قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

من چای می دهم!

آیت الله خامنه ای

هنگامی که قرار بود امام تشریف بیاورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتیم، جمعی از رفقای نزدیکی که با هم کار می کردیم و همه شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان هایی پیدا کردند و بعضی از آنها هم به شهادت رسیدند، مثل شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای هاشمی، مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم ربانی املشی و ... با هم می نشستیم و در مورد قضایای گوناگون مشورت می کردیم. گفتیم که امام دو سه روز دیگر وارد تهران می شوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیائیم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه طرف به اینجا ارجاع شد، معطل نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود. ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسئولیت ها شد و در آنجا گفتم مسئولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. مشخص شد که می شود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما می خواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آنجا را انجام بدهیم، خوب است.

صحبت از تقسیم مسئولیت ها شد و در آنجا گفتم مسئولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم.

این روحیه من بوده است. البته آن حرفی که در آنجا زدم، می دانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کرد و نمی گذارند که من در آنجا بنشینم و چای بریزم، اما واقعاً اگر کار به اینجا می رسید که بگویند درست کردن چای به عهده شماست، می رفتم عبایم را کنار می گذاشتم و آستین هایم را بالا می زدم و چای درست می کردم! این پیشنهاد نه تنها برای این بود که چیزی گفته باشم، واقعاً برای این کار آماده بودم.

ایت الله خامنه ای

من با این روحیه وارد شدم و بارها به دوستانم می گفتم که آن کسی نیستم که اگر وارد اتاقی شدم، بگویم آن صندلی متعلق به من است و اگر خالی بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالی نبود، قهر کنم و بیرون بروم. نخیر، من هیچ صندلی خاصی در هیچ اتاقی ندارم. من وارد اتاق می شوم و هر جا خالی بود، همان جا می نشینم. اگر مجموعه احساس کرد که اینجا برای من کم است و روی صندلی دیگری نشاند، می نشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست، آن را انجام می دهم.

گفتن این مطالب شاید چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چیزهای دیگری شود، اما واقعاً اعتقادم این است که برای انقلاب باید این طوری باشیم. از پیش معین نکنیم که صندلی ما آنجاست و اگر دیدیم آن صندلی را به ما دادند، خوشحال بشویم و برویم بنشینیم و بگوئیم حقمان بود و اگر دیدیم آن صندلی نشد و یا گوشه اش ذره ای سائیده بود، بگوئیم به ما ظلم شد و قبول نداریم و قهر کنیم و بیرون برویم. من از اول این روحیه را نداشتم و سعی نکردم این طوری باشم. در مجموعه انقلاب، تکلیف ما این است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۴۹
سعید

گذری بر زندگی ابدی شهید (2)

قسمت دوم :

حیات شهید غیر قابل درک است :                                    

قرآن می فرماید :«ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل اللّه امواتا بل احیاء ولکن لاتشعرون» (به آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده نگویید بلکه آنان زنده هستند لیکن شما نمی فهمید و درک نمی کنید.)

کبوتر

در این آیه خداوند ابتدا از اینکه شهیدان را مرده بخوانند نهی کرده سپس تصریح به حیات شهیدان کرده و آنان را زنده و پاینده خوانده است و با جمله «ولکن لاتشعرون» مرده خواندن شهید را ناشی از عدم شعور و درک انسان و نقص بینش آدمی دانسته است .هر چند ممکن است مقصود این باشد که چگونگی حیات آنان را شما نمی فهمید و برای شما قابل درک نیست .                                              

در آیه دیگری می فرماید :«و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اللّه امواتاً بل احیاءٌ عندربهم یرزوقون» (و البته گمان نبرید آنان که در راه خدا کشته شده اند مردگانند بلکه زندگانند و در نزد پروردگارشان روزی داده می شوند .)                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۴۴
سعید

قصه بی نشانی سرداران خطه‌ نور(۱)

 

 تهران مثل بقیه شهرها از شکست قیام 28 مرداد خاموش و بی‌هیاهو است. مردم آرام از کنار یکدیگر عبور می‌کنند و دیگر به هم لبخند نمی‌زنند، گویا سلطه رژیم شاهنشاهی را بر وطن خویش باور کرده‌اند. اما جنوب تهران امروز حال و هوای دیگری دارد.

حاج احمد متوسلیان

محله امامزاده سید اسماعیل به روی دیگر نقاط کشور می‌خندد؛ چرا که در خانه کوچک و ساده مردی شیرینی‌فروش، کودک گندمگون و لاغری به دنیا آمده که با گریه‌های بلندش، خنده شادی را برای مردم ایران به ارمغان آورد.

