قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵۷۹ مطلب توسط «سعید» ثبت شده است

شهید مسیحی و ارادت به امام حسین

شهید مسیحی «آرجرون آزوریان»


  خواهر «شهید آرجرون آزوریان» گفت: برادرم به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت و در نذرهای مردم در ماه محرم کمک می‌کرد و مجلس عزای امام حسین را دوست داشت.


شهید مسیحی و ارادت به امام حسین

 لوسیا آزوریان خواهر شهید «آرجرون آزوریان» در آستانه سال نو میلادی اظهار داشت:‌ برادر شهیدم در 25 دی 1330 در تبریز به دنیا آمد. پدرم راننده بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت. ما چهار بردار و یک خواهر هستیم که برادر شهیدم چهارمین فرزند خانواده است.

وی گفت: وقتی پدرم فوت کرد، آرجرون شش ساله بود و سرپرستی خانواده به عهده مادر و عموهایم افتاد. برادرم تا سال چهارم ابتدایی درس خوانده بود، ترک تحصیل کرد. ابتدا در شرکت ماسه‌شویی و سنگ‌شکنی مشهد مشغول به کار شد و بعد با تلاش فراوان خود یک کامیون به صورت اقساط خرید. سال 61 از طرف جهاد سازندگی استان تهران با دو کامیون عازم منطقه «اندیشمک» و «چنانه» برای یک مأموریت پانزده روزه شد.

 برادرم در همان روز اول با دختر عمویم تلفنی تماس گرفت و گفت: "ما در منطقه جنگی هستیم، اما موضوع را به خانواده‌ام نگویید". سه روز بعد از حضور برادرم در جبهه بر اثر حمله هوایی نیروهای عراقی هنگامی که از کامیون پیاده شده بود و در پشت تپه‌های مین‌ گذاری‌شده پناه گرفته بود، در اثر برخورد با مین در 7 اسفند سال 61 همراه کمک راننده‌اش که بچه مشهد بود به شهادت رسید.

خبر شهادت برادرم را یک سرباز به ما داد. بردارم در سال 54 ازدواج کرده بود و هنگام شهادت دو فرزند 6 و 3 ساله به نام‌های میشل و سرگی داشت. پیکر مطهرش در قبرستان ارامنه تهران «بوراستان» به خاک سپرده شد.

 برادرم بسیار خوش‌اخلاق و نوع‌دوست بود. به طوری که به فقرا و نیازمندان توجه زیادی داشت؛ نمونه توجه وی نیز کمک به یک خانواده فقیر مسیحی بود که همیشه مواد غذایی مثل برنج، گوشت و مواد دیگر را به آنها می‌داد و به آن خانم مسیحی گفته بود که در هر ماه باید به منزلم بیایی و از من کمک دریافت کنی.


سه روز بعد از حضور برادرم در جبهه بر اثر حمله هوایی نیروهای عراقی هنگامی که از کامیون پیاده شده بود و در پشت تپه‌های مین‌ گذاری‌شده پناه گرفته بود، در اثر برخورد با مین در 7 اسفند سال 61 همراه کمک راننده‌اش که بچه مشهد بود به شهادت رسید

 بعد از شهادت برادرم آن خانم به منزل ما آمد و وقتی دیده بود کوچه سیاهپوش شده، بسیار ناراحت شده بود و گفته بود که روزی من دیگر از اینجا قطع شده است. اما مادرم و همسر برادرم گفته بودند اینطور نیست، تو باز هم می‌توانی به اینجا بیایی و مثل گذشته کمک دریافت کنی.

 برادرم به امام حسین(ع) ارادت خاصی داشت و در نذر‌های مردم در ماه محرم کمک می‌کرد  مجلس عزای امام حسین را دوست داشت.

مراسم هفتم و چهلم برادرم توسط جهاد استان تهران در کلیسای مجیدیه تهران برگزار شد و در تاسوعا و عاشورا نیز یک هیئت سینه‌زنی از جهادسازندگی استان تهران به منزل ما آمدند.

 هنوز هم سالی دوبار مسئولین جهاد استان تهران به منزل ما می‌آیند و مدت 8 سال است که برای ژانویه و کریسمس از بنیاد شهید و امور ایثارگران تبریز با کادو و شیرینی به منزل ما می‌آیند و ما از آنها خیلی راضی هستیم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۰ ، ۱۹:۱۲
سعید

عنایت حضرت زهرا(س) و پیروزی در عملیات

قسمت 15 :



خیلی وقته که به خاطر فراموشی یا بهتر بگم بخاطر بی انصافی و کم لطفی خودم یادم رفته خیلی از قول و قرار هایی که داشتم رو
دوستانهم که قربونشون برم یکی از یکی باحال تر یکی نیومد بگه بابا یک زمانی خاطرات نرم کوشک رو میذاشتی
چی شد تموم شد یا نشده
علی کل حال بعدگذشت چندماه از اخرین قسمتی که گذاشتم اینبار پانزدهمین سمت رو میبینید و میخونید
بخونید و صلواتی هدیه کنید به مادر ۲ عالم خانم حضرت زهرا(س)

عنایت امّ ابیها، سلام الله علیها :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.

تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!

به چهره ی بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار  چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.

اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟

سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع  ما رو خودتون بهتر می دونین.


رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم.

نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم.

پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات


پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.

صف غذا :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا، داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آن ها، یک دفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم : شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!

رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا ایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان...

بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لب هاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟

یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله. 1 پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پر آوازه شده.

بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.

پاورقی:

1- هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۱۷:۵۸
سعید

شهادت فقط برای 6 ساعت


در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریق‌القدس» در «تپه‌های الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و...


شهادت فقط برای 6 ساعت

آنچه اکنون مشاهده می کنید خاطره‌ی یکی از جانبازان قطع نخاعی دوران دفاع‌مقدس از مجروحیت و زنده ماندنش است. سردار غلامحسین صفایی دراین باره گفت: در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریق‌القدس» در «تپه‌های الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و من تنها ماندم. برای اینکه حرکت کنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم. آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقی‌ها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی می‌کردند.

من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقی‌ها حمله و آن را تسخیر کردیم. نیروهای دشمن تسلیم شدند. در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است. او را برگرداندم و دیدم شهید شده است. بوسیدمش و چفیه‌ام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم. در کنار دوستم بودم که درد پایم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزدیک اذان مغرب. گفتند با خودروی حمل مجروحان بروم.


پنج تا شش ساعت از مجروحیتم می‌گذشت. زمانی که می‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام می‌داده است، می‌گوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌کند بنابراین به بقیه گفتم که تو زنده‌ای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل کرده بودند

سپاه زیاد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش می‌کنم اجازه دهید برگردم چرا که اگر مشغول می‌شدم اجازه بازگشت نمی‌دادند. به هر شکلی که بود اجازه برگشت گرفتم.

سردار غلامحسین صفایی

روز 17 بهمن‌ماه سال 60 بود. می‌دانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعای توسل طبق روال شب‌های قبل قرائت شد.

ساعت 11 روز چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم.

 در ابتدا فکر کردند که من شهید شده‌ام. شهید «مردانی» گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچه‌ها نبینند چون روحیه آنها خراب می‌شود. مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند.

پنج تا شش ساعت از مجروحیتم می‌گذشت. زمانی که می‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام می‌داده است، می‌گوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌کند بنابراین به بقیه گفتم که تو زنده‌ای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل کرده بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۶:۰۱
سعید

تو که قرار نبود شهید بشی!


 کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».

تو که قرار نبود شهید شی!

کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».

عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم.

قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی».

دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».

یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!

در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.


 «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند


این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».

رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!».

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

******************************

.فرق بی سیم‌ها.                                          

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اس ال سون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.

یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: «مو وَر گویم؟».

با خنده بهش گفتم: «وَر گو. ».

گفت: «اس ال سون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».

کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۵:۴۳
سعید

من، سید و بلم


...سکان را به سمت راست کشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،کشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها کمک کردم بلم تا استتار کامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه کردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یک قدمی ما رد می شدند.

...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم


من، سید و بلم

...سکان را به سمت راست کشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،کشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها کمک کردم بلم تا استتار کامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه کردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یک قدمی ما رد می شدند.

...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم.

چقدر این آب راه ها به هم شبیهند.

گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینکه با کوچکترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم.

تشنگی بر ما غلبه کرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی کنسروی را که در بلم داشتیم ، با کف دست ، مسدود کردیم و تا حد ممکن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یک نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم...

سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد...ناهار


گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.

نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت  خوردیم.


آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...

نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) کردیم ...گفتم : بیا نذر کنیم تا اگه راهو پیدا کردیم،هزار تا آیت الکرسی بخونیم...

...سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟

من، سید و بلم

گفتم : بی زحمت کوبیده با یه برگ اضافه...ببخشید ، گوجه هم بزارین.

سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می کنم...

خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟

و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا کردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم.

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.

نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت  خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۲
سعید

لحظه شهادت یک شهید مسیحی


دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم و...

لحظه شهادت یک شهید مسیحی

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...»

باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»

مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...»

گفتم: «یعنی خودت هم نمازتو نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....»

بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...»


توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...

باور نکردم و گفتم: تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه


فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه.

دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.»

. . .  ادامه مطلب رو از دست ندین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۸:۳۶
سعید

این جانباز، حاجت می دهد


مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد.
بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند

شهید محمدتقی طاهرزاده

مردی هفده سال زندگی کرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!

پانزده سال در کُما

مادرم در کُما بود. یک روز، دو روز، ده روز… روزها همین طور می آمد و می رفت.

پیش از این آدم های به کما رفته را فقط در فیلم ها دیده بودم، ولی حالا قلبم به کما رفته و فکر و زندگی ام را تعطیل کرده بود. از همه ی آشنایان اهل دل، طلب دعا می کردم. اندیشه ی این که مادرم در حال سپری کردن چه حالاتی است، سخت فکرم را مشغول کرده بود، که یکی از دوستان را دیدم. جمله ای گفت و شیرازه ی ذهنم را درست و حسابی به هم ریخت.

پرسید:« مادرت چند روز است در کما است؟»

گفتم: نزدیک پنجاه روز .

