قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

یاران چه غریبانه ... همچنان می روند!

پیکر سردارشهید «احمد پاریاب» پس از گذشت سه روز از شهادتش، غریبانه در خانه اش پیدا شد.این همرزم «سردارشهید همت» پس از تحمل ۲۹سال درد و رنج ناشی از جراحات جنگی، در حالی بر اثر جراحات ناشی از گاز خردل به شهادت رسید که کسی در کنارش نبود

فروردین سال قبل پدر یکی از دوستانم فوت شد. امسال آن ها برای لحظه تحویل سال بر سر مزار پدر جمع شده بودند، در روستای دورافتاده  پدری. مادر پیرشان در تهران تنها مانده بود. زنگ زدم عید را تبریک بگویم، مادرش گوشی را برداشت، سراغ آن  دوست را گرفتم. پیرزن با بغض گفت: زنده  را رها کرده اند، رفته اند سراغ مرده! حالا حکایت راهیان نور و بازماندگان جنگ تحمیلی است!

در ماه های پایانی سال گذشته و روزهای نخست سال جدید، اخبار دردناکی از جانبازان به رسانه ها راه یافت. یکی از آن ها با تن رنجورش از جنوب کشور آمده و مدت ها در بهارستان جلوی مجلس اتراق کرده بود. جالب آن که فقط تقاضای یک شغل داشت. می گفت به همه جا رفته و نتیجه ای نگرفته. عاقبت با پلاکاردی که خواسته اش را بر آن نوشته، سراغ نمایندگان مردم آمده بود. نمی دانم بر سر آن جانباز چه آمد.

اما همان روزها خبر رسید؛ پیکر سردارشهید «احمد پاریاب» پس از گذشت سه روز از شهادتش، غریبانه در خانه اش پیدا شد.این همرزم «سردارشهید همت» پس از تحمل ۲۹سال درد و رنج ناشی از جراحات جنگی، در حالی بر اثر جراحات ناشی از گاز خردل به شهادت رسید که کسی در کنارش نبود و حیرتا که همگان سه روز بعد از شهادتش متوجه شدند و پیکرش را یافتند!

یک ماه قبل از آن هم خبر جگرسوز دیگری رسانه ای شد و در این یقه گیری های سیاسی توجه کسی را جلب نکرد!«حیدر نوروزی» دیگر جانباز جنگ تحمیلی، خود را در خانه اش واقع در بولوارکاشانی شهرستان گرگان حلق آویز کرد. بله! او خودکشی کرده بود. او دیگر تاب دردهای جسمی و روحی و بی مهری های روزافزون را نیاورده و با پایانی تلخ به یاران شهیدش پیوست. پیکر بی جان آویخته بر طناب این جانباز را دخترش در حالی یافت که خود را در زیر پله ساختمان به دار کشیده بود. درباره او خبرهایی منتشر شد که سر بازگویی آن ها را ندارم. اما حقوق این جانباز شیمیایی را که از مشکلات اعصاب و روان هم رنج می برد و عذاب می کشید، مدتی پیش از آن بنیاد مربوطه قطع کرده بود!

خبر آن بود که «سیدعبدا...ولی شریف» جانباز هفتاد درصد که برای درمان از اهواز به تهران آمده بود (به همراه همسر و سه پسرش) شامگاه پنجشنبه هشتم فروردین ماه به شهادت رسید!این جانباز پس از مواجهه با مشکلات شدید تنفسی (بنا به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی و برخی سایت ها) به اورژانس بیمارستان خاتم مراجعه می کند. اما بنا به تعطیلات و ... پذیرش انجام نمی شود،

این خبرهای تکان دهنده کم نیستند، مدتی پیش از این فاجعه هم جانبازی در مقابل ساختمان بنیاد شهید در تهران در حالی که بنزین بر روی خود ریخته بود، قصد داشت خود را به آتش کشیده و خودسوزی کند. اما در لحظه آخر، سنگ فندک عمل نکرد و با دخالت فوری ماموران نیروی انتظامی نجات یافت. در روزهای آخر تعطیلات عید امسال هم سایت ها خبر تلخ دیگری دادند.

 آن ها نوشتند؛ «عید به نیمه رسیده و کاروان های راهیان نور در حال بازگشتند، با کوله باری از معنویت، معنویتی که شاید می توانستیم از کف همین خیابان های تهران جمع کنیم تا سیدعبدا... الان نفس می کشید!...»بله! خبر آن بود که «سیدعبدا...ولی شریف» جانباز هفتاد درصد که برای درمان از اهواز به تهران آمده بود (به همراه همسر و سه پسرش) شامگاه پنجشنبه هشتم فروردین ماه به شهادت رسید!این جانباز پس از مواجهه با مشکلات شدید تنفسی (بنا به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی و برخی سایت ها) به اورژانس بیمارستان خاتم مراجعه می کند. اما بنا به تعطیلات و ... پذیرش انجام نمی شود، وعده می دهند در آسایشگاه، ...امکانات کامل هست و... چند روز بعد که حالش وخیم می شود آن جا حتی کپسول اکسیژن هم یافت نمی شود!

سپس به کما رفته و بعد به بیمارستان ساسان می برندش و ... شهید می شود! کاش باور داشتیم شاید به همراه انسان کامل علاوه بر چاوز، این جانبازان هم باز می گردند و ما را برای رشادت هایی که کردند و ناجوانمردی هایی که دیدند، مؤاخذه خواهند کرد!کاش به جای این که فقط از خود جبهه ها دیدار کنیم، به دیدار این جسم های رنجور که جان دفاع مقدس محسوب می شدند هم در کنج های انزوایشان می رفتند کاروان های ما!

نویسنده: محمدحسین جعفریان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۰۶:۰۱
سعید

دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».

ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه‌ها را تحویل می‌دادند،‌ آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می‌بردیم، بر تعداد گوله‌ها افزوده می‌شد. راننده‌ها می‌ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن‌ها را به محل می‌بردیم.

هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی‌آورد و پایین گذاشتن حلقه‌های بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه‌ها را به وسیله بیل لودر پایین می‌گذاشتیم!

پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی‌ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه‌ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه‌ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.

منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!»

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود.

حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!»

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.»

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»

جاسم گفت: «چطوری؟!»

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی...»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه!»

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم!»

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی...»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!»

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!»

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!»

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!»

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!»

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریم شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۴۶
سعید

به کجا رسیدید؟

 

ما هم رفتیم
به یک مهمونی که با پر رویی، خودمون ، خودمون رو دعوت کردیم
دعا کنید محرم بشیم
دعا کنید موندگار بشم
حلال کنید


راهیان نور

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

 

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم


به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود.
طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۵
سعید

  وقتی دست شهید خرازی قطع شد


 
  • ایشان در سال 1365 و در جریان عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید اما سه سال قبل، در اسفند ماه و طی عملیات خیبر، با آتشبار مستقیم دشمن به شدت مجروح شد و دست راستش قطع گردید.

اسفند ماه مصادف است با سالگرد شهادت علمدار لشکر 14 امام حسین(ع) و عشقِ رزمندگان اصفهانی، حاج حسین خرازی. ایشان در سال 1365 و در جریان عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید اما سه سال قبل، در اسفند ماه و طی عملیات خیبر، با آتشبار مستقیم دشمن به شدت مجروح شد و دست راستش قطع گردید.

عکسی که می بینید، تصویری است استثنایی و کمتر دیده شده از حاج حسین خرازی که ساعاتی پس از مجروح شدن در عملیات خیبر،پس از پایان عمل جراحی بی هوش روی تخت اتاق عمل قرار دارد.
شادی روحش صلوات

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۵۵
سعید

شهادت دُرّ گرانبهایی است

شهادت دُرّ گرانبهایی است که بعد از جنگ به هر کس نمی دهند.مقام معظم رهبری .

متن زیر قسمتی از وصیت نامه شهدا است در ارزوی شهادت. یادشان گرامی.

شهادت دُرّ گرانبهایی است

خداوندا، تو شاهدى از آن لحظه ‏اى که از خانه مان خارج شدم فقط به خاطر تو و براى رضاى تو آمدم. خدایا، پدر و مادرم و خانواده ‏ام و دوستانم را ترک گفتم، زیرا عشق من به تو مهم‏تر و مهم‏تر از دوستى با آنان بود.

خداوند را سپاس مى‏گویم که مرا در این برهه از زمان به دنیا آورد و به من توانایى داد تا در صف جندالّله قرار گیرم.
شهید محمد حسین حقانی ولی پور

خدایا، به من توفیق ده. که نیمه شب‏ها صداى العفو، العفو خود را بلند کنم. و دلم مى‏خواهد در راهت خندان شهید شوم.
شهید حسین حیدرى

پروردگارا، دوست دارم در کنار شهیدان والامقام حنظله و همچون آن شهید مظلوم از شهیدان بى غسل و کفن باشم.
شهید محمدرضا توکلیان

پروردگارا، شاهد باش که چگونه شادى و مهربانى و چهره ‏هاى سرشار از ایمان در این لحظه‏ هاى مقدس در سیماى این عزیزان هست، پس بیا به لطف خودت عنایت و بزرگوارى و رحمتت را در این ساعات آخر که چند ساعتى بیشتر به لحظه موعود نیست، عطا کن و من حقیر را عفو کن.
شهید مرتضى توحیدى

خدایا! بارالها پروردگارا، معبودا، معشوقا، مولایم، من ناتوان توان تحمل درد از دست دادن پاهایم را ندارم، چگونه تحمل عذاب تو را مى‏توانم بکنم، خدایا! مرا ببخش و از گناهانم در گذر، تو کریم و رحیم هستى. خدایا ما با تو پیمان بسته ‏ایم و بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش همچنان مى‏مانیم و مانده ‏ایم.
شهید على‏اکبر رنجبر نجف آبادى

خدایا، بر من منت گذاشتى که بزرگ‏ترین نعمت خود را که شهادت و مرگ سرخ است به من هدیه کردى.
شهید ابراهیم نوروزى

پروردگارا، در این راه قدم مى‏نهیم و رضاى تو را بر رضاى خود مقدم دانسته و راضى به قضاى تو هستیم اگر در این راه غالب گشتیم و اگر مغلوب شدیم باز هم راضى هستیم. چه بسا، این سخن زیبا که هر چه از دوست رسد نیکوست.
شهید عبدالله جعفرى

خدایا، اگر لیاقت شهادت را نصیب من ساختى، بدنم را در میدان جنگ پاره، پاره نما که در روز محشر در پیشگاه سالار شهیدان حسین بن على (ع) شرمنده نباشم.

خدایا، ما وظیفه ى خود را درباره‏ى شکرگذارى نعمت‏هاى بیکران تو انجام نداده ‏ایم و قدر این هدف و کرامت، ندانستیم خودت، ما را در سایه مهرت محفوظ بدار و از آتش خشمت که براى کافران و منافقان و گناهکاران است، دور نگهدار.
شهید على اکبر جهانى

پروردگارا، اکنون که به این بنده ى حقیر توفیق عنایت فرموده، تا بتوانم در جبهه‏ هاى نبرد حق علیه باطل حضور پیدا کنم و در برابر وظیفه ‏ى شرعى و میهنى که به عهده دارم، عمل نمایم. همواره سپاسگزارم.
شهید عباسقلى بروز

خدایا، اگر لیاقت شهادت را نصیب من ساختى، بدنم را در میدان جنگ پاره، پاره نما که در روز محشر در پیشگاه سالار شهیدان حسین بن على (ع) شرمنده نباشم.
شهید على بیگى

خداوندا، از تو مى‏خواهم راه بسته شده کربلا را جهت زیارت خانواده شهدا، مفقودین، اسراء و معلولین به دست سپاه خودت مفتوح فرمایى.
شهید احیامحمد خانکلابى

خدایا! شاهد باش به عشق تو و در مسیر تو حرکت کرده ‏ام و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار دارم خدایا، من عاشق و خواهان شهادتم. نه بدین معنى که از دنیا فرار مى‏کنم، بلکه مى‏خواهم گناهانى که انجام داده ‏ام به واسطه رنج کشیدن در راه تو و ریختن خونم به خاطر تو پاک شود.
شهید رمضان ذاکرى

معبودا، این دنیاى فانى مرا سخت در خود جاى داده و گناهان و موانع‏ه اى بسیار دشوارى جلوى راهم قرار گرفته و نمى‏توانم به سوى تو بیایم و از تو مى‏خواهم که دست مرا بگیرى و نزد خودت ببرى و نزد کسانى که در راه تو شجاعانه جنگیدند و مظلومانه به لقاءالله پیوستند.
شهید محمدعلى رحیمى

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۶
سعید

به پسرم واقعیت را بگوئید ... 

به پسرم بگویید من ( شهید ) شده ام ... بگذارید پسرم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد ...

سردار رشید اسلام شهید حسین اسلامی

سردار رشید اسلام شهید حسین اسلامی معاون طرح و عملیات تیپ مقدس المهدی ( عج ) در بهمن ماه 1337 در میان عشایر غیور و آزاده شهرستان فسا دیده به جهان گشود.

شهید حسین اسلامی که در سالهای خون و قیام از هیچ کوششی در جهت تحقق آرمانهای امت انقلابی ایران اسلامی دریغ نداشت بعد از پیروزی انقلاب نیز با پوشیدن لباس سبز سپاه رسماً ، به عضویت این نیروی مردمی درآمد . با آغاز جنگ تحمیلی ، گامهای استوار خود را بر خاک خونرنگ خوزستان قهرمان گذاشت وی با عنوان جانشین فرماندهی گردان و بعضاً با پذیرفتن مسئولیت محورهای مختلف عملیات ، به انجام وظیفه پرداخته و در این میان بارها تا سر حد شهادت پیش رفت .

در عملیاتهای متعددی شرکت جست از جمله عملیات کرخه نور ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر 1 ، والفجر 2 و 4 ، بدر ، خیبر و بالاخره در عملیات پیروزمند والفجر 8 در جاده فاو – ام القصر بر اثر ترکش خمپاره در تاریخ 26/11/64 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به برادران شهیدش : ستوده ، رفیعی ، الوانی ، جوکار و ... پیوست و پس از سالها چشم انتظاری ، قرآن و پلاکی و استخوانی به یادمان رشادتهای او بر دستان مضطرب هزاران عاشق دلسوخته در شهر شهید پرور فسا تشییع و به خاک سپرده شد .

به پسرم دروغ نگویید ... به پسرم نگویید من به سفر رفته ام ... نگویید من از سفر باز خواهم گشت ... نگویید زیباترین هدیه را به ارمغان خواهم آورد ... به پسرم واقعیت را بگویید ... بگویید به خاطر آزادی تو پریشان شده است ... بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دستهای پدرت را در میمک پاهای پدرت را در موسیان سینه پدرت را در شلمچه چشمهای پدرت را در هویزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر،
هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند

در دفتر خاطرات شهید راجع به فرزند دلبندش می خوانیم :

به پسرم دروغ نگویید ... به پسرم نگویید من به سفر رفته ام ... نگویید من از سفر باز خواهم گشت ... نگویید زیباترین هدیه را به ارمغان خواهم آورد ... به پسرم واقعیت را بگویید ... بگویید به خاطر آزادی تو پریشان شده است ... بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دستهای پدرت را در میمک، پاهای پدرت را در موسیان، سینه پدرت را در شلمچه، چشمهای پدرت را در هویزه ،حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر، هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند، در تمام مرزهای غرب و جنوب اما هنوز ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد ...