 مادر احمد می‌گوید: ... سه، چهارساله بود که فهمیدیم این بچه نارسایی قلبی دارد، مشکل از رگ قلبش بود. به همین خاطر خیلی لاغر و نحیف بود و ما همیشه نگران سلامتی او بودیم. بعدها ناچار شدیم قلبش را عمل کنیم.

همزمان با آغاز تحصیل در دوره ابتدایی به کار در قنادی پدر واقع در بازار تهران می‌پردازد و در سن ده سالگی با قیام خونین 15 خرداد و سرآغاز نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) آشنا می‌گردد. علاوه بر شرکت در مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت موفق، به اخذ مدرک دیپلم (برق صنعتی) در سال 1351 می‌گردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۲۸
سعید

 زندگی زیباست،

                    اما شهادت زیباتر

"زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

شهید آوینی

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.

و مگر نه آن‌که خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح، آباد شود.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند.

و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید.

ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش".

سید شهیدان اهل قلم ، شهید سید مرتضی آوینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۲۰
سعید

شهدا از امامشان می گویند

«این وصیت نامه ‏ها انسان را مى ‏لرزاند و بیدار مى ‏کند» ....امام خمینی ره

«مادر جان... اکنون همان صداى هل من ناصر ینصرنى از گلوى قلب تپنده ملت‏ یعنى «حسین زمان‏» بیرون آمده و... این آرزوى شما بود که در رکاب حسین‏باشیم، ما آرزوى شما را برآورده خواهیم کرد.» (روحانى شهید محمد مهدى مازنى‏ از: نوکنده)

شهدا

«وجود امام خمینى و برکات آن را تنها کسانى مى‏توانند حقیقتا درک کنند که درجست و جوى تاریخ تحول باطنى انسان‏هاى کره زمین که خاستگاه تحولات ظاهرى،اجتماعى و اقتصادى و سیاسى حیات او نیز هست، به تاریخ انبیاء رجوع مى‏کنند،هم آنانند که در وصف امام خمینى مى‏گویند: (او بت‏شکنى دیگر از تبار ابراهیم‏بود).  (شهید سید مرتضى آوینى از: تهران)

«اى امام تو بودى که به اسلام جان دیگردادى، به نماز و روزه‏ها و تمام‏عبادت‏ها جان و روح دیگرى دادى و روح حقیقى و واقعى را آوردى و به حق که براى‏نماز قیام کردى و به حق از براى امر به معروف و نهى از منکر قیام کردى.» (شهید مرتضى چگینى از: تهران)

«حافظ ولایت فقیه باشید و امام و رهبرمان را هم چون نگین انگشترى در میان‏خود نگه‏دارى کنید و در پشت‏سر امام حرکت کرده و او را تنها نگذارید که‏پیروزى شما به امید خدا نزدیک است.» (دانشجوى شهید لطف الله فلاح اسلامى از: بهبهان)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۲۳
سعید

گذری بر زندگی ابدی شهید

قسمت اول

مرگ برای انسانهای مؤمن ،راهی است بسوی یک حیات و زندگی برتر .از مجموع آیات و روایات بدست می آید که حیات پس از مرگ کامل تر و بالاتر است .در حدیث است که مردم خواب اند ،همین که می میرند بیدار می شوند ،

آسمان

همان طور که آدمی در خواب از درک و احساس ضعیفی برخوردار است و حالتی نیمه زنده و نیمه مرده دارد ولی چون بیدار شد ،حیات کامل تری دارد ،حیات انسان در دنیا هم نسبت به حیات برزخی درجه ای ضعیف تر است و حیات آخرت از هر دو مرحله قبلی ،قوی تر و کامل تر است .این برای همه افراد است لکن برای مؤمنان حیات پس از مرگ همراه با تنعم و رحمت است و برای کفار حیاتی توأم با عذاب و درد خواهد بود.

حیات طبیعی که افلاطون نیز آن را توصیه می کند همان حیات ابدی و جاودانه است و آنچه که ما را به خود مشغول و سر گرم نموده جز یک زندگی تصنعی و به تعبیر قرآن کریم متاعی فریبنده و بازیچه ای سرگرم کننده بیش نیست و زندگی طبیعی و جاودانه و متکامل همان زندگی ابدی است که در چارچوب زمان ،مکان ،حرکت ،سکون ،شیرینی ،تلخی ،مصیبت ،مسرّت ،زشتی و زیبایی محصور گردیده است .زندگی طبیعی رستن (فلاح) و رها شدن از این قید و بند ها و آزاد گردیدن از این قفس تنگ خاکی و بال و پرگشودن به سوی اوج قله کمال انسانی و مقام قرب ربوبی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۱۳
سعید

مروارید گم شده رهبر

مردی با سیمای نورانی :

احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می‌شد.

