وقتی دستور مقاومت می‌داد یعنی حتماً نتیجه می‌دهد. در تصمیم‌گیری جدی و قاطع بود.

- او را در جاهایی که درگیری بیشتر بود پیدا می‌کردند.

- در گزارش دادن همیشه اول بود. هیچ‌کس مثل او نمی‌توانست گزارش بدهد. قدرت بیان بالایی داشت و مسائل را به خوبی منتقل می‌کرد. همه حضار تحت‌تأثیر گزارش‌هایش قرار می‌گرفتند.

- هرجور بود بیت‌المال را از تلف شدن نجات می‌داد. می‌گفتند با سطلی در دست بعد از عملیات مشغول جمع کردن فشنگ بوده.

- اینقدر دشمن را خوب می‌شناخت که بعضی اوقات فکر می‌کردیم علم غیب دارد.

- نماز اول وقتش در زیر آتش و گلوله رد نمی‌شد. معتقد بود نیرویی که نماز اول وقت نخواند خوب هم نمی‌تواند بجنگد.

- وقتی از اسرای عراقی بازجویی می‌کرد امکان ندااشت تخلیه اطلاعاتیشان نکند. فرمانده عراقی که بیست روز لب باز نکرده بود در  بازجویی که حسن از او کرد همه اطلاعات را به زبان آورد. عراقی می‌گفت نفهمیدم چه شد که همه چیز را گفتم ولی الان راحت شدم!

- ستاد عملیاتی جنوب با پیگیری او پا گرفت و رشد کرد. هفته‌ای یکبار در جلسه، تمام گزارش‌های رسیده را جمع‌بندی می‌کرد و در جلسه توضیح می‌داد. در جلسه منتظر بودیم نوبت حسن شود.

- روضه حضرت رقیه(سلام ا...علیها) را که می‌خواندند حالش دگرگون می‌شد. کارش به بیمارستان می‌کشید.

- به بسیجی‌ها علاقه عجیبی داشت. خبر شهادت بعضی‌هاشان را که می‌شنید انگار برادر تنی‌اش شهید شده با تمام وجود گریه می‌کرد و بدنش می‌لرزید.

- برای شناسایی رفته بود. قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. گرای سنگرش را دشمن می‌گیرد. یک گلوله می‌خورد وسط سنگرشان. می‌آورندش عقب . در راه ورد زبانش یاحسین(علیه‌السلام) و یا مهدی(علیه‌السلام) بود و در آخر شهادتین..

- هیچوقت از فرمان مافوقش سرپیچی نمی‌کرد، حتی اگر خوشایندش نبود.

- شب قبل از عملیات می‌رفت تو دل دشمن برای شناسایی. وقتی از همه چیز مطمئن می‌شد، نیروهایش را جلو می‌فرستاد.

- حتی‌الامکان مرتب بود. حتی بعد از عملیات که همه نامرتب گلی بودند برای ورود به جلسه دنبال واکس می‌گشت و تا کفشش را واکس نزد وارد جلسه نشد.

- در دنیا به سادگی زندگی کرد وسایل اتاقش یک زیلو و دو تا پتو و چند دست لباس برای همسر و فرزندش بود. اما با دست پر از دنیا رفت.

- برای شناسایی رفته بود. قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. گرای سنگرش را دشمن می‌گیرد. یک گلوله می‌خورد وسط سنگرشان. می‌آورندش عقب . در راه ورد زبانش یاحسین(علیه‌السلام) و یا مهدی(علیه‌السلام) بود و در آخر شهادتین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۲۷
سعید

جنایت حاج همت

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم می کنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

شب قدر شهید همت

 روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:

پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شرکت کرد و در همان شهرضا در رشته پزشکی قبول شد و از آنجا که قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می کرد.

کم کم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر کجا که می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینکه پس از چهار ماه دانشگاه را رها کرد.

می گفت:" ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه." کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد کنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.

همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد، ما حتی حکم اعدام او را هم دیدیم.

کار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد:"اینها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :
"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم می کنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۱۶
سعید

آرزویت جز انتظار شهادت نباشد...

نامه منتشر نشده شهید لاجوردی به فرزندش در دوران نبرد با صهیونیستها در لبنان

فرزندم! بهترین عزیزانمان در بهترین و زیباترین وجه ممکن به لقا الله شتافتند و پیمان را با خدا آنگونه که بستند وفا کردند و ما ماندیم و در این ماندن پاره ای چونان شما در انتظار شهادت، روز و ساعت شماری می کنند...

شهید لاجوردی

  فرزندم که چون برادری دلبندی. امید است آرزویت جز انتظار شهادت نباشد و مصداق واقعی، "و منهم من ینتظر" باشی و در این سرای تجارت، خدایت بر پربارترین تجارت ها رهنمونت گرداند که، "هل ادلکم علی تجارت تنحیکم من عذاب الیم؟تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیل الله...." و در این داد و ستد، جزئی از آنچه می ستانی، با اذن پروردگارت، شفاعت پدری باشد که جز گناه و معصیت باری، توشه ای نیندوخته و توفیق حرکت سریع به سوی الله از او سلب گردیده!!

فرزندم! بهترین عزیزانمان در بهترین و زیباترین وجه ممکن به لقا الله شتافتند و پیمان را با خدا آنگونه که بستند وفا کردند و ما ماندیم و در این ماندن پاره ای چونان شما در انتظار شهادت، روز و ساعت شماری می کنند و کوچک ترین تغییری در تصمیماتشان پدید نمی آید، "و ما بدلوا تبدیلا" و برخی چونان من و دیگر رسوبیان دنیائی، پای در لجنزار مادیات می کوبند و بر این پایکوبی اصرار دارند و گمان می برند که "انهم یحسنون صنعا".

عجیب است که انسان پیوسته در خسران، بدی هایش را نبیند، سهل است کورتر هم می شود و زیبائی های شگفت انگیز انسان های تکامل یافته خدائی را با همه نور و جلال نمی بیند.

خدایا! بر ما رسوبیان وامانده، ترحم فرما و غوطه ور شدن بیش از حد ما را از ما بگیر و دست ما را در دست پروازیان بگذار، شاید که میل و خواست صعود در ما هم پدید آید، و گرنه بالاترین ترحم اینکه برای جلوگیری از غرقه بیشتر، هر چه زودتر ملاقاتمان را با فرشته قابض دار و راحت تحقق بخشای! آمین! و آمین!

فرزندم! اسرائیل غاصب است و فلسطین عزیز، مظلوم و مردم مسلمان و شیعه جنوب لبنان، مظلوم تر و آن کس که علیه ستمکاران و به نفع مظلومان بستیزد، عالی ترین مقام های ممکن انسانی را به خود اختصاص خواهد داد.

فرزندم! اسرائیل غاصب است و فلسطین عزیز، مظلوم و مردم مسلمان و شیعه جنوب لبنان، مظلوم تر و آن کس که علیه ستمکاران و به نفع مظلومان بستیزد، عالی ترین مقام های ممکن انسانی را به خود اختصاص خواهد داد.

فرزندم! همان طور که می دانی امت حزب الله ایران چونان فلسطینیان و لبنانیان مسلمان، مظلوم اندو چه بسا مظلوم تر و بعثیون، ستمگرند و متجاوز، چونان صهیونیست های ضد بشر غاصب و چه بسا ظالم تر و سفاک تر! امید است رزمندگان در همه جبهه ها موفق شوند و ریشه همه ظلم ها و جنایت ها و نابرابری ها را برکنند و عدالت اسلامی را در پهنه گیتی به همه مستضعفان و محرومان (فرهنگی و مادی) عرضه دارند و استقرارش بخشند.

فرزندم! تاریخ کمتر چنین موقعیتی را فراهم می آورد. فرصت را غنیمت شمار که بهترین فرصت ها ست و نسل ها باید پدید آید و بگذرد تا امامی عادل را به رهبری بیند که تو و من و مادر این زمانیم و باید قدرش بشناسیم و فرصت را از دست ندهیم.

فرزندم! همه جبابره در برابر امام امت ایستاده اند و او یک تنه در مقابل همه مستکبران، قد برافراشته و بر سینه همه طاغوتیان دست رد کوفته که خدای، دستش پرتوان تر فرماید و ما را بر فرمانداریش استوارتر سازد.

فرزندم! از دعا فراموشمان مدار و با سرعت به سوی پروردگارت بشتاب.

پدرت: سیداسدالله 22/4/61

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۰۳
سعید

مهندس شیمیایی

و خداوند فرمود مپندارید که شهدا مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد ما روزی می خورند.

آنچه در متن زیر می خوانید زندگی نامه نامه شهیدمهندس غلام رضا رضایی است.

شهیدمهندس غلام رضا رضایی

شهید غلام رضا رضایی

 نام :  غلام رضا

نام خانوادگی :  رضایی

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1344

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  الکترونیک

مدرک تحصیلی :  کارشناسی ارشد

محل شهادت :  آلمان(براثرجراحات ناشی از شیمیایی)

تاریخ شهادت :  1379/05/03

زندگی نامه 

استاد شهید مهندس غلامرضا رضایی در سال 1344 در تهران متولد شد. تحصیلات  ابتدائی خود را در مدرسه خطیر، دوره راهنمایی را در مدرسه عضدالدوله دیلمی و دوره متوسطه را در دبیرستانهای فلسفی و شهید مدرس گذارند. او در سال 1363 با معدل 18 موفق به اخذ مدرک متوسطه در رشته ریاضی فیزیک  شدد.