به پسرم واقعیت را بگویید ... بگذارید قلب کوچک پسرم ترک بردارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بجوشد بگذارید پسرم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند ، چرا مادر دیگر هرگز نخواهد خندید، چرا گونه های مادر بزرگش همیشه خیس است، چرا پدر بزرگش همیشه عصا بدست گرفته، چرا عموهایش محبتی بیش از پیش به او دارند و چرا پدرش به خانه بر نمی گردد ؟

خون پدرت را در رودخانه بهمن شیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند ...

بگذارید پسرم بجای توپ بازی نارنجک را بیاموزد به جای ترانه فریاد را بیاموزد و به جای جغرافیای جهان تاریخ جهانخواران را بیاموزد هر روز فانسقه پدرش را ببندد هر روز پوتین پدرش را امتحان کند هر روز اسلحه پدرش را روغن کاری کند هر روز با قمقمه پدرش آب خورد ... به پسرم دروغ نگویید ... نمی خواهم آزادی پسرم قربانی نیرنگ جهانخواران باشد ... به پسرم واقعیت را بگویید می خواهم پسرم دشمن را بشناسد امپریالیسم را بشناسد استعمار را بشناسد ...

به پسرم بگویید من ( شهید ) شده ام ... بگذارید پسرم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۲۸
سعید

مداح بی سر

شهدای جنگ تحمیلی ارادت خاصی به سرور و سالار شهیدان داشتند. در مطلب پیش رو گذری کرده ایم بر برخی خاطرات شهیدان بزرگوار از عرض ارادتشان به امام حسین(ع).

«مداح بی سر»

مداح بی سر

مشخصات شهید:

حاج شیرعلی سلطانی   مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  علیه السلام  فارس  تولد: 1327-شیراز  /شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عملیات فتح المبین  /محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

 محو روضه امام حسین(ع)

مشخصات شهید:

شهید حاج عبدالمهدی مغفوری / قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله /تولد: 1335- کرمان  /شهادت:5/10/1365- کربلای 4    جزیره ام الرصاص /محل دفن: گلزار شهدای کرمان

هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین  علیه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.

یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.

گریه کنون اومد پیش من. گفت:

«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»

روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»

با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»

از بس محو روضه بود....

راوی: همسر شهید

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله

 مشخصات شهید:

شهید محمدرضا فراهانی/فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان /تولد:8/2/1333- همدان/ شهادت: 5/7/1359- سرپل ذهاب /محل دفن: گلزار شهدای همدان

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.

خوابش را دیدم .

بغلش کردم و گفتم :

« تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»

گفت:

« فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام ...>>

راوی: حاج علی اکبر مختاران، همرزم شهید

یا نُبَیَّ انت مقتول

مشخصات شهید:

آیت الله سید اسدالله مدنی   نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز    متولد: 1293 دهخوارقان آذرشهر   شهادت: 20/6/1360- تبریز   محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه

می گفتند:

«هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟»

یه شب امام حسین  علیه السلام  رو خواب دیدم.

آقا دست به سرم کشید و فرمود:

«یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی».

فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم....

راوی: ایت الله فاضلیان، امام جمعه ملایر 

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»

می شد بانی روضه امام حسین علیه السلام .

آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا شفیعی اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین علیه السلام .

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی

مشخصات شهید:

شهید محمدباقر مۆمنی راد     لشکر 32 انصار الحسین علیه السلام    تولد: 25/3/1344- همدان    شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو     محل دفن: گلزار شهدای همدان

قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.

 گفت:«حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین  علیه السلام  بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»

همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد.

امام حسین  علیه السلام  به عهدش وفا کرد...

راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید 

راز سالم ماندن جنازه پس از 16 سال

مشخصات شهید:

شهید محمدرضا شفیعی   گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب تولد: 1346 قم-مجروحیت و اسارت در کربلای 4- شهادت در بیمارستان بغداد:4/10/1365 -بازگشت پیکر: 14/5/1381-محل دفن: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم قطعه 2 ردیف 14 شماره 1

بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند.

خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.

بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»

می شد بانی روضه امام حسین  علیه السلام .

آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا شفیعی اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین  علیه السلام .

راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب  علیه السلام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۳۵
سعید

پشت دروازه بهشت

پرسیدم: «مگر چه شده؟»
گفت: «هیچی! در بهشت خدا امشب این‌جا باز شده، بی‌حساب و کتاب همه دارند
وارد می‌شوند. »

پشت دروازة بهشت

بی‌سیم یک لحظه قطع نمی‌شد. حاج «حسین» هم تأکید داشت که «رحیم» حرف بزند. می‌گفت: «آقا رحیم! بگو اطرافت چه خبر است؟ عراقی‌ها تا کجا جلو آمده‌اند؟ بچه‌ها کجا مستقر شده‌اند؟ بچه‌های «ثارالله(ع)» رسیدند یا نه؟ رحیم! وضع مهمات چه‌طور است؟ آب و غذا دارید؟ و...»

صدای رحیم هم از آن طرف بی‌سیم می‌آمد: «حاجی جان! بچه‌ها محکم ایستادند. شکر خدا، همه چیز هست. عراقی‌ها هم دارند فرار می‌کنند و...»

از سنگر خارج شدم. از بس عراقی‌ها منور زده بودند، شب مثل روز روشن بود. هرکس مشغول کاری بود؛ امدادگر‌ها و برانکاردچی‌های تعاون از همه پرکارتر بودند، اما از آن‌ها پرکارتر، توپخانه و خمپاره‌انداز‌های عراقی بودند که امان همه را بریده بودند. فکر کنم بچه‌های لشکر «19 فجر» شیراز هم از محور ما جلو آمده بودند و همین امر باعث شده بود که ترافیک نیرو در خط زیاد شود، هر گلوله که به زمین می‌خورد، صدای فریادی بلند می‌شد.

برگشتم داخل سنگر، اما دیدم لحن حاجی تغییر کرده، انگار اتفاق جدیدی افتاده است.

ـ رحیم! خوب دقت کن شاید بچه‌های خودمان باشند، بچه‌های «سلیمانی» مفهوم است؟!»

ـ نه حسین! دارند ما را از پشت می‌زنند.

ـ رحیم! علامت بدهید، بلند یا زهرا(س) بگویید، بگویید همة بچه‌ها با هم یازهرا(س) بگویند.

ـ حسین! شرایط جوری است که نمی‌شود.

ـ چرا رحیم؟!

ـ نمی‌توانم پشت دستگاه بگویم، دیدنی است.

حسین بلافاصله به من نگاه کرد، خشکم زد.

متوجه شدیم در محاصرة عراقی‌ها گیر افتاده‌ایم، قرار شد من به اتفاق شهید «صرامی»، با دو قبضه آرپی‌جی 7 به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقة محاصرة عراقی‌ها پیدا کنیم. خمیده و سینه‌خیز تا چند متری تانک عراقی‌ها که نورافکنش را روشن کرده بودند، جلو رفتیم. اولین گلوله را من شلیک کردم. چون مسافت خیلی کم بود، گلوله با برخورد به شنی تانک، مسیرش عوض شد؛ اما منفجر نشد. بلافاصله شهید صرامی بلند شد و پیش از شلیک گلوله، روی خاک افتاد.

ـ بلند شو و برو پیش رحیم، ببین چه خبر است؛ دقیق و کامل. زود هم برگرد، منتظرم.

ـ حسین! نمی‌شود تکان بخوری، چه‌طور بروم؟

ـ وقتی می‌گویم بچه به جبهه نیاورید، برای همین می‌گویم.

به رگ غیرتم برخورد. بلند شدم؛ در حالی‌که مثل روز روشن بود که چند قدم از خاکریز دور نشده، زحمت امدادگر‌ها و برانکاردچی‌ها را زیاد می‌کنم.

اسلحه‌ام را برداشتم و با «منصور بیدرام» حسابی خداحافظی کردم و رفتم. همراه من یک پی‌ام‌پی مهمات هم از خط راه افتاد تا برای بچه‌ها مهمات ببرد، ولی که همان اول کار، با گلولة مستقیم تانک عراقی‌ها، به آتش کشیده شد.

نزدیک به یک کیلومتر را دویدم. گلوله از زمین و زمان می‌بارید. نصف عمر شدم تا رسیدم به رحیم. تانک‌های عراقی از سه طرف به رحیم نزدیک شده بودند؛ آن‌قدر که صدای شنی‌هایشان تانک، مانع رسیدن صدای بی‌سیم به گوش رحیم می‌شد. توپخانة عراقی‌ها هم یک لحظه قطع نمی‌شد.

رحیم کنار چهار‌راه، پشت یک تپة خاک، دراز کشیده بود و برای همین راحت می‌شد پیدایش کرد. انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده باشد. تا مرا دید، با لبخند بسیار زیبایی تحویلم گرفت.

گفتم: «رحیم جان! سریع هرچی گفتنی است، بگو، می‌خواهم برگردم پیش حسین. »

گفت: «کجا محمد جان؟! خود حسین هم حالا می‌آید این‌جا. »

پرسیدم: «مگر چه شده؟»

گفت: «هیچی! در بهشت خدا امشب این‌جا باز شده، بی‌حساب و کتاب همه دارند وارد می‌شوند. »

و اشک‌هایش سرازیر شد.

متوجه شدیم در محاصرة عراقی‌ها گیر افتاده‌ایم، قرار شد من به اتفاق شهید «صرامی»، با دو قبضه آرپی‌جی 7 به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقة محاصرة عراقی‌ها پیدا کنیم. خمیده و سینه‌خیز تا چند متری تانک عراقی‌ها که نورافکنش را روشن کرده بودند، جلو رفتیم. اولین گلوله را من شلیک کردم. چون مسافت خیلی کم بود، گلوله با برخورد به شنی تانک، مسیرش عوض شد؛ اما منفجر نشد. بلافاصله شهید صرامی بلند شد و پیش از شلیک گلوله، روی خاک افتاد.

رحیم کنار چهار‌راه، پشت یک تپة خاک، دراز کشیده بود و برای همین راحت می‌شد پیدایش کرد. انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده باشد. تا مرا دید، با لبخند بسیار زیبایی
تحویلم گرفت.

خودم را به «رحیم» رساندم. رحیم با حسرت فقط گفت: «صرامی هم رفت. »

رحیم داشت وضعیت را برای «حسین» توضیح می‌داد که دیدم یک ستون نیرو دارد به ما نزدیک می‌شود. از خوشحالی پر درآوردم و به رحیم گفتم: «رحیم جان! به حسین بگو، بچه‌های «ثارالله(ع)» رسیدند. »

منتظر ماندم تا خوب به ما نزدیک شوند. به بیست‌سی متری ما رسیدند و صدایشان در آن حجم آتش به راحتی قابل تشخیص بود. شوکه شدم. داشتم از ترس می‌مردم. فریاد کشیدم: «رحیم! این‌ها عراقی هستند، عراقی!»

و با اسلحة کلاش به سمتشان شلیک کردم. چند نفر از نیرو‌های ما که زنده مانده بودند، شروع کردند به تیراندازی. یک‌باره، جهنمی از آتش به سمت ما باریدن گرفت. وحشتناک بود، زمین و آسمان قرمز شده بود. بچه‌ها خودشان را به رحیم رساندند.

حدود پانزده نفر کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم. رحیم با آرامش با بی‌سیم مشغول صحبت با حسین بود. رحیم صدایم کرد و گفت: «محمد! باید بزنیم به دل این ستون و به عقب برگردیم. به بچه‌ها بگو، تا گفتم، با هم بلند شوند و الله‌اکبر بگویند و به ستون عراقی‌ها بزنند. »

رحیم با صدای بلندی یا علی(ع) گفت و ما هم بلند شدیم. لحظاتی بعد رحیم را دیدم روی سینه افتاده و از پایش خون جاری است. نتوانستیم او را از آن شرایط خارج کنیم.

داشتم از پشت خاکریز رحیم را می‌دیدم، دیگر حرکت نمی‌کرد. رحیم از همان دری که به تعبیر خودش بی‌حساب و کتاب، به بهشت خدا باز شده بود، به آسمان پر کشیده بود.

""""خاطره ای از شهید عزیز رحیم یخچالی """""

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۴
سعید

عروسی خوبان

روایت دلدادگی شهید 25 ساله تفحص

علیرضا شهبازی جوان 25 ساله تهرانی امروز عنوان شهادت را نصیب خود کرده است. جوانی که به گفته مادرش همیشه آرزوی شهادت داشت و تفحص شهدا معبری بود برای رسیدن به خدای شهدا.

عروسی خوبان

آن روزها دروازه شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد. این کلام از مقام معظم رهبری است که در خصوص شهدای تفحص فرموده اند. شهدایی که دل دریایی خود را به خاک تف دیده جنوب زده تا شاید پاره استخوان یا پلاکی شکسته پیدا کنند و دل مادر و پدر شهیدی را که سالهاست انتظار فرزند می کشند شاد شود.

اینجا بهشت زهرای تهران است. قطعه 27 روبروی ایستگاه صلواتی و سالگرد شهادت یک جوان ایرانی...

روایت ما روایت علیرضا شهبازی است. جوان 25 ساله ای که امروز او را شهید می نامند. مادرش می گفت: همیشه در آرزوی داشتن پسر بودیم تا اینکه توسل و دعای ما در بارگاه ملکوتی علی ابن موسی الرضا (ع) مستجاب شد و در مهرماه سال 1355 صاحب پسری شدیم که او را علیرضا نامیدیم.

مادر از فرزند شهیدش می گفت. از روزی که بیمار شد و امیدی به زنده ماندنش نبود و باز زائر حرم رضوی شد. از روزی که به مدرسه رفت و از زمانی که عضو بسیج شد.

مادرعلیرضا از فرزندش سخن می گفت و بعد به تصویرش خیره می شد. از روزی می گفت که که علیرضا وارد آموزشگاه درجه داری نیروی زمینی سپاه قدس شد. از قهرمانی اش در ورزش جودو و موفقیتش در دانشکده علوم و فنون.

علیرضا سالی دو باربه حرم رضوی می رفت. او دوست داشت برای پیدا کردن پیکر شهدا خدمتی به خانواده شهدا انجام دهد و با توجه به آشنایی قبلی اش با علی محمودوند، وارد گروه تفحص شد و رسم پرواز را که در بال و پر زدن کبوتران حرم دیده بود در مقر جستجوگران نور به منصه حضور رساند.

آنقدر دل به کار داده بود که شهید محمودوند می گفت: "هر وقت رضا در مقر هست من خیالم راحت است".

مادر شهید در مورد ازدواج علیرضا می گوید: بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید.

