مگر نه اینکه زنده ای؟ نشانم بده
نوشتهای از سید مهدی شجاعی
من هم میتوانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی میکردم، اما تو شهید شدهای.
هیچکس هم اگر باور نکند تو باور میکنی، تو مادر منی، تو مرا بزرگ کردهای بیآنکه یک دروغ به من بیاموزی، تو میدانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست، مگر حرف راست تمام شده است؟ چه بسیار حرف راست که هنور ناگفته مانده است، چرا دروغ بگویم؟ اصلاً چه اصراری است که مردمباور کنند؟ مردم دیدههای خویش را باور میکنند که هنر نیست، هنر در باور کردن ندیدنیهاست.
ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی. تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بودهای، تو که از همه دردها و خوشیهای من آگاه بودهای، تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.
وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامهها را پدرهایتان باید امضاء کنند، من دست بلند کردم و پرسیدم: اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند، گفت: صبر کند تا پدرش بیاید، به هر حال کارنامه را پدر باید امضاء کند.
پرسیدم: مادر چطور؟ مادر نمیتواند امضاء کند؟
عصبانی شد – بیجهت – سرم داد کشید، فکر کرد که من احمقم، بیشعورم و حرف به این سادگی را نمیفهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد – پیش همه بچهها – و بچهها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیدم و چون فهمیدهام سؤال کردهام و کمشعور ممکن است باشم ولی بیشعور نیستم، دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کردهام و شش سال با معدل خوب درس خواندهام. آدم احمق و بیشعور که نمیتواند شش سال درس بخواند و نمره خوب هم بیاورد. عصبانیتش بیشتر شد، به من گفت: حیوان نفهمم! و مرا مثل یک حیوان از کلاس بیرون انداخت.
معلممان، معلم بیاحساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست میگویم یا نمیگویم.
وقتی به خانه آمدم – اگر یادت باشد – تو گفتی چرا ناراحتی؟ و من جواب ندادم، نمیخواستم ترا هم ناراحت کنم و بعد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود، دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمیگرفت، اما جز گریه هم کاری از دستم برنمیآمد، چه کار برمیآمد؟ به اتاق بالا رفتم، همانجا که عکس پدر هست.
شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچوقت تنها نمیمانید.
من هم جایی نمیروم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.
گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه است، این چیزها را که نمیفهمد، حتی هنوز نمیداند که تو شهید شدهای، فکر میکند رفتهای به سفر، بیشتر وقتها جلوی در مینشیند و انتظارت را میکشد.
با هر صدای زنگ مثل برق گرفتهها از جا میپرد و بقیه را هم وا میدارد که تا جلوی در همراهش بروند
عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم، کارنامه را گذاشتم پیشروی پدر. گفتم: امضاء کن، نگفتم خواهش میکنم، گفتم باید امضاء کنی، نمرههای بچهات را باید ببینی، ببینی که در این یک سال که تو نبودهای او چه کرده است، گفتم این باید را من نمیگویم، مدرسه گفته است، حرف هم نمیفهمد،
من هم دیگر حرف نمیفهمم، باید امضاء کنی، مگر نه شهید زنده است، زنده بودنت را نشان بده، پدری کن.
من هم میتوانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی میکردم، اما تو شهید شدهای، من نمیخواستم به خاطر بیپدر بودنم عزت و احترامم کنند. نمیخواستم با خون تو خودم را شستشو کنم، نمیخواستم از آبروی تو مایه بگذارم، میخواستم برای تو آبرو باشم، برای همین، سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبور نشوند تو را به مدرسه احضار کنند و بعد بفهمند که تو شهید شدهای و بعد از خطایم بگذرند و عذرخواهی کنند. این برای فرزند یک شهید شایسته نیست.
دیگر یادم نیست که به پدر چه گفتم، ولی یادم هست که گریه میکردم، شدید گریه میکردم و از پدر میخواستم که نمرههایم را ببیند و کارنامهام را امضاء کند.
نمیدانم به خواب رفتم یا نرفتم، اما احساس کردم که بویی خوش در هوا میپیچید و هر لحظه بیشتر میشود، نمیتوانم بگویم چه بویی مادر! بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیفتر. بویی که هرگز نه من و نه تو و نه شاید هیچکس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است. میدانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم. ولی اصلاً با بوی گلسرخ قابل قیاس نبود. من نمیدانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر میکنم که از اینبو مست شدم.