ایشان پس از اتمام دوره دبیرستان در همان سال مشتاقانه به جبهه های حق علیه باطل شتافت و تا پایان جنگ تحمیلی در مناطق مختلف جنگی حضور داشت . در طی این مدت سه بار مجروح شد. یک بار درجبهه قلاویزان از ناحیه فک دچار مجروحیت شد بار دوم  در منطقه شلمچه بر اثر موج انفجار دچار پارگی پرده گوش می شود و سپس در منطقه فاو دچار جراحت شیمیایی می شود .

در سال 1364 و در همان بحبوحه جنگ و در جبهه در آزمون سراسری ورود به دانشگاهها شرکت کرد و در رشته مهندسی برق، الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. پس از اتمام جنگ تحمیلی در سال 1372 در مقطع  کارشناسی به عنوان دانشجوی نمونه در سطح کشور شناخته شد  و با توجه به این مسئله بدون آزمون در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی برق کنترل مشغول به تحصیل شد.

ایشان علی رغم تحمل مشکلات ناشی از جراحات شیمیایی تحصیلات دوره کارشناسی ارشد خود را ادامه و در سال 1378 نیز بعنوان دانشجوی نمونه در این مقطع در سطح کشور معرفی شد .

با توجه به علاقه ای  که به ارتباط علوم محض کاربردی در علوم مهندسی داشت  از اواخر دوره کارشناسی پس از مدتی تدریس در درس مبانی برق دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف فعالیت خود را در دانشکده ریاضی با تدریس درس محاسبات عددی آغاز می کند. ایشان علی رغم تحمل مشکلات ناشی از جراحات شیمیایی تحصیلات دوره کارشناسی ارشد خود را ادامه و در سال 1378 نیز بعنوان دانشجوی نمونه در این مقطع در سطح کشور معرفی شد.

پس از سالهای متمادی درمان، در اردبیهشت ماه سال 1379 جهت مداوا به خارج  کشور اعزام می شود اما از آنجا که اینان نه از آن زمینند که ملکوتیند و زمزمه:

با گلرخان بگویید ما را از خود پذیرند

از عاشقان بی دل همواره دست گیرند

همواره بر لبهایشان بود و مخاطب آیه کریمه : فدخلی فی عبادی وادخلی جنتی بودند در تاریخ سوم مرداد ماه 1379 در آلمان به فیض شهادت نایل رسید.

می رفت به فوج عاشقان پیوندد

گفتم به کجا بخنده گفت تا وصل

چون موج به بحر بیکران پیوندد

آنجا که زمین به آسمان پیوندد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۵۲
سعید

این معجزه است

ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.

این معجزه است

 در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه  کارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد که قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی که قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترک کنند و به سنگر کوچک شهید حسن باقری که کمی جلوتر بود، بروند.

عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی که دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا کاملا صاف و پاک شد.

حسن یکی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا کسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا کمک نکرد. این معجزه است، خوب نگاه کن!"

این معجزه است

شهیدی که زنده شد !

زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.

 هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .

هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.

 بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .

در حالی که دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا کاملا صاف و پاک شد.حسن یکی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا کسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا کمک نکرد.

پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.

راوی: علی آقائی

این معجزه است

تو که مهدی را کشتی

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم

توجیه مان کرد.

همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و  خورد رو خاکریز.

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»

از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۶
سعید

خاطره ای از شهید محمد جهان آرا


عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت:

 

 شهید محمد جهان آرا

تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون.

ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم.

 وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید.

برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی.

گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره.

این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت:

باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم.

این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود...

بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن.

یه چیز دیگه؛ چی؟

نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۴۳
سعید

لحظات کوتاه با شهدا

 محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را هم در آن به محاکمه می کشند

شهید

شهید حسن باقری

داخل ستاد که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.

گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.

یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه...

شهید حسن باقری

شاید کمتر کسی بداند که بنیانگذار واحد اطلاعات عملیات جنگ، طراح برخی از عملیاتهای بزرگ دفاع مقدس و اثرگذارترین فرد در طراحی و اجرای عملیات فتح خرمشهر، جوانی 25 ساله به نام غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری است...

ما اهل کوفه نیستیم

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی

تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان

از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند.

وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد.

بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم

با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند

فرازی از وصیت نامه شهید حاج علیرضا موحد دانش

فرازی از وصیت نامه شهید حاج علیرضا موحد دانش بنیانگذار و فرمانده لشگر 10 سید الشهداء ع

مردم ! بدانید و آگاه باشید که در مکتب ما شهادت مرگی نیست که دشمن بر ما تحمیل کند، شهادت مرگ دلخواهی است که مبارز مجاهد و مومن با تمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب می کند و این آخرین پیام هر شهید است که همیشه راه حسین (ع) باقی است و یزیدیان بر فنا

بیاد همیشگی شما علیرضا موحد دانش

" آقا امام زمان کی می آید؟"

در یکی از ملاقاتهایی که حضرت امام (ره) با خانواده ی شهدا داشتند ، فرزند شهیدی 3-4 ساله را برای تبریک خدمت حضرت امام آوردند

کودک در آغوش ایشان با حالتی معصومانه پرسید:

" آقا امام زمان کی می آید؟"

حضرت امام که از پرسش کودک تعجب کرده بود ، علت این سوال را از همراهان کودک جویا شد. دایی کودک گفت:

بارها شده است که این کودک از مادر خود می پرسد: پدرم کی می آید؟

و مادرش هم در پاسخ می گوید:

آن روزی که امام زمان (عج) بیاید پدر هم همراه امام زمان(عج) خواهد آمد

معلم شهید عبدالناصر کشاورزیان

ای مجاهدین و ای ملت صبور و مقاوم ایران،شما را به اطاعت از امر رهبر در همه زمینه ها سفارش می کنم. اگر می خواهید خیر دنیاو آخرت نصیبتان شود، اگر می خواهید فردای قیامت در نزد رب الارباب روسفید باشید، اگرمی خواهید فردای قیامت در نزد امام حسین علیه السلام شرمنده نباشید در اطاعت نمودناز امر ولایت فقیه غفلت نکنید

معلم شهید عبدالناصر کشاورزیان

مادرم خدا را شکر کن که فرزندت یعنی این بنده گنهکار توفیق یافتم که پرچم به زمین افتاده دو برادر شهید و مفقودم را از زمین بلندکنم و با کمال شهامت از دین و حریم و قرآنم دفاع نمایم..

وصیت نامه معلم شهید حمید علامه زاده

باید بدانی که امام ولی فقیه جلودارت است. مواظب باش از او جلو نیفتی که مارق میشوی و از او جلو نیفتی که زاهق میشوی. جز همراهی با او و در جای پایش پا نهادن.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۶
سعید

راز یک شهید

چند لحظه کوتاه با شهدا و زرمندگان جنگ ایران و عراق

راز یک شهید

راز انگشتر یک شهید

عملیـــات کربلای 8 نزدیک بود. آمد و انگشترش را به من داد و گفت این انگشتر پیش شما باشد،من در این عملیات به شهادت میرسم.

با اصرار زیاد راز این انگشتر را از او پرسیدم، نامه ای را درآورد وامضاء چند شهید را نشان داد.

آن نامه در حقیقت عهدی بود که در آن تعدادی از بچه ها به هم قول داده بودند که اگر یکی شهید شد بعد از شهادتش به بقیه بگوید که چه چیز مانع شهادتشان شده است.

آن نامه را در آورد و گفت آخرین بار که به مرخصی رفته بودم به مزار شهیدی که پای این نامه را 3بار امضاء کرده بود رفتم وکلنگی را هم با خودم بردم. کلنگ و نامه را بالای سنگ مزارش گذاشتم ، گریه کردم و گفتم  اگر تا صبح به من نگویی چرا شهید نمیشوم مزارت را خراب میکنم.

نزدیک های صبح بود که در خواب دیدم که انگشتر دستش را نشان داد وبعد هم به سرعت ناپدید شد از خواب که بیدار شدم فهمیدم که به این انگشتر دلبستگی زیادی پیدا کرده ام چون که این انگشتر را عزیزی به من هدیه داده بود و به آن وابستگی داشتم. برای همین این انگشتر را به تو میدهم تا خیالم راحت باشد که هیچ گونه وابستگی به این دنیا ندارم.

 این را گفت و رفت و در همان عملیات کربلای 8 بود که شهید دهستانی به مقام شهادت نائل آمد.

بیت‌المال را هدر دادم...

 هلی‌کوپتر عراقی امان بچه‌ها را بریده بود و دایم منطقه را بمباران می‌کرد.

حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه‌های لشکر 25 کربلا که نزدیک‌مان بودند و موشک را به طرف هلی‌کوپتر شلیک کرد،

هلی‌کوپتر مسیرش را عوض کرد و از منطقه دور شد و دیگر برنگشت،

تا دو روز با کسی صحبت نمی‌کرد می‌گفت اون موشک مال بیت‌المال بود و می‌بایست به هدف بخوره،من مال بیت‌المال رو تلف کردم.

خاطره‌ای از مدیریت سردار شهید"حسین نادری" فرمانده گردان 416 لشکر 41 ثارالله

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۰
سعید

من و مجتبی

سید مجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر به دنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدائی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

شهید مجتبی علمدار

«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.»

من و مجتبی ساروی هستیم، «مازندرانی».

 من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم
«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

 آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت

مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی.

مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ایی می آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.

«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزوئی؟

گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.

مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می‌زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزوئی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم.

ـ گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقایحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت،

شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.

اذان گفتم....

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.

مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...

ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.

آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفته بود بهشت...

ما برگشتیم به زندگانی...

«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

«شهید سید مجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان فاطمه الزهراء(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.»