گفت:« شنیده ای یک جانباز، پانزده سال در کما است!»

چیزی در مغزم زبانه کشید و چنان فروزان شد که تمام شعله های کم سو را ناپدید کرد. من دیگر نمی توانستم مثل چند لحظه ی پیش در باره ی مادرم بیندیشم.

سال 82 بود، یعنی درست پانزده سال بعد از پایان جنگ.

دوستم اطلاعات زیادی نداشت. این خبر را با همین اختصار و ضرباهنگ شنیده بود. گویا مأموری بود برای تعدیل شعله ی درون من و مقدمه ای برای مأموریتی که سه سال بعد می خواست به وقوع بپیوندد.

بی آنکه بتوانم اطلاعات بیشتری راجع به جانباز پانزده سال به کما رفته پیدا کنم، در هر فرصت مناسب از او حرف می زدم و شگفتی این رویداد را به مخاطبین گوشزد می کردم.

این شد که غیاباْ ارادتمند جانباز گمنامی شدم که می رفت تا به اندازه ی سن سرپا بودنش، بی هوش بودن را تجربه کند.

هجده سال در کُما

سه سال گذشت. خبری در رسانه ها مثل بمب ترکید و طشت دل ساکتم را از بامی مرتفع انداخت. برای من که چنین بود، دیگران را نمی دانم. شاید دیگران فقط از شنیدن هجده سال در کما بودن یک جانباز شگفت زده شدند. و نیز از شهادتش متأثر. اما من چه؟

خبر شهادت به کما رفته ای را می شنیدم که سه سال کنجکاو دیدنش بودم. شگفت ناک تر این که نشر شاهد بلا فاصله از من خواسته بود راهی اصفهان شده، تا چهلمش کتابی بنویسم.

من احساس می کردم، اگر محمد تقی در دوران حیاتش مرا به ملاقاتش دعوت نکرده، حالا دارد دعوت می کند. و چه دعوت صریح و به هنگامی!

سر از پا نشناخته راه افتادم. می خواستم پیش از پایان شب هفت، این مرد درد- که نه-، این کوه درد را بشناسم.

حاصل کار یک هفته ای، شد”‌ بین دنیا و بهشت”‌.

زبان ساکت محمدتقی

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد.

بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند.

شهید محمدتقی طاهرزاده

 

نمی دانم در تقی چه دیده بودند!

زوّار می آمدند بالای سرش، با او حرف می زدند. نمی دانم چه می گفتند و از زبان ساکتش چه می شنیدند. امّا زیاد اتفاق می افتاد که چند روز بعد زنگ می زدند و با گریه می گفتند؛ حاجت روا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.

[ به پدر محمد تقی گفتم مادرها پس از دو- سه سال تروخشک کردن بچه خسته می شوند. مدام سر بچه شان غر می زنند. شما هجده سال، نه یک بچه، که یک جوان رشید هفده ساله را تروخشک کردید، تا رسید به سی و پنج سالگی. خداوکیلی خسته نمی شدید؟]

تقی مرا جوان کرد

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟

چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟

بعضی نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد.

تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر!.

تقی از واجبات بود

من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.

تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم…

تقی به یکی از واجباتم تبدیل شده بود.

هر وقت برای کاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می سپردم. وقتی برمی گشتم، آن یکی دو ساعت، دو سال بر من می گذشت. نه از روی نگرانی، بلکه از روی فراق.

از راه که می رسیدم، تا چند بوسه ی جانانه از او نمی گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.


تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر

بوی یا حسین(ع)

من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشکرش را و… .

یک وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا… .

تقی تقلّا می کرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا… .

اگر صدایش در نمی آمد، اشکش که در می آمد! گوشه ی چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین می داد، معطر می شد!

دردهای بی صدا

گاه می دیدم درد می کشد. از شدت درد دندان هایش را به هم می فشارد، سرخ می شود، عرق می کند.

چه کار می توانستم بکنم؟

نه حرفی می زد، نه فریادی می کشید. تنها در سکوت درد می کشید.

نمی دانستم دندانش درد می کند، دلش درد می کند یا سرش؟

کمی مسکّن می خوراندم، بعد دست به دامن مولا علی (ع) می شدم. چیزی نمی گذشت و درد ساکت می شد. تقی دوباره آرام می شد و می خوابید.

شهید محمدتقی طاهرزاده

خوشا به حال محمدتقی

[مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای در چهاردهمین سال بی هوشی محمدتقی، به ملاقاتش رفت، دست بر پیشانی اش کشید و جملات زیبایی را ادا کرد.]

« محمدتقی، محمدتقی!

می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟

محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟

در آستانه ی بهشت،

دم در بهشت،

بین دنیا و بهشت قرار داری شما!

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت!»

1380- دیدار اصفهان

[کسی که دم در بهشت باشد، این دنیا برمی گردد چه کار!

این ها بند هایی بود از کتاب" بین دنیا و بهشت".

همین قدر بگویم که اگر تأسی کنیم به حدیث رسول اکرم(ص) که فرمودند: هر کس چهل شب خودش را برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود.

محمد تقی نه چهل شب، که هجده سال با زخمی که از یاری دین خدا برداشته بود، دور از گناه نفس کشید. نفس های به ظاهر بدون اراده ی محمد تقی، آن قدر روح و اراده داشت که بیماران را شفا می داد و ره گم کرده ها را رهنمون می کرد. او که بی اختیار به این درد گرفتار نشده بود. داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود. و در این اختیار، چند چهل شب با پاکی سپری کرده بود؟

به راستی که خوشا به حالت محمد تقی!]

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۷:۰۷
سعید

دستمالی که در کفن حاج حسن گذاشتند


شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان نوشته بودند عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.

شهید حسن طهرانی مقدم

آنچه ملاحظه می کنید گزیده ای از خاطرات شهید حسن طهرانی مقدم از زبان فرزند ارشد ایشان خانم زینب طهرانی مقدم است. شهیدی که لقب پدر صنایع موشکی ایران را به خود اختصاص داده است و هنوز هم بعد از گذشت بیش از 40روز از شهادتشان همچنان گمنام مانده اند.

روحشان قرین رحمت ایزد منان  

*لحظه‌‌ای که خبر شهادت حاج حسن را شنیدیم

زمان جنگ و انقلاب بسیاری از جوانان ملت ایران را ساخت. همانطور که پدرم به مرور زمان برای روزهای سخت ساخته شده بود، مادرم هم در کنار ایشان تحملش برای لحظات دشوار زندگی بالا رفته بود.

مادرم می گوید:من همیشه به خصوص بعد از شهادت شهید احمد کاظمی منتظر شهید شدن پدرت بودم. برای همین وقتی مادرم خبر را شنید رفتارش طوری بود که همه تعجب کردند.

ایشان فقط گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» اما من هیچ وقت فکر نمی کردم پدرم شهید شود. اصلا آمادگی نداشتم.

همیشه در ذهنم این طور بود که بالاخره یک روز کار بابا کم میشه و ما هم دور هم جمع می‌شویم.

روز تشییع پدرم اینقدر که همیشه به ما محبت داشت، خودش مواظب ما بودند که بی‌تابی نکنیم.

*چگونه خبر شهادت پدرم را شنیدم

ما اغلب در خانه اخبار ساعت  2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بی‌اطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد ما متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده.

*حس می‌کنم در آغوش خدا هستم

عکس العمل مادرم نسبت به خبر شهادت باعث شد آرامش ما هم بیشتر شود. به خصوص که مادرم می‌گفت: حاج حسن همیشه به من سفارش می‌کرد که خودت را برای همچین روزی آماده کن.

من در شهادت پدرم هیچ سیاهی و بدی را نمی‌بینم. این ماجرا در بطن خود زیبایی و خوبی در پی خواهد داشت.

به اطرافیان می‌گویم حس می‌کنم خدا من را در آغوش گرفته و نوازش می‌کند. آن لحظه احساس معنوی خاصی داشتم. این هم به خاطر معنویت پدرم بود که مانند یک شیشه عطر شکسته و عطر و معنویتش همه جا پراکنده شد.

پسر شهید مطهری که آمده بود منزل ما گفت: بعدها که به این روزها برگردید همش خاطرات شیرین و افتخار است.


ما اغلب در خانه اخبار ساعت  2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بی‌اطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد...

*خوابی که مادرم در حج دید

مدتی قبل از شهادت پدرم، سفر حج پیش آمد که با مادرم اسمشان را نوشته بودند. اما به خاطر مسائل امنیتی به شهید مقدم اجازه ندادند در این سفر شرکت کند، این موضوع برای پدر و مادرم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.

مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج  خوابی می‌بیند که آرامش می‌کند.

مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر می‌گردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد.

*شهید مقدم استقلالی بود

پدرم خیلی فوتبالی بود. البته به ورزش‌های دیگری هم مثل کوهنوردی علاقه داشت و در حد عالی کار می‌کرد و مدرک داشت. اما روی تیم استقلال یک عرق خاصی داشت. حتی مدتی جز هیئت مدیره برخی تیم‌های فوتبال شد که می‌گفت: شاید من تنها مدیر عاملی باشم که اگر تیمم با استقلال بازی داشته باشد دلم می‌خواهد استقلال ببرد.

همیشه موقع فوتبال همه دور هم جمع می‌شدیم و به نوعی برایمان تفریح بود.

موقعی که استقلال پیروز می‌شد بسیار خوشحالی می‌کرد و موقعی که گل می‌خورد خیلی ناراحت می‌شد.

شهید حسن طهرانی مقدم

*دفتر مشق سردار طهرانی مقدم

پدرم در ماه‌های آخر در امتحاناتی موفق شد که شاید کمتر کسی می‌توانست از آنها سر بلند بیرون بیاید. هر وقت برای تفریح می‌رفتیم بیرون از خانه، پدرم همیشه دفتری دنبالش بود و فرمول‌ها و چیزهایی که به ذهنش می‌رسید یادداشت می‌کرد که ما به شوخی می‌گفتیم بابا همیشه دفتر مشقش دنبالش است.

تنهایی را خیلی دوست داشت. اواخر روحش اینقدر بزرگ شده بود که هیچ کجا نمی‌گنجید و هیچ چیزی آرامش به او نمی‌داد.

*عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید

گریه پدرم را فقط در مراسم های امام حسین(ع) دیده بودم. در محرم ایشان به شدت گریه می‌کرد. همیشه خانه‌مان چه کوچک بود چه بزرگ مراسم عزاداری می‌گرفتیم.

شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان روی آن نوشته بودند: «عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.»

فکر می‌کنم دستمالی بود که اشک‌هایی که برای امام حسین(ع) می‌ریخت را پاک آن می‌کرد.

*رعایت استحباب در تراشیدن محاسنش

شهید مقدم به مستحبات در هر سطحی بسیار اهمیت می‌داد. بسیار ظاهرش را آراسته می‌کرد. ایشان استحباب را حتی در تراشیدن محاسنشان هم رعایت می‌کرد.

لباس‌هایش حتی با رنگ جورابش باید «ست» می‌بود. به بهداشت آنقدر اهمیت می‌داد که ما اسمش را گذاشته بودیم بابای بهداشت.


مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج  خوابی می‌بیند که آرامش می‌کند. مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر می‌گردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد

در بعضی از روزها که هوا گرم بود، پدرم سه چهار مرتبه استحمام می‌کرد. الان که لباس‌هایش را بو می‌کنم هنوز بوی عطر می‌دهد.

ایشان همیشه بهترین لباس را می‌پوشید. کفش‌هایش همیشه واکس زده بود اغلب هم که به جایی که جمعیت زیادی در آنجا حضور داشت، می‌رفت کفش‌هایش را می‌دزدیدند و به خراب شدن نمی رسید. این دیگه واسه ما شده بود سوژه، تا می‌رسید و می‌گفت کفش‌هایم را دزدیدند، ما می‌خندیدیم.

*حساسیت شهید طهرانی مقدم به غیبت کردن

به غیبت کردن خیلی حساسیت نشان می‌داد. همیشه این سخن آقای مجتهدی را برایمان نقل می‌کرد که: مانند مگسی نباشید که روی بدی می‌نشیند.

گاهی من از صدای مناجات شبانه پدرم از خواب بیدار می شدم. ایشان آنقدر زیبا نجوا می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم بخوابم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۹
سعید

ببخشید که از خانه فرار کردم


  از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهدا ادا کنم.


ببخشید که از خانه فرار کردم

وقتی وصیت نامه رزمندگانی که سنشان به بالای 17 سال هم نمی رسد و شاید تحصیلات آنچنانی هم نداشته و اهل کتاب‌خواندن هم نبوده اند را می خوانیم با ترکیبی از کلماتی که هر کدامشان دنیایی از معنا و عرفان را به دوش می کشند مواجه می‌شویم. این دستونشته‌ها فقط یک جمله را به ذهنم خطور می دهند؛ این نوجوانان بزرگ تر از دهانشان سخن های نغز می گفتند.   

 

بسم الله الرحمن الرحیم                                         

وصیتنامه شهید محمود عباسی

قَاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَیْدِیکُمْ وَیُخْزِهِمْ وَیَنصُرْکُمْ عَلَیْهِمْ وَیَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِینَ / با آنان بجنگید خدا آنان را به دست‏شما عذاب و رسوایشان مى‏کند و شما را بر ایشان پیروزى مى‏بخشد و دلهاى گروه مؤمنان را خنک مى‏گرداند  (14ـ توبه)

ای دل بکن بکوی شهیدان زیارتی / تا کی بفکر این زر وصال و عمارتی

جز آرزوی قبر حسین بر دلم نبود /  اینست راه عشـق اگـر با بصـارتی

با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و با سلام و درود بیکران به شهیدان .

پدر و مادرم! در حال رفتن به منطقه هستم . همه چیز را فراموش کردم :

ز شوق دوست سر و پای خود چنان گم کرد / که میانه دو شط آن امام تیمم کرد

اگر چیزی کم و کسر نوشته‌ام یا کسی را از قلم انداخته‌ام مرا ببخشید ...

دوستانی که قبلا با هم بودیم و شهید شده‌اند مرا صدا می‌زنند ...

از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهداء ادا کنم و به این دو مقصد یکی را برسم، یا زیارت قبر شش گوشه حسین یا همانند یارانش به فیض شهادت نائل گردم. دعا کنید با یاران امام حسین محشور گردم ...

دوست دارم با لباسی که شهید می‌شوم بخاکم بسپارید تا روز قیامت فرا رسد با لباس خونین سر از قبر در آورم ... همه ما مسئولیم و باید فردای محشر جوابگوی پیغمبر و ائمه و شهدا باشیم. برای غریبی و مظلومی اسلام گریه کنید که از همه طرف، خارج و داخل برای شکست او می‌کوشند. شما را بخدا دلتان برای اسلام بسوزد، نه برای شهداء. آنها آن راهی را که آرزو داشتند رفتند و رسیدند.


پدر و مادرم! از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهداء ادا کنم و به این دو مقصد یکی را برسم، یا زیارت قبر شش گوشه حسین یا همانند یارانش به فیض شهادت نائل گردم. دعا کنید با یاران امام حسین محشور گردم ...

ولی اسلام باید تا ابد زنده بماند. انشاالله تعالی ...

بعضی‌ها می‌گویند، اسلام به شما جوانان احتیاج دارد، باید کمک کنید.

خیر نظر بنده اینست که ما جوانان به اسلام احتیاج داریم، اگر بفکر آخرت خود بوده باشیم.

کوشش کنید هر چه می‌گوئید، عمل کنید.

سعدی هر چند سخن دان مصالح گوئی / بعمل کار برآید به سخندانی نیست

پدرم استاد مرادم

از راه دور دست های پینه بسته ترا می بوسم و همچنین دستهای مادرم را می بوسم. پدر جان هر گاه مرخصی می آمدم خیلی دلم می خواست خم شوم و دستهایت را ببوسم، متاسفانه رویم نمی شد. الحمدالله چند بار دست مادرم را بوسیدم، اکنون که این آرزو را با خود بگور می برم، امیدوارم با آن بزرگواری که در شما سراغ دارم مرا ببخشید و حلال کنید اگر چه خودسرانه به جبهه رفتم و شما را اذیت کردم، امیدم این است که گذشته را فراموش کنید و صمیمانه حلالم کنید، تا فردای قیامت  در محضر قرب حق تعالی رو سفید باشم. از خواهر عزیزم عذرخواهی کنید، چون نه برای عقدش نه برای عروسیش نتوانستم بیایم. و حتما او مهر خواهری را فراموش نمی کند و در عزای من شرکت می کند.

خواهشی دارم از آخرین حقوقی که از بسیج گرفته ام طبق رسمی که داشته ایم به او شاد باش بدهید و از او بخواهید حلالم کند و شاد باش را هر اندازه خودتان صلاح می دانید وکیل هستید بدهید.


بعضی‌ها می‌گویند، اسلام به شما جوانان احتیاج دارد، باید کمک کنید. خیر نظر بنده اینست که ما جوانان به اسلام احتیاج داریم، اگر بفکر آخرت خود بوده باشیم.

سلام مرا به بچه های مسجدمان برسانید و بگوئید حلالم کنند و برایم طلب مغفرت و دعا کنند. راستی اگر برادر خوانده ام رامین دریائیان آمد و چیزی خواست به او بدهید. خصوصا یک عکس می خواست. شاید رویش نشود بگوید، اگر از عملیات برگشت.

در ضمن حمید طبری و علی بهزادی خیلی حق به گردن من دارند، اگر چیزی خواستند به آنها بدهید، به عنوان یادگاری گرچه همه چیز از لوح خاطرم محو شده و یادم نیست. اگر کسی ادعای طلب کرد به او بدهید که زیر دین نمانم و اندازه ای هم  به فقیران واقعی بدهید تا برایم دعا کنند.

یا زیارت یا شهادت

خدایا به تو پناه می‌برم از نفسی که سیر نمی شود

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۸:۳۴
سعید

این شهید بعد از نماز ظهر تفحص شد


2 روز بود که در هوای گرم خوزستان در منطقه عملیاتی «والفجر یک» به دنبال پیکرهای شهدا بودیم اما شهیدی پیدا نکردیم، بین نماز ظهر و عصر از خداوند مدد گرفتیم و در همان لحظه پیکر شهیدی از مشهدالرضا (ع) در فاصله 5 متری محل اقامه نماز پیدا شد.

تفحص

سرهنگ علیرضا غلامی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که امروز مسئولیت اطلاعات عملیات کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح و امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را برعهده دارد در گفت‌وگویی یکی از خاطرات کشف پیکر شهدا در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در شمال فکه را روایت می‌کند.

پیکر شهیدی که بین نماز ظهر و عصر پیدا شد

خرداد سال 1371 در منطقه عملیاتی «والفجر یک» شمال فکه در محور عملیاتی که پیکرهای شهدای لشکر 5 نصر، 21 امام رضا(ع)، 55 هوابرد و یگان‌های متعدد در حدفاصل ارتفاع 143 و 146 در نزدیکی شیار «بجلیه» جامانده بود، تفحص را آغاز کردیم.

با توجه به گستردگی منطقه و کثرت پیکر شهدای مفقود در منطقه، نیاز داشتیم که تعداد زیادی از نیروهای تفحص استان‌های مختلف با استقرار در منطقه در جستجوی پیکرهای شهدا حضور پیدا کنند.

در گرمای شدید خرداد در خوزستان وضعیت طوری بود که یک گروه 30 تا 40 نفره روزانه 35 تا 40 قالب یخ مصرف می‌کردند. چند روز کار کردیم و 2 روز پیاپی پیکر شهیدی پیدا نشد، تا ظهر روز دوم.

نمی‌خواستیم بچه‌هایی که لشکر 27 محمدسول‌الله (ص)، 31 عاشورا، 5 نصر، 21 امام رضا (ع)، 10 سیدالشهدا (ع) آمده بودند، روحیه‌شان را از دست بدهند. بین نماز ظهر و عصر به خداوند گفتیم که با این همه سختی و مشقت ابزار را به منطقه منتقل کردیم، گروه‌های تفحص با امید پیدا کردن شهدا به اینجا آمده‌اند، پس ما را دست خالی برنگردان و یاری‌مان ده.


از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!»