شهید آوینی

 من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می‌کنی؟!

همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می‌شناسی؟»

گفت: «سید مرتضی آوینی است.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۰۸
سعید

پاشو . پاشو فرار کن!

توى خاک عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا نداشتیم که چشممان خورد به پیکر یک شهید. داشتم پیکر را روى چفیه مى گذاشتم که فریاد سعید کریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار کن! عراقى ها دارند پشتمان را مى بندند.»

تفحص

خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم، اما دلم نیامد. پیکر را بغل کردم و به سرعت دویدم. شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج کرده بود. دیوانه وار زدم میان میدان مین تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیم هاى تله والمرى بود که به پایم گیر مى کرد و کلاهک والمرى به سمت دیگرى پرتاب مى شد، اما هیچ کدام عمل نمى کرد! به خودم که آمدم. دیدم سمت دیگر جاده، عراقى ها درازکش منتظر بودند که مین ها زیر پاى من منفجر شوند و از ترس، از تعقیب من صرف نظر کرده بودند. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روى زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه ها شدم. سعید، مجید و ... همه رسیدند. یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد. تازه راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجارى رخ نخواهد داد مگر این که ...

*****

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۸ ، ۰۵:۴۸
سعید

دغدغه ذهنی مادر

شهید حسن باقری

گفت‌وگوی با مادر شهید "حسن باقری"

"در روز تولد امام حسین (ع) به دنیا آمده بود اما خیلی ضعیف بود و امید زنده ماندنش کم. من هم دست به دامن امام حسین شدم تا خداوند به عظمت اسم حسین این فرزند را نگه دارد از این رو بود که نامش را "غلامحسین" گذاشتم غلامحسین افشردی."

شهید حسن باقری

"کبری افشردی بهروز" مادر سردار شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری) نمی دانست که این فرزند نحیف و لاغر که امیدی به زنده ماندنش نداشت روزی یکی از جوانترین فرماندهان جنگ می شود و لقب "سقای بسیجیان" را می گیرد. آن روزها مادر فکر نمی کرد که این نوجوانی که شور علم و تحقیق وجودش را فرا گرفته روزی الگوی مدیریتی اش زبان زد عام و خاص می شود.

داستان زندگی شهید حسن باقری و روایت سالهای قبل از جنگش را زیاد شنیده ایم داستان تحصیلش در ارومیه و اخراج شدنش بخاطر فعالیت های سیاسی، داستان سربازی رفتن و بعد از آن لبیک گفتن به ندای رهبر فرزانه اش و فرار از سربازی، سفر به لبنان و اردن و تهیه گزارش و انجام کار مطبوعاتی. مادرش هم اینها را با حلاوت و شیرینی خاصی برایمان تعریف می کند و اینکه در نهایت بعد از قبولی مجدد در رشته حقوق قضایی و یک ترم درس خواندن در دانشگاه تهران با شروع جنگ راهی جبهه می شود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۰۸
سعید

چفیه انداختن بی اجازه ممنوع !

شاید سخن گفتن از بسیج به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سال ها با بچه های بسیج هم نفس بوده ام، مشکل نیست. با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمان ها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها سخن هم بگویی.

 چفیه

در گفتمان بسیج، سخن گفتن اصلاً جایی نداشت، تنها سکوت معنی داشت و سخن گفتن نشان از خود دیدن بود پس کسی سخن نمی گفت: تا دیده شود. برای من در مورد سخن نگفتن بسیجی سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها آنچه بود را باید روایت کنم. چندی پیش در گوشه ای بیانی دیدم از همسر معظم شهید باکری که: حمید دنیا را از چشم من انداخت.

احساس کردم که گویی سال ها اگر می خواستم حرف بزنم، بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی، حمید باکری که دنیا را از چشم همه ما انداخت. و این بود که امام (ره) عزیزمان گفت: تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام؛ زیرا امام (ره) در دنیا تنها "بی ارزش بودن دنیا»"برایش ارزش بود، انگار که در این دنیا تنها "حمید" برایش می ارزید. کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی که همه افتخارشان به همین گمنامی است.

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود .

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود، عابد بود، مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت، مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین (ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد. گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا زاهدتر از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود، غواصی می کنند، روی این کره خاکی هست؟ پشت کانال ماهی، به خود می گفتم: پاک تر از خون هایی که روی این کلوخ های سرد ریخته، توی این دنیای بی ارزش هست؟

فراموش کرده ایم که بسیجی خاکی نبود که برای خودش "خاک" بخرد و دنیا طلب کند، یادمان رفته که "بسیجی" چفیه نمی انداخت که معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شدیم که "بسیجی" جنگ نمی کرد که "خودی" نشان دهد. بسیجی، چفیه انداخت که دنیا را از چشم همه بیندازد و خوب با این "چفیه"، بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. اهل دنیا خفیف شدند، روباه ها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که اهل جان دادن نبودند.

چفیه

"نظرنژاد" را یادمان رفته.... این آخری ها آن قدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت "بابانظر" از تهورش نبود از این بود که جانش و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام (ره) ارزش نداشت.

جنگ که تمام شد.... گویی بابانظر و مهدی باکری هم تمام شدند و چفیه شان ماند.... چفیه ارزش اش به آن زاهدی بود که آن را به گردن انداخته بود، جلوی صدها تانک، تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد. ارزش اش به آن "بی دنیایی" بود، نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش. بعد جنگ عده ای فکر کردند، با چفیه بسیجی می شوند، نفهمیدند چفیه انداختن یعنی "سرنترس نظرنژاد"، "دل خاشع حاج ابراهیم همت"، "دنیای بی ارزش حمید باکری"، "قلب بی شیله و پیله برونسی"، "نور صورت شهید کاوه" و عرفان بی غل و غش هزاران بسیجی گمنام که لابه لای صحیفه روز محشر باقی است.

 هنوز هم هر که سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل و غش دارد، اجازه چفیه انداختن اش هست، این تکه پارچه برای ما مقدس است. من یکی، هر وقت خدا توفیق می دهد، "احرام چفیه" می بندم، دلم می لرزد که "شهید مهاجر" نکند راضی نباشد، گنه کاری سجاده اش را رنگین کند. دلم می لرزد که اهل دنیا، نکند فکر کنند، چفیه انداختن بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است! شهید مهاجرها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشکر 5 نصر را شاهد می گیرم، که خدا نیاورد روزی، بخواهم این پارچه بهشتی که بوی قبر حسین (ع) می دهد را به این بازی های دنیایی بفروشم. خدایا! آن روز را برایم میاور.

دکتر محمد باقر قالیباف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۴۶
سعید

شهید سر لشگر مجید بقایی 

تولد و کودکی
شهید سر لشگر مجید بقایی

شهید مجید بقایی در بهمن ماه سال 1337  هجری شمسی درخانواده‌ای معتقد و مذهبی در شهر بهبهان چشم به جهان گشود. هیچکس نمی‌توانست عظمت روحی نوزاد ناتوان آن روز را در 22 سال بعد شاهد باشد، گرچه از همان ابتدا با رفتار متینش در خانواده و علاقه‌اش به مسائل مذهبی و رعایت آنها در سنین 10-12 سالگی رشد فکری و فرهنگی او مشخص و نمایان گردید.

از تکبیر گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسیر اسلام و پیروی از روحانیت متعهد خارج نشد. هوش سرشار و استعداد بالای وی باعث شد تا تحصیلات کلاس پنجم و ششم (نظام قدیم) را در عرض یک سال در یکی از مدارس بهبهان بگذارند و سپس رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل در دبیرستان انتخاب کند.

پس از سپری کردن تحصیلات دبیرستان و گذراندن کنکور، در رشته مهندسی شیمی دانشگاه اهواز پذیرفته شد، اما این رشته نظرش را تامین نکرد و گفت: من باید کاری را به عهده بگیرم که واقعاً بتوانم خدمت به این مردم مستضعف بکنم. به همین دلیل سال آخر دبیرستان را مجدد طی کرد و دیپلم رشته طبیعی را اخذ نمود و این بار پس از شرکت درکنکور، در رشته فیزیوتراپی دانشگاه اهواز قبول شد. علاوه بر درس، مجید را می‌توان یکی از فعالترین دانش‌آموزان دبیرستان در زمینه‌های مختلف ورزشی، سیاسی، دینی و اجتماعی دانست.