 راوی: رضا علیپور همرزم شهید علمدار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۱ ، ۱۸:۱۷
سعید

برای مادر مجید دعا کنید...

در این مقاله صحبت از شیر زن، زن مبارزی است که زودتر از فرزندش به جبهه رفت و لحظه شهادت فرزندش در کنار او بود

برای مادر مجید دعا کنید...

قبل از عملیات بیت المقدس 2 بود، فکر کنم سردشت بودیم که مجید هم که تازه 14 سال بیشتر سن نداشت و پا تو جبهه گذاشت. ازش سوال کردم: مجید تو هم که اومدی جبهه، مادرت تنها مونده؟

خندید و گفت:مادرم قبل از اینکه من بیام با بقیه خانوم ها راهی جبهه شد.

صحبت از شیر زنی است که متاسفانه سرفه های پی درپی امانش را بریده. هفته گذشته که داشتم می رفتم حج زنگ زدم که باهاش خداحافظی کنم، یکی از نوه هاش گوشی رو برداشت و من خودم رو معرفی کردم و مامان بزرگش رو صدا کرد. تا اومد گوشی رو بگیره، از پشت گوشی صدای سرفه های پی درپی می‌آمد.

به مادر سلام کردم، جواب سلام را با ده‌ها سرفه داد. تند تند حرفهام رو زدم و حلالیت طلبیدم و گفتم کنار رکن یمانی در روز ولادت مولا علی دعا گو هستم. آن عزیز به من اظهار لطف می‌کرد و من شرمنده سرفه های پی درپی.

شاید تماس تلفنی ما به دقیقه نکشید اما دریغ از یک کلام بی سرفه. گوشی رو که قطع کردم بی اختیار بر زبانم جاری شد: «صلی الله علیک یا فاطمه الزهراء(س)»

 یادمه چندسال قبل با دوستان بیت الشهداء به لواسان رفتیم تا سری به شهید علی سنبله کار بزنیم. روزهایی بود که علی بدون اکسیژن توان انجام کار را نداشت. یک جمله که می‌گفت ده بار نفس می‌کشید و رنگ صورتش عوض می‌شد. رو دربایستی رو کنار گذاشتم و از علی آقا سوال کردم: وقتی سرفه های پی درپی می‌کنی و نفس کم میاری چه حال داری؟

علی عزیز گفت یاد حضرت زهراء(س) می‌کنم و ادامه داد ریه های من از اثر گاز شیمیایی دشمن سوخته و آسیب دیده و ریه های مادر امام حسین براثر حرارت آتش درب خانه و من با یاد مصایب بی بی دو عالم خوشم.

برگردیم خونه مادر مجید. این مادر تا سرپا بود غمخوار همه بود. نمی‌تونم بگم چقدر مهربونه. دیروز که زنگ زدم از مجید حالش روبپرسم،گفت: مادر چند روزی است که در بخش آی سی یوی بیمارستان ساسان بستر شده است. واقعا تاسف می‌خورم از اینکه کاری نمی‌تونم براش انجام بدم. به خودش هم گفتم، این مادر عزیز و مهربان گفت: آقا جعفر، فقط برام دعا کن.

خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش رو ازتن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد

بگذارید یک خاطره از دلاوری این مادر بگم. این را به پای این نگذارید که این مادر عاطفه نداره، نه! این مادر جان می‌ده برای چهار تا پسرش.

 بعد از جنگ، سال 69 بود و هنوز کاروان‌های راهیان نور راه نیفتاده بود که با جمعی از بچه‌های تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) لحظات تحویل سال رفتیم مقر الوارثین(محل استقرار گردان تخریب ل10 در جاده فکه).

مجید و مادرش هم همراه ما بودند. روزهایی بود که مجید تازه17 سالش بود و بدون کپسول اکسیژن نمی تونست نفس بکشه. مجید موقع تحویل سال به یاد رفقای شهیدش خیلی گریه کرد به طوری که حالش خراب شد و ما هم دستپاچه شدیم و ماسک اکسیژن رو روی دهانش گذاشتیم و فلکه رو تا ته باز کردیم. انگار جوابگو نبود و نفس مجید برنمیگشت.

خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!

من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش رو ازتن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد و با جسارت تمام فریاد زد:
ماچیزی رو که در راه خدا دادیم پس نمی‌گیریم.

 خلاصه الان مادر دلاور ما رو تخت بیمارستان است و به سختی نفس می‌کشه. بیاییم همه برای شفای این مادر و همه مصدومین شیمیایی(نگفتم جانباز چون فردا بنیاد صداش بلند می‌شه که شیمیایی او احراز نشده. ما مصدومین شیمیایی درک می‌کنیم که صدمه این مادر از نوع صدمه شیمیایی ماست) بیاییم یک سوره حمد به نیت شفا بخوانیم. امروز مجید جانباز 70 درصد شیمیایی است و به حمدالله حالش خوبه و یک پسر نازنین به نام مهزیار داره. درسته همه موهاش سفید شده اما مهم اینه که یادگار روزهای سر افرازی ماست.

راوی: جعفرطهماسبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
سعید

مرد خدا، دکتر مصطفی چمران

‌چمران عزیز با عقیده پاک و خالص غیر وابسته به دستجات و گروههای سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد در راه آن را از آغاز زندگی شروع و به آن ختم کرد. او در حیات با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد

مرد خدا، دکتر مصطفی چمران

شهید دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در جنوب تهران متولد شد. پس از تحصیل در دبیرستانهای البرز و دارالفنون وارد دانشکده فنی الکترومکانیک و به عنوان شاگرد اول فارغ‌التحصیل شد.
ایشان علاقه شدیدی به مسائل مذهبی داشت و از 15 سالگی در درس تفسیر آیت‌ا.... طالقانی و دروس منطق و فلسفه شهید مطهری شرکت می‌کرد.
به هنگام تحصیل در دانشکده فنی از اعضای فعال انجمن اسلامی دانشجویان بود و در جریانات ملی شدن صنعت نفت و مبارزات آن فعالانه شرکت جست. در سال 1332 ه.ش با استفاده از بورس تحصیلی دانشجویان ممتاز، جهت ادامه تحصیل عازم آمریکا شد و در دانشگاه کالیفرنیا تحصیلات خود را طی کرد. در همان دانشکده، انجمن اسلامی دانشجویان را بنا نهاد و وقتی که رژیم شاه از فعالیت های اسلامی او در آمریکا مطلع شد بورس وی را قطع کرد.


چمران با دریافت ممتازترین درجه علمی که همراه با تحسین بسیاری از صاحبنظران بود، درجه دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما را اخذ کرد.

پس از واقعه 15 خرداد تصمیم به مبارزه مسلحانه با رژیم گرفت و به همین منظور عازم مصر شد و مدت دو سال دوره آموزش های چریکی و جنگ های پارتیزانی را گذراند.
چمران با جمال عبدالناصر در مسأله ناسیونالیسم عربی که ناصر به آن دامن می‌زد اختلاف پیدا کرده و پس از فوت وی عازم لبنان شد.
در لبنان، آموزش دوره‌های چریکی به مبارزان ایرانی را آغاز کرد و با کمک امام موسی صدر، ”¹”¹حرکت المحرومین”؛”؛‌ و نیز شاخه نظامی آن یعنی ”¹”¹جنبش امل”؛”؛‌ را بنیان نهاد.
شهید چمران در لبنان حملات بسیاری به مواضع صهیونیزم اشغالگر و نیروهای فالانژ وابسته به این رژیم داشت. با اوجگیری انقلاب اسلامی شهید چمران با نظر امام به وطن بازگشت و ابتدا به آموزش نخستین گروه از سپاه پاسداران پرداخت. در همان زمان به معاونت نخست وزیر منصوب شد. دکتر چمران پس از بروز غائله پاوه عازم منطقه شد و حماسه ساز کردستان شد.

 پس از این حماسه از سوی امام (ره) به وزارت دفاع منصوب شد و سپس به نمایندگی امام در شورای عالی دفاع در کنار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نصب گردید.

 در انتخاب دوره اول مجلس به عنوان نماینده تهران انتخاب شد اما با شروع جنگ تحمیلی با اجازه امام عازم جبهه‌های جنگ شد و ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل داد و اقدامات بسیار مهمی در آن زمان که رکود بر جبهه‌ها حاکم بود انجام داد. در جنگ سوسنگرد مجروح شد اما از پای ننشست و دوباره به جبهه‌ها بازگشت و حماسه‌های بسیاری آفرید .

 سرانجام در 31 خرداد 1360 در مشهد دهلاویه به آرزوی دیرینش یعنی شهادت و لقاءا... رسید.

او در حیات، با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست، و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید. هنر آن است که بی‏هیاهوهای سیاسی، و «خودنمایی»های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی

 شهید دکتر چمران کمی قبل از شهادت درحالیکه شهادت یکی از فرماندهانش را به سایر رزمندگان تبریک وتسلیت می گفت چنین گفت : خدا رستمی را دوست داشت و برد اگر ما را هم دوست داشته باشد، می برد.
مرد خدا، دکتر مصطفی چمران

.. متن پیام حضرت امام ‏خمینی به مناسبت شهادت دکتر مصطفی چمران

 بِسْمِ ‏الله الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

انالله وانّاالیه راجعون

شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به «ملاء اعلی»، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‏عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می‏کنم.

 تسلیت از آنرو، که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد، که در جبهه‏های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران، حماسه می‏آفرید و سرلوحه مرام او اسلام عزیز و پبروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزگار و معلمی متعهد بود، که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت و تبریک از آنرو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملت‏ها و توده ‏های مستضعف می‏کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‏دهد.