ازدواج علیرضا

آقای میرطاهری یکی از دوستان علیرضا در مورد ازدواج شهید شهبازی می گوید: یادم هست سال آخر بود، از آنجا که با باطن پاک رضا آشنا بودم خانمی را از نزدیکانمان برایش نشان کرده بودیم و اصلاً فکرش را نمی کردم خودش قصد ازدواج داشته باشد. اما از انجا که خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش می دهد. یک شب با برادر و خانواده اش جلوی در خانه ما آمدند و ما هم شدیم واسطه این ازدواج خدایی و با هم رفتیم خواستگاری.

شاید باورتان نشود ولی همان شب همه هماهنگی ها انجام شد. اما کمتر از دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که رضا شهید شد.

بعدها همسرش می گفت: در همان ایام کوتاه یک بار به من گفت من قطعا شهید می شوم و ازدواجم هم وسیله ایست برای رسیدنم به این هدف.

مادر شهید در مورد ازدواج علیرضا می گوید: بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید.

 شب شهادت علیرضا

مادر شهید شهبازی از شب شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید: ساعت 12 شب بود، با پدر شهید در خانه نشسته بودیم، وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ناگهان نور زیبایی جلوی پایم افتاد و خاموش شد. هراسان به داخل دویدم و به پدرش گفتم: حاج آقا یا علیرضا شهید شده یا شهید می شود. چون من نوری را دیدم. بعد از این که به خواب رفتم خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند.

در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سید نصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه ساعت 5 بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد.

یکی از نزدیکان علیرضا می گفت: به قول معروف هر پنجشنبه غسل می کرد، وضو می گرفت و با موتورش به بهشت زهرا می رفت.عکس شهدا و به طور خاص شهید محمودوند و پازوکی را به دیوار اتاقش زده بود و به ما می گفت:" هر چه می خواهید از شهدا بخواهید".

پدرش می گفت: حتما اشتباهی شده مگر می شود به این راحتی خبر شهادت پسرمان را بدون هیچ مقدمه ای بدهند. اما باز هم تلفن زنگ زد. این بار پدرش گوشی را برداشت: «آقا من طاقتش را دارم به من بگویید چه بلایی سر پسرم آمده». خبر درست بود علیرضا شهبازی شهید شده است. آری صحیح بود علیرضا شهبازی در سن 25 سالگی در تاریخ 26/9/1380 در عیش شهادت، طیش وصال را به طرب گرفت و پرواز کرد.

وصیت نامه علیرضا

علیرضا در وصیت نامه اش می گوید: برای بنده ی سرا پا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.

یک ساعت مانده به غروب خورشید و حدود 100 نفر از رفقا و بستگان شهید علیرضا شهبازی در کنار قطعه 27 بهشت زهرا برایش مرثیه سرایی می کنند. مداح از خاطرات رضا می گوید و دوستان مزارش را با شمع و گل می آرایند. مادر سوپ نذری پخته و می گوید: رضا سوپ دوست داشت و می گفت: خوردن غذا در کنار پدر و مادر نعمت خداست که باید شاکر بود.

مراسم به پایان می رسد و حاضران سینه زنان دور مزار شهید گرد هم می آیند. زائران قبور شهدا هم به جمع می پیوندند و حال و هوای خوشی رقم می خورد. فضای قطعات شهدا هر شهروند تهرانی را که ایام جنگ را شاهد بوده است یاد روزهای دفاع مقدس می اندازد.  صلوات و دعای خیر رسم پایان مراسم است و توزیع نذورات که با فاتحه همراه است.

دوستان و آشنایان شهید کمتر سخن می گفتند و از دوربین عکاسی یا مصاحبه دوری می کردند. انگار این رسم بچه های تفحص است که گمنام زندگی کنند و گمنام شهید شوند.

خاطراتی از علیرضا شهبازی

یکی از نزدیکان علیرضا می گفت: به قول معروف هر پنجشنبه غسل می کرد، وضو می گرفت و با موتورش به بهشت زهرا می رفت.

عکس شهدا و به طور خاص شهید محمودوند و پازوکی را به دیوار اتاقش زده بود و به ما می گفت:" هر چه می خواهید از شهدا بخواهید".

بعضی شبها به سفارش پدرش می رفتم طبقه بالا چیزی رویش بندازم تا سرما نخورد، می دیدم عبا روی دوشش انداخته و با گریه به درگاه خدا و شهدا التماس می کند. بعد از او می پرسیدم چرا اینطور گریه می کنی؟

می گفت:"من با شهدا هر شب حرف می زنم، آنها قول داده اند مرا هم ببرند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۳
سعید

داستانک های شهدا


متن زیر حاوی خاطرات کوتاهی است از شهدا از زبان رزمندگان که از رفیقان خود جا مانده اند و یا از پدرانی که اکنون که پیر شدند تکیه گاهی ندارند.

شهید

به نقل از پدر حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش موندیم. دیدیم محسن رضایی اومد و فرمانده‌ های ارتش و سپاه اومدند و کی کی . . .

امام جمعه ی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش.

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردنش اصفهان. هر کس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم می گفتم: " چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود انگار. حالاها فرمانده لشکر شده . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۱ ، ۱۹:۰۲
سعید

داستان دعوای میرزا و شهید برونسی

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی (ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند ، (به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور . ایشان به ما می فرمود : شما از من جلوتر هستید. خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت ...

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی (ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند،(به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور.

علامه میرزا جواد آقا تهرانی

ایشان به ما می فرمود: شما از من جلوتر هستید. خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.

یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمده و سخنرانی نمودند. بعد که سخنرانی تمام شد، موقع نماز بود اما قبول نمی کردند بروند جلو و امام بایستند.

آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام  باشید. علامه گفت: شما دستور می دهی؟

آقای برونسی گفت: من کوچک تر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم. علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.

بچه ها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتاً بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.

شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز.

بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک می ریخت، می گفت دوست عزیزم  جواد را (علامه میرزا جواد تهرانی) فراموش نکنی و حتماً ما را شفاعت کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۶
سعید

پاییز دلگیر

****

همین روزها بود ، غروب یکی‌ از اولین روزهای پائیز .

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

 گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم  به سر ت خورده .

پائیز همیشه برایم دلگیر شد .

مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شده‌ام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ می‌نامند.

تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان نداده‌ام ... ظاهر و باطن همین است .

بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـب‌هـا آنـقـدر گـریـه مـی‌کـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۶
سعید

بگو عاشق نیستیم

چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی
مادران شهید...

در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...

بگو عاشق نیستیم

بگو عاشق نیستیم

انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم.»

گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»

گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»

نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه دهیم.» پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.

تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید...

در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...

جرعه اى به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دیکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهدایى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان بگرشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى
از آب فکه ببرم...

راوی: سید احمد میرطاهری

زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!»

دخترم فدای سر شهدا....

سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود که با برادرش سامی، پول می‌گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان می‌کردند. چند وقتی بود که سالم را نمی‌دیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش می‌دهد.»

صبح جمعه بود که در منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید،‌ دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاک. گفت: «دارم می‌میرم.» به شدت درد می‌کشید. فقط یک راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران.

به او گفتم خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس می‌کرد که «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم.»

فکر کردیم شاید دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.»

 دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهایم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار عرب‌زبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می‌رود.

گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌کلی عوض شده بود. می‌گفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان می‌کنم.» خالصانه و با دقت کار می‌کرد. بعثی‌ها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه می‌گفت: «فدای سر شهدا!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۲
سعید

آنقدر می‌مانم تا شهید شوم

مهندس علیرضا نوری، رزمنده دلاور ساروی،با آغاز جنگ تحمیلی با استفاده از تجربیاتی که در دوران سربازی کسب کرده بود، یک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و به نام هفتاد و دو شهید کربلا راهی جبهه های جنوب شد. این گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار یافت. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای اعزامی شکسته شد.

مهندس علیرضا نوری

سردار علیرضا نوری، پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال 1359 در حماسه دیگری به نام عملیات امام علی (ع) شرکت کرد که در کوههای اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در این عملیات از ناحیه پا به سختی مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدنش اصابت کرد.

او را به بیمارستان شیراز منتقل کردند، پزشکان تصور می کردند که شهید شده است و مهر شهید به سینه او زدند. پس از مدتی متوجه شدند هنوز جان دارد و می توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال یافت و تحت مرقبتهای ویژه قرار گرفت و بهبود یافت.

پس از بهبودی با عکسی که در بیمارستان از او در زمانی که مهر شهید به سینه داشت، گرفته بودند، عکس جدیدی انداخت که بسیار دیدنی بود. یکی از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی. با لبخندی جواب داد: خواهرم هنوز خیلی مانده است. نوری که حدود شش سال در مناطق جنگی بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شدید بود. هر بار که مجروح می شد سه الی چهار ماه در بیمارستان یا منزل بستری بود و بلافاصله بعد از بهبودی دوباره به جبهه های نبر می شتافت.

در جریان عملیات والفجر در سال 1361 دست راستش بر اثر انفجار مین قطع شد. وی بعد از قطع دستش به همرزمانش می گوید: امانت خدا را به او پس دادم.

 

در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم
تا شهید شوم .»

سید مهدی حسینی همرزم سردار شهید علیرضا نوری روایت می کند: «سردار نوری جانشین لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور بود و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم .»

مهندس علیرضا نوری

سردار نوری، سه روز قبل از شهادتش به همسرش می گوید: اگر در غیاب من همکارانم جهت مراجعه به تهران اینجا آمدند بدون اینکه سوالی کرده باشی با آنان حرکت کن .

علیرضا، وصیت نامه خود را در تاریخ 3 دی 1365 نوشت و سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای 5 فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

سید مهدی حسینی درباره نحوه شهادت وی می گوید:

سردار علیرضا نوری، در 9 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 به همراه راننده اش برای نجات یک مجروح راننده را به کنار می کشد و خود به جای راننده می نشیند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشین و سر و صورت و سینه به شهادت می رسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۶:۳۹
سعید

افشای یک فاجعه شیمیایی

سرفه می کند، سخت و خون آلود سرفه می کند و از رازی "سر به مهر" پرده بر می دارد، از سالهایی دردناک. از گازهای شیمیایی در زندان های رژیم بعثی عراق.....

جانباز شیمیایی

...پاییز سال 1359بود و جنگ تحمیلی تازه شروع شده بود. کارگر فنی "شرکت نفت" در آبادان بودم. به همراه چند تن از مهندسین شرکت ماموریت داشتیم، برای رفع برخی از خرابی ها به پالایشگاه آبادان برویم.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.

در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.

آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

یک زندان 30 - 40 متری با حدود120 نفر اسیر بدون هیچ گونه امکانی حتی پتو، حمام، غذای مناسب و.....

در آن سالها خانواده ام مطمئن شده بودند که من مفقودالاثر شده ام.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

۱دو سال بعد ما را با قطار بصورت شبانه به شهر "موصل" منتقل کردند.

ما به زندانی مخوف و مرگبار وارد شدیم.

آنجا بهتر از قرنطینه نبود، گاهی مواقع هفته ها از خوردن آب آشامیدنی کافی محروم بودیم و وضعیت ما به صورتی بود که دندان هایمان به خودی خود می افتاد.

بعضی وقت ها متوجه بوی بدی می شدیم که ساعت ها ما را آزار می داد، بوهایی شبیه به سیر و شکلات....

در اکثر مواقع بچه ها دچار استفراغ و تهوع می شدند. بعضی روزها ما را به اتاق های مخصوصی می بردند و برایمان آمپول می زدند و آزمایش های مخصوصی انجام می دادند و ما اصلا نمی دانستیم که بر ما چه می گذرد؟!.

بچه هایی که بی هوش می شدند، یا بینایی شان را از دست می دادند را از گروه جدا می کردند و به جای دیگری می بردند و ما از سرنوشت آنها هیچ اطلاعی نداشتیم.

بعدها متوجه شدیم این بوی بد "گازخردل" است که عراقی ها از زیر در به داخل اطاق وارد می کنند و ما در گوشه از سلول درد می کشیدیم و روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردیم.

*****************

رژیم بعثی عراق برای بررسی اثرات بمب های شیمیایی آن را بر روی نمونه های انسانی آزمایش می کرد. آنها اسرای مظلوم ایرانی بودند.

پیرمرد سینه سوخته برای گفتن این مطالب مدام سرفه می کرد و دستانش را بر روی شانه ام می فشرد و می گفت: ببخشید! معذرت می خواهم.!!

و اشک در چشمانم حلق بست و او مرا در آغوش کشید و گفت: بنویس! پسرم، بنویس!....

او امروز 75 سال دارد، دارای 3 فرزند به نام های "اصغر"، "شهلا" و "رضا" می باشد شادترین خاطره زندگی اش را زیارت کربلای معلی و تلخ ترین لحظه زندگی اش را شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(قدس) در زندان موصل در بیان می کند.

نام: اکبـــر

نام خانوادگی: بوربوری

تاریخ و محل تولد: بهمن ماه 1311- همدان

مکان مجروحیت: زندان های عراق(موصل)

نحوه مجروحیت: استشمام گاز خردل

مدت اسارت : 10 سال

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۵
سعید

دی ماه جبهه ها

تقویم دفاع مقدس و مروری بر آنچه که در ماه دی در دوران هشت سال دفاع مقدس در
جبهه های حق علیه باطل اتفاق افتاد .

 جبهه ها

1دی

عملیات قوچ سلطان در مریوان، به طور مشترک(1359ش)

با آغاز جنگ تحمیلی، بسیاری از مناطق مرزی جمهوری اسلامی ایران اشغال شد و یا در تیررس مستقیم آتش دشمن بعثی قرار گرفت. در این میان، شهر مقاوم آبادان که از همان اوایل جنگ از سه طرف محاصره شده بود، همچنان به صورت پراکنده مقاومت می‌نمود. در این شرایط، هواپیماهای عراقی، به طور مرتب این شهر و سایر شهـرهای مرزی را بمباران می‌کردند. در اولین روز زمستان1359، سه فروند هواپیمای توپولوف و میگ عراقی به آسمان آبادان تجاوز کرده و مناطق مسکونی این شهر را هدف قرار دادند. خانه‌های مسکونی بسیاری ویران شد و گروهی از مردم بی‌گناه به شهادت رسیده و یا مجروح شدند. با این حال دو فروند از هواپیماهای عراقی، در بازگشت توسط جنگنده‌های ایرانی مورد هدف قرار گرفته و متلاشی شدند.

بمباران شدید آبادان توسط ارتش بعث عراق(1359ش)

*****************************************

3دی

آغاز عملیات بزرگ کربلای4 (1365 ش)

عملیات بزرگ کربلای4 با رمز محمدرسول‌الله(ص) از سوم دی ماه سال65 در جبهه جنوب خرمشهر در وسعت تقریبی 120 کیلومتر مربع آغاز شد و تا5 دی ماه به طول انجامید.