یکی از پاهایم مصنوعی است، موقع نماز آن را از پایم درآورده بودم، دوستان تعقیبات نماز را می‌خواندند، بین نماز ظهر و عصر از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!» دوباره از او خواستم تا این کار را انجام دهد.

پس از گرفتن سرنیزه و آن را به زمین زدم، پیراهن شهیدی از زیر خاک بیرون آمد، پیکر شهید را از زیر خاک‌ها بیرون آوردیم، این شهید از نیروهای لشکر «5 نصر» بود که پس از شناسایی معلوم شد منزلشان در خیابان طلاب مشهد‌الرضا (ع) بود.

در ادامه، نماز عصر را اقامه کردیم؛ بعد از ظهر همان روز علاوه بر اینکه پیکرهای تعداد زیادی از شهدا در منطقه تفحص شد، بنده پیکر 17 شهید را پیدا کردم که یکی از پیکرها مربوط به جانشین تیپ یک امام رضا(ع) بود.

در حقیقت استمداد و عنایت خداوند تبارک و تعالی بود که پیکر شهدا را در مناطق مختلف پیدا می‌کردیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۹:۰۲
سعید

از این دو نفر نخواهم گذشت!

وصیت نامه یک شهید:از این دو نفر نخواهم گذشت!


 این متن وصیتنامه من علی رضا محمدی می باشد که در تاریخ 3/11/64 دارم می نویسم. به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت


وصیت شهید

 علی رضا محمدی اشرف آبادی، به تاریخ 15 خرداد 1343 ، مصادف با اولین سالگرد آغاز نهضت حضرت روح الله ، در تهران متولد شد و در 22 فروردین 1365 ، در منطقه عملیاتی فاو ، پنجه بر ایوان عرش گرفت و بر سر سفره ی سیدالشهدا (صلوات الله علیه)  نشست. آن چه خواهید خواند تنها وصیت نامه به جا مانده از این بسیجیِ شهید است:

بسم الله الرحمن الرحیم

  ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

به نام حق و به نام شمشیر حقی که با لبه تیز خود بر گردن ستمگران و ظالمان فرود می آید و از نعمت هستی ساقتشان می سازد.

بالله می ترسم آن طوری که غلام بایستی در مقابل اربابش ادای وظیفه کند نکرده باشم که نکرده ام و حق غلامی را ادا نکرده ام .

ترسم از آن است که نکند بر اثر سنگینی گناهم نتوانم سبک شوم و به سویت پرواز کنم و از زمره کسانی باشم که از یاد تو و آیات تو غافل نیستند.

بالله از آن واهمه دارم که نکند که در مقابل دشمن بترسم و پاهایم بلرزد و جزء سربازان تو قرار نگیرم


به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت .اول کسی که بگوید این جوانان نمی دانند برای چه به جبهه می روند و دوم کسی که به رهبریت این جوانان و این ملت توهینی بکند و در روز جزا از آنها شاکی خواهم بود

اللهم اجعلنی من عبدک هم الغالبون.

معبود من! چطور می توانم زنده باشم و نفس بکشم در حالی که دوستانم پر کشیده اند و بسوی تو آمده اند و آن ها را خوانده ای (محمد ماکی،  کاظم کاوه و بقیه دوستان شهید)؟

 خدایا ! بار پروردگار من! رفیق نیمه راه شده ام. آیا آن ها [...]که مسلما من، چون خودت فرمودی «کل نفس ذائقة الموت»

خدایا ! چه خوب رضایتت را دیدم که در جبهه حق علیه باطل بیایم و اگر رضای تو در شهید شدنم است و اگر رضای تو در ماندنم است مرا نگهدار و متوجه ام باش.

علی رضا محمدی اشرف آبادی

این متن وصیتنامه من علی رضا محمدی می باشد که در تاریخ 3/ 11/64 دارم می نویسم:

نمی دانم که چه بگویم، چرا که گفتنی ها را گفتند و نوشتند و رفتند. به هر حال پدر و مادر عزیز! امیدوارم که مرا حلال کنید و از خواهرها و برادرم می خواهم  که زیاد ناراحتی نکنند، همینطور از پدر و مادرم،  چرا که ناله و زاری شما، فقط دشمنان را شاد می کند محمد جان! امانتی نظام را فراموش مکن و در صورت امکان تمام نمازها و روزه هایم را برایم ادا کنید چرا که می ترسم هیچ یک از نمازها و روزهایم قبول نشده باشد.

 سخنی هم با دوستانم دارم ، البته کوچکتر از آنم که بخواهم نصیحتی به شما بکنم ولی از شما می خواهم که با یکدیگر مهربان باشید و در مورد مسائل کوچک اختلاف پیش نیاورید. امام عزیز را فراموش نکنید و نکند از بی توجهی اهل کوفه بشوید.

 دیگر حرفی ندارم، فقط از همه شما می خواهم مرا حلال کنید و برای من دعا کنید چرا که به خدا قسم نیاز شدیدی به دعاهای شما دارم.

 به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت

اول کسی که بگوید این جوانان نمی دانند برای چه به جبهه می روند

و دوم کسی که به رهبریت این جوانان و این ملت توهینی بکند و در روز جزا از آنها شاکی خواهم بود .

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

علیرضا محمدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۱
سعید

مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!


 تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود


مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!

آن چه خواهید خواند روایتی است از  فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر . بی شک با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد شد :

قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم.

حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم : نه سمت راست ما لشکر 25 کربلاست. گفت: ما بین شما و 25 کربلا هستیم. تو ناراحت نباش.

با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.


به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود

دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.

شهید علی عرب

یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود.

 گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.

تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو.

گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم.

 علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد. حاج قاسم به من
می گوید آفرین...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۸:۴۴
سعید

اینجا مدفن کسی است که...


نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است

شهید حسن تهرانی مقدم

نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است. هر چند که سید شهیدان اهل قلم چه خوش در مورد این افلاک نشینان عند ربهم یرزقون گفت که : "پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و بادِ زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است"

ولی رهبرا ما پیمان بستگان با تو، غم 40روز دوری از یار عزیزت را تسلیت می گوییم و از تو می خواهیم به آن بزرگ سفر کرده سلام ما را همراه با باد صبا برسانی  و ضمن رساندن عرض تسلیت بگویی که جوان و پیر ما دست به دعا برداشته که : اللهم عجل لولیک الفرج

بیا بیا که وقتی به گلزار شهدایمان در تمام نقاط ایران پا می گذاریم گویی با گوش جان می شنویم ندایی که هر کدام سرداده اند و انتظار را برایمان به معنا کشیده اند که خدایا اگر میان من و امام زمانم مرگ که قضای حتمی توست جدایی افکند، پس با ظهورش مرا از قبر برانگیز در حالی که کفن پوشم و شمشیرم را از نیام برکشیده و لبیک گویان دعوتش را که بر تمام مردم عالم لازم الاجابه است، اجابت کنم .


ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش... او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.چه عاقبت نیکویی ...

آری... چهل روز پیش شهدای بهشت‌زهرا آمده بودند برای استقبال از سرداری که سرانجام برات شهادتش را از سیدالشهدا گرفت.

اینجا قطعه 24 گلزار شهدای بهشت آرامش است. اینجا شهید تهرانی مقدم در کنار سرداران پرافتخار 8 سال دفاع مقدس همچون  چمران، فکوری، باقری، بروجردی، موحد دانش و ... سربلند آرمیده و به درگاه ایزدمنان زمزمه می‌کنند: خونین پروبالیم خدایا بپذیر هر چند که شکسته بالیم مارا بپذیر.

شهید حسن تهرانی مقدم

ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش...

او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.

چه عاقبت نیکویی ...

 

و در وصیت نامه اش نوشته بود :

«روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.»

و انشاءالله روی قبرهایشان می نویسیم به درک واصل شده توسط موشک هایی که پدر موشکی ایران ساخت و خواست اثری از اسرائیل نماند.

 

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۴
سعید

میرزا بنویس در جبهه


دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا!

میرزا بنویس در جبهه

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش کرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا که پیدا کردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.


همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام.

 ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم...

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری کنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

ساکت که شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۲۶
سعید

بازم از شلمچه بگو


همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

بازم از شلمچه بگو

شاید ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرم که بریم بیمارستان.

بیمارستان ساسان.

دروازه بزرگ باغ شهادت!

"ته خط" همه جانبازان.

هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!

باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!

وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!

در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک 10 شب بود.

آرام خفته بود در بستر.

شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.

می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟

خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم.


ملتمسانه گفت : - بازم بگو...بگو...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم : دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت : از شلمچه... بازم از شلمچه بگو.


از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

از شهید حاج "محسن دین شعاری".

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو ... بازم بگو ...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه ... بازم از شلمچه بگو ...

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ ... ما داریم میریم ...

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو ...

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!

رنگ به رنگ شد.

اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم ... نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن ...

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

"غلام رضا مدنی" از بچه های گردان تخریب ... آسمانی شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۴
سعید

هنوزهم شهادت نامه امضا می شود!


بچه های «کربلای 5» درشب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی کردند، شعارشان این بود:«کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است»


شهید

از بس قشنگ می گفتند:«هرکه دارد هوس کرب و بلابسم الله»، که نمی شود از محرم نوشت و یادی از شهدا نکرد. شهدای ما شهادت نامه شان را درهمین شب های محرم، به امضای سیدالشهدا می رساندند. شهادت، حاجت شهدای ما بود از امام حسین. حاج قاسم بارها حاجت روا شده و بارها شهادت نامه اش امضا شده. حسین، بعضی ها را چند بار می برد؛ آهسته و پیوسته می برد و طولانی تر و عاشقانه تر می کند شهادت شان را.

به هرحال، ما زمینیان هم شهید و شاهد و شاهد شهیدان، می خواهیم یا نه؟! حالیا! شهدا آنقدر برای خون خدا گریه می کردند، که اباعبدالله، ولو یک بار هم که شده، امضا کند شهادت نامه شان را. تا این امضای سرخ را نمی گرفتند، نمی رفتند.

همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت». محرم، بهار خون است و مگر نه آنکه شهدای ما در موسم عاشورای جبهه ها، دل به نسیم کربلا بسته بودند.