 مگر چنین نیست که زندگی عقیده و جهاد در راه آن است؟ چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروه‏های سیاسی، و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و به آن ختم کرد. او در حیات، با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست، و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.

هنر آن است که بی‏هیاهوهای سیاسی، و «خودنمایی»های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست.

 او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر. و اما ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم، با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند.

 من این ضایعه را به ملت شریف ایران و لبنان، بلکه به ملت‏های مسلمان و قوای مسلح و رزمندگان در راه حق، و به خاندان و برادر محترم این مجاهد عزیز، تسلیت عرض می‏کنم. و از خداوند تعالی رحمت برای او، و صبر و اجر برای بازماندگان محترمش خواهانم.

 اول تیرماه شصت روح ‏الله ‏الموسوی‏ الخمینی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۵
سعید

شهید و شهادت در کلام مقام معظم رهبری

شهیدان جوانان مومن و فداکاری بودند که برای دفاع ازکشور و ملت در برابر متجاوزان به این آب و خاک جان خود را در کف دست گرفته و با نام و یاد خدا به میدان نبرد قدم نهادند. ملت ما و به ویژه جوانان امروز مدیون شهیدانند. از خودگذشتگی آن پاکبازان بود که اسلام و استقلال وآزادی را به ملت ایران هدیه کرد و ادای حق بزرگ آنان و تکریم یاد و نامآنان نشانه فداکاری به ارزش های والا است

شهید و شهادت در کلام مقام معظم رهبری

پیام معظم له به مناسبت تدفین 5 شهید گمنام در دانشگاه تهران

از این اقدام هوشمندانه و متعهدانه سپاسگذاری و قدردانی می کنم.این تکریم شهیدان عزیز ملت ایران است که جان خود را نثار هدف های والا کردند و رضای خداوندی را بر آرزوهای حقیر مادی ترجیح دادند

سلام خدا بر آنان.

سید علی خامنه‌ای

15 دی 1387

پیام معظم له به مناسبت تدفین 5 شهید گمنام در دانشگاه امیر کبیر

شهیدان جوانان مومن و فداکاری بودند که برای دفاع ازکشور و ملت در برابر متجاوزان به این آب و خاک جان خود را در کف دست گرفته و با نام و یاد خدا به میدان نبرد قدم نهادند. ملت ما و به ویژه جوانان امروز مدیون شهیدانند. از خودگذشتگی آن پاکبازان بود که اسلام و استقلال وآزادی را به ملت ایران هدیه کرد و ادای حق بزرگ آنان و تکریم یاد و نامآنان نشانه فداکاری به ارزش های والا است.

سلام خدا بر آنان.

سید علی خامنه‌ای

4 اسفند 1387

پیام معظم له به مناسبت تدفین 5 شهید گمنام در دانشگاه تربیت مدرس

تکریم شهیدان، تکریم ایثار و اخلاص است. تکریم دلهای نورانی و جان هایلبریز از صفا و نورانیت است. از کار شما قدردانی می کنم. رحمت خدا برشهیدان عزیز باد.

سید علی خامنه ای

3 آبان 1387

بخشی از پیام معظم له به مناسبت روز تجلیل از شهدا

سلام‌ بر پیکر به‌خاک‌افتاده‌ی‌شهیدان‌ مفقودالجسد، و سلام‌ و رحمت‌ خدا بر دلهای‌ منتظر مادران‌ و پدران‌ وهمسران‌ و فرزندانی‌ که‌ سالها چشم‌انتظار عزیزان‌ مفقودالاثر خود ماندند و ازآنان‌ خبر و نشان‌ نیافتند.

5 مهر 1369

در دیدار خانواده‏هاى معظّم اسرا و مفقودان جنگ تحمیلى

..من می‏دانم خانواده‏ای که عزیزی را مفقود دارد و از سرنوشت او بی‏خبر است، چه می‏کشد. برای مادران و پدران و همسران و فرزندان و خانواده‏ها، مراحل خیلی سختی است، ساعات و شب و روز دشواری است؛ اما اجر آن هم به همین اندازه بزرگ است...

...آن کسی که در راه خدا، سلامت خود یا سلامت عزیزش را از دست داده است، پیش آن‏که این رنج را ندارد، یکسان نیستند. آن کسی که عزیزش از او دور است و خبری از او ندارد، با دیگران یکسان نیست...

‏31 اردیبهشت 1376

یافتن پیکرهاى مطهر شهداى مفقودالاثر خدمت به روحیه ملى و عموم مردم است و کسانى که این کار مهم و سخت را دنبال مى‏کنند در واقع با خارج کردن پیکرهاى مطهر شهدا از غربت، به اضطراب و دلهره خانواده‏هاى معظم آنان پایان دهند و بدون تردید این عزیزان با کار طاقت فرساى خود خدمت ارزشمندى شهدا و خانواده‏هاى معظم آنان انجام مى‏دهند.

7 مهر 1376

پاسدار انقلاب اسلامی آگاهانه راه حسین (علیه السلام) را که ادامه راه انبیاء الهی است انتخاب می کند و در این راه، فروغ خون اصحاب حسین (علیه السلام) و شهیدان گلگون کفن کربلا را چراغ راه خویش قرار می دهد.

بیانات در مراسم مشترک دانش‏آموختگى دانشجویان دانشگاههاى سه‏گانه‏ى‏ارتش جمهورى اسلامى ایران

آن انسانى که در راه دفاع از ملت و کشور و عدالت و حقیقت و ایستادگى در مقابل تجاوز و زورگویى و دست‏اندازىِ مراکز قدرت جهانى وارد میدان مى‏شود، براى ارزش مى‏جنگد. اگر هیچ کس هم او را نشناسد و گمنام بمیرد و گمنام بماند، در ملکوت آسمانها فرشتگان الهى او را با سرِ انگشت به هم نشان مى‏دهند؛ او نمى‏میرد: «و لا تحسبنّ الّذین قتلوا فى سبیل اللَّه امواتا»؛ اینها را مرده مپندارید؛ اینها زندگان جاوید و منبع الهامند.

22 مهر 1388

پاسدار انقلاب اسلامی آگاهانه راه حسین (علیه السلام) را که ادامه راه انبیاء الهی است انتخاب می کند و در این راه، فروغ خون اصحاب حسین (علیه السلام) و شهیدان گلگون کفن کربلا را چراغ راه خویش قرار می دهد.

شهادت دُرّ گرانبهایی است که بعد از جنگ به هر کس نمی دهند.

ما فقه بـه معنـای واقعی کلمـه و قرآنی آن را در میدان جنگ آموخته ایم .

امروز، به فضل همین شهادتها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملتها آبرو و عزت را این گونه باید پیدا کنند.

شهادت بالاترین پاداش و مزد جهاد فی سبیل الله است.

همه کسانی که در جنگ تحمیلی هشت ساله، چه با حضور خود یا فرزندان و عزیزانشان، حضور و فعالیتی داشته اند، مخصوصا خانواده شهیدان عزیز و جانبازان و اسیران گرامی، باید بدانند که در امتحانی بزرگ شرکت کرده و در آن سربلند بیرون آمده اند .

فرزندان شهدا بدانند که پدران آنان موجب شدند که اسلام، در چشم شیطانها و طاغوتهای عالم، ابهت پیدا کند.

شهید جانش را فروخته و در مقابل آن، بهشت و رضای الهی را گرفته است که بالاترین دستاوردهاست. به شهادت در راه خدا، از این منظر نگاه کنیم. شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمی گذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل، چیزی عایدشان نشود.

شهدا، علاوه بر مقامات رفیع معنوی، که زبانها و قلمها از توصیف آن و چشم و دلها از مشاهده آن ناتوانند، مشعلدار پیروزی و استقلال ملتند و حق بزرگ آنان بر گردن ملت، بسی عظیم است.

پرچم عروج انسان به بام معنویت که امروز در گوشه و کنار دنیا برافراشته می شود، در حقیقت پرچم امام ما و شهیدان اوست. آنها زنده اند و روز به روز زنده تر خواهند شد.

من اکنون به پدران و مادران، همسران و فرزندان، خواهران و برادران و دیگر کسان شهدای عزیز و جانبازان و اسراء و مفقودین درود می فرستم و اعلام می کنم که آنان در رتبه و شان معنوی، بلافاصله پشت سر عزیزان فداکار خویشند.

هر چه داریم، به برکت جانفشانیها و فداکاری هاست، به برکت روحیه شهادت طلبانه است.

اساسا جهاد واقعی و شهادت در راه خدا، جز با مقدمه ای از اخلاصها و توجه ها و جز با حرکت به سمت "انقطاع الی الله" حاصل نمی شود.

فداکاری شهیدان و گذشت خانواده ها و حضور رزمندگان ما بود که ابرهای تیره و تار آن روزگار دشوار را از افق زندگی این ملت زدود.

اگر مجاهدت فداکارانه جوانان این مرز و بوم که به این شهادتها منتهی شده است نمی بود، همه روزهای این ملت، در زیر چتر سیاه ظلم و تجاوز و دخالت دشمنان اسلام و ایران، به شبهای تار بدل می گشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۳۷
سعید

کدام ارتشی در دنیا این کار را انجام می دهد؟

قسمتی از سخنان امیر سرتیپ ناصر آراسته در همایش عملیات ثامن الائمه؛

من رزمنده ای را که سرش از تنش جدا شده بود و چند قدمی را ایستاده حرکت کرد و ایستاده هم جان داد دیده ام. شما هم حتماً از من بیشتر دیده اید. من بسیجی را دیدم که تانک بدن او را روی آسفالت جاده له کرده بود به صورتی که جدا کردن بدن از روی زمین میسر نبود. شما حتماً از من بیشتر دیده اید. من سپاهی را دیدم که زنده پوست صورت او را کنده بودند و بعد هم تعداد 36 گلوله بر سینه اش نشسته بود. من هنوز فراموش نکرده ام. شما حتماً بیشتر از من چنین حوادثی را دیده اید.