 وی برای مبارزه با رژیم شاه نقش تعیین کننده‌ای را در رهبری مبارزات دانشجویی دانشگاه اهواز و غیر دانشگاهیان به عهده گرفت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۲۷
سعید

شهادت 

سعادت ابدی 

سعادت را آنها تحصیل کردند که شتافتند

شهادت

با اختیار خودشان و با جهاد خودشان و با رزمندگی خودشان در مقابل کفر ایستادند و جان خود را تسلیم خدا کردند و برگشتند به خدای تبارک و تعالی با سعادت و آبرو

ما همه خواهیم مرد لکن آنها سعادت را برای خودشان  و شرافت را برای وطنشان تحصیل کردند که در مقابل لشکرهای کفر برای دفاع از اسلام و برای دفاع از کشور اسلامی ایستادند و فداکاری کردند و به سوی خدا شتافتند

انسان که باید این راه را برود و مردنی است...

چه بهتر که آن سعادت را تحصیل کند و امانت را به صاحب امانت بسپارد.

موت اختیاری(شهادت رسیدن به خدا در لباس شهید و با ایده شهدا در بستر مردن است)چیزی نیست  

لکن در راه خدا رفتن شهادت است و سرافرازی و تحصیل شرافت برای انسا و برای انسانها 

آنچه از دنیا است، فانی است و آنچه برای خدا تقدیم می شود باقی و ابدی است

شهادت

 و این شهدا زنده هستند و در پیش خدا تبارک و تعالی عند ربهم یرزقون

آنها الان در درگاه خدای تبارک و تعالی روزیهای معنوی و روزیهای همیشگی را به آن نائل شدند و آنچه که از خدا بود تقدیم کردند و آنچه داشتند و آن جان خودشان بود را تسلیم کردند و خدای تبارک و تعالی آنها را پذیرفته است و می پذیرد.

ماها عقب ماندیم ،ما باید تاسف بخوریم که نتوانسته ایم این راه را برویم.

آنها پیشقدم بودند و رفتند و به سعادت خود رسیدند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۰۹
سعید

قانون اساسی

شهید سید مجتبی علمدار 

شهید سید مجتبی علمدار

قانون اول:

 بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.

تاریخ اجراء 4/5/69 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۰۷:۵۱
سعید

سنگدل ترین همدست صدام

عامل قتل عام کردها و مسئول استفاده از بمب های مهلک شیمیایی علیه ملت عراق و ایران سرانجام به چوبه دار سپرده شد. هرچند که بسیاری این مجازات را برای او بسیار کم می دانند. 

علی شیمیایی

علی حسن المجید مسئول استفاده از بمب های شیمیایی علیه کردهای عراق و رزمندگان ایرانی در دهه هشتاد میلادی بود که به همین دلیل به لقب  علی شیمیایی معروف شد.

خبر اعدام پسر عمه صدام حسین  که عامل قتل‌عام 5 هزار کرد در سال 1988 بود، درست مانند خبر اعدام آقای دیکتاتور پس از اجرای حکم اعلام شد.

دادگاه عالی جنایی عراق، 27 دی ماه، علی حسن المجید  از سرکردگان رژیم بعثی سابق و وزیر دفاع این رژیم را به جرم  صدور دستور بمباران شیمیایی حلبچه و کشتار هزاران کُرد در سال 1988
به اعدام محکوم کرده بود.

در جنایاتی که به دستور حسن المجید در زمان رژیم بعثی سابق عراق رخ داد، بین 50 تال 100 هزار شهروند عراقی  قتل عام شدند.

علی شیمیایی که بود ؟

علی حسن المجید در سال 1941 در تکریت زاده شده، اما خود او می‌گوید که متولد سال 1944 است.او پسر عموی صدام دیکتاتور معدوم بود، پله‌های ترقی نظامی را به سرعت طی کرد و در دوران رژیم بعثی به یکی از مهره‌های اصلی رژیم سرکوبگر صدام تبدیل شد.

سلاح های شیمیایی

وی در سال 1987 از سوی صدام دیکتاتور معدوم سابق به عنوان مسئول حزب بعث در منطقه کردستان عراق تعیین شد که دستور حمله نظامی به کُردها در فوریه تا آگوست 1988 را صادر کرده بود.

"علی شیمیایی" را بسیاری "سنگدل ‌ترین همراه صدام" می‌نامند که حاضر بود برای بقای رژیم دست به هر جنایتی بزند. بر اساس گزارش که نشریه آلمانی اشپیگل در 26 ژوئن 2007  منتشر کرده بود، در یک نوار صوتی که از "شیمیایی" به دست آمده، این جنایتکار درباره کُردها گفته است : من همه آنها را با سلاح شیمیایی نابود خواهم کرد.