یاد زیارت عاشورایی که می خواندند به خیر! نمی دانم جای آنها میان ما خالی است، یا جای ما میان آنها. اصلا ببینی یادی از ما می کنند؟ لااقل همین اندازه که ما به یادشان ایم! نمی دانم آنجایی که الان شهدا «عند ربهم یرزقون» اند، محرم فرا رسیده یا نه. یک شب با ما فاصله دارند، یا بیشتر. نزدیک اند به ما یا دور. شاید ما به آنها دور باشیم، اما آنها به ما نزدیک.

 شاید درعوض اینکه ما شهدا را نمی بینیم، شهدا ما را می بینند. شاید دل شان می سوزد برای ما، برای غم و غربت ما.

خوشم می آید از وقت شناسی شان. به موقع پرکشیدند. نمی دانم زمان برای شهدا چگونه می گذرد. اصلا آنها بر زمان می گذرند. یا زمان بر آنها. نمی دانم در مکان خاصی مستقرند، یا مکان، مستقر شهداست. روزگاری با ما بودند، اما اینک، به چه سؤالاتی کشیده کار ما!


همین که عطر محرم فرا می رسد، شهدا دل ما را می برند به شب های عملیات. به اشک های خداحافظی. به شانه های لرزان همسنگران. به فصل گرم حلالیت. زمانه «یا زیارت یا شهادت»

حق مان است؛ ما درجایی زندگی می کنیم که سجن مومن است، اما شهدا جمع شان جمع است دریک جای دنج.

خوش به حال شان! شب های جمعه لابد می روند کربلا. اگر هم به یاد ما نباشند، حق دارند. یاد ما خراب می کند زلال خلوت شان را.

ما آلوده ایم؛ دست مان به آسمان نمی رسد. شهر ما ستاره ندارد. غبارآلود است دل ما. باید با هوای نفس بجنگیم و دل مان خوش باشد که اسمش «جهاد اکبر» است! حالا به ندرت باز می شود در باغ شهادت. گه گاه! اینک در فراق روزگار جنگ، باید با روزگار جنگید. روزگار بدون صبحگاه دو کوهه. روزگار محرم های بدون شهدا. روزگار دلتنگی برای آغوش مردان خاکی. روزگار هجران برادر با برادر. برادری که شهید شده و برادری که مانده. همه اش خاطره، همه اش خاطره! ببینی شهدا هم خاطرات ما را مرور می کنند؟! نکند فراموش کرده باشند ما را. نکند ما را نشناسند. نه! نه! لااقل محرم ها به یاد ما باید بیفتند.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

شهید

نمی دانم آن سوی هستی، خیمه عزای حسین، چگونه برپا می شود، اما می دانم که حتما برپا می شود. از شهدای ما، مگر ممکن است حسین را، «حسین، حسین، حسین» را، سینه زدن برای حسین را بگیری؟! نه، ممکن نیست. قلب شهید، از تپش باز می ایستد، اما «حسین، حسین، حسین» گفتن شهید، بسته به قلب او نیست؛ وابسته به خون اوست. مگرخاک مجنون، هنوز هم عطر شهدا نمی دهد؟! مگر نمی جوشد همچنان خون شهید؟! شهدایی که ما می شناختیم، چشم را جز برای اشک نمی خواستند. آنهم نه هر گریه ای! گریه فقط برای حسین. حتم دارم آن سوی هستی را نیز، شهدای ما سیاه پوش کرده اند.

اخلاق شهدا دست ماست. لابد باید تکیه قشنگی در بهشت زده باشند. پر از پرچم، بهتر از پرچم های ما. شهدای ما بعد از شهادت، لابد بیشتر عاشق سیدالشهدا شده اند. شهدایی که ما می شناختیم، در تکیه عزای ارباب، بزرگ شده بودند. آرزو داشتند در رکاب اباعبدالله و با سر و صورت خونی، دعوت خدا را لبیک بگویند.

شهادت را اگر عاشقانه دوست داشتند، فقط برای حسین بود. شهادت را برای دیدن حسین و نوشتن نام خود درکنار اصحاب سیدالشهدا می خواستند. ما که یادمان نرفته شهدا را. گمانم هر کجا که باشند؛ در آستانه محرم، باز هم شیدا می شوند. چه می گویم که شهید، خود، آستانه عاشوراست. ما امروز در آستانه شهدا ایستاده ایم.

ما حسین و محرم و تاسوعا و عاشورا وکربلا را به شهدا بدهکاریم. ما شهادت را مدیون شهداییم. از قلم بگیر تا علم، ما بدهکاری داریم به شهدا. راه اشک را شهدا جلوی چشمان ما گشودند. راهی که با خون شان باز کردند. اگر ما می گوییم «حسین»، اما شهدا برای باقی ماندن ذکر حسین در این دیار، از جان خود گذشتند. تشنه رفتند. دوست داشتند تشنگی را.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


حتم دارم آن سوی هستی را نیز، شهدای ما سیاه پوش کرده اند. اخلاق شهدا دست ماست. لابد باید تکیه قشنگی در بهشت زده باشند. پر از پرچم، بهتر از پرچم های ما. شهدای ما بعد از شهادت، لابد بیشتر عاشق سیدالشهدا شده اند. شهدایی که ما می شناختیم، در تکیه عزای ارباب، بزرگ شده بودند. آرزو داشتند در رکاب اباعبدالله و با سر و صورت خونی، دعوت خدا را لبیک بگویند

برای ما اهل زمین، محرم آمده است؛ کجایید شهدا! می دانم که جمع تان جمع است، و شمع انجمن تان، حسین! لازم نیست به ما فخر بفروشید. ما خود، به مقام والای شما واقفیم.

فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را. یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید. شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یا حسین» یکی تان را که ما بسته ایم. یادتان هست؟! اینک پیش از ما بهتران، عزای شما، رنگ و بوی دیگری گرفته است.

 ما خود قبول داریم که «حسین،حسین، حسین» شما شنیدنی تر است، اما شما که شهدای خودتان نیستید، شهدای مایید. از خون و استخوان مایید. از نسل ما و از سلاله مایید.شما هق هق گریه های ما را شنیده اید. شما لرزش شانه های ما را احساس کرده اید. محرم های این دنیا را که یادتان نرفته؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟!

 هنوز هم حسین، شهادت نامه امضاء می کند. تا چشم ارباب، کدام مان را بگیرد،

شما هوای ما را داشته باشید. برای ما هم دعا کنید که در بستر نمیریم. دعا کنید که قدر همسنگران شما را بدانیم. دعا کنید بدانیم قدر رزمندگانی را که با شما تا لب چشمه شهادت آمدند، اما... اما قصه این بود که خدا، ماه را تنها نمی خواست.


فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را. یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید. شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یا حسین» یکی تان را که ما بسته ایم. یادتان هست؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟! راستی هنوز هم حسین، شهادت نامه امضاء می کند دعایمان کنید
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

بچه های «کربلای 5» درشب شروع این عملیات، از خدا بهشت را طلب نمی کردند، شعارشان این بود:«کربلا، کربلا، ما داریم می آییم». شاید هم الان کربلا باشند شهدا، شاید هم پیش حسین. هر کجا هستند آنچه بر پاست، بساط عزاست. حتی آن سوی هستی، امروز جز این قصه نیست؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».

نویسنده : حسین قدیانی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۷:۱۸
سعید

آرزوی سربازامام حسین دروالفجر8


محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصت کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد


 محمدمصطفی‌پور

محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.«

کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین        

 تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»


دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت
«تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۷:۰۷
سعید

آنها 15 سال در«فکه» بودند


کنار گودال شهدای فکه، شهیدی دیدیم که لباس بسیجی به تن داشت،
پاهایش را دراز کرده بود و یکی دیگر هم سرش را روی پای او گذاشته بود؛ آنها 15 سال بود در آنجا خوابیده بودند؛ آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح‌الله.

تفحص  شهید

 روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است:

یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان می‌کرد.

همراه یکی دو تا از بچه‌ها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد می‌شدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود می‌خواند.

ایستادم، نظرم به پشت بوته‌ای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا می‌روم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا می‌بردند؛ پاهایم جلوتر می‌رفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم.


صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد

صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپه‌ای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود.

تفحص  شهید

15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان می‌داد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاک‌هایشان را کنار هم قرار دادیم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۰۷:۳۲
سعید

همت با ماست پس مشکلی نداریم


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد او 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.


همت

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات بی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در ن پرواز جاودانی به سمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی.

گوارایشان باد

... عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) طی عملیات خیبر، در محور «طلائیه» مستقر شده بودند. از رده‌های بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی بفرستیم. چند روز بعد از این که گردان‌های «مالک اشتر» و «حبیب بن مظاهر» به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت «حاج همت» فرمانده لشکر 27، برویم نجا. با رسیدن به جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه‌های دو گردان مالک و حبیب.

بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند.

با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی ارام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی‌اش قدری برای بسیجی‌ها حرف زد، از دستاوردهای عملیات گفت و این که چرا بایستی بچه‌ها سختی‌ها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن‌شان، حساس‌ترین تار شعور و عواطف رزمنده‌ها را مرتعش کند و ن‌ها را به هیجان بیاورد.

با یک لحن محکم و پرصلابت گفت:

«برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره‌های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد. اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیزها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشته‌ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام‌مان به جبهه آمده‌ایم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده‌اند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چاره‌‌ای نداریم، مگر این که به یکی از این دو مشق تن بدهیم، یا این که از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا این که تا خرین نفس مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی‌ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا خرین نفس بجنگیم؟»

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی‌ها شیون‌کنان فریاد زدند:

«می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم»!


بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برای‌شان صحبت کند


بعد هم دسته‌جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم‌هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت، با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکرهای عمل‌کننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونک‌هایی بود که در باغ‌ها می‌سازند. اتاقک‌هایی خشتی و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه‌های سپاه، از سر ناچاری آنجا را به عنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب‌ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین‌لات سنگین مهندسی رزمی را به این دست بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم و مناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

این آلونک‌های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت.نیروهای دشمن که حتی خواب‌اش را هم نمی‌دیدند ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه‌های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونک‌ها به عنوان
سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

شهید سعید مهتدی

موقعی که با «همت» به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکرها هم آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیده‌بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان «احمد کاظمی» فرمانده لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک‌ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت:

«خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگر بخواهیم این بعثی‌های شاخ شکسته رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم؟!»

حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.

این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت.

تازه، گردان‌هایی را هم که در «طلائیه» به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان‌ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. درحالی که می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرار داریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با احمد کاظمی حرف می‌زد.

یادش به خیر، شهید عزیزمان «مهدی زین‌الدین» فرمانده لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌کرد. وقتی زیرگوشی، قضیه نداشتن نیروهای خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت:

«خدا به همت خیر بده،‌با وجود این که عمده نیروهاش توی طلائیه درگیرند و دستاش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از منطقه بیرون کنه!»

در همین موقع بی‌سیم زدند - از رده‌های بالا - احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همان‌طور که گوشی بی‌سیم دست‌اش بود و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب،‌با لبخند گفت:

«وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۷:۱۹
سعید

جنازه ات رابرای مادرت می فرستم


بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد...


جنازه ات رابرای مادرت می فرستم

به واقع ،عملیات کربلای پنج ، غیر از موفقیت ها و پیروزی های استراتژیکی و نظامی که در پی داشت ،نقطه عطفی بود در تاریخ دفاع مقدس ... به این جهت که در فاصله دی ماه 1365 تعداد زیادی از بهترین ها نخبه شدند و در وادی عاشقی سرود وصل را سر دادند . شاید در هیچ یک از معیارها و نظام های این دنیایی نتوان گنجاند این بزرگی و عظمت را در وجود نوجوانانی که صد ساله می نمودند، در فلسفه ارتباط ووصل در فلسفه عشق ، عشقی که عمدتا به یک امر احساسی و خالی از عقل یاد می شود ...آنجا برای نوجوانانی که شانزده ، هفده و ... داشتند یک فلسفه و یک منطق عقلی بود...

افراد زیادی از دوستان که ذکر نام همه آنها نه برای حافظه الکن حقیر ممکن است و نه در این مختصر می گنجد... اما ، به یاد رفقای شهیدی که کمتر از آنها یادی و ذکری شده : حمید رضا شریفی منش (عارف نوجوان وواصل به دوست)... مهدی انتخابی (مرد همیشه خندان ...)...بهنام سماوات( معصوم و بی ریا)...ناصر سلیمی(بزرگی که در کودکی قد کشید) ...علی لعل خانی ( مصمم و متفکر) ... محمد نظر نژاد(هنوز باورم نمی شود)...محمد علی نصیری(بزرگ مرد بلند بالا)...خادم الحسین شفاهی(ساده و صمیمی ) ...و در آخر رضا نیکپور نزهتی ( چشمانی نافذ و سیمایی بسیم)که همگی در همین حوالی کربلای چهار و پنج پرواز ابدی خود را برگزیدند.


بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن


و اینک خاطره ای از کربلای5 و شهید رضا نیکپور نزهتی :

رضا نیکپور نزهتی، چشمانی نافذ و چهره ای بشاش داشت ، از اهالی کوچه ی مهتاب بود و از بچه های ناز مسجد مالک... دوست داشتنی و خوش مشرب بود... روزی خاطره ای تعریف می کرد :

عملیات کربلای 5 بود . بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد که  روی آب شناور است. به داخل آب رفتم و پیکرآن غواص را  به خشکی آوردم.

بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۳
سعید

یک غروب نزدیک بهشت


بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛‌ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست.


یک غروب نزدیک بهشت

شاید چند ماه می‌شد که بی‌تاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغله‌های روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یاران‌مان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکت‌های آینده کنیم.

شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بی‌نام و نشان بمانند؛‌ بی‌نامانی که از نامداران زمینی! نامی‌ترند.

شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...

خیلی از بچه‌ها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛‌ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال می‌شد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.

"هوا بس ناجوانمردانه گرم است "‌ اما همکاران رسانه‌ای‌، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج می‌شویم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌های دوستانه، اینجا از شوخی‌های مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقه‌ای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سال‌هاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند.

زمان دیر می‌گذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های سوزناک مادران صبور، غم بی‌پایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور می‌کردند، دست‌های نوازش پدر به خاک سپرده می‌شود.


بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست

اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیت‌المقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین می‌ریزد و تعارف می‌کند که «حسین جان اگر بیشتر دوست‌داری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین می‌گوید «نه مادر جان زود برمی‌گردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند و خانه را خالی نمی‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین می‌گوید «می‌مانم تا بیاید».

وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کرده‌اند؛ 5 تابوت، با وقاری وصف‌ناپذیر چنان آرام روی زمین نشسته‌اند که گویی بر عرش خدا تکیه زنده‌اند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشته‌ایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوت‌ها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شده‌اند.

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...

یک غروب نزدیک بهشت

زیارت عاشورا که شروع می‌شود، دل‌ها که هیچ، محفل ما هم حسینی می‌شود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...

صدای گریه‌ها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمی‌کند؛ همه خودمانی‌اند؛‌ حتی شهدا که بچه‌ها تابوت‌هاشان را در آغوش گرفته‌اند؛ تابوت‌هاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچه‌ها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بی‌هیچ کلامی مهربان و آرام به حرف‌های ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.

زائران جوان، به یاد اشک‌هایی که سال‌ها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.

وقتی مراسم تمام شد،‌ دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بودیم! یکی‌یکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمی‌دانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمی‌دانم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۰ ، ۱۹:۰۸
سعید

امامزادگان بدون صحن و سرا


غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.


شهید گمنام ،

غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.

آنچه قصه ما را غصه دار تر کرده است؛ اینست که این دوستان قصه ما خیلی غریبند، حتی در میان دوستانشان همانانی را می گویم که روزهایی پا به پایشان در میدان نبرد جنگیده بودند؛ اما اکنون دوستان و همرزمانشان را فراموش کرده اند.

این پنج دوست قصه ما از با ارزشترین متاع زندگیشان؛ یعنی جانشان گذشتند تا اجازه ندهند حتی یک وجب از خاکشان به دست دشمنان بیفتد؛ ولی اینک این مهمانان شهر ما تنهایند و نزد دوستان قدیمیشان تنهاتر، آنها غریبند و نزد آشنایان غریبتر.

دلم برای روزهای جنگ تنگ شده بود. دلم برای غروب شلمچه لک زده بود «فرهادم و سوز عشق شیرین دارم، امید لقای یار دیرین دارم، طاقت زکفم رفت و ندانم چه کنم، یادش را همه شب در دل غمگین دارم» خسته از این همه دلتنگی؛ شبی به تپه شهدا رفتم... با خود عهد بسته بودم تا مزار این آشنایان غریب را با آب بشویم، ولی نه آب لازم نبود به اندازه کافی شسته بود باران مزار یاران را. شاید به خاطر دلتنگی های مادران آنها، آسمان هم دلش گرفته و آب چشمانش را جاری ساخته باشد؛ «به لاله در خون خفته» اگر دعای مادران شهدا نباشد، باران نمی آید.


نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟
به خدا خجالت آور است


با خود می گویم که خدایا ما را چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است که دیگر کسی چفیه برگردن ندارد؟ آیا ما دیگر لیاقت انداختن چفیه را نداریم؟ با خود می گویم شاید خیلی ها با کت و شلوار و دکمه در ولایتشان خوشتیپ ترند و چفیه تیپشان را به هم بزند، بگذار چفیه بماند برای بچه بسیجی ها.

دنیا برای شهدای ما که مومن بودند «سجن» بود؛ اما اکنون برای خیلی ها جای دنج و با صفایی شده است؛ همان هایی که دینشان در شناسنامه اسلام است اما در اصل«دینهم دنانیرهم». آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند.

نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟ به خدا خجالت آور است.


آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند


الآن چند سالی است که رفقای قصه ما از بالای شهر، ما را زیر نظر گرفته اند آنها مهمان ما هستند؛ اما ما نتوانسته ایم بخوبی از آنان مهمان نوازی کنیم؛ آنها به خاطر آسایش و دین ما از جان خود گذشتند؛ اما ما بجز چهار تا ستون و میلگرد و پرچم که آنها هم به همت بسیجی ها و مردم درست شده است؛ برای تشکر از آنها چه کرده ایم؟ اما مردم ما به عشق حسین(ع) و به عشق شهدا هر کاری انجام می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۳۲
سعید

چرا مزار شهدای گمنام شریف است؟

شرافت وطهارت حرم های شهدای گمنام (آیت الله جوادی آملی) 


هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌...


شهدای گمنام

تبیین و تشریح فراز آخر زیارتنامه وارث - که می فرماید: طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم - توسط حضرت آیت الله جوادی آملی، دارای لطائف و ظرائف زیبایی ست که ذهن انسان را ناخودآگاه به حرمهای نورانی شهدای گمنام کشور معطوف می دارد. حرمها و زمین هایی که بواسطه تدفین شهیدان معظم گمنام، منشأ برکات و اثرات فراوانی شده است.

شما را به مطالعه بخشهایی از سخنان و گفتارهای حضرت آیت الله جوادی آملی دعوت می نمائیم:

شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، آنجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌. یک انسان کامل که متزمّن است، یعنی در زمان مخصوص زندگی می‌کند، به آن زمانه شرف می‌دهد‌. یک انسان بزرگواری اگر در یک سرزمینی بنشیند، به آن سرزمین شرف می‌دهد؛ اگر بمیرد و در آنجا دفن بشود، باز به آنجا شرف می‌دهد‌. مرده یک انسان شریف، شریف است‌. اینکه در زیارت وارث یا سائر زیارت‌ها ما به پیشگاه شهدای کربلاعرض می‌کنیم : طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم، همین است‌. یعنی شما بزرگوارید، بدن شما با ابدان دیگر فرق دارد‌. جائی که یک انسان شریف می‌میرد و می‌آرمد، به آن سرزمین شرف می‌بخشد: طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم‌.