این عملیات در حالی صورت گرفت که دشمن بعثی، مناطق مسکونی و صنعتی، کارگری کشور را مورد تهاجم قرار داده بود. در این عملیات رزمندگان اسلام، پس از دو روز نبرد سخت و وارد کردن ضربه به6 تیپ عراق، انهدام مقدار قابل توجهی ادوات زرهی و خودرو و نیز به اسارت درآوردن تعدادی از نیروهای دشمن، طی دستوری به مواضع اولیه خود بازگشتند.

نتایج عملیات کربلای4: تلفات نیروی انسانی دشمن:7000 نفر کشته و زخمی.

سایر نتایج: عدم تثبیت مواضع جدید و بازگشت به مواضع قبلی. تجهیزات و امکانات: تانک و نفربر: دهها دستگاه انهدامی، هواپیما:3 فروند انهدامی، خودرو سبک و سنگین : 100 دستگاه انهدامی. رژیم عراق در پایان نبرد کربلای4 در یک نمایش تبلیغاتی مدعی شد که این حمله بسیار گسترده بوده و از فاو تا بصره امتداد داشته است لذا ایران با شکست مواجه شده و به اهداف خود دست نیافته است.

این رژیم تلاش کرد با ارائه آمارهای نجومی، بر ادعاهای خود صحه بگذارد و برای تزریق روحیه به نیروهای خود، آمار تلفات ایران را تا نود هزار نفر عنوان نمود در حالی که کل نیروهای عمل کنندة ایران در این حمله، از شش هزار نفر تجاوز نمی‌کرد.

 عبور رزمندگان اسلام از موانع و دیوارهای دفاعی مستحکم دشمن در اطراف جزیزة ام‌الرصاص و عبور آن‌ها از اروند رود، از نظر نظامی بک عملیات تحسین برانگیز بود زیرا دشمن هرگز تصور نمی‌کرد که رزمندگان اسلام با این سرعت و قدرت بتوانند خطوط آن‌ها را در این منطقه بشکنند و به مواضع آن‌ها نفوذ کنند.

عملیات متوسط محمدرسول‌الله(ص) در تاریخ دوازدهم دی ماه1360 با رمز مقدس «لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» با هدف انهدام نیروهای دشمن و نشان دادن قدرت نفوذی و تهاجمی ایران در منطقه غرب نوسود در کردستان صورت گرفت و تا سیزدهم دی ماه به طول انجامید. در این عملیات، نیروهای سپاه، ضمن عبور از مناطق کوهستانی و تله‌های انفجاری، به مصاف دشمن بعث رفتند.

*****************************************

12دی

آغاز عملیات متوسط محمدرسول‌الله (1360ش)

عملیات متوسط محمدرسول‌الله(ص) در تاریخ دوازدهم دی ماه1360 با رمز مقدس «لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» با هدف انهدام نیروهای دشمن و نشان دادن قدرت نفوذی و تهاجمی ایران در منطقه غرب نوسود در کردستان صورت گرفت و تا سیزدهم دی ماه به طول انجامید.

در این عملیات، نیروهای سپاه، ضمن عبور از مناطق کوهستانی و تله‌های انفجاری، به مصاف دشمن بعث رفتند. با عبور شجاعانه رزمندگان از مرزهای بین‌المللی، پایگاه‌های بعثیان و ضد انقلاب در این منطقه در هم کوبیده شده و مقر فرماندهی یکی از تیپ‌های دشمن منهدم گردید.

رزمندگان اسلام، پس از پیشـروی به داخـل شهـرهـای عــراق، ضربات سختی به پایگاه‌های دشمن وارد آوردند. در نهایت از آن جا که این عملیات به صورت انهدامی، پیش‌بینی شده بود، تثبیت موضع صورت نگرفت و رزمندگان پس از پایان مأموریت، پیروزمندانه به پایگاه‌های خود در داخل خاک وطن بازگشتند.

نتایج این عملیات: تلفات نیروی انسانی دشمن:100نفر اسیر،700 نفر کشته و زخمی.

تجهیزات و امکانات: تانک:4 دستگاه انهدامی، هلیکوپتر: 2 فروند انهدامی، هواپیمای میگ:1 فروند انهدامی. این عملیات، آرامش دشمن را در غرب کشور بر هم زد و به رژیم بعث نشان داد که از این پس، نیروهای متجاوز عراق در هیچ منطقه از خاک ایران، از حملات نیروهای جمهوری اسلامی ایران، مصن نیستند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۷
سعید

فکر کردم مغزم ریخته کف دستم

سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش زمین شد؛

شهید سیدعابدین حسینی

مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچه‌های تیپ 25 کربلا،‌ هر کدام خودشان را مشغول می‌کردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه می‌نوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی می‌کردن عده‌ای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند؛ سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛

عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به‌ همین خاطر سر به سر عبدالرضا می‌گذاشت و می‌گفت «عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی‌ها؛ من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خنده‌ام می‌گیره».

معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که می‌رسید بقیه هم با او هم‌صدا می‌شدند و سر به سر عبدالرضا می‌گذاشتند ولی عبدالرضا دست‌بردار نبود.

یکی از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد و دید که عبدالرضا مشغول نماز خواندن است؛ یک لحظه مکث کرد فکری به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد؛ هندوانه‌های زیادی که کمک‌های مردمی بود یک قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از آنها تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودند.

خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن

عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهی به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یکی از هندوانه‌ها را که کاملاً پلاسیده و لزج بود را برداشت و خیلی آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره کرد که صداتان درنیاید، عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود؛ چشهایش را بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت جانانه.

سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش زمین شد؛ همه ترسیدند و به طرف عبدالرضا رفتند؛ عبدالرضا بیهوش شده بود، عابدین هم که نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرک می‌کشید.

سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش که آمد دستی به سرش کشید و گفت «من زنده‌ام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زنده‌ام؟ مگه ترکش به سرم نخورد؟ حال عبدالرضا که بهتر شد»،‌ همسنگرا گفتند «عبدالرضا خجالت نمی‌کشی؟ با یه هندوانه به این روز افتادی؟ چرا غش کردی؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!»

عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت «خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن؛ وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام،‌ چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم ریخته کف دستم و دارم شهید می‌شم».

با این جمله بود که شلیک خنده بچه‌ها فضا را پر کرد؛ یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک می‌کشید با نگاه عبدالرضا تلاقی کرد؛‌ عبدالرضا،‌ خنده عابدین رو که دید جستی زد و افتاد دنبال عابدین، جیغ و داد عابدین و کمک‌ خواستن او در هیاهو و خنده‌های بچه‌ها گم شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۴:۵۳
سعید

از خستگی زیاد شهید نشدم

متن زیر روایتی است از زبان مرتضی ساده میری، اهل طایفه صفر لکی شوهان ساکن ایلام و عضو رسمی لشکر 11 امیر المومنین گردان 502 امام حسین (ع).

مرتضی ساده میری

شدت آتش دشمن روی خط پدافندی گردان، مسئولان یگان را بر آن داشت که به شکلی فشار و حجم آتش‌های خودی را روی خطوط و سنگرهای دشمن بالا ببرند. این درخواست موجب شد تا از قرارگاه، یک قبضه تفنگ 81 م‌م به گردان بفرستند. هدف اصلی استفاده از آن، این بود که با اجرای تیر مستقیم، سنگرهای دیده‌بانی را منهدم کرده، ضمن رساندن آسیب‌هایی به دشمن، روحیه بچه‌های خودی را نیز تقویت کنیم.

19/3/65، برای انجام یک سری هماهنگی‌های معمولی، به مقر گردان رفته بودم که «ولی عباسی» معاون گردان، «عبدالله محسنی»، «حاج درویش کریمی» و «علی پاشا قدسی» از مسئولان گردان در مقر حضور داشتند.

عباسی گفت: «مرتضی بیا برویم با تفنگ 81 روی سنگر عراقی‌ها کار کنیم.»

گفتم: «برادر عباسی! امروز خیلی خسته هستم.»

او گفت: «اشکال ندارد. تو امروز استراحت کن و همین‌جا توی گردان بمان تا ما برگردیم.»

راهی که باید می‌رفتند، خیلی نزدیک بود. نیم ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که درویش کریمی، در حالی که گردنش مجروح شده بود، وارد مقر گردان شد و گفت: «برادر ساده میری! بیا که همه بچه‌ها شهید و مجروح شده‌اند.»

سریعا خودم را به آنجا رساندم. آتش دشمن روی آن نقطه بسیار شدید بود. بچه‌های گروهان شهدا - که گروهان مجاور ما بودند- همگی از سنگر بیرون آمده بودند و از دور قضیه را تماشا می‌کردند. تقصیر هم نداشتند؛ چون آتش خیلی سنگین بود. من و «رحمانی» نمی‌توانستیم شاهد این قضیه باشیم که بچه‌ها مجروح زیر آتش افتاده باشند و با گلوله‌های بعدی تکه پاره شوند. چاره‌ای جز اقدام در این زمینه نداشتیم، هر دو راه افتادیم.

با نزدیک شدن به پیکر همرزمان شهید و مجروحمان، یک خمپاره در فاصله نزدیکی به زمین اصابت کرد و رحمانی درجا به شهادت رسید. حالا من مانده بودم و پیکر چهار شهید و مجروح. بالای سر عباسی رفتم. با همان نگاه همیشگی، چشم به من دوخته بود. او را در بغل گرفتم و جشمانش را بوسیدم. رفتم بالای سر محسنی. از شدت درد زمین را کنده
و به شهادت رسیده بود.

پس از انتقال شهدا، بچه‌ها لباس‌های خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانه‌روزی با عباسی، ناراحت به نظر نمی‌رسم، ولی خدا می‌داند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر می‌کردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچه‌ها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم.

شهادت عباسی برای بچه‌های گردان خیلی گران تمام شد. او در تمام کارها راهنمای ما بود. الگوی مقاومت و از خودگذشتگی بود؛ الگوی شیر مردان نماز شب خوان. نماز شب عباسی در سنگرها، یک شب هم ترک نمی‌شد. همه برای از دست دادن عباسی به سر و صورت می‌زدند.

پس از انتقال شهدا، بچه‌ها لباس‌های خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانه‌روزی با عباسی، ناراحت به نظر نمی‌رسم، ولی خدا می‌داند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر می‌کردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچه‌ها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۴:۳۱
سعید

نیمه پنهان جنگ ایران و عراق۲ 

جنگ ایران و عراق یکی از پیچیده ترین جنگهای جهان و منطقه بود و ما اکنون در شرایطی قرار گرفته‌ایم که لحظه به لحظه اسرار و ناگفته هایی از این جنگ منتشر می شود. بخشی از حقیقت، درون جنگ ماست و بخشی دیگر آن در دست 26 کشوری است که چرخ های ماشین جنگی عراق را روغن می زدند.  به گوشه‌هایی از آن اشاره می‌کنیم:

نیمه های پنهان جنگ ایران و عراق 2

مصر کانالی برای فروش تسلیحات ناتو

آلن فریدمن(محقق و نویسنده امریکایی):

«در طول دهه 80 حسنی مبارک رئیس جمهور مصر حدود 5/3 میلیارد دلار موشک و تسلیحات به عراق فروخت که صدام از پرداختن بهای آن امتناع کرد. در سال 1984 او با همکاران خود در دولت مصر به توافق رسید تا با عراق بر روی برنامه سری موشک های بالستیک دارای قابلیت هسته ای همکاری کند. این برنامه پروژه کندور 2 نام گرفت. مبارک در ملاقات خود با بوش در سال 1986،مصر را به کانالی برای صدور انواع گوناگون فناوری های موشکی ناتو که شرکت های پوشش اروپا به بغداد قاچاق می کردند تبدیل ساخت.»

بلژیک و ساخت پایگاه های نظامی برای عراق

«صدام در ژوئن 1982 قراردادی به ارزش 830 میلیون دلار با یک شرکت بلژیکی به نام سیکسکو امضا کرد. هدف از این طرح پر هزینه که به نام رمزی پروژه 505 خوانده می شد آن بود که برای جنگنده های پیشرفته عراقی 800 پناهگاه در عمق 50 متری زمین احداث گردد. سیکسکو که از اعتبارات صادراتی دولت بلژیک استفاده می نمود طی 4 سال 17 پایگاه هوایی و چند مقر نظامی در عراق ایجاد نمود. میراژهای عراق در جریان جنگ با ایران از همین پناهگاه ها خارج می شدند و به پرواز در آمدند. از دیگر شرکای صدام سایبترا کنسرسیوم بلژیکی بود که با جدیت تمام روی پروژه¬های عکاشات و القائم کار میکرد و یکی از بزرگترین کارخانه های آزمایشی و تولید فسفات جهان را در این دو منطقه بنا نمود.»

رئیس صنایع دفاع عراق :صدام سال 1990 را برای استفاده از بمب اتم در منطقه جنوبی جنگ تعیین کرده بود. آن روز تنها چیزی که برای صدام اهمیت داشت به پایان رساندن ساخت بمب اتم و استفاده از آن علیه ایران بود.

3) کمکهای هسته ای و سلاحهای غیر متعارف:

همکاریهای هسته ای برزیل

کنت تیمرمن(محقق و نویسنده امریکایی):

«در همان حال که فرانسه مشغول تکمیل راکتورهای هسته ای در عراق بود، صدام با برزیل قرار داد 10 ساله همکاری هسته ای امضا کرد. این قرارداد که در سال 1972 بسته شد به قدری محرمانه بود که دولت بعدی برزیل مدعی شد از محتوای آن بی خبر بوده است. در یکی از تبصره های قرارداد که به درخواست صدام گنجانده شده بود، برزیل متعهد می شد مقادیر زیادی اورانیوم طبیعی و غنی شده با درصد کم ، تکنولوژی هسته ای، تجهیزات و آموزش مربوطه را در اختیار عراق قرار دهد.»

فرانسه و اعطای یک بمب اتمی به عراق

ماجرای اهدای بمب اتمی به صدام رو در ادامه مطلب بخوانید . . .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۴۹
سعید

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود

نامه شهید بهروز مرادی به خواهرزاده‌اش راضیه

شهید بهروز مرادی در اول دی ماه 1335 در خرمشهر و در خانواده‌ای اصفهانی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر، با شهید "محمدعلی جهان آرا" همکلاس بود. پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد.آنچه می خوانید نامه شهید بهروز مرادی به خواهرزاده‌اش راضیه است.

شهید بهروز مرادی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. امیدوارم که در همه حال، لطف خدا شامل حال تو باشد. باید ببخشی از این که مدتی است در نوشتن نامه کوتاهی کرده ام. هر بار که خود را مهیا برای نوشتن می بینم، در خود احساس می‌کنم که کوهی از اندوه و نگرانی بر دوشم سنگینی می‌کند و همین باعث می‌شود که از ابراز آن خودداری کنم.