سرکوب خونین قیام شیعیان عراق در پی حمله ارتش بعثی به کویت در سال 1991 و شرکت در کشتار و آواره کردن شیعیان در سال 1999، دست داشتن وی در قتل آیت ‌الله محمد صادق الصدر و دو پسرش توسط سازمان امنیت عراق در فوریه1999  و کشتار صدها نفر از شیعیان معترض به این جنایت و جنایت وحشیانه کشتار هزاران کرد در حلبچه، شیمیایی را به سنگدل ترین و جنایتکارترین همدست صدام معدوم تبدیل کرده بود.

او نخستین بار در ژوئن 2007 به عنوان مسئول حمله شیمیایی به روستای کردنشین حلبچه که که به کشته شدن پنج هزار نفر انجامید، به اعدام محکوم شد. سپس دو بار دیگر به اتهام سرکوب قیام شیعیان پس از حملهٔ عراق به کویت در سال 1991، و نیز به اتهام شرکت در کشتار و آواره کردن شیعیان در سال 1999، به اعدام محکوم شد. و نهایتا در پنجم بهمن ماه 1388(25 ژانویه 2010) اعدام شد.

و این هم گوشه ای از جنایات علی شیمیایی که ما به دلیل عمق فاجعه و رعایت حال عموم ،  گوشه ای از آن ها را بیان می کنیم .

شیمیایی
شیمیایی

 

 

 

 

 

بمباران شیمیایی حلبچه
بمباران شیمیایی حلبچه
 
 

 

 

 حمله شیمیاییشیمیایی

 

 
 
 
  

 شیمیایی بمباران شیمیایی سردشت

 

 
 
 
 

 جانبازشهید مالک عباسی

 

 سال ها می گذرد و ما باز هم می شنویم : شهید شد ... شیمیایی
بود ... ،
یادگار حلبچه ، سردشت شیمیایی                                           یک جانباز شیمیایی در کنار همسرشو جنگ بود .....
 
 
 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۲۳
سعید

الغیبة عجب‌ کیفی‌ داره‌ 

تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ کتک هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکند. تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو.

دفاع مقدس‌

خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ که‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ کِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.

جالب تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ کرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نکنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر که‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود که‌ گفت‌:

ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌...

خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد که‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتکهایی‌ که‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌:

ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ کتکهای‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سرکسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.

وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. کاشکی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نکنم‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۱۳
سعید

 ما همون چارتا استخون

                     و یه پلاکیم

خیلی شوخ‌طبع بود تا جایی که من دیگه نمی‌تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم. در حین جدیت هم قیافش شوخ‌طبعی را نشون می‌داد.

یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدم خونه، گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی‌گردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست . گفتم: چقدر طول می‌کشه.

پلاک

 

گفت: زیاد نیست. یه نگاهی به دور و برش کرد و دخترعموی دو ساله اش را که اون شب مهمونمون بود نشون داد و گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخی‌هاش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۰۵:۵۰
سعید
امام خمینی(ره):

آقای منتظری! چه خدمت ارزنده‌ای به استکبار کرده‌اید

باسلام

 «حسینعلی منتظری» در سال 1364 با تصمیم مجلس خبرگان رهبری به قائم مقامی امام خمینی برگزیده شد.در آن زمام شخصی به نام «سید هادی هاشمی» علاوه بر این که داماد آقای منتظری بود، ریاست دفتر و بیت او را نیز بر عهده داشت.برادر این شخص «سید مهدی هاشمی» که صاحب نفوذی قابل توجه در برخی نهاد های انقلابی از جمله سپاه بود با همراهی و تاییدات سید هادی فعالیت های خرابکارانه و اختلاف برانگیزی را در کشور سازماندهی کردند.طی سه سال بعد آقای منتظری با پشتیبانی کورکورانه از سید هادی و سید مهدی هاشمی مسیری را در پیش گرفت که وی و بیتش را در رویارویی کامل با امام خمینی و انقلاب اسلامی قرار داد. دستگیری سید مهدی هاشمی و طرفدارانش و افشا شدن مفاسد اخلاقی و چندین فقره قتل عمد توسط آنان ، سید مهدی را به پای چوبه دار برد و تقابل و رویارویی آیت الله منتظری با امام را به اوج خود رساند که نشانه های آن را می توان در متن بسیار دردناک نامه امام خمینی به آقای منتظری در تاریخ ششم فروردین 1367 به خوبی مشاهده کرد.