شما طیب و طاهرید؛ مکانی هم که شما در آن مکان دفن شدید، طیب است. گاهی به جائی می‌رسد که تربت و خاک یک سرزمینی ارزش پیدا می‌کند و انسان آن را در کنار سجاده به عنوان مسجد و مهر خود تقدیس می‌کند...(1)

 *******


شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، نجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، نجا شرافتمند می‌شود‌


خب بالأخره حیف است آدم مردار بشود! حالا عمری آدم تلاش و کوشش کرده شجره‌ای شده سیبی گلابی‌ای شده خب این را به مهمان می‌دهد دیگر. حیف نیست که مشمول آن خطبه نهج‌البلاغه بشویم که فرمود این کسی که مرده «فصار جیفةً بین أهله … فأسلموه فیه الی عمله»؟ همین علی (علیه السلام) است دیگر؛ فرمود یک عده مردار می‌شوند. خب چرا ما مردار بشویم؟! وقتی ما می‌توانیم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» بشویم چرا مردار بشویم؟!
ما می‌توانیم یا شهید باشیم یا بالاتر از شهید؛ مگر نگفتند مداد علما افضل از خونهای شهداست؟ مگر درباره شهید نیامده «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»؟ خب شما عالمی باش که اگر مُردی، «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» حداقلش باشد. خب آدم وقتی می‌تواند به جایی برسد که نعش او سرزمینی را طیب و طاهر بکند خب چرا بیراهه برود چرا ارزان زندگی کند چرا ارزان بفروشد خودش را؟! اگر مداد علما افضل است اگر «إذا کان یومالقیامة یوزن مداد العلماء مع دماء الشهداء فیرجح مداد العلماء على دماء الشهداء» اگر درباره شهدا در زیارت آنها عرض می‌کنیم: «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»، چرا به جایی نرسیم که مرده ما و جسد ما مشمول این باشد [یعنی] یا در حد شهید یا بالاتر از او؟! کمتر از این غرامت است...(2)

 ***

شهدای گمنام

چون جهاد به قسم اصغر، اوسط و اکبر است، هجرت و سایر آداب و سنن مجاهدان در راه خدا نیز به همین سه قسم تقسیم می‌شود. شهادت نیز مراتبی دارد که با مراحل فنا و درجات بقای بعد از فنا منقسم خواهد بود، این تقسیم با تقسیم معروف دیگر بیگانه نیست و آن اینکه جهاد بعضی هراسناکانه است که از دوزخ می‌هراسند و جهاد برخی آزمندانه است که به بهشت طمع دارند و جهاد گروه برتر، منزه از خوف جهنم و مبرای از طمع به بهشت است؛ بلکه آزادانه و دوستانه و شاکرانه و شاهدانه است.

تصدی کرسی بقا برای همه راهیان صحنه جهاد یکسان نیست. چه اینکه مداد هر عالمی بر خون هر شهیدی رجحان ندارد؛ (گر چه رجحان فی الجمله معقول و مقبول است؛‌ چه اینکه منقول می‌باشد)‌ وگرنه مداد برخی از عالمان متوسط، هرگز بر خون بزرگ حماسه‌سازان نظام اسلامی مزیت نخواهد داشت؛ بلکه آن خون‌های ممتاز،‌ هزینه‌ی تاسیس حوزه و دانشگاه و پرورش عالمان و اندیشه وران است؛ زیرا شخصیت‌های حقیقی و حقوقی طیب و طاهر، میوه‌ی درخت تناور و تابناکی‌اند که شهیدان شاهد، آن را رویانده‌اند؛‌چون از یک سوی به شهدا گفته می‌شود "طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم " ‌و از سوی دیگر پیام قرآن حکیم چنین است: "... والبلد الطیب یخرج نباته باذن ربه "....(3)

*******

اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای آن است که در مضمون آنها آمده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در آن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای آن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.

صغرای قیاس (چنانچه گذشت) در زیارت وارث و کبرای قیاس در قرآن کریم آمده است که: "والبلدُ الطّیّبُ یخرُجُ نباتُه بإذن ربّه". سرزمینی که طیب باشد، میوه آن به نام ذات اقدس اله شکوفا می‌شود و آثار میوه آن به دیگران می‌رسد...(4)

 *******


اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای ن است که در مضمون نها مده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در ن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای ن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.


اگر این، دیده شود، می‌گوید: حیف است من مردار بشوم، این بیان نورانی حضرت امیر در نهج‌البلاغه که می‌فرماید: بعضی‌ها مردار می‌شوند و بستگانشان می‌گویند او را با عجله دفن کنید که او بو نگیرد «صار جیفه بین أهله و أسلموا الی عمله» این منطق است. یک منطق همین منطقی که بنا به منطق دین مرده مردار می‌شود، درباره شهدا به ما دستور دادند، این فرهنگ رسمی ماست که در پیشگاه شهدا عرض ادب کنیم و بگوییم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» شما طیّب و طاهر هستید، سرزمینی که شما آرمیدید طیّب و طاهر است، این را در زیارت‌ها ما می‌خوانیم. بعد قرآن هم به ما می‌فرماید: «و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه» سرزمین طیّب و طاهر میوه شیرینی دارد. که الان شما عزیزان، میوه این سرزمین شیرینید. یعنی این گرایشی که در شما هست، بدون این که کسی وادارتان کند برای کسی و افرادی مثل، امیر سپهبد صیاد شیرازی و افراد دیگری یادواره بگیرید...(5)

پی نوشت:

1. حضرت آیت الله جوادی آملی – 6/11/89

2. حضرت آیت الله جوادی آملی - نماز جمعه قم - سایت موسسه اسرا

3. حضرت آیت الله جوادی آملی - 15/10/88

4. مقاله فلسفه حج ابراهیمی از منظر حضرت آیت الله جوادی آملی - سایت لبیک

5. گفتاری از استاد آیت الله جوادی آملی در جمع راویان موسسه روایت سیره شهداء

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۲۴
سعید

آخرین دستنوشته شهید کاظمی


در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.


آخرین دستنوشته شهید کاظمی

شهید حاج احمد کاظمی به تاریخ 2 مرداد 1337 در نجف آباد متولد شد. احمد در 15 خرداد 1342 ، کودکی 5 ساله بود که نه روح الله خمینی را می شناخت و نه از کشتار مردم را در گوشه و کنار کشور درک می کرد اما تقدیر چنین بود که در 22 بهمن 1357 ، در میان خیل عظیم مردمی باشد که سر به فرمان خمینی کبیر سپرده بودند.

احمد کاظمی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و 3 سال بعد ، در لباس فرماندهی یکی از پنج یگان رزمی اصلی سپاه ، از دروازه های خرمشهر گذشت و با صدای خود ، آزادی این شهر را در پشت تمامی بی سیم های جبهه نبرد فریاد کرد.

سردار کاظمی ، تا پایان جنگ ، جبهه های خوزستان و غرب را به گام خود مزین نمود و چند سال پس از پذیرش قطعنامه ، به فرماندهی نیروی هوا-فضای سپاه منصوب شد.

احمد کاظمی در سال 1384 ، مجددا به نیروی زمینی سپاه بازگشت و فرماندهی آن را بر عهده گرفت و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت.

و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت

آن چه خواهید خواند ، دستنوشته ای است از حاج احمد کاظمی که مدت کوتاهی پیش از شهادتش ، به یادگار ، تقدیم رزمندگان لشکر 31 عاشورا نموده است. این دستوشته در حقیقت عهدنامه ای است میان احمد کاظمی و همه رزمندگان سپاه و آن عزیز با خون خود بر وفای به عهدش صحه گذاشت. در ششمین سالگرد شهادت آن سردارِ کفر ستیز ، این یادگار را هدیه می کنیم به همه دوستارانش:

متن دستنوشته به این شرح است:

سلام بر شهیدان راه خدا . سلام بر دلیر مردان و شیران روز و زاهدان شب . سلام بر شهدای خطه شجاعان ، مردان ایثار ، مجاهدان راه خدا و یادگاران دفاع مقدس . سلام بر همرزمان یاوران امام(ره) ، شهیدان حمید و مهدی باکری. سلام بر شما رزمندگان که یکایک ایستاده اید ، پشت در پشت هم ، گوش به فرمان سید علی ، تا جای پای حمید و مهدی ، رو به کربلا ، به قدس ، با آرزوی دیدار مولایمان.

در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.

فرمانده نیروی زمینی سپاه

سرتیپ پاسدار

احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۰ ، ۱۵:۰۲
سعید

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...

جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.

دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟

چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!

 عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»

عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم.
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!

رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود،

 با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۹:۲۱
سعید

چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟

روایتی از خواهر فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)


 خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید

 شهید

جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید.

 این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد.

خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم.

به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد.


نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا... گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید.

گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم.

فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)

گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود.

خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم.

شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود.

داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من.

نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند.

«سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه...

تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان.

خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد.

توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم.


گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من

پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم.

خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار... تشنگی داشت خفه ام می کرد.

بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود.

نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

ماه دی/ زمستان سال 1365 بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۸:۴۸
سعید

دفتر آغشته به خون شهید 15ساله


در برگی از دفتر شعر شهید نوجوان «مهرداد زمانی» که به خونش آغشته شده، آمده است: هجرت نمودند عاشقان زدنیا/ جانان پسندیدند، زجان گذشتند/ احلی من العسل شعار آنهاست/رفتند ولی کرب و بلا ندیدند


دفتر آغشته به خون شهید 15ساله

شهید «مهرداد زمانی» 13 ساله بود که به جبهه رفت؛ وی در عملیات‌های متعدد جنوب حضور داشت تا اینکه ساعت 4:7 دقیقه بامداد 21 دی ماه 1365 در عملیات «کربلای 5» در منطقه بوارین در آغوش برادرش به شهادت رسید و عاشورایی دیگر آفرید.

شعر زیر توسط شهید زمانی در 15 سالگی‌اش سروده شده و در زمان شهادت، صفحه‌ای که این شعر بر آن نقش بسته به خون پاک سراینده‌اش آغشته شد.