امیر سرتیپ ناصر آراسته

من روحانی را دیده ام که امامه سفید او به خون آغشته شده بود و گلویش بریده شده و جای گلوله بر پیشانی و سینه اش نمایان بود و گویا لبخندی هم بر لب داشت. شما حتماً از من بیشتر دیده اید!

من بدن سوخته افسری را در تانک دیده ام که با موشک مالیوتکا مورد هدف واقع شده بود و بدن آن افسر دقیقاً یک ذغال سوخته شده بود. شما حتماً از من بیشتر چنین منظره ای دیده اید!
من دیده ام مادری که یک فرزند خلبانش رفت و دیگر باز نگشت گفت که پسر من کجاست. به او گفتند که مأموریت خارج از کشور رفته است. او پرسید مگر جنگ نرفته است. به او گفتند که مأموریت خارج از کشور رفته است و بر می گردد. 15 روز بعد فرزند دوم خلبانش رفت و دیگر برنگشت و هنوز هم باز نگشته و شما حتماً بیش از من دیده اید و شنیده اید!
من دیده ام خلبان هوانیروز را که بدن بی سرش را از هلیکوپتر آسیب دیده بیرون آوردند و سرش را هرگز پیدا نکردند. شما حتماً از من بیشتر دیده اید.
من دیده ام سربازی را که دست چپش را در دست راستش و بالای سرش گرفته بود و می دوید و می گفت که پزشکیار کجا است؟ شما هم حتماً از من بیشتر دیده اید!
من دیده ام و به محضرش در شهر دماوند رفته ام که پیرزنی شوهرش و 4 فرزند پسرش و برادرش در جبهه شهید شدند و هیچ کس را در خانه نداشت. وقتی ما می خواستیم برویم به منزل او همسر یکی از همراهان من را فرستادیم به منزل او که این پیر زن تنها نباشد وقتی که 5 یا 6 نفر مرد می خواهند به منزل او بروند. من دیدم گرچه کمرش خم شده بود اما با چه صلابتی از شهدایش نام می برد و از امامش ذکر می کرد. شما هم حتماً از من بیشتر دیده اید و شنیده اید.

ببینید عزیزان این در ذهن همه ما باشد استراتژی صدام در جنگی که غرب برایش دیکته کرده بود چند استراتژی بود. این بدان معنی بود که صدام با شکست خوردن در یک استراتژی، به دنبال استراتژی جدیدی می رفت. یک جنگ برق آسا، 3 تا ده روز، این در اسناد اسرایی که گرفته ایم موجود است. یعنی این نخستین استراتژی بود که توسط نیروهای عراقی می خواست انجام شود به صورتی که 3 روزه خوزستان را بگیرد و 7 روز بعد هم در کاخ سعد آباد ناهار بخورد.

این استراتژی جنگ برق آسا خیلی زود فاتحه اش خوانده شد. . . . .

ادامه مطلب رو از دست ندین دوستان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۱۴
سعید

احمد زنده باشد و خرمشهر در دست دشمن؟!

حاج احمد در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد،
مرگ حاج احمد را برسان!

حاج احمد متوسلیان

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:

برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم.

شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند - مقصود حاجی، خرمشهر بود - همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.

الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست!

بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد.

 بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستیدمن به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از 20 روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم...

 بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

سخنرانی روز پنج‌شنبه 30 اردیبهشت سال 61

همزمان با شب آغاز مرحله سوم عملیات الی بیت‌المقدس

مکان: دارخوین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۲۶
سعید

لحظات کوتاه

 محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را هم در آن به محاکمه می کشند

شهید

شهید حسن باقری

داخل ستاد که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.

گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.

یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه...

شهید حسن باقری

شاید کمتر کسی بداند که بنیانگذار واحد اطلاعات عملیات جنگ، طراح برخی از عملیاتهای بزرگ دفاع مقدس و اثرگذارترین فرد در طراحی و اجرای عملیات فتح خرمشهر، جوانی 25 ساله به نام غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری است...

ما اهل کوفه نیستیم

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی

تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان

از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند.

وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد.

بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم

با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند

فرازی از وصیت نامه شهید حاج علیرضا موحد دانش

فرازی از وصیت نامه شهید حاج علیرضا موحد دانش بنیانگذار و فرمانده لشگر 10 سید الشهداء ع

مردم ! بدانید و آگاه باشید که در مکتب ما شهادت مرگی نیست که دشمن بر ما تحمیل کند، شهادت مرگ دلخواهی است که مبارز مجاهد و مومن با تمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب می کند و این آخرین پیام هر شهید است که همیشه راه حسین (ع) باقی است و یزیدیان بر فنا

بیاد همیشگی شما علیرضا موحد دانش

" آقا امام زمان کی می آید؟"

در یکی از ملاقاتهایی که حضرت امام (ره) با خانواده ی شهدا داشتند ، فرزند شهیدی 3-4 ساله را برای تبریک خدمت حضرت امام آوردند

کودک در آغوش ایشان با حالتی معصومانه پرسید:

" آقا امام زمان کی می آید؟"

حضرت امام که از پرسش کودک تعجب کرده بود ، علت این سوال را از همراهان کودک جویا شد. دایی کودک گفت:

بارها شده است که این کودک از مادر خود می پرسد: پدرم کی می آید؟

و مادرش هم در پاسخ می گوید:

آن روزی که امام زمان (عج) بیاید پدر هم همراه امام زمان(عج) خواهد آمد

معلم شهید عبدالناصر کشاورزیان

ای مجاهدین و ای ملت صبور و مقاوم ایران،شما را به اطاعت از امر رهبر در همه زمینه ها سفارش می کنم. اگر می خواهید خیر دنیاو آخرت نصیبتان شود، اگر می خواهید فردای قیامت در نزد رب الارباب روسفید باشید،

اگرمی خواهید فردای قیامت در نزد امام حسین علیه السلام شرمنده نباشید در اطاعت نمودن از امر ولایت فقیه غفلت نکنید

مادرم خدا را شکر کن که فرزندت یعنی این بنده گنهکار توفیق یافتم که پرچم به زمین افتاده دو برادر شهید و مفقودم را از زمین بلندکنم و با کمال شهامت از دین و حریم و قرآنم دفاع نمایم..

وصیت نامه معلم شهید حمید علامه زاده

باید بدانی که امام ولی فقیه جلودارت است. مواظب باش از او جلو نیفتی که مارق میشوی و از او جلو نیفتی که زاهق میشوی. جز همراهی با او و در جای پایش پا نهادن.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۲۱
سعید

شهیدی با 1825 گناه

در نظر بگیرید کسی در روز یک گناه انجام می دهد حتی زیادتر، در سال چند گناه انجام داده؟ وقتی گناهان خود را به یاد می‌ آورم از خود شرم می کنم. 5 سال است
که من به تکلیف رسیده ام. ،روزی اگر یک گناه انجام بدهم می شود 1825 گناه.

 
شهید حسین خصاف حسین خصاف به تاریخ اول فروردین 1346 در کاشان متولد شد. او در چهارم دی ماه سال 1365 طی عمایات کربلای 4 ، بال در بال ملائک گشود. آن چه خواهید خواند ، وصیت نامه به جامانده از شهید حسین خصاف است. وصیت نامه ای که مدت کوتاهی پیش از شهادت او به رشته ی تحریر درآمده است:

وصیت نامه شهید حسین خصاف :

بسم الله الرحمن الرحیم

تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکمْ وَأَنفُسِکمْ ذَلِکمْ خَیْرٌ لَّکمْ إِن کنتُمْ تَعْلَمُونَ

 یَغْفِرْ لَکمْ ذُنُوبَکمْ وَیُدْخِلْکمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاکنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذَلِک الْفَوْزُ الْعَظِیمُ

به خدا و رسول او ایمان آورید و به مال و جان در راه خدا جهاد کنید .این کار اگر دانا باشید برای شما بهتر است تا خدا گناهان شما را ببخشد و در بهشتی که زیر درختانش نهرهای آب گوارا جاری است داخل گرداند و در بهشت عدن جاودانی منزل های نیکو اعطا فرماید ؛ این همان رستگاری بزرگ بندگان است.

سوره صف،آیات 11 و 12

با درود و سلام به امام عصر (عج) و با سلام به امام امت و به شهیدان اسلام از اول تا آخر، وصایای من تمام این سوره است که دو آیه آن ذکر شده ولی واجب دیدم که چند تذکر برای خوانندگان این وصیت بنویسم.

1- خدای متعال یک نعمت بزرگی که به ملت داده همین امام بزرگ و کبیرمان است که نائب بر حق امام زمان (عج) است. قدر این امام را بدانید که هر چه برکت برای ملت است همین امام است به سخنان آن بزرگوار گوش فرا دهید و به حرف های او عمل کنید. من چند مرتبه به دوستان گفته ام اگر ما امام خود را بشناسیم امام عصر (عج) ظهور می کند.

2- به امت اسلامی ایران به خصوص ملت شهیدپرور کاشان عرض می کنم که خط امام که همان خط امام زمان(عج) است بشناسید و دنباله رو آن باشید. نگذارید بعضی افراد که سابقه پیش از انقلابشان معلوم است بر شما مسلط شوند که این افراد انقلاب را به بی راهه می برند و منحرف می کنند.