گاه احساس می‌کنم آنچه را که با آن درگیر هستیم یک درد است، و برای درمان آن، چاره را سخت می بینیم. مریضی های برگرفته میکروب و ویروس نیست بلکه چیزی است که بیشتر، شعله‌های سرکشی را می ماند که بند بند وجودمان را می سوزاند. فریاد گری هستیم که فریادی از او شنیده نمی‌شود. بجز خدا، با چه کسی باید سخن گفت؟

گویی‌ در این‌ انقلاب‌ تنها مانده‌ایم‌. کسی‌ نیست‌ که‌ بفهمد ما چه‌ می‌گوییم‌؛ دوستان مان‌ یکی‌ یکی‌ می‌روند ــ و دیگران‌ هم‌ در انتظار... می‌روند و می‌رویم‌، تا شاید آیندگان‌ را راهگشا باشیم‌. به‌ هر کجا که‌ می‌رویم‌، غریب‌ هستیم‌. همه‌ با ما بیگانه‌ شده‌اند. و ما خود نیز، از خود بی‌خودان‌ را می‌مانیم‌. آنها از این‌ که‌ ما به‌ راه‌ جنگ‌ کشیده‌ شده‌ایم‌، برای مان‌ دل‌ می‌سوزانند. گویی‌ ما به‌ منجلاب‌ فسادی‌ افتاده‌ایم‌ که‌ برای‌ نجات‌، نیاز به‌ منجیانی‌ آن چنانی‌ داریم‌!

راضیه‌؛ باید مرا ببخشی‌ که‌ برای‌ تو دردنامه‌ می‌نویسم‌. از ابراز هم?‌ آن چه که‌ در سینه‌ام‌ انباشته‌ است،‌ خود را ناتوان‌ می‌بینم‌. اما خوشحال‌ هستم‌ که‌ لااقل‌ کسی‌ هست‌ که‌ برای‌ او حرف هایم‌ را بگویم‌.

کرکس ها و لاشخورها، در انتظارند تا روزی‌ بر این‌ انقلاب‌ فرود آیند و هر کدام‌ تکه‌ای‌ را به‌ یغما ببرند. و این‌ ما هستیم‌ که‌ با مبارزه‌ خود، آرزوهای‌ آنها را به گور خواهیم‌ فرستاد؛ و انشاءالله‌ همه‌این‌ سختی‌ها، سپری‌ خواهد شد.
و خدا کند که‌ همه‌ از این‌ آزمایش‌ بزرگِ الهی‌، سربلند و پیروز بدر آییم‌؛ و به‌ جای‌ پرداختن‌ به‌ منافع‌ خود، به‌ منافع‌ انقلاب‌ بپردازیم‌.

ما هر چه‌ در زندگی‌ داشتیم‌، به‌ امان‌ خدا رها کردیم‌. دنیا را گذاشتیم‌ برای‌ اهلش‌؛ برای‌ آنها که‌ دوست‌ دارند مثل‌ حیوان‌ باشند، بدون‌ این‌ که‌ تعهدی‌ در قبال‌ دیگران‌ احساس‌ بکنند. همیشه‌ در معرض‌ مهاجمان‌ مغرض‌ واقع‌ هستیم‌ که‌، چرا رفته‌اید آن جا آشیانه‌ کرده‌اید؟ گویی‌ مِلک‌ خدا، ملک‌ آنها است‌، و برای‌ ورود به‌ آن،‌ اجازه‌ از حضرات‌ باید داشت‌.

درد من‌ این‌ است‌ که‌ بعد از این‌ همه‌ مدت‌، باید به‌ بعضی‌ها فهماند که‌ این‌ کشور درحال‌ جنگ‌ است‌؛ و بدتر از آن‌، باید گفت‌ که‌ انقلابی‌ شده‌... و حالا در زمانی‌ واقع‌ شده‌ایم‌ که‌ جوان‌های‌ از خود گذشته‌اش‌ هر لحظه‌ در خون‌ خود می‌غلتند تا از کیان‌ اسلامی‌ خویش‌ دفاع‌ کنند.

اکبر شهید شد و او را توی‌ کوچه‌های‌ خلوت‌ و خاموش‌ آبادان‌ تا قبرستانی‌ که‌ شما آن را دیده‌ بودید، حمل‌ کردند؛ و برای‌ وداع‌ با او بجز اندک‌ رزمندگان‌ همدوشش‌، چند تا زن‌ پیر و جوان‌ بودند که‌ یکی‌ مادر او و دیگری‌ همسر جوان‌ و داغ‌ دیده‌اش‌ بود. امروز هم‌ علی‌ را منجمد و یخ‌زده‌ به‌ قم‌ آوردند و در ردیف‌ دیگر شهدا کاشتند. و پریروز هم‌ داخل‌ خرابه‌های‌ شهر، یک‌ جمجمه‌ انسان‌ پیدا شد که‌ گویا از قربانیان‌ روزهای‌ اول‌ جنگ‌ باشد؛ درحالی‌ که‌ هیچ‌ استخوانی‌ از اعضای‌ دیگر او وجود نداشت‌. همه‌این‌ سختی ها را می‌شود تحمل‌ کرد. اما درد این جاست‌ که‌ چرا هنوز که‌ هنوز است،‌ همه‌ سرگرم‌ مسائلی‌ جزئی‌ هستیم‌. هر کس‌ دیگری‌ را آماج‌ تهمت‌ و افترا قرار می‌دهد و خود را مبرّی‌ و مطهّر می‌داند.

گویی‌ قلب ها همه‌ قیراندود شده‌، و چشم ها را پرده‌ای‌ سیاه‌ فراگرفته‌. زبان‌ها سرخ‌ و زهرآگین‌ است‌ و قدم ها همه‌ سست‌ و لرزان‌، چون‌ اراده‌های‌شان‌ در تلاقی‌ با سختی ها.

حرص‌ می‌زنند. چون‌ موش‌، هر کس‌ به‌ سوراخ‌ خودش‌ خزیده‌. شکم ها انباشته‌ از مالی‌ است‌ که‌ در حلالی‌ آن‌ شک‌ باید کرد. حرف ها همه‌ دو پهلوست‌. صداقت‌ کلام‌ و شیوایی‌ بیان‌، گویی‌ به‌ گور سپرده‌ شده‌. بازار قسم های‌ دروغ‌ به‌ اوج‌ رسیده‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مردانگی‌ به‌ پایان‌.

توی‌ ترازوی‌ کاسب‌ محل‌، یک‌ طرفش‌ جنس‌ مشتری‌ است‌ و طرف‌ دیگرش‌ سنگ‌ پدر سوختگی‌. اگر حرف‌ هم‌ بزنی،‌ گستاخ‌ است‌ و بی‌حیا، تو را با توپ‌ و تشر میخکوب‌ می‌کند.

 انقلاب‌ به‌ مانعی‌ بزرگ‌ (هواهای‌ درونی‌) رسیده‌ و برای‌ عبور از آن،‌ خیلی‌ها در گل‌ گیر کرده‌اند؛ و بلندپروازان‌ و دوراندیشان‌، به‌ سرعت‌ نور عبور کرده‌اند.

گویی‌ مانعی‌ در بین‌ نبوده‌ و اکنون‌ در معراج‌، به‌ صف‌ سرخ‌ جامگان‌ پیوسته‌اند، و حریصان‌ و دنیاطلبان‌ چنان‌ درجا زده‌اند که‌ بوی‌ تعفن‌، محیط شان‌ را پوشانده‌. امروز خداوند نعمت‌ خودش‌ را شامل‌ حال‌ ما بندگان‌ نموده‌ و با اعطای‌ این‌ نعمت‌ بزرگ‌، همگی‌ در معرض‌ یک‌ آزمایش‌ الهی‌ قرار گرفته‌ایم‌.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و نق‌ زن‌های‌ حرفه‌ای،‌ درجا می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و راحت‌طلبان‌ عافیت‌جو، خودشان‌ را به‌ صندلی‌ حب‌ و جاه‌ طناب‌ پیچ‌ کرده‌اند؛ و در عزای‌ از دست‌ رفتن‌ آزادی های‌ دمکراتیک‌، سینه‌ می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و کاروان‌ سلحشوران‌ حماسه‌ آفرین‌، با گام های‌ محکم‌، کرم های‌ ریشه‌ خوار را زیر پا له‌ می‌کنند و دل های‌ ضعیف‌ را درون‌ سینه‌ها به‌ لرزه‌ وا می‌دارند.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و نق‌ زن‌های‌ حرفه‌ای،‌ درجا می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و راحت‌طلبان‌ عافیت‌جو، خودشان‌ را به‌ صندلی‌ حب‌ و جاه‌ طناب‌ پیچ‌ کرده‌اند؛ و در عزای‌ از دست‌ رفتن‌ آزادی های‌ دمکراتیک‌، سینه‌ می‌زنند.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و کاروان‌ سلحشوران‌ حماسه‌ آفرین‌، با گام های‌ محکم‌، کرم های‌ ریشه‌ خوار را زیر پا له‌ می‌کنند و دل های‌ ضعیف‌ را درون‌ سینه‌ها به‌ لرزه‌ وا می‌دارند.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و مدعیان‌ دروغین‌ خلق‌، در پس‌ شعارهای‌ رنگ‌ و وارنگ‌، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار می‌کنند.

کرکس ها و لاشخورها، در انتظارند تا روزی‌ بر این‌ انقلاب‌ فرود آیند و هر کدام‌ تکه‌ای‌ را به‌ یغما ببرند. و این‌ ما هستیم‌ که‌ با مبارزه‌ خود، آرزوهای‌ آنها را به گور خواهیم‌ فرستاد؛ و انشاءالله‌ همه‌این‌ سختی‌ها، سپری‌ خواهد شد.

و خدا کند که‌ همه‌ از این‌ آزمایش‌ بزرگِ الهی‌، سربلند و پیروز بدر آییم‌؛ و به‌ جای‌ پرداختن‌ به‌ منافع‌ خود، به‌ منافع‌ انقلاب‌ بپردازیم‌.

بجای‌ دعوت‌ به‌ رخوت‌ و سستی‌، دعوت‌ به‌ استقامت‌ و پایداری‌ کنیم‌، و به‌ جای‌ رندی‌ و تهمت‌ و افترا، دروغ‌ و تقلب‌ و خودخواهی‌، فداکاری‌ و مردانگی‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مبارزه‌ پیشه‌ کنیم‌ تا به‌ یاری‌ خدا نصرت‌ و پیروزی‌ حاصل‌ شود.

خداوند عمر نوح‌ به‌ امام‌ عزیز عنایت‌ فرماید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۱ ، ۰۷:۰۸
سعید

آذر ماه جبهه ها

دهه دوم ماه

مروری بر آنچه که در ماه آذر در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه های حق علیه باطل اتفاق افتاد

 جبهه ها

12آذر

اعزام سپاه یکصدهزارنفری محمدرسول‌الله به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل ،سال 1365

در این روز، در حالی که بیش از شش سال از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران می‌گذشت، ده‌ها هزار بسیجی داوطلب از سراسر کشور در قالب بیش از دویست گردان با نام سپاه یکصدهزارنفری محمد(ص) عازم جبهه‌های نور علیه ظلمت شدند. حضور این خیل عظیم مشتاقان جهاد و شهادت در صحنـه‌های نبـرد، بار دیگـر قدرت الهی ملت ایران را به نمایش گذاشت و این حرکت حماسی بی‌سابقه، وحشتی متزلزل کننده در دل دشمنان اسلام انداخت. با اعزام بزرگ یکصدهزارنفری سپاه حضرت محمد(ص)، و نیز گروه کثیری از نیروهای آموزش دیده و اعزام مجدد در گردان‌های منظم، جهت حضور در جبهه‌ها، شور و شوقی مقدس ایران اسلامی را فرا گرفت.

***********************************

15آذر

شهادت سرتیپ خلبان «احمد کشوری»، سال 1359

شهید احمد کشوری در تیرماه 1332ش در شمال به دنیا آمد. وی در سال1351 وارد هوانیروز شد و دوره‌های آموزش خلبانی با هلی‌کوپتر را با موفقیت به پایان رساند. او از سال‌های قبل از انقلاب فعالیت‌های ضدرژیم خود را آغاز کرده بود و در دوران نخست‌وزیری بختیار با همراهی دوستان خود، قصد انجام کودتا و ساقط کردن حکومت پهلوی را داشت که با پیروزی انقلاب فعالیت‌های مختلفی در پاکسازی کردستان از لوث عناثر ضدانقلاب انجام داد. وی پس از آغاز جنگ، فرماندهی هوانیروز منطقه ایلام را به عهده گرفت و با دل و جان به انجام وظیفه پرداخت. این شهید بزرگوار سرانجام در15 آذر سال1359 در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل، اما پیروز باز می‌گشت، در منطقه میمک در ایلام، مورد حمله مزدوران بعثی قرار گرفت. در این میان، در حالی که هلی‌کوپترش در اثر اصابت راکت هواپیما، به شدت می‌سوخت، آن را تا موضع خودی هدایت کرد و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به آرزوی دیرینه‌اش  دست یافت و شربت شهادترا مردانه سرکشید. پیکر پاک او را به تهران انتقال داده و در بهشت زهرا به خاک سپردند.

شهید احمد کشوری در تیرماه 1332ش در شمال به دنیا آمد. وی در سال1351 وارد هوانیروز شد و دوره‌های آموزش خلبانی با هلی‌کوپتر را با موفقیت به پایان رساند. او از سال‌های قبل از انقلاب فعالیت‌های ضدرژیم خود را آغاز کرده بود و در دوران نخست‌وزیری بختیار با همراهی دوستان خود، قصد انجام کودتا و ساقط کردن حکومت پهلوی را داشت که با پیروزی انقلاب فعالیت‌های مختلفی در پاکسازی کردستان از لوث عناثر ضدانقلاب انجام داد. وی پس از آغاز جنگ، فرماندهی هوانیروز منطقه ایلام را به عهده گرفت و با دل و جان
به انجام وظیفه پرداخت.

***********************************

17آذر

اعتراف عراق به استفاده از سلاح‌های شیمیایی در جنگ علیه ایران  سال1381

پس از آن که سال‌ها از پایان هشت سال دفاع مقدس گذشته و سازمان ملل، عراق را به عنوان آغازگر جنگ معرفی کرده بود، مقامات بلند پایه عراقی با اعتراف به استفاده بغداد از سلاح‌های شیمیایی در جریان جنگ هشت ساله با ایران ادعا کردند که عراق مجبور به استفاده و به کارگیری این نوع تسلیحات شده است. این در حالی است که ایران در طی جنگ بارها از حمـلات شیمیایی عراق به مردم ایران و رزمندگان اسلام خبر داده و خواستار رسیدگی به آن بود ولی با سکوت مجامع بین‌المللی مواجه می‌گردید. رژیم بعث عراق در حالی دست به بمباران‌های شیمیایی وسیع در جنگ می‌زد که مجامع جهانی و معاهدات ژنو، استفاده از تسلیحات کشتار جمعی از جمله شیمیایی در جریان جنگ‌ها را منع کرده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۱ ، ۰۶:۳۸
سعید

قمقمه ی خالی، مین های پنهان

نام شهید مجید پازوکی برای بچه های تفحص نام آشنایی است.اویکی از بسیجیان غریب و گمنام هشت سال دفاع مقدس بود. بعد از پایان جنگ نیز راهی مناطق عملیاتی شد و تا پای جان به دنبال پیکر مطهر شهدا بود. مجید هم مزد زحماتش را گرفت و در منطقه فکه در حالی که مسئول تفحص لشگر 27 حضرت رسول (ص  بود به مقام والای شهادت نائل آمد .