 

 

یاران روز وداع آخرین است

کرب‌و بلا از بهر ما غمین است

گردان پیروز امام سجاد (ع)

 

 

در جبهه‌ها حماسه آفرین است

یاران روز وصال ما همین است

 

 

وصل به یار حق که بهترین است

هجرت نمودند عاشقان ز دنیا

 

 

جانان پسندیدند، ز جان گذشتند

احلی من العسل شعار آنهاست

 

 

رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

ای راهیان مرقد حسینی

 

 

فرمان رسیده از امام خمینی

گیرید سلاح خود به دوش عزیزان

 

 

چون او ولی حق مسلمین است

اطاعت از روح خدا چنین است

 

 

زیرا شهادت با گذشت قرین است

کسب حلالیت نما ز یاران

 

 

امروز شده روز وداع و هجران

احلی من العسل شعار آنهاست / رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

 شهید «مهرداد زمانی

*******

 

 

 

من همان سرباز در گهواره‌ام

که چنین فرمود رهبر درباره‌ام

سربازانم در کوچه و بازی‌اند

فردا هم در صف جانبازی‌اند

چه غمی دارم خریدارم خداست

حافظ و معین و نگهدارم خداست

می‌روم تا با خدا سودا کنم

فتح کربلا با خون امضا کنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۰ ، ۰۷:۵۹
سعید

مدیونید اگر در پی جنازه ام  بدوید


متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف، از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و...؛بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند


شهید محمد علی ملک شاهکوئی

محمد علی ملک ، در اول فروردین سال 1344 در روستای قرن آباد واقع در بیست کیلومتری شهرستان گرگان متولد شد. پس از پایان دوره دبستان در سال تحصیلی 56 به جمع طلاب حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان پیوست.

سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

آن چه می خوانید متن وصیت نامه تأثیر گذاری است که از آن عزیز بر جای مانده است.

روحمان با یادش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم

لن تنالو البر حتى تنفقوا مماتحبون

اینک که رایحه دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذوب این معشوق به سوی خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده و قلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم  اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته. 

 آه که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم. خوب دیدم در این آخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:


سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

واقعیت در این است که هر چه ضعف و استضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر و بال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیک تر و سقف ها کوتاه تر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شکننده تر و حوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پاشید ,تنگ تر می گردید و نیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی، زشتی ها وعبودیت و بیگانگی واز خود بریدگی و وسواس وخناس ,نفاس مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .

سموم زمستانی بر بوستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می وزید وشقایق های عشق وسرخ گل های شهادت و یاس های خاطره و بنفشه های شرم وتاًمل و نجابت وگلهای رنگارنگ فضیلت های انسانی مان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما و چراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ما و شکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومی کرد و رسوب سخت و سیاه این سیل دمادمی که همچو صلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ما و کشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمد و بذرشوروشوق های شکافتن وسرزدن و رویئدن و به برگ و بار نشستن را در کامی میراند .

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماو سرمایه هستی ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاه هایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.

کلنگ های آن مغنی و اصحابش را در فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوی این زمان ,هردم خاموش تر و فراموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران را می دیدم. آیا راهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ و آیامی توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماً خیر . و متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف, از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و؛ بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی جنازه ام می دوند وبه سر وصورت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .

هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.


و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته.  آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم

در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تو مادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد و به آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مادرم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آی مادرجان و آی پدر جان دستانتان را می بوسم و قول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .

باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

و تو برادرم علی اکبر! برادر ارشدم ! باید سفارش کنم که هوای پدر و مادر را نگهدار .

داداشم حسن وحسین ! به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آن هم با جدیت تمام .

ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاکید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن و در آخر صبر و تحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .

برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتما و نماز را برای احتیاط ، کتاب هایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدارید .

چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه

ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65

والسلام

محمد علی ملک شاهکوئی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۱:۰۲
سعید

وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

 

اینک بار دیگر انصار و عشاق حسینی (ع) می‌روند تا عاشورایی دیگر برپا کنند تا باشد که خفتگان بیدار شده و حسین زمان خود را دریابند و به فراز «هل من ناصر ینصرونی‌اش»
لبیک گویند.


وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

روز 8آبان ماه  هر سال را به یاد حماسه آفرینی نوجوان شهید، محمدحسین فهمیده، شهید 13 ساله ای که امام خمینی(ره) او را رهبر خود نامید به نام روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی گرامی می داریم .

در میان سال های دفاع مقدس ما نوجوانان زیادی را به خود دیده که فداکاری هر کدام جای تامل دارد و اینکه این نوجوانان با سن کم خود چه ها دیده اند که امامشان به آن ها می گوید:" شما یک شبه ره صد ساله را رفته اید".

روحشان شاد و یادشان گرامی باد

 

                                                                                          این عکس تزئینی است

 

شهید حسین رشیدی‌فر در 20 اسفند سال 1349 مطابق با اول محرم سال 1390 در استان تهران چشم به جهان گشود، در 18 ماهگی به همراه خانواده به یزد رفت.

او در مهر سال 55 وارد دبستان شد، هنوز 2 سال از دوران تحصیلش نمی‌گذشت که انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 57 اوج گرفت. وی با اینکه 8 سال بیشتر نداشت در تمام تظاهرات‌، بچه‌های همسن و سال خود را بسیج کرد و در سراسر کوچه با هم شعارهایی علیه حکومت شاه سر می‌دادند.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، شهید حسین رشیدی‌فر با شنیدن اخباری از جنایت صدام و بعثیان، با اینکه 10 سال و چند ماه بیش نداشت، هوای جبهه را در سر می‌پروراند.

وی پس از پایان دوره تحصیلی مقطع ابتدایی، برای ادامه تحصیل در مهر سال 60 در مدرسه راهنمایی «مدرس» شروع به تحصیل کرد و در این زمان در کلاس‌های آموزش‌ نظامی نیز شرکت می‌کرد.

شهید رشیدی‌فر در سال دوم راهنمایی پس از گذراندن حدود 4 ماه از کلاس‌های نظامی توانست در 20 دی‌ سال 62 از مادرش رضایت‌نامه اعزام به جبهه را بگیرد.

تاریخ تولد شهید رشیدی‌فر در شناسنامه سال 49 قید شده بود که به سال 45 تبدیل کرد و با بسیج دانش‌آموزی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

وی پس از 2 ماه خدمت در جبهه به منزل بازگشت و تا پایان سال تحصیلی در استان یزد ماند. سال 63 در مدرسه رزمندگان برای کلاس سوم راهنمایی ثبت‌نام کرد اما دائماً می‌گفت «زکات جسم ما، حضور سالی 3 ماه در جبهه است.» تا اینکه دوباره عازم جبهه شد و در 15 مرداد سال 64 در عملیات قدس 5 در منطقه هورالعظیم به درجه شهادت نائل آمد.


شهید «حسین رشیدی‌فر» از 10 سالگی هوای جبهه را در سر می‌پروراند تا اینکه در 13سالگی، رضایتنامه اعزام به جبهه را گرفت.

نحوه شهادت شهید حسین رشیدی‌فر

"علی‌محمد فرشی " از همرزمان شهید دانش‌آموز "حسین رشیدی فر " است؛ او تا آخرین لحظات عمر با برکت "شهید رشیدی‌فر " همراه او بوده است و کظم غیظ و تواضع این شهید دانش‌آموز را از خصوصیات برجسته و برگزیده وی عنوان می‌کند.

* نحوه آشنایی شما با "حسین رشیدی‌‌فر " چگونه بود؟

اواخر خرداد سال 64 با "شهید حسین رشیدی‌فر " در منطقه هورالعظیم آشنا شدم؛ برای آمادگی عملیات زنجیره‌ای قدس 5، در گردان امام‌علی(ع) با مسئولیت معاون گردان (شهید رمضان شفیعی)، فرمانده گروهان (شهید جعفر فرحی) و فرمانده دسته (شهید جلیل ساداتی) توجیه شدیم.

* چه مدتی با شهید رشیدی‌فر هم‌رزم بودید؟

حدود 2 ماه به طور مستمر با هم بودیم؛ در منطقه هورالعظیم، پل‌هایی با هدف جلوگیری از نشست زمین، ساخته شد؛ به علت باتلاقی بودن منطقه، فضای مانور وجود نداشت و همه ما به ناچار در چادرها به مدت 45 روز مستقر شدیم.

* عملیات قدس 5 چگونه آغاز شد؟

حدود 35 بلم با ظرفیت 2 نفر بود ولی به علت باریک بودن محور عملیاتی و مشکلات مربوطه، 4 نفر در هر بلم مستقر شدیم؛ ساعت 4 عصر به‌ طرف نیزارها حرکت کردیم و . . .

وصیتنامه و نحوه شهادت درادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

ما هرچه داریم از شهداست

مقام معظم رهبری

رویای صادقانه

یک روز بدون اطلاع وارد محله ایی برای دیدن خانواده شهیدی شدیم ، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری ، گاو وگوسفند آماده کرده اند . آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد . ما عرض کردیم آقا ، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگو ببینم چه کسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است . آیا از دفتر اطلاع داده اند ؟ پدر شهید عرض کرد :

نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله رو (امام ره) رو در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در کنار امام نشسته بود . امام رو به من کردند و فرمودند: فلانی ، فردا شب مهمان عزیزی داری. از مهمانت پذیرایی کن. گفتم : مهمان من کیست ؟ فرمود رهبر مهمانت است . با تعجب گفتم : رهبر می خواهد به خانه من بیاید ؟! پسرم گفت : بله بابا! رهبر می خواهد به خانه ما بیاید . از ایشان پذیرایی کنید.

ما هرچه داریم از شهداست

قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یکی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یک ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با کنایه به رهبر گفت : شما چند دقیقه ای تاخیر داشتید رهبر فرمودند:

بله ما به دیدن خانواده شهدا که می رویم ، معمولا اگر در یک کوچه چند خانواده شهید باشد ، به همه آنها سر می زنیم ، در کوچه ایی که ما رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند ، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به  این علت بود.

این برادر باز هم درک  نکرد و گفت : این کارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این کار را برای جذب قلوب می کنید .

 رهبر با یک حالت جدی فرمودند :

شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ، ولی آقای فلانی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خونهای پاک نبود ، این عمامه بر سربنده وجنابعالی نبود.

روایتی دیگر

 مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده های شهدا ، وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نابسامان بود .

 حضرت آیت الله خامنه ایی ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان ، خودشان درب حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند

منبع:سایت شهید زوبونی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۵
سعید