دعا زیاد بکنید ( امام را و رزمندگان را ) ... و قرآن را بخوانید. من مدتی که به کاشان آمده بودم می دیدم که افراد خیلی به قرآن و نهج البلاغه بی اهمیت هستند. بدانید که در روز قیامت این دو کتاب از ما شکایت خواهند کرد

3- دعا زیاد بکنید ( امام را و رزمندگان را ) ... و قرآن را بخوانید. من مدتی که به کاشان آمده بودم می دیدم که افراد خیلی به قرآن و نهج البلاغه بی اهمیت هستند. بدانید که در روز قیامت این دو کتاب از ما شکایت خواهند کرد.

4- و حرفی که برای دوستان دانش آموز دارم این است که مرا حلال کنند. من هر چه حرف زدم ، شما عمل کردید؛ هر چه بدی کردم، شما به من خوبی کردید و از معلمین محترم که نتوانستم حق شاگردی را برایشان به جا بیاورم معذرت می خواهم و حلالیت می طلبم.

هم کلاسی های عزیز! اگر نمی توانید درس بخوانید به جبهه بیایید، این جا دانشگاه است. یک چیزی می شنوید؛ باید دید. این جا محل خوب شدن است. محلی است که انسان
از گناه پاک می شود.

در نظر بگیرید کسی در روز یک گناه انجام می دهد حتی زیادتر، در سال چند گناه انجام داده؟ وقتی گناهان خود را به یاد می آورم از خود شرم می کنم. 5 سال است که من به تکلیف رسیده ام ،روزی اگر یک گناه انجام بدهم می شود 1825 گناه. برادران دانش آموز مواظب خودتان باشید؛ از شما می خواهم که به دعای کمیل بروید.

کلامی برای خانواده خود بگویم: ای مادر و پدر عزیزم! شما یک عمر برایم زحمت کشیدید ولی من برای شما چه کرده ام؟ حدیثی هست که (گر می خواهی گناهت پاک شود به مادر و پدرت کمک کن) ولی من این گونه برای شما نبودم. از شما می خواهم که مرا حلال کنید، در عوض اگر من شهید راستین در درگاه خداوند بودم شما را شفاعت می کنم. انشاءالله.

والسلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۶:۵۴
سعید

مادر شهید گمنام!

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که

شهید گمنام!

روی سنگ قبرت با دو رنگ سرخ و سبز نوشته بودند

نام: گمنام

شهرت: آشنا

 نام پدر: روح الله

ت ت: یوم الله

 محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا

دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی.

 او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.

مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.

مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»

مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:

«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم.

با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو تقسیم می کردم. بعدها فهمیدم امتحانی بود که باید پس می دادیم و گمنام وسیله ای برای امتحان ما شد.

شبی در خواب دیدم که پسر دیگرم محمود برگه ی «طرح لبیک » را به من داد تا برایش امضا کنم. پدرش راضی به جبهه رفتن او نبود. و من گفتم: به جای پدرت عوض یک امضا، دو امضا می کنم و پای برگه را دو بار انگشت زدم. وقتی که ابوالقاسم را آوردند. فهمیدم که تعبیر دو امضا در خواب چه بود و باورم شد که مادر دو شهید شده ام.»

مادر باز هم اشک ریخت. مادر حتی گفت: «مراسم با عظمتی که برای «گمنام » گرفتیم برای عزیز خودمان نگرفتیم.»

بغض گلویمان را می فشرد.

خدایا! تنها تو می توانی برای «گمنام » ، «مادری آشنا» قرار دهی! چرا که تنها مامن غریبان تو هستی!

«گمنام » چقدر پیش غریبان «آشنا» شد که در خواب گفت: من بر سر سفره ی شهید جوکار مهمانم.

ای آشنای گمنام! تربتت نه تنها برای مادر ابوالقاسم که برای همه ی مردم شهرم و برای همه ی دل سوختگان و عاشقان منزلگاهی آشناست.

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک... »

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۹
سعید

پرستار بد حجاب

جنگ که شد هرکسی با هر اعتقادی که بود برای حفظ عزت و حرمت کشورمان ایران هر کاری که از دستش بر میامد انجام میداد

مجروحین جنگ

در اوایل جنگ زنها هم همراه مردان مبازه میکرد کمی که جنگ پیش رفت زنها به پشت جبهه ها رفتند و یه جورایی نیروی پشتیبانی بودن

اون روزها پشت جبهه هر زنی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد یک سری ها  لباس رزمنده را میدوختند یه کسری ها بسته ها تغذیه تهیه میکردن و خب خیلی از خانم ها هم که پرستاری بلد بودن به بیمارستانها امده بودن و از رزمنده ها پرستاری میکردن.

یه روزی از همان روز های جنگ یکی از برادران رزمنده که محسن نام داشت، به ملاقات یکی از دوستانش می آید.

 محسن که به حجاب بسیار اهمیت می داد وارد اتاق هم رزم خود شد و دید پرستاری با ظاهر نا مناسب با سنی حدوداً 17 ساله، با آرایشی غلیظ و ناخن های بلند و لاک زده، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان کردن زخم های دوست اوست.

پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینکه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می کند...

اما اون پرستار با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل بود و با تمام توان، به جانبازان کمک می کند

پرستار با ناراحتی کارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود.

وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می کنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند که امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟ سپس کمی در خود فر میرود و با تاسف میگوید برخورد خوبی نداشتم باید از آن خانم عذر خواهی کنم.

چند روز از پرستار خبری نمی شود.

یکی از بچه های مجروح،از طرف برادر محسن برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود

به او می گوید که بخش های دیگر منتقل شده است.وقتی در بخش جدید با ان پرستار مواجه میشود در چهره و حجاب ان پرستار تحول عظمی میبیند.پرستار بعد از پذیرش عذر خواهی رزمنده  برای او سرگذشت کوتاهی از زندگی خود را تعریف میکند

پرستار میگوید:برای رفتن او به منطقه ی عملیاتی و کمک به مجروهان، بسیار اصرار می کنند و حتی پدرش نیز به شدت با کار او مخالف میکند و او را طرد میکند؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی کند. او چیزی در بین رزمندگان بدست اورده که هرگز در زندگی قبلیش نداشته است.

چند روز بعد از عذر خواهی یکی از روزهای که نزدیک عید نوروز بود، جوانی که نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود.

رابطه او با پرستار توجه همه را جلب می کند؛

تا جایی که یکی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند که نامزد او است. پرستار می گوید:
پدرش در ابتدا مخالفت می کند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او،
به ازدواج آن ها رضایت می دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۳
سعید

ما برای چه جنگیدیم؟

این روزها شاهد چیزهای عجیبی هستیم. جدیدا جامعه عوض شده و به جای احترام به شهدا و جانبازان به اونها توهین میکنند و آنها باید جوابگو هم باشند که چرا....

جانبازتوی مترو نشسته بودم که مردی با مو های جوگندمی حدود 55-60ساله  با قدی بلند و لباسهای معمولی و با یک عصا که نوار پلاستیکی اش دور دستش پیچیده بود وارد مترو شد جمعیت زیاد بود و کسی به او توجهی نمیکرد با این که در مرز میان بخش خانم ها و آقایان نشسته بودم از خانم های کنار دستی ام اجازه گرفتم تا بلند بشم و جای من آن مرد که گویا پایش مشکل داشت بنشیند.

سپس بلند شدم و از اون مرد خواستم که جای من بنشیند او با لبخند و احترام گفت نه اینجا جایگاه بانوان است .

وقتی مرد این حرف را زد اکثر خانم ها که متوجه عصای مرد شدن با کلماتی و جملاتی به او حق دادن تا جای من بنشیند و همه به یک سمت جمع شدند و صندلی آخر را به ایشان اختصاص دادن. مرد با لبخند زیبا و با خجالت از همه تشکر کرد سپس پای چپش را با دستانش گرفت نشت و پایش را روی عصایش گذاشت و بلند از همه پوزش طلبید و گفت ببخشید من پام خم نمیشه یعنی... بعد حرفشو خورد و دیگه ادامه نداد و سرش را انداخت پایین دیگه همه ی افراد داخل واگن متوجه او شدن و مرد نیز از این بابت به شدت خجالت کشید گونه هایش سرخ شد سرش را انداخت پایین دستانش روی پاهایش میلرزید معلوم بود از حسی که الان بهش دست داده است، میلرزد نه به علت بیماری یا کهولت سن. صدای مسئول مترو حواس همه را دوباره به کار های خود برگرداند

(ایستگاه امام خمینی مسافرین محترم که قصد ادامه مسیر به ...)

 به ایستگاه امام خمینی که رسیدم ازدهام جمعیت توی واگن انقدر زیاد شد که اون نصفه قسمتی که جدیداً به خانم ها اختصاص دادن هم مختلط شد و اقایان کاملا وارد آن شدند

پسر جوان ودرشت هیکلی با قلدری فراوان وارد شد و پایش به پای مرد برخورد کرد و داشت به شدت به زمین می خورد به خاطر مهارت بدنی که داشت تونست خودش را سریع جمع کند ولی به خیلی از خانمها برخورد کرد و صدای خیلی از خانم هارا در آورد آن پسر با بی ادبی جواب همه ی خانم هایی که به او اعتراض کردند را داد سپس رو به مرد مسن کرد و با تندی گفت: چرا پاتو جمع نمی کنی....؟

مرد مسن با خجالت گفت ببخشید من پاهام جمع نمیشه. خانمها شروع کردن به اعتراض به مرد جوان که از قسمت خانمها خارج بشه اما مرد جوان با بی ادبی جواب همه را داد و سپس رو به مرد مسن کرد و گفت: این مرد نیست که اینجا نشسته؟

مرد مسن تا آمد جواب مرد جوان رو بده مرد جوان به حرفش ادامه داد که آخی لا بد پاتونو تو جبهه جاگذاشتید و الان حقته هرجا بشینی

مرد مسن سکوت کرد

مرد جوان ادامه داد: همین امثال شما ها گند زدید به این مملکت رفت

مرد مسن سرش را آورد بالا و گفت: ما اشتباه کردیم شما که جوانید درست کنید

اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد واز این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،تو به این بو حساس نمی شدی؟

مرد جوان گفت: انقدر وضع خرابه که دیگه نمیشه درستش کرد و شروع به زدن حرفهای ناروا به شهدا و جانبازان کرد

مرد مسن ساکت نشسته بود

همه خانم ها به مرد مسن که گویا جانباز بود نگاه می کردند و منتظر بودند تا او جواب دندان شکنی بدهد و به قولی حال این جوان قلدر را بگیرد ولی سکوت کرد و گذاشت مرد جوان خوب بی احترامی کند.