 امام خمینی که پس از ارسال این نامه به آقای منتظری ، قصد داشت با انتشار عمومی آن در اخبار ساعت 14ششم فروردین سال 1367 مهر پایانی بر اختلاف افکنی های بیت آقای منتظری بزند، با اصرار برخی رجال کشوری از این تصمیم منصرف شد و تنها 9 سال بعد بود که به دنبال سخنرانی تفرقه افکنانه آقای منتظری ، متن کامل این نامه منتشر شد که به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

جناب آقای منتظری

با دلی پر خون و قلبی شکسته چند کلمه‌ای برایتان می‌نویسم تا مردم روزی در جریان امر قرار گیرند. شما در نامه اخیرتان نوشته‌اید که نظر تو را شرعاً بر نظر خود مقدم می‌دانم؛ خدا را در نظر می‌گیرم و مسائلی را گوشزد می‌کنم. از آنجا که روشن شده است که شما این کشور و انقلاب اسلامی عزیز مردم مسلمان ایران را پس از من به دست لیبرال‌ها و از کانال آنها به منافقین می‌سپارید، صلاحیت و مشروعیت رهبری آینده نظام را از دست داده‌اید.

........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۱۳
سعید

    کاش کمی

                     شرمنده می شدیم

سلام برادر شهیدم! نامت چه بود؟ یادم رفته است.

سلام مرا هم به حضرت روح‌الله برسان!

برادر شهید من، خدا هنوز زنده است؟

شهدا

نکند تو دیگر برادر من نباشی؟

برادر! امروز دیگر بر سر خواهرم چادری نیست تا که از خون سرخ تو سیاه تر باشد!

برادر راستی، کربلا که اسطوره نبود، بود؟

سیدالشهدا را می‌شناسی؟ من مایکل جکسون را می‌شناسم، و هاکلبری فین را! تو چطور؟ بیل گیتس را می‌شناسی؟

در این دوره زمانه، حرف از بازنگری در دین خدا زده میشود، برای خدا هم نسخه می‌پیچند!

 برادر! خدا آیا حواسش نبود چه میگوید؟

اینجا گرگ و میش است! البته نه به خاطر اینکه خورشید هنوز سایه­ی گرمش را بر سرمان نگسترانیده است، بل به خاطر شبیه بودن ذاتی گرگ ها و میش ها! هم گرگ ها لباس میش پوشیده‌اند و هم میش ها تابلوی من گرگ هستم بر گردنشان آویخته!

برادر شهید من، فانوس داری؟ برای خودت نگه دار. من این وضع را دوست دارم.

تو را هم دوست دارم.

نکند از قاب عکس بیرون بیایی!

برادر شهیدم! بسیار دوستت میدارم اما از من مخواه. مخواه که مانند تو بیاندیشم و در اندیشه شهادت باشم. برادر اینجا آزادی اندیشه است!

راستی در ملک خدا هم آزادی هست؟ نیست؟

خب پس نمیفهمی چه میگویم، این آزادی که میگویم خیلی چیز خفنی ست! گرگ و میش میکند همه جا را، حتی بهشت را! برادر شهیدم! راستی نامت چه بود؟ یادم رفته است .........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۸۸ ، ۰۹:۳۴
سعید

ثواب نماز در حال دویدن !

 سال 62 به دلیل حضور گروهک‌های ضدانقلاب در کردستان مدتی را در منطقه بوکان مستقر بودیم. محرم آن سال 12 نفر در پایگاه بودیم که علی‌رغم فشار زیاد کاری و تأمین جاده‌ هنگام شب‌، در اتاقی که نمازخانه و استراحتگاه بود، برای اباعبدالله (ع) عزاداری می‌کردیم.

امام حسین علیه السلام

 در میان ما کسی که به مداحی آشنا باشد،‌ نبود و بچه‌ها با هر صدایی که داشتند، نوحه‌سرایی می‌کردند و در طول دهه اول محرم همان نوحه‌های تکراری را می‌خواندند، اما عشق به امام حسین (ع) و عزاداری برای ایشان به قدری زیاد بود که افراد توجهی به تکراری بودن اشعار نداشتند و فقط برای امام حسین (ع) سینه‌زنی می‌کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۸۸ ، ۰۹:۲۹
سعید

15 کیلو مـتر بدون سوخت

فریادی ازترس :

دفاع مقدس

بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یکی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس فریادی کشید. همه یک لحظه گفتیم کارمان تمام است، اما در کمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینکه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یکی یکی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۷:۱۸
سعید

یاد کربلای پنجی ها بخیر

ثلث سوم دیماه هر سال که شروع می شود آغاز شبهای قدر کربلای 5 است. یاد آن شب ها به خیر؛ یاد همه کسانی که شلمچه را به آسمان بردند و با همان بهانه هزار عالم را سپری کردند به خیر...