قمقمه ی خالی، مین های پنهان

نام شهید مجید پازوکی برای بچه های تفحص نام آشنایی است.اویکی از بسیجیان غریب و گمنام هشت سال دفاع مقدس بود. بعد از پایان جنگ نیز راهی مناطق عملیاتی شد و تا پای جان به دنبال پیکر مطهر شهدا بود.

مجید هم مزد زحماتش را گرفت و در منطقه فکه در حالی که مسئول تفحص لشگر 27 حضرت رسول (ص) بود با پیکری خونین به قافله شهدا پیوست.

تازه در تفحص برون مرزی شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی مجید پازوکی داخل خاک عراق می رفتند.

برای اینکه عراقی ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم از بچه های جنگ هستیم.

دست مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال کردندبه آنها گفت:دستم را سگ گاز گرفته!!همیشه هم بساط خنده ما به راه بود .عراقی هم منظور او را نمی فهمیدند.

من را هم این طور معرفی کرده بود بین عراقی ها "حاج قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از آمریکاست!" منهم همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض نشود!!

افسر مسئول عراق خیلی دوست داشت از آمریکا بیشتر بداند.خیلی دوست داشت به من نزدیک شود .من تنها سفر برون مرزی ام در داخل خاک عراق بود.آن هم با جنگ برای همین جوابش را نمی دادم.

یک روز از من پرسید: میتوانی انگلیسی صحبت کنی!؟من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی گفتم : اجازه ندارم!

اما عاقبت بلایی که فکرش را می کردم بر سرم نازل شد!یک روز افسر عراقی آمد و گفت همسرم مریض شده.پایش ورم کرده !داروی خوب می خواهم من هم کمی فکر کردم و گفتم فردا برایت دارو می آورم!

شب کمیسیون پزشکی در مقر بر پا شد! من و مجید و آشپز و راننده لودر اعضای جلسه بودیم ! قرار شد بی خطر ترین راه را انتخاب کنیم.

توی مقر کمی خمیر دندان تاریخ مصرف گذشته داشتیم .آن را با رب گوجه مخلوط کردیم و توی ظرفی قرار دادم!

صبح فردا وارد خاک عراق شدیم .افسر بعثی بلا فاصله سراغ من آمد .داروی اختراعی را به او دادم و گفتم :این خیلی کمیاب است.روی محل ورم بمال و خوب گرم نگه دار!

هفته بعد دوباره افسر بعثی پیدایش شد.خیلی ترسیدم.می خواستنم برگردم اما او زودتر جلو آمد.

مرا بغل کرد و گفت : حاج قاسم تو طبیب حاذقی هستی!!همسرم خوب شده!

در تخریب اصلى وجود دارد که مى گویند: «هر موقع مین را پیدا نکردید، به زیر پاى خودتان شک کنید». یعنى اگر مینى را پیدا نکردى زیر پاى خودت را بگرد که باید مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجید گفتم: «میجد مین قمقمه اى سوم پیداش نیست...» به ذهنم رسید که زیر پایم را سیخ بزنم. یک لحظه پایم را فشار دادم. متوجه شدم شیئ سفتى زیرش است. اول فکر کردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تکان نمى خوردم. با سر نیزه سیخک زدم زیرپایم، دیدم نه! مثل اینکه مین است

***********************************

هروقت از جستجو بر می گشتیم قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پازوکی پر بود .لب به آب نمی زد.انگار دنبال یک جای خاص بود.

نزدیک ظهر روی تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم .حالت مجید خیلی عجیب بود.

با تعجب به اطراف نگاه می کرد .یکدفعه بلند شد و گفت:پیدا کردم.این همون بلدوزره است!

بعد هم سریع به آن سمت رفت.در کنار بلدوزر یک خاکریزکوچک بود.کمی آنطرف تر یک  سیم خادار قرار داشت.مجید به آن سمت رفت.انگار اینجا را کاملا می شناخت!

خاکها را کمی کنار زد.پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خار دار نمایان شد.مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا می ریخت.آبها را می ریخت وگریه می کرد.می گفت:بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم .به خدا نداشتم....
مجید روضه خوان شده بود و .........

**********************************

خاطره ای دیگر از آقا مجید:

ماه رمضان سال 72 بود که همراه «مجید پازوکى» از تخریبچى هاى لشکر 27، در منطقه والفجر یک فکه، اطراف ارتفاع 143 به میدانى مین برخوردیم که متوجه شدیم میدان مین ضد خودرو و قمقمه اى است. یعنى یک مین ضد خودرو کاشته و سه تا مین قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.

سر نیزه ها را در آوردیم و نشستیم به یافتن و خنثى کردن مین ها. خونسرد و عادى، با سر نیزه سیخک مى زدیم توى زمین و مین ها را در آورده و خنثى مى کردیم و مى گذاشتیم کنار. رسیدم به یک مین ضد خودرو. دومین قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مین سوم را پیدا نکردم. تعجب کردم، احتمال دادم مین سوم منفجر شده باشد، ولى هیچ اثر یا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. ترکیب میدان هم به همین صورت بود که یک ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مین سومى خبرى نبود.

قمقمه ی خالی، مین های پنهان

در تخریب اصلى وجود دارد که مى گویند: «هر موقع مین را پیدا نکردید، به زیر پاى خودتان شک کنید». یعنى اگر مینى را پیدا نکردى زیر پاى خودت را بگرد که باید مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجید گفتم: «میجد مین قمقمه اى سوم پیداش نیست...» به ذهنم رسید که زیر پایم را سیخ بزنم. یک لحظه پایم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زیرش است. اول فکر کردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تکان نمى خوردم. با سر نیزه سیخک زدم زیرپایم، دیدم نه! مثل اینکه مین است.

به مجید گفتم: «مجید مواظب باش مثل اینکه من رفتم روى مین...» مجید خندید و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت: خاک بر سرت آخه به تو هم مى گن تخریبچى؟
مین زیر پاى توست به من مى گى مواظب باش!

پایم را کشیدم کنار و مین قمقمه اى را درآوردم. در کمال حیرت و تعجب دیدم سیخک هایى که به آن زده ام، به روى سطحش کشیده و چند خط وردّ سر نیزه هم رویش مانده و به قول بچه ها «مین را زخمى کرده بود».

خودم خنده ام گرفت. خنده اى از روى ناباورى که وقتى کارى نخواهد بشود، خودت را هم بکشى نمى شود.

یک ساعتى از این جریان گذشت. در ادامه معبر داشتیم جلو مى رفتیم، مى خواستیم میدان را باز کنیم که بچه ها بروند توى شیار که اگر شهیدى هست پیدا کنند. دوباره یک مین گم کردم. آن همه قمقمه اى. جرأت نکردم به مجید بگویم که آن را گم کرده ام، گفتم: «مجید... این یکى دیگه حتماً زده».

مجید نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم نمى خورد، گفت: «بهت قول مى دم این یکى هم زیر پاى خودت است.» روى شوخى این حرف را زد.

پایم را فشار دادم، شک کرد، سر نیزه زدم دیدم مثل دفعه قبل است. پا را که برداشتم دیدم مین زیر پایم است. تعجبم دو چندان شده بود. حالا چطور بود آن روز مین زیر پاى ما نزد، الله اعلم، خودم هم مانده بودم که چى شده. به قول معروف:

گر نگهدار من آن است که من مى دانم / شیشه را در بغل سنگ نگه مى دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۱ ، ۰۷:۴۲
سعید

پرسپولیس هورا - استقلال ...

داستان های کوتاه از شهدا و رزمندگان و دلیر مردان هشت سال دفاع مقدس. شاید راوی خیلی از مطالب شهدا مشخص نباشد اما مهم این است که شهدا بودند و اکنون نیستند.

رزمندگان

«اوائل فتح فاو من و بهترین دوستم، علی ناهیدی، به دلیل عجیبی به مدت یک هفته با هم قهر کردیم. ما دو تا سر تیم های استقلال و پرسپولیس با هم دعوامون شد. من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات، طبق معمول ما داشتیم برای هم کرکری می خوندیم و از تیمهای مورد علاقمون حمایت می کردیم که بحث کم کم جدی شد.

علی زد به پروین و یک نفس گفت: شیش شیش شیشتایی هاش. من هم کم آوردم و  شروع کردم به بد و بیراه گفتن. بعدهم بیخیال هم شدیم و قهر کردیم.

 حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عملیات دیگر علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفت. هی با خودم می گفتم نکنه علی شهید یا اسیر شده باشه. نکند بد جوری مجروح شده باشه.

ای خدا اگه چیزیش شده باشه، من جواب ننه باباشو چی بدم. دیگه داشتم رسما گریه می کردم که دیدم بچه دارند می خندند و هیاهو می کنند.

یکهو شنیدم عده ای با لهجه ای فارسی شعار می دهند که: « پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ!!!» با تعجب سرم را به طرف صدا گرداندم و صحنه ای عجیب و باورنکردنی را دیدم. دهها اسیر عراقی پابرهنه و شعارگویان به طرف ما می آمدند.

پیشاپیش آنها علی، سوار بر شانه های یکی از درجه دار های سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان می داد و عراقی ها با دستور او شعار می دادند:
پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ

این اولین و آخرین بار بود که به این شعار حسابی و از ته دل خندیدم و شاد شدم. دویدم به سمت علی و او هم با دیدن من از شانه های آن بدبخت اومد پایین و همدیگر را بغل کردیم و صورت همدیگه را ماچیدیم (بوس کردیم). علی با خنده به من گفت: می بینی اکبر، حتی عراقیها هم طرفدار پرسپولیس اند. هر دو غش غش خندیدیم. عراقی ها هم که نمی دانستند دارند چه شعاری می دهند با ترس و لرز فریاد می زدند: پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۱ ، ۰۷:۲۴
سعید

نیمه پنهان جنگ ایران و عراق (1)

جنگ ایران و عراق یکی از پیچیده ترین جنگهای جهان و منطقه بود و ما اکنون در شرایطی قرار گرفته‌ایم که لحظه به لحظه اسرار و ناگفته هایی از این جنگ منتشر می شود. بخشی از حقیقت، درون جنگ ماست و بخشی دیگر آن در دست 26 کشوری است که چرخ های ماشین جنگی عراق را روغن می زدند. در ادامه به گوشه‌هایی از آن اشاره می‌کنیم:

نیمه های پنهان جنگ ایران و عراق

1)خواب و خیال دشمن در مورد ایران:

وفیق السامرایی(مسئول بخش ایران در استخبارات عراق):

«رأس ساعت 12 روز 22 سپتامبر 1980 (31 شهریور 1359) صدو نود و دو فروند هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق، به طرف اهدافشان در خاک ایران به پرواز در آمدند. در همین لحظه صدام حسین در حالی که چفیه قرمز رنگ به سر داشت و نوار فشنگ به دور کمر خود بسته بود، بی آنکه درجات نظامی اش را نصب کرده باشد، وارد اتاق عملیات شد.

«عدنان خیر الله» وزیر دفاع به او چنین گفت:

«سرور من!جوانها بیست دقیقه قبل به پرواز در آمدند.»

 صدام به او پاسخ داد:« تا نیم ساعت دیگر کمر ایران خواهد شکست.»

2) کمکهای تسلیحات نظامی:

روزنامه القبس چاپ کویت:

«شوروی یک پل هوایی برای حمل اسلحه و مهمات به عراق بر قرار کرده است.گورباچف با ارسال نامه ای به برخی سران عرب، به آنان اطمینان داده است که شوروی اجازه نخواهد داد عراق در جنگ با ایران شکست بخورد.»

«در نوامبر 1983 بین هزار تا هزار و دویست مشاور نظامی شوروی به عراق برگشتند و 400 فروند تانک55T و 250 فروند تانک12T به عراق داده شد و مقادیر عظیمی موشک گراد، فراگ 7،سام 9 و اسکادبی در راه بود. عراق تنها کشوری بود که از بلوک شرق به موشک اسکادبی مجهز شد.»

«در سال 1983 شوروی بار دیگر تحویل سلاح در حجم وسیع را به عراق از سر گرفت و تمامی تجهیزاتی را که عراق در طی دو سال نخست جنگ با ایران در صحنه نبرد از دست داده بود جایگزین کرد.»

چالز فیلیپ دیوید(نویسنده کتاب جنگ خلیج فارس توهم پیروزی):

«شوروی با61% بزرگترین تأمین کننده نیازهای تسلیحاتی عراق است.»

« در ژانویه 1981، تحویل 60 فروند میراژ1F مجهز به موشک که ابتدا از سوی والری ژیسکاردستن معلق شده بود آغاز گشت. در ژوئیه همان سال فرانسه بنی صدر و مسعود رجوی را به عنوان پناهنده سیاسی پذیرفت. رجوی، پاریس را به ستاد اپوزیسیون ایران تبدیل کرد. به دنبال خروج دیپلمات های فرانسه از تهران در سال 1982 فرانسه اقدام به تحویل 5 فروند هواپیمای سوپر اتاندارد مجهز به موشک های اگزوست به عراق کرد.»

انگلستان و ساخت شبکه پناهگاه های زیر زمینی برای صدام:

«در ژوئن 1982 صدام تصمیم گرفت برنامه پرهزینه ساخت شبکه پناهگاه های زیرزمینی را به اجرا بگذارد تا بتواند منابع استراتژیک خود را از خطر حملات هوایی مصون بدارد. بر این اساس شرکت های انگلیسی طرحی را ارائه کردند که به موجب آن برای 48 هزار سرباز پناهگاه امن ساخته می شد.هر پناهگاه تونل پولادین داشت و می توانست تا 1200 نفر را در خود جای دهد. یکی از آنها در کنار کاخ ریاست جمهوری بنا شده بود. و پر از تجهیزات الکترونیکی، کامپیوتر،تله پرینت و شبکه های ارتباطی بود و دفتر صدام را با تمام نقاط عراق در تماس دائم قرار می داد. حفاظت از این پناهگاه به گونه ای بود که اگر کسی به داخل آنها رخنه می کرد دوربین های ویدیوئی او را می دیدند و مسلسل های خودکار نصب شده بر روی دیوار ها بر سر و روی او گلوله می باریدند.در راستای همین همکاری ها شرکت مارکنی انگلیس فرستنده های مایکروویو نظامی در اختیار عراق قرار داد و شرکت راکال نیز متعهد شد تا کارخانه تولید پیشرفته ترین رادیوی نظامی جهان را به نام جاگوار در عراق احداث نماید.»