من که به شدت بهم برخورده بود با عصبانیت به مرد جوان پریدم که:آقا این حرفها چیه میزنید؟ اینهمه جوان های ما شهید شدن و خونشون به زمین ریخت برای امثال من و شماست که راحت بتونیم روی این زمین راه بریم

مرد جوان با بی تفاوتی گفت: خب چیکار کنم می خواستند نرند خودشونو به کشتن بدن

من گفتم: نرند خودشونو به کشتن بدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه اونا نمی رفتن پس وضع ما الان چی میشد؟

گفت: هیچی مثل الان مگه وضعمون الان خوبه  وشروع به ناسزا گفتن دادن و نسبت های بد به شهدا و جانبازها

گفتم : شما معنی این همه رشادت رو نفهمیدید حیف این همه جوانهای پاک که برای باز کردن معبر میرفتن روی مین تا بقیه هم رزم هاشون بتونند عملیات انجام بدن و...

اینبار مرد جوان با خنده گفت : خب اینا که می رفتند رو مین دیگه از بقیه خل تر بودند یه خری سگی حیوانی چیزی مینداختن جلو که مسیر را باز کنه

اینبار مرد مسن به کمکم آمد و با غمی بزرگ گفت: گاهی وقتها نمیشد. وقت نبود یا...

مرد جوان با بی ادبی گفت: یا چی ؟؟؟

مرد مسن گفت: من 30ساله لب به کباب نزدنم از جایی هم رد نشدم که بوی کباب بیاد میدونی چرا؟

مرد جوان گفت: نه لابد میخواهی بگی آدمی زاهدی و هم نشین فقیران هستی و مثل حضرت علی نون و نمک میخوری چون فقیران شهر ندارند کباب بخورند

مرد مسن اشک در چشمانش حلقه زد و گفت کاشکی اینجوری بود که تو میگفتی و من انقدر با لیاقت بودم که کارهایی که حضرت علی میکرد را میکردم. میدونی من از بوی کباب متنفرم به این بو حساسم حالمو بد میکنه

اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد واز این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،

تو به این بو حساس نمی شدی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۵
سعید

شهدای آرمیده زیر سقف های گِلی


روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی توانند پیدا کنند ....


شهید عادل عظیم خانی

زمانی که عکس های هشت سال دفاع مقدس را ورق می زنیم به عکس شهید عادل عظیم خانی می رسیم، شهیدی که از اهالی شهر خوی (استان اذربایجان غربی) و در گلزار شهدای شهر آرامیده است.

شهید عادل عظیم خانی

شهید عادل عظیم خانی، نفر اول از سمت راست

 

شهید عادل عظیم خانی

 شهید عادل عظیم خانی، نفر دوم از سمت راست

 

در وصیتنامه اش آمده است: 

روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد،  زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی توانند پیدا کنند و در زیر سقفهای گِلی زندگی می کنند...

شهید عادل عظیم خانی

شهید عادل عظیم خانی

 و شهید محمد فتحعلی زاده نیز اینچنین وصیت کرده بود:

سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گلی با یک تکه حلبی کوچک و نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده مان، مادران و خواهران و برادران و پدران مان حسرت غذای روزانه را می کشند.

شهید عادل عظیم خانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۱۰
سعید

خاطرات راوی از سربند یا زهرا(س)

گفت: بچه ها! کدام عملیات به اسم حضرت زهرا داشتیم که کتف و پهلوی تیر خورده درونش کم بود اگر می خواهید چشم و دلتان درست بشود این شب ها را از دست ندهید.
اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به حضرت زهرا وصل بودند....

حاج حسین یکتا

+ صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانک ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناک تری در پیش دارم. سایه شوم یک عراقی، برای لحظاتی، روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست.

+ سی ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یک از بچه ها، زخمی از جنگ داشت. برای هرکدام، یک دقیقه وقت گذاشته بودیم که بیاید جلوی آن پنجره کوچک و نفسی تازه کند و ریه های خسته را از اکسیژن پر کند.

صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانک ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناک تری در پیش دارم. سایه شوم یک عراقی، برای لحظاتی،
روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست

نوبت به نوبت نفس تازه می کردیم که نمیریم. عصر بود. همه بی رمق و بی حس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری.نماز مغرب را با حضور قلب، بدون رکوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم. نماز که ادا شد،مشغول ذکر و نیاز بودیم که یک مرتبه مثل این که یک لشکر نیروی بسیجی، روی شانه خاک ریز فریاد یا فاطمه الزهرا(س)، کشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شکست.  به حدی بلند و با صلابت بود که تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقی ها که غافل گیر شدند. دشمن به شدت از عملیات معنوی بچه ها هراس داشت.

سربازان عراقی به داخل قلعه حمله کردند و نعره کشان با قنداق تفنگ به نرده ها می کوبیدند.

اما مگر بسیجی ها ساکت می شدند؟

صداها در هم آمیخت و بچه ها دو، سه ساعت یک صدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند.

هول و هراس افتاده بود توی دل عراقی ها. فرمانده عراقی نعره می کشید و سرباز ها وحشت زده و هراسان از این سو به آن سو می دویدند.

نیمه های شب بود که عراقی ها تسلیم شدند. بچه ها گفتند تا زندانی ها را آزاد نکنید،
ما آرام نمی شویم.

فریاد غریبانه یا زهرا(س) کار خودش را کرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۶
سعید

آخرین لحظه زندگی شهید وزوایی 

محسن تمام قد بر روی جاده‌ای که نیروها بدون جان‌پناه می‌جنگیدند، ایستاده بود و فریاد می‌زد، طوری که دیگر صدایش گرفته بود؛ او تمام گردان‌های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی‌سیم فرماندهی، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به کلیه واحدها، به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی کنید... الله‌اکبر!».

آخرین لحظه زندگی شهید وزوایی

شهید «محسن وزوایی» که کوه‌های بازی‌دراز، بازی‌خورده اراده آهنین‌اش بودند، دانشجوی رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود و شناخت کاملی از مکتب اسلام داشت. این اسطوره جوان سرانجام پس از شرکت در عملیات‌های متعدد، در عملیات «الی بیت‌المقدس» هنگام هدایت نیروهای تحت امرش بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. متن زیر روایتی است از آخرین لحظات زندگی زمینی این مرد آسمانی:

ـ مسعودی جان دقیق توجه کن... شما باید نیروهایت بلافاصله بروند در سمت چپ جاده مستقر بشوند، حتی یک نیرو هم نباید سمت راست جاده باشد. خودت که می‌دانی سمت راست هیچ حافظ و مانعی برای نیروها وجود ندارد. شنیدی چی گفتم؟

مقارن ساعت ده صبح در پی پیشروی دلهره‌آفرین حدود یکصد و دوازده دستگاه تانک لشکر 3 زرهی دشمن از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع گردان‌های مقداد و میثم، محسن وزوایی شخصاً هدایت عملیاتی این دو گردان را بر روی جاده اهواز ـ خرمشهر به عهده گرفت.

محسن تمام گردان‌های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی‌سیم فرماندهی محور، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به کلیه واحدها، به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی کنید... الله‌اکبر!».

با شدت گرفتن آتش دشمن، زمین غرب کارون به لرزه درآمد و آتش منظم بیش از ده‌ها عراده توپ، صدها تانک مدرن و سایر سلاح‌های منحنی‌زن دشمن روی منطقه درگیری به صورت متراکم اجرا می‌شد. هلی‌ کوپتر‌های توپدار ساخت روسیه و فرانسوی یگان هوانیروز سپاه سوم دشمن هم از آسمان خود را بر فراز مواضع رزمندگان سبک اسلحه ایرانی رسانده و به شدت آنان را زیر آتش گرفته بودند. در این لحظه نیروهای گردان میثم تمار به فرماندهی «عباس شعف» همرزم دیرینه محسن خود را به نزدیکی محل استقرار او رسانده بودند.

تاریخ تولدش 8 مرداد ماه 1339 در تهران و شهادت دهم اردیبهشت 1361 با مسئولیت قائم مقام تیپ محمدرسول‌الله(ص) در عملیات «الی بیت‌المقدس» است و امروز آرام گرفته در قطعه 26 بهشت زهرا(س).

محسن تمام قد ایستاده بر روی جاده بر سر نیروهایی که بدون کمترین سنگر و جان‌پناهی هنوز در غرب جاده می‌جنگیدند فریاد می‌زد، طوری که دیگر صدایش هم گرفته بود. او برآشفته می‌گفت «برادرها بیایید پشت جاده لااقل از روبه‌رو کمتر اذیت می‌شید» عباس شعف خود را به محسن رسانده، او را در آغوش کشید. آن دو لحظاتی در آن جهنم آتش و دود در آغوش هم آرام گرفتند. هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودند که ناگهان انفجار مهیبی در نزدیکی محسن رخ داد و بعد...