مست ِ مست.
بعد، در بازشد و یک سپیدی مثل مه، مثل ابر تمام در را گرفت، بیآنکه به سپیدی دست بزنی میتوانستی لطافتش را لمس کنی.
در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند، صورتش مثل ماه درخشش داشت. یادم نیست لباسش نورانیتر بود یا چهرهاش. نمیشد فهمید.
گلویش، آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدیدتر داشت، انگار بقیه چهره و اندامش را هم گلویش روشن میکرد. هلال ماه را که حتماً شبها دیدهای و دیدهای که چطور اطراف خود را روشن میکند، گلوی پدر همینطور بود. مثل یک هلال، مثل یک گردنبند میدرخشید.
پوست صورتش آنقدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش میآمد ببوسدش.
یک نوار سرخ رنگبر پیشانیاش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود
«ما عاشقان شهادتیم».
لبخند بر لب داشت، مثل گل که شکفته میشود. نگاهش آنقدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب میکرد و از چشمم میچکاند.
پدر حرکت میکرد اما راه نمیرفت. مثل ابر که در آسمان حرکت میکند سبک. آمد کنار عکسش نشست، مثل برف که بر زمین مینشیند، اصلاً شبیه عکسش نبود. به اندازه زمین تا آسمان، به اندازه این دنیا تا آن دنیا با عکسش فرق میکرد. کارنامهام را از روی زمین برداشت، تایش را باز کرد، من خودم را آرام آرام جلو کشیدم. او نمرهها را یکییکی نگاه کرد، معلوم بود که دارد نگاه میکند. و بعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن مینوشت، درآورد و پای کارنامه را امضاء کرد. خودکار را دوباره در پیراهنش گذاشت.
رویش را به من کرد، دو دستش را گذاشت روی صورتم. اشکهایم را پاک کرد و بعد صورتم را در میان دو دستش گرفت و پیشانیام را بوسید، هنوز گرمی لبهایش را روی پیشانیم حس میکنم. من هم گلویش را بوسیدم، همانجا را که آن وقت تو نگذاشته بودی ببوسم.
پدر خندید، وقتی که من گلویش را بوسیدم. قلبم آرام گرفت اما گریهام هنوز نه.
خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم، بوی گل سرخ دیوانهام کرده بود. پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
من چطور میتوانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟ یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمهاش را هنوز نگفته بودم. به لباس سپیدش که از حریر لطیفتر بود چنگ انداختم و گفتم:
- بابا نرو، ما خیلی تنهاییم.
بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دستهایش فشرده و گفت:
-شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچوقت تنها نمیمانید.
من هم جایی نمیروم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.
گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه است، این چیزها را که نمیفهمد، حتی هنوز نمیداند که تو شهید شدهای، فکر میکند رفتهای به سفر، بیشتر وقتها جلوی در مینشیند و انتظارت را میکشد.
با هر صدای زنگ مثل برق گرفتهها از جا میپرد و بقیه را هم وا میدارد که تا جلوی در همراهش بروند، تعجب میکند از اینکه دیگران از جا نمیپرند.
با بغض میگوید:
- چرا نشستین؟ باباجونم اومدن، بلندشین درو باز کنین.
مادر بغض میکند و میگوید:
- بابا جون اگر بیان کلید دارن، زنگ نمیزنن.
و ناهید پایش را به زمین میکوبد و میگوید:
-شاید دستشون پرباشه، دستشون که پرباشه زنگ میزنن.
این را که به پدر گفتم، اشک در چشمهایش جمع شد و فقط گفت:
- میدانم، مریم جان!
- بابا جون! کارنامه مرا که امضاء کردی دلم قرار گرفت، آرام شدم، مطمئن شدم که هستی. یک کار دیگر هم برایمان بکن.
پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشه چشمش چکید، گفت:
- چه کاری باباجان؟
گفتم:
- دل ناهید را هم امضا کن قرار بگیرد.
پدر در میان گریه خندید و گفت:
- دل ناهید را خدا خودش امضاء میکند.
و بعد آنقدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلاً نفهمیدم، یکباره به خودم آمدم و جای خالی او را دیدم.
به طرف در دویدم، در را باز کردم و فریاد زدم:
- باباجان! باباجان!
که پدر رفته بود و تو از پلهها بالا میآمدی.
حالا این کارنامه، این امضا و این هم بوی پدر، اگر باور نمیکنی نکن.