نیمه های پنهان جنگ ایران و عراق

مین های ضد نفر ایتالیایی

آلن فریدمن(محقق و نویسنده امریکایی):

«در یکی از پیچیده ترین خلاف کاری ها در رم، میلیون ها مین مرگ بار با استفاده از یک شرکت قلابی در سنگاپور به عراق فرستاده شدند. عراق به کمک یکی از شعبات بانک «لاوورو» در شمال ایتالیا 9 میلیون مین ضد نفر به ارزش 25 میلیون دلار خریداری نمود. این مین ها ساخت شرکت «والسلا» بود که 50 درصد آن تحت مالکیت شرکت فیات، گروه صنعتی بزرگ ایتالیا و تحت کنترل جیانی آنیلی 72 ساله بود که امروزه نیز به عنوان پادشاه بدون تاج و تخت ایتالیا معروف است. برخی از مین هایی که عراق دریافت نمود از نوع بسیار وحشتناکی است که به راحتی می توان آنها را از هلی کوپتر پخش کرد یا به سادگی روی سطح بیابان انداخت. اگر کسی روی این مین ها پا می گذاشت پای قربانی تا مچ یا حتی ران پا قطع می شد.»

فرانسه و فروش جنگنده های میراژ

کنت تیرمن(محقق و نویسنده امریکایی):

« در ژانویه 1981، تحویل 60 فروند میراژ1F مجهز به موشک که ابتدا از سوی والری ژیسکاردستن معلق شده بود آغاز گشت. در ژوئیه همان سال فرانسه بنی صدر و مسعود رجوی را به عنوان پناهنده سیاسی پذیرفت. رجوی، پاریس را به ستاد اپوزیسیون ایران تبدیل کرد. به دنبال خروج دیپلمات های فرانسه از تهران در سال 1982 فرانسه اقدام به تحویل 5 فروند هواپیمای سوپر اتاندارد مجهز به موشک های اگزوست به عراق کرد.»

آلن فریدمن:

«تحویل سلاح تقریباً به صورت روزمره ادامه داشت . یکی از پایگاه های ناتو که در مرکز فرانسه احداث شده بود به صورت مرکز بارگیری آنتونوف های نیروی هوایی عراق در آمد. این هواپیماها روزانه به این فرودگاه می آمدند و موشک های ساخت فرانسه، بمب های خوشه ای، فیوز و تجهیزات رادار را با خود به عراق می بردند. سازمانهای اطلاعاتی فرانسه در سال 1986 بر آورد کردند که اگر سه هفته از ارسال کمک به عراق خودداری کند،آن کشور شکست خواهد خورد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۹
سعید

مسافران سرزمین داغ و تب دار فکه 

فکه ، سرزمینی که روزگاری نه چندان دور شاهد حماسه آفرینی سربازان مهدی (عج) بود و حال جستجو گرانی تحت عنوان تفحص سرزمین فکه را وجب به وجب می گشتند تا بسیجیان دلیر مردی که فکه در مقابل ایثار و مقاومتشان سر تعظیم فرود آورده بود بیابند. 
و امروز فکه گویی دیگر شاهد این گونه مقاومت و ایثار می باشد . نمی دانم آنان به چه عشقی مبتلایند که هر گونه مشکلات را زیر پای خود لگد مال کرده و فقط به عشق یافتن شهید به این دیار می آیند ؟

«شهید عباس صابری» یکی از این عاشقان بود .

5 خرداد 75 مصادف با 7 محرم بود . 2 روز دیگر تا تاسوعای حسینی فاصله داریم . عباس صابری نیز به مولا و سرور خود ابوالفضل العباس (ع) اقتدا می کند و عزم پیدا کردن شهیدی دارد . عباس با روزهای قبل فرق دارد شوری وصف ناپذیر در وجود او هویدا است .

بچه ها که پای کار رفتند . بنده در مقر بودم. به خاطر شدت گرمی هوا معمولا ساعت 11 برادران از پای کار باز می گشتند . من در حال استراحت بودم . عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و گفت : بلند شو ، بلند شو ، امروز وقت خواب نیست با پایش مرا می زد و می گفت نباید بخوابید . بنشینید تا همدیگر را زیاد ببینیم .مدام می گفت بیشتر بنشینید همدیگر را ببینیم . هی گفتم : عباس بگذار بخوابم . دیشب پست دادم ، هر کاری می کردم با خنده رویی نمی گذاشت بخوابیم .

تا ظهر که وقت نماز شد و در حسینیه کوچکمان با جمع باصفای همسنگران به صف ایستادیم و سپس سفره پهن شد دور سفره حلقه زدیم. بعد از صرف نهار یک دفعه عباس برای کار داوطلب خواست و گفت : کی می آید برویم پای کار و با بیل کار کنیم؟ از آنجائی که به بیل مکانیکی وارد بودم فکر کردم بیل مکانیکی را می گوید . گفتم عباس من می آیم . گفت : برویم .حاضر به رفتن شدم .یک دفعه عباس یک بیل دستی به دستم داد و یکی نیز برای خودش برداشت ، گفتم : عباس مگر قرار نبود با بیل مکانیکی کار کنیم ؟ گفت : نه با همین بیل کار می کنیم .

چرا که روز پنج شنبه برای غسل شهادت به دو کوهه رفته و نواری نیز از ایشان باقی مانده که می گوید من در حمام حاج همت هستم و غسل شهادت می کنم .

خلاصه با آمبولانس که تا ساعتی بعد پیکر غرق به خون عباس را حمل خواهد کرد راهی محل کار شدیم .دم میدان مین ما را پیاده نمود و آمبولانس به مقر برگشت .به طرف میدان مینی که از طرف رژیم بعث بر جای مانده بود پیاده راه افتادیم . هدف عباس آقا زدن معبر بر کانالی که به علت زیاد بودن مین والمری نامش را کانال « والمری » گذاشته بودند . و عباس آقا خوب می دانست که پیکر بسیاری از عزیزان رزمنده در آن کانال به جای مانده است .

در طول مسیر عباس آقا می گفت : امروز به عشق حضرت عباس کار می کنیم و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا می کنیم نگو که قسمت خودش بود که شهید شود . و اصلا عباس آقا از قبل ، خود را برای شهادت آماده کرده بود. چرا که روز پنج شنبه برای غسل شهادت به دو کوهه رفته و نواری نیز از ایشان باقی مانده که می گوید من در حمام حاج همت هستم و غسل شهادت می کنم . و از حالات خود بیان می کند و از شهدا و حاج همت و حاج عباس کریمی استمداد می کند که دیگر به عاشورای آن سال نکشد و می گفت : آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت ابا عبد الله الحسین باشم .

با گفتن بسم الله وارد می شویم. عباس آقا جلو می رود و من پشت سر ایشان ، پرسیدم عباس آقا اینجا خطری ندارد می گوید نه ، اینجا را برادر مجید پاروکی پاکسازی کرده است . بعد از کمی رفتن در میدان مین وارد معبر می شویم و به محل شهادت شهیدین غلامی و شاهدی که از شهدای تفحص بودند می رسیم که در دی ماه سال 1374 به دیار یار شتافتند.

عباس آقا به من گفت : تو اینجا بنشین تا من بروم وضعیت را ببینم و برگردم . نمی دانم چرا آن روز اصرار نکردم که کنارش باشم. حدودا 6 دقیقه جلوی چشمان من مین ها را خنثی می کرد و به جایی رسید که به محل نشستن من مشرف بود کم کم از روی کانال به سمت جلو که می رفت دیگر من او را نمی دیدیم .البته او می توانست مرا ببیند. ده دقیقه ای نگذشته بود ، ناگهان انفجاری زد که من اول فکر کردم حتما عباس آقا سیم تله را کشیده و آن را منفجر کرده. از جایم برخاستم و چند بار صدایش کردم . جوابی نشنیدم . خیلی نگران شدم .

بچه ها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و می دانستند ما داخل میدان مین هستیم . برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند . به سوی آمبولانس دویدم و گفتم : هر چه عباس را صدا می زنم کسی جواب نمی دهد . بالاخرهقسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم عباس را دیدم که دست و پا قطع شده . نیم خیز به زمین افتاده دو ، سه باری این کار را تکرار کرد ، دیگر تاب ایستادن نداریم.

بچه ها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و می دانستند ما داخل میدان مین هستیم . برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند . به سوی آمبولانس دویدم و گفتم : هر چه عباس را صدا می زنم کسی جواب نمی دهد . بالاخره قسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم عباس را دیدم که دست و پا قطع شده . نیم خیز به زمین افتاده دو ، سه باری این کار را تکرار کرد ، دیگر تاب ایستادن نداریم.

برادر رفیعی اجازه نمی دهد که وارد میدان شویم و می گوید تو تخریبچی نیستی .ولی مطئن بودیم عباس هنوز زنده است و شکر خدا را می گفتیم . برادر رفیعی دنبال تخریبچی رفت دلمان تحمل نداشت . بسم الله را گفتیم و با برادر پزشک یار وارد میدان مین شدیم ، بعد از دقایقی پر التهاب به بالای سر عباس آقا رسیدیم .

صورت سوخته ، بدنش پر از ترکش ، دست و پا قطع شده ، که از شدت درد به دندانهایش فشار می آورد و دستش ریش ریش شده یک پا که کاملا قطع شده بود و دیگری نصفه، که پزشکیار سریع سرم وصل می کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتر داشت.

عباس ما را به یاد شهیدانی می اندازد که پیکر مطهرشان در منطقه جا مانده و دوستان بر مانده از جنگ ، نوعی دیگر وفاداری خود ر ا به جهانیان ثابت می کنند. او را به پشت می گذاریم تا به عقب برسانیم. به طرف آمبولانس در حرکتیم .به کانال والمری رسیدیم.هنوز صدای خرخر عباس از گلوی او به گوش می رسد و ما خوشحال از زنده بودن او قوتی پیدا کردیم و به محل مقتل شهیدین شاهدی و غلامی رسیدیم. او را بر روی برانکارد گذاشته و به سرعت از میان معبری که دو طرف آن سیم خاردار توپی بود حرکتی می دهیم و به آمبولانس می رسیم.

صورت سوخته ، بدنش پر از ترکش ، دست و پا قطع شده ، که از شدت درد به دندانهایش فشار می آورد و دستش ریش ریش شده یک پا که کاملا قطع شده بود و دیگری نصفه، که پزشکیار سریع سرم وصل می کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتر داشت.

راه دور جاده ای پر چاله و دست انداز ما را یاری نمی کند تا او را سریع به بیمارستان برسانیم .

 عباس همچون مولای و سرورش با دستی قطع شده به لقاء الله پر کشید و دوستان و یاران خود را تنها می گذارد تا در روز عاشورا میهمان آقا ابا عبد الله الحسین (ع) باشد و وقتی به بیمارستان مخبری رسیدیم که گفتند دیگر شهید شده است .

خداوند روحش را شاد و راهش را مستدام بدارد . بعد از شهادت عباس ، علی آقا محمود وند به محل آمدیم تا پای جا مانده اش را از میدان مین برداریم و به پیکر مطهرش برسانیم تا برای تشییع به تهران برسانند . علی آریانا وضعیت انتقال را از میدان مین جویا شد .

وقتی توضیح دادیم گفت به جاهایی رفتید که مین های والمری را به مین های گوجه ای بسته بودند و ما آنجا را خدایی بوده که رد کردیم و هیچ صدمه به ما نرسیده و تا رسیدن به عباس آقا هفت ردیف مین را رد کردیم و در برگشت نیز همین مسیر را پشت سر گذاشتیم . قسمت آن روز برای عباس آقا بود که به آرزوی دیرینه اش برسد .

راوی: برادر امیر جهروتی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۲
سعید

داستانک های شهدا

متن زیر حاوی خاطرات کوتاهی است از شهدا از زبان رزمندگان که از رفیقان خود جا مانده اند و یا از پدرانی که اکنون که پیر شدند تکیه گاهی ندارند.
 

شهید

به نقل از پدر حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش موندیم. دیدیم محسن رضایی اومد و فرمانده‌ های ارتش و سپاه اومدند و کی کی . . .

امام جمعه ی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش.

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردنش اصفهان. هر کس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم می گفتم: " چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود انگار. حالاها فرمانده لشکر شده . . . "


اوایل دهه ی 70 همراه با سردار صفاری، کوثری، فضلی و ... برای گذروندن دوره ی آموزش عالی جنگ که ویژه ی فرماندهان جنگ بود، به کره ی شمالی رفت.

ژنرال 75 ساله ی کره زیر بار سرتیپی جوان بیست و شش، هفت ساله نمی رفت؛ می خواست ثابت کنه فرهاد خیلی جوونه.

فرستادش پای نقشه و گفت: " از کشور آبی به کشور قرمز، برنامه ی حمله ای فرماندهی کن که کشور قرمز فلج بشه! " یک مناظره ی فنی جنگ رو بهش تحمیل کرده بود.

فرهاد می دونست کشور قرمز، کشور کره ی شمالی است!

ساعتی از طرحِ عملیاتیِ فی البداهه اش دفاع کرد و نقاط ضعف کره ی شمالی رو چنان گفت که گویی بیست سال در کره زندگی کرده!

ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جایزه ی نبوغ نظامیِ ژنرال فرهادِ 26 ساله شد!


لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش . . . "

تقصیر خودش‌ بود! شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ ی خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ بشه، خیلی بخیل‌ و از خود راضیه اگه اون‌ کتک هایی رو که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکنه. تازه‌، کتکی هم‌ نبود! دو سه‌ تا پس گردنی، چار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی جشن‌ پتو . . .

خیلی فیلم‌ بود. دستِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی بود. اوائل‌ که‌ همه اش می گفت‌: " الغیبتُ عجب‌ کِیفی داره‌! "

جدی نمی گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی هست‌. اهل‌ که‌ هیچ! استاده‌! جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر . . . از همه‌ بدتر، غیبت‌ تو جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.

جالب تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. اون‌ هم‌ مشروط‌! شرط‌ کرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ ( فرار از صبحگاه‌ . . . ) رو منظور نکنیم‌، از اون‌ ساعت به‌ بعد، هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ رو کرد و پشت‌ سرشون‌ حرف‌ زد، هر چند نفر که‌ در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ اون پس‌ گردنی بزنند. خودش‌ با همه ی چار پنج‌ نفرمون‌ دست‌ داد و قول‌ داد.

هنوز دستش‌ توی دستمون‌ بود که‌ گفت‌: " رضا تنبلی رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یه ساعته‌ رفته‌ چایی بیاره‌ . . . " خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌! البته‌ خدایی اش‌ رو بخوای، من بدجور زدم‌! خیلی دردش‌ اومد.

لباسش خونی بود. تا رفت وضو بگیره، لباسش رو شستم.

ناراحت شد و گفت: " راضی نبودم. کارِ خودم بود.

با همین یه دست می شستمش

همون‌ شد که‌ وقتی توی جاده‌ ی ام‌ القصر ـ فاو تو عملیاتِ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی کردم‌ و بابت‌ کتک هایی که‌ زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌: " دمتون‌ گرم‌ . . . همون‌ کتک های شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی ازخودم‌ هم‌ می ترسم‌ پشت‌ سر کسی حرف‌ بزنم‌. می ترسم‌ ناخواسته‌ دستم بخوره‌ توی سرم‌! "

وقتی فهمیدم‌ " حسن‌ " تو عملیات‌ کربلای پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخواناش‌ برگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریه کردم‌!

کاشکی امروز اون بود تا بزنه توی سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و اون‌ غیبت‌ نکنم‌ . . .