هنگامی که عباس بالای سرمحسن رسید، او را دید که به همراه معاون دومش حسین تقوی‌منش و بی‌سیم‌چی‌شان به خاک شهادت غلطیده‌اند؛ سپس با ملایمت چفیه سیاه‌رنگ دور گردن محسن را باز کرد و با همان، صورت خاک‌آلود دوست و برادر شهیدش را پوشاند، گوشی بی‌سیم را به دست گرفت.

ـ احمد، احمد، شعف

متوسلیان: شعف، احمد بگوشم

ـ حاج آقا، خوب گوش کن؛ آتیش سنگین؛ محرم بی‌علمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن...

شعف دیگر نای صحبت کردن نداشت و احمد متوسلیان آنچه را که می‌بایست بشنود، شنیده .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۴۷
سعید

 بابا محمد جبهه‌ها

یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، ببین کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری...

سردار بابامحمد رستمی‌رهورد

سردار بابامحمد رستمی‌رهورد

تاریخ و محل تولد:  9/11/1325- مشهد 

تاریخ و محل شهادت: 17/10/1359- سبزوار

گلزار:  حرم مطهر امام رضا (ع)‌

  بابا محمد رستمی رهورد در سال 25 در روستای رهورد (قوچان) متولد شد، هنوز به مدرسه نرفته بود که غم از دست دادن مادر را تجربه کرد. نوجوان بود که به پدرش در کشاورزی کمک می کرد، درس می خواند و به ورزش کشتی چوخه علاقه نشان می داد.

در همین ایام بود که پدرش تصمیم گرفت به مشهد مهاجرت کند . پس از چندی پدرش نیز از دنیا رفت.

خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است .

بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد.کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد .در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد .

برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگزاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری را از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند .

حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50

کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد.
در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .

در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،
بابا محمد یا بابا رستمی بود .
بعدها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود.

به عنوان فرمانده عملیات سپاه مشهد در آرام سازی جریان های گنبد و کردستان حضور داشت و با آغاز حمله عراق به کردستان مدتی با شهید چمران همرزم بود و بعد هم پا در دوران دفاع مقدس گذاشت.

آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی آماده می کرد .
او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت .عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) .

او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد

5 خاطره از بابا رستمی :

-         روز بعد از اینکه بابا رستمی به جبهه رفت ساعت 9 - 10 صبح بود که درب خانه به صدا در آمد رفتم درب را باز کردم ، دیدم دو نفر از برادران سپاه خراسان با حالتی نگران ایستاده اند ، گفتند: منزل آقای رستمی همین جا است گفتم : بله ، بفرمائید ، چه کاردارید؟ این دو برادر به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه می خواستند چیزی را بگویند . گفتند: چیزی نیست ، برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی نیامده اید ، راستش را بگویید چه شده است ؟ گفتند: راستش آقای رستمی مقداری زخمی شده اند و رفته اند که ایشان را با هلی کوپتر بیاورند و در مشهد بستری کنند ، یکدفعه دیدم اشکهای این دو برادر جاری شد و دست و پایشان می لرزد ، گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم بگویید چه شده است . در این فاصله تعدادی از زنان و مردان همسایه جمع شده بودند ، من خودم را برای شنیدن خبر شهادت همسرم آماده کرده بودم ، به همسایه ها گفتم : شما ببینید این برادرها چه می گویند ، این دو برادر به همسایه ها گفته بودند که آقای رستمی شهید شده است.(همسر شهید)

-         یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، برای من ارزش قائل نیستی، ببین بازهم زنده باد کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، برای سر ما جایزه تعیین کرده اند، ما این قدر ارزش پیدا کرده ایم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری. (همسر شهید)

-         حدود 40 روز بود که در کردستان محاصره شده بودیم شب متوجه شدم که شهید رستمی نیست. دنبال او گشتم، وقتی پیدایش کردم دیدم جدای از بچه ها خلوت کرده و نماز شب می خواند.  (محمد تقی لوخی  )

حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع)

-         حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50 بود که براى اولین مرتبه این سلاح وارد سپاه شد و قبل از آن سپاه از این سلاح نداشت.(حسن متقی)

-         روزی من از بابا رستمی سؤال کردم شما چرا خسته نمی شوی؟ ایشان به من گفت: می دانی علتش چیست که خسته نمی شوم؟ گفتم: نمی دانم.

ایشان گفت:‌من هر موقع که خسته ام یا زیارت عاشورا می خوانم یا نماز و از خداوند مدد می گیرم. از خداوند توانایی، صبر و شکیبایی طلب می کنم و خداوند هم به من می دهد.( عباس نعلبندیان صالح)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۳۱
سعید

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

روایت یک بازمانده‌ از قافله شهدا

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ او رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ما می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

عهدنامه‌ای که در دست داشت، بوی عطر می‌داد، عطر شهادت؛ عطر شهادت 29 نفر از امضاکنندگانش که عهدنامه ازلی و ابدی خود با خدای خویش را  نوشتند و امضا کردند. او برگزیده جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس بود که در سالن برگزاری جشنواره با وی آشنا شدیم. گفت‌وگوی صمیمانه‌ای باهم داشتیم.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : عهدنامه‌ای که 29 نفر از امضاکنندگانش به شهادت رسیدند

از بی‌بصیرتان شنیده می‌شد که می‌گفتند «نوجوانان ایرانی بر مبنای احساس وارد جنگ شدند»؛ برایم سؤال بود که او در 13 سالگی چگونه تکلیف خود را دانسته و به جبهه اعزام شد. این موضوعی بود که ما را به گفت‌وگو با «اسماعیل زمانی» نشاند، نوجوانی است که جریان حضورش در جبهه را برایمان روایت می‌کند.

 زمانی که شهر را به شهرداران سپردیم

بعد از پیروزی انقلاب دوستان‌مان در انجمن اسلامی مدرسه، به بالا رفتن سطح آگاهی و بصیرت ما کمک می‌کردند؛ آنها می‌خواستند به دنبال ترویج حقانیت در جامعه باشیم. تلاطم‌ و طوفان‌های زیادی وزش می‌کرد و از جایی که اختلافات بر سر قدرت در داخل و حمله استکبار جهانی به ایران را مشاهده می‌کردیم، شهر را به شهرداران سپردیم و رفتن به جبهه را انتخاب کردیم.

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

از سویی دیگر می‌دیدیم کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا می‌خواستند از پیشروی جمهوری اسلامی جلوگیری کنند ما نیز با هدف حفظ و صدور آن به جبهه رفتیم. آن روزها هم شاهد فتنه‌های بزرگی در داخل کشور بودیم و آن اختلافات منجر به ترورها و غائله‌های درونی در آمل، ترکمن، کردستان و خوزستان شده بود و چون به ما ظلم شد بنا به دستور قرآن وارد عرصه دفاع شدیم.

به خاطر طرفداری از شهید بهشتی در مدرسه کتک می‌خوردیم

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس: مهرداد و اسماعیل زمانی

 ما رزمنده‌های نوجوان، شاگرد تنبل کلاس نبودیم

فضای دوران دفاع مقدس، فضایی تأثیرگذار در همه زمینه‌ها بود. در آن دوران و حتی امروزه از برخی شنیده می‌شد که می‌گفتند «بچه‌ها بر مبنای احساس در جبهه حضور پیدا می‌کردند»؛ در آن زمان به این شکل امروزی با واژه به کارگیری عقل در تصمیم‌گیری آشنا نبودیم. ما شاگرد تنبل هم نبودیم که به بهانه فرار کردن از درس و مشق به جبهه برویم بلکه احساس تکلیف و وظیفه ما را به جبهه کشاند.

شهید زین‌الدین به ما گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید»

شهید قاسمی، شهید مجید مرادی‌حقیقی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمی‌شد ما را که در آن موقع  12 ـ 13 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم می‌‌‌‌آید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگ‌ترمان «بهمن» که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه می‌‌‌‌کرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد می‌‌‌‌افزود.

این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی علما بردند تا با صحبت‌های ایشان دست از اصرار برداریم، اما از قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم. بین راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم.

و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم. وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم

وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم؛ پدرم و برادر بزرگترم در عملیات‌های متعددی شرکت داشتند و مادرم نیز با اعزام به جبهه مخالفت نداشت.

زمانی که عاشورا در بوارین تکرار شد

سال 64 که از راه ‌‌‌‌رسید، ما 4 رزمنده نوجوان را که در جبهه به «چهار جهانگرد کوتوله» معروف بودیم، به عنوان نیروهای رزمی پذیرفتند. در فراخوان عملیات «والفجر 8» با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی ـ خاکی وارد عملیات ‌‌‌‌شدیم. در این عملیات رزمنده‌های زیادی به شهادت رسیدند که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادی‌حقیقی و قاسمی بودند. در «والفجر 8» برادرم «بهمن» هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : شهید مهرداد زمانی و دست‌نوشته‌ای که به خونش آغشته شد

 با آغاز سال 65 دوباره من و مهرداد عازم منطقه شدیم؛ در عملیات «کربلای یک» و آزاد‌سازی مهران، مهرداد زخمی ‌‌‌شد و به سرعت بهبودی خود را باز ‌‌‌‌یافت یا خودش را وادار به خوب شدن ‌‌‌کرد تا «کربلای 5» را از دست ندهد. شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید.

شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید

نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات «کربلای 5». برادری که فاصله کم سنی ما و انس و الفت بین ما تبدیل به علاقه‌ای مافوق محبت برادرانه شده بود، رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۳۰
سعید