سال 74 بود و فصل پاییز، توی منطقه ی عملیاتی والفجر یک در فکه، میدون مین ها را مى گشتیم تا جاهاى مشکوک رو پیدا کنیم.

بعد از کانالى که براى مقابله با حمله ی بچه ها زده بودند، میدون مین وسیعى بود. نزدیک که شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم.

اولش فکر کردیم لباس یا پارچه ایه که باد آورده، ولى جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدیه که ظاهراً براى عبور نیروها از میون سیم هاى خاردار، خودش رو روى سیم خاردارها انداخته تا بقیه به سلامت رد بشند.

بند بندِ استخون هاى بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظارى که معبر میدون مین رو هم به ما نشون مى داد.

فهمیدیم که لشکر عاشورا تو این محدوده عملیات کرده است . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۵
سعید

حکایت این عکسها

مقاله حاطر، حکایت دلیر مردانی که مظلومانه رفتند و در محشر در جوار اربابشان آقا امام حسین(ع) سکنی گزیدند.
شهید سید صادق شفیعی

حکایت این عکسها

شهید سید صادق شفیعی فرمانده تیپ ادوات لشکر 25 کربلاعضو سپاه پاسداران شهرستان رودبار بود.

همیشه در خصوص مهم بودن لحظه شهادت برای هم رزم هایش صبحت می کرد،می گفت: آن دنیا خواهند پرسید هنگام شهادت در چه حالی بودید.

و او زمانی که وضو گرفته بود برای اقامه نماز ، خمپاره ای مقابلش به زمین می نشیند.

 او با وضو و لبخند رضایت بر لب و روز عید غدیر در جزیره مینو سال 1365 به دیدار مولایش
می شتابد.

شهید کریم میر عزیری

     محل شهادت کریم میر عزیری 1363 پاسگاه زید.   

         

حکایت این عکسها

                               

مرخصی هایش را برای ماه رمضان در نظر گرفته بود. اما 2 روز مانده به ماه رمضان سال 1363 باقامتی خونین به مهمانی خدا رفت.

شهید سید عابدین حسینی   

حکایت این عکسها

قبل از عملیات محرم آبان 1361 ستون ماشینهای تفنگ 106 در پایگاه شهید بهشتی آماده میشد برای اعزام به منطقه جدید عملیاتی که هنوز کسی نمیدانست کجاست همه آماده و سوار جیپ شده بودند که یک دفعه عابدین از ستون جدا شد رفت طرف واحد تبلیغات لشکر همه تعجب کردیم چرا و برای چه رفت خلاصه بعد از  مدتی برگشت در حالی که بچه ها به خاطر معطلی غر  میزدند علت را پرسیدن او طبق معمول با لبخند میشگی خود جواب بچه ها داد و ستون بطرف منطقه جدید حرکت کرد

در حال حر کت، ماشین ما پشت سر عابدین قرار گرفت دیدیم که پشت سپر جیپ این مطلب نوشته شده «هنگام نبرد کاسه سر خود را به خدا عاریه بده»

 بچه ها با او شوخی کردن گفتیم مگر نیسان هست که روی سپرش مطلب می نویسی تازه پشت صندلی هم نوشته بود «عقاب سپاه» حالا دیگر موضوع برای شوخی و خنده فراهم شده بود .

 عملیات محرم در منطقه عین خوش وزبیدات دهم تا شانزدهم آبان 1361با رمز یا زینب آغاز شد چند روز بعد از عملیات نا گهان خبری در خط مقدم جبهه پیچید که یکی از بچه های 106شهید شد طبق معمول همه نگران از حال دوستانشان شدند در همین زمان شهیدی را آوردند همه بچه ها دور پیکر شهید حلقه زدند تا آخرین دیدار این دنیا و وداع با شهید را داشته با شند .

 پتو را از روی صورتش کنار زدیم دیدیم عابدین عزیز از ناحیه سر مورد اثابت گلوله تانک قرار گرفته ودرست کاسه سرش جدا شده همه بلا فاصله به یا د نوشته پشت ماشینش افتادند .

 خلاصه ماه محرم و عملیاتی با رمز یازینب شهادتی حسین گونه یاد اورا برای همیشه در قلب ما جا ودانه نمود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۰۸:۵۹
سعید

قلبی مالامال از عشق

نوشته حاضر، بخشی از مناجات شهید حجت الله رحیمی است. مناجات های این چنین ، چون از دل برآمده اند بر دل می نشینند...

شهید

هر کس که پیمان ولا دارد بیاید ، هر کس هوای کربلا دارد بیاید.

(فان مع العسر یسرا ، ان مع العسر یسرا )

(پروردگارا تو خود گواهی بر من چه میگذرد.)

بارالها !...

خدایا ! دوری خانه ، پدر ، مادر ،برادر و خواهر را

خدایا ! بی خوابی های فراوارن را

خدایا ! دنیا و خواری هایش و همه چیز خوب و بدش را تحمل میکنم ولی دوری تو را یک لحظه تحمل نخواهم کرد.

خدایا ! تو را سپاس میگزارم که این بار سعادت را نصیبم کردی تا در راه خودت و اهل بیتت و شهدای خالصت حضور داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذیری .

خدایا ! چشم طمع به بهشت تو نیز ندارم ، زیرا عبادت هایم را برای این به درگاهت میکنم که تو را لایق عبادت می دانم ، و تو را عادل میدانم و می دانم که تنها بودن در جوار تو سعادت حضور در قیامت توست که انسان را سعادتمند میکند .

خدایا ! سالها و ماه هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهر ها و آبادی ها و کوه ها و دشت ها و بیابانها را پشت سر گذاشته ام ولی هنوز خود را نشناخته ام .

با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم ، در هر مسیری ، بر سر هر کوی و برزنی یکی یکی ، از عاشقان و مخلصان تو جدا گشتم. یک یکشان به سوی تو پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند و این من بودم که از قافله جامانده ام. همیشه به یاد شهدا شال عزا بر گردن نهادم و همیشه در این فکر بودم که چگونه میتوان عاشق شد ، عاشق الله ، شیفته الله تا مرا جز انصار حسین قرار بدهی و درجه رفیع شهادت را نثارم کنی.

آری خدای مهربان ، این بار نیز دنبال رسیدن به وصال خویش حرکت کردم ، شاید به ارزوی خویش دست یابم.

یک یکشان به سوی تو پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند و این من بودم که از قافله جامانده ام. همیشه به یاد شهدا شال عزا بر گردن نهادم و همیشه در این فکر بودم که چگونه میتوان عاشق شد ، عاشق الله ، شیفته الله تا مرا جز انصار حسین قرار بدهی و درجه رفیع شهادت را نثارم کنی.

خدایا ! وقتی اسلام و انقلاب در خطر باشد دیگر این سینه را نمیخواهم.

خدایا ! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این سوخته را و مران این بنده ی آموخته را

معشوقا ! اگر بپرسی حجت ندارم ، اگر بسنجی بضاعت و اگر بسوزانی طاقت ...

معبود من ! اگر مرا به جرم بگیری تو را به کرم بگیرم و حاشا که کرم تو از جرم من بیشتر است .

الهی ! اگر با تو دوستی نکردم ، دشمنی هم نکردم . گریخته بودم ، تا تو مراخواندی و بر خوان خود نشاندی .

خدایا ! عاشق در برابر معشوق آن حد عشق میورزد تا که بمیرد ، من هم آنقدر عاشق تو هستم که میخواهم در راه تو ، تکه تکه شوم.

خدایا ! مرا به صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم.

خدایا ! در این سرزمین مقدس و خونین سوگند میخورم که تا آخرین نفس پیرو راه امام و شهدای عزیزم باشم .

خدایا ! من رضای تو را و لقای تو را بر خوشی دنیا ترجیح میدهم .

خدایا ! اجر و مزد مارا در جوارت به ما عنایت کن .

بارالها ! هیچ در خودم لیاقت وصل به لقای تورا نمیبینم ، ولی امیدم به عفو و بخشش توست .

خدایا ! از جمع یاران جدایم مکن و در مقابل شهدا شرمنده ام مساز ، زیرا به عشق شهادت به درب خانه ات می آیم.

پروردگارا ! تو خود گفتی هر که عاشق من باشد ، عاشقش خواهم بود و هر که را عاشق باشم شهیدش میکنم ، و خون بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت . خدایا ! من عاشق توام ، پس خون بهایم را که شهادت است به من پرداخت کن

محبوب من ! شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی میخواهم ؛ بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی شود ، میخواهم و خوشا به حال انان که با شهادت رفته اند.

بارالها ، جندالله را که با سوگند به ثارالله در سنگر روح الله برای شکست عدوالله و استقرار حزب الله زمینه ساز حکومت جهانی بقیه الله گردیده حمایت فرما!

ای سید و مولای من ! بگذار این دیدگان دیگر نبینند ، بس است هر چه دیده اند . بگذار این گوش ها دیگر نشنوند ، بس است هر چه شنیده اند، بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند ، بس است هرچه جنبیده اند.

خدایا ! دوست دارم تنهای تنهای بیایم ، دور از هر کثرتی ؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی .

خدایا ! اگر بگویی لیاقت نداری خواهم گفت : لیاقت کدام یک از الطاف تورا داشته ام .

یا سیدی و مولای ! ابراهیم را گفتی که عزیزترین فرزندش را قربانی کند ، و او اسماعیل را محیا کرد ، هنگامی که پدر کارد را نزدیک گلوی فرزندش آورد ، ندا آمد دست نگهدار ، ابراهیم آزمایش خود را داد ولی اسماعیل هنوز به آن درجه تکامل نرسیده بود .. زمان زیادی گذشت که عزیزترین فرزند آدم در راه خدا قربانی شد و آن هم حسین ابن علی (ع) بود...

پروردگارا ! قلبم مالامال عشق تو است و از شوق عشق تو و به حسین تو می تپد .

جانا ! جان ناقابلم که امانت توست را بپذیر و از خطاهایم درگذر که من فراق تو و طاقت و تحمل عذاب تورا ندارم.

بارالها ! من همان بنده ای هستم که سالها در گمراهی به سر برده و عصیان اوامر تو را کرده ام ، اما اینک معترفم به گناهانم و اقرار می کنم به اینکه در اشتباه بوده ام ، پس از گناهانم درگذر و توفیق لقایت را که نصیب شهدای راهت میکنی نصیب من هم کن.

بارالها ! تو را شکر میگویم که به من آگاهی بخشیدی تا اینکه بدانم کیستم و از کجایم و به کجا می روم.

خدایا ، در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو به دنبال آن اشک شوق میریزند و این گونه شتابان اند.

خدایا ! هدایتم کن ، زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا ! هدایتم کن تا ظلم نکنم ، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.

محبوب من ! شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی میخواهم ؛ بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی شود ، میخواهم و خوشا به حال انان که با شهادت رفته اند.

بارالها ، جندالله را که با سوگند به ثارالله در سنگر روح الله برای شکست عدوالله و استقرار حزب الله زمینه ساز حکومت جهانی بقیه الله گردیده حمایت فرما!

خدایا ! نگذار دروغ بگویم ، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.

خدایا ! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم ، زیرا تهمت ، خیانت ظالمانه ای است.

خدایا ! ارشادم کن که بی انصافی نکنم ، زیرا کسی که انصاف ندارد ، شرف ندارد.

خدایا ! معرفتمان ده که بس بی معرفتیم.

صبرمان ده که بسیار عجولیم.

بصیرتمان ده که ببینیم انچه نادیدنی است.

کورمان کن که نبایسته ها را نبینیم و جز تو منظر نظر نباشد.

بینشی عطا کن که اهل ثمر شویم.

و فکری ببخش تا به عظمتت پی ببریم و معرفتی یابیم.

دستی ببخش تا دستگیر باشد ، و جز تو به سوی کسی دراز نشود.

قدمی عطا کن که در راه تو بپیماید.

و قدرتی که در خدمت تو باشد.

پیامبر گرامی اسلام: هر کس صادقانه آرزوی شهادت کند ، خداوند به او ثواب آن را عطا خواهد کرد ، هر چند به شهادت نرسد.

راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو ببین باقی است روی لحظه هایم رد پای تو

خادم الشهداء : کربلایی حجت الله رحیمی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۰۷:۵۴
سعید

خاطره ناب مهمانی شهدا

به همراه بچه های تفحص بودیم و از همراهی شان کسب فیض می کردیم. گهگاه پای خاطراتشان هم می نشستیم، از جمله پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند.

خاطره ناب مهمانی شهدا ...

و حالا که محمودوند گرامی در بهشت آرمیده است نقل مجدد این خاطره شاید نقبی بزند به آن روزهای خوب خدا. امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.

سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی (فکه) از واحد تخریب لشگر 27 به گردان ها مأمور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود، یکشب که در گردان خواب بودم متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده، به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود.

دندانهایش به شدت چفت شده بود، من که یکباره از خواب پریدم او دست و پای خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت وهمین که متوجه شد من بالای سرش بوده ام خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام، لذا مرا قسم داد تا به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مسأله باعث نشود که به عملیات نرود.

 یاسهای ارغوانی تفحص

جاتون خالی ، دهه اول محرم رفته بودم به شهر مهاباد در 20 کیلومتری اردستان . در بدو ورود به شهر تصویر یکی از شهدا توجهم رو جلب کرد ، آره اشتباه نکرده بودم ، عکس شهید غلامی بود از شهدای تفحص ، می شناختمش ولی نمیدونستم اهل این شهره ...

خلاصه خیلی خوشحال شدم و توفیقی از خداوند بود که به سر مزار با صفای شهید غلامی و دیگر شهدای شهر برم و کلی صفا کنم .

تازه روز عاشورا با مادر شهید هم ملاقات کردیم و از زبان مادرش هم حرفهای زیبایی شنیدیم ، گفتن که خیلی ها از پسرم حاجت گرفتن و از صفات خوب شهید و ...

چند لحظه بعد ، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد . به سویش دویدیم ... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود !

چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان ، اگر می دانستی نام این شهید ، « مهدی منتظر القائم » است....

 خاطره ای از شهید غلامی:

جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند . دلمان پیش آنها بود . باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان ؛ اما منطقه حساس بود و موافقت نمی کردند . بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم . گذشته از دوری راه ، دور و برمان پر از میدانهای گسترده مین بود . چند روزی کارمان جستجو ، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود . فرصت ما روز نیمه شعبان به پایان می رسید . بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید ، به خودمان برسیم .

اما شهید غلامی گفت : (( نه ، تازه امروز ، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم .))

همه به این امید حرکت کردیم ، ناامیدتر شدیم . آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد : « آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم ... » باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند .

چند لحظه بعد ، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد . به سویش دویدیم ... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود !

چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان ، اگر می دانستی نام این شهید ، « مهدی منتظر القائم » است....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۰۶:۲۵
سعید

فلفل نبین چه ریزه

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. 

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ 

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء 

 نوجوانان در جنگ

بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت. 

یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد.

 افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که:

 تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!! 

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. 

نوجوانان مقاومت

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ 

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء 

افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.

افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۱ ، ۱۰:۱۸
سعید