دفاع مقدس

یاد آنهایی که قدر واقعی آن را دانستند و دیگر نیستند و همان شب ها بال های نور خود را آماده حرکت به سوی او کردند. همان ها که زمین و آسمان با همه بزرگی قفسی برای آن پرنده های شیدا بود.

 همان ها که دلهای صیقلی شان آن سوی دنیا را به خوبی نشان می داد. همان ها که آغوش بارگاه بی نهایت رب الارباب به رویشان باز شد. آنهایی هم که مانده اند تا عمر دارند در غم آنها شب های پر نور، ناله سر می دهند.

یاد آن شب ها به خیر، یاد شامگاه 19 دیماه 65 که بیابان های دو طرف جاده اهواز خرمشهر و جاده شهید صفوی نورانی شده بود. یاد آن شب ها به خیر که ایام فاطمیه بود و نوحه و سینه زنی. یاد خنده آنها که نوبت به خط رفتنشان بود و گریه آنها که باید منتظر می ماندند. یاد آن قامت بلندانی که دیگر نشانی از آنها نیست.

یاد تقی نوجوان 14 ساله دامغانی که راننده بولدوزر بود و با قد کوتاه و جثه کوچکترش برای دیدن جلو باید از جا بلند و به جلو خم می شد. یاد جهادگر شهید رمضان زاده که قصه عجیبی داشت به خیر :

انفجاری مهیب فضا را نورانی کرد و بعد همه چیز آرام گرفت. خمپاره به گونه ای به او اصابت کرد که دو پایش جدا و چند متر آن طرفتر پرت شد.
اثری از دست راستش نبود و سرش هم از بدن جدا شده بود
و در کنار خاکریز برق می زد.
بدن قطعه قطعه او را راننده دیگری در بیل لودر گذاشت
و با احترام تشییع کرد.

تصویری از دفاع مقدس

 گویی ورقهای قرآن را از زمین برداشته است. بچه های گردان مهندسی دور لودر را گرفتند و اشک ریختند. جوانی از راه رسید و گفت: من با برادر رمضان زاده کار دارم. کسی جواب نداد تا اینکه کارش را گفت." دیروز ظهر برادرش در کنار نهر خین شهید شد!"

یاد همه کسانی که شلمچه را به آسمان بردند و با همان بهانه هزار عالم را سپری کردند، یاد کانال زوجی، کانال پرورش ماهی، نهر دوعیجی، نهرجاسم، سه راه مرگ، بوارین، میدان امام رضا(ع)، نوک خودنویسی کانال ماهی ...  یاد آن هوای معطر که انگار تمام زمین و آسمان را یاس گرفته است، یاد آن آدمهایی که دیگر نیستند ولی هیچ چیز جز سادگی و دلدادگی نداشتند، یاد آنها که دیگر نایابند به خیر...

 اسمان یک روز دریا کبوتر بود ونیست

                     سهم ما خون تفنگ وزخم وخنجر بود ونیست

هر دری را میزدی ربان جنت میگشود

                     راهی از میدان مین تا کوی دلبر بود ونیست

نردبامی از دعا می برد ما را تا خدا

                     ساحت سجاده هامان جملگی تر بود ونیست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۶:۴۴
سعید

روز فراموش نشدنی

زندگی رهبر

خاطرات رهبر معظم انقلاب از شهید نواب صفوی

نواب صفوی به مشهد آمد. او را اولین بار در آنجا بود که شناختم. تصور می کنم سال 1331 یا 1332 بود. شنیدم که او و فدائیان اسلام، به دعوت عابدزاده، وارد مهدیه مشهد شده اند. جاذبه ای پنهانی، مرا به سوی او می کشاند و بسیار علاقه داشتم که نواب را از نزدیک ببینم. 

آیت الله خامنه ای

می خواستم به مهدیه بروم، ولی نتوانستم، چون آنجا را بلد نبودم. یک روز خبر دادند که نواب
می خواهد برای بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم، بیاید. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب کردیم. هرگز آن روز از یاد و خاطر من بیرون نمی رود و جزو روزهای فراموش نشدنی زندگی من است.
مرحوم نواب آمد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۶:۳۷
سعید

کوچولو کی تو رو

                        فرستاده جبهه ؟

 فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد. وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»

لبخند

پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.

 عراقی‌ها گشته بودند، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مویش، صدای بچه‌گانه‌اش، همه چیز جور بود.

پرسیدند: «کی تو را به زور فرستاده جبهه؟»

گفت: «نمی‌آوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»

گفتند: «اگر صدام آزادت کنه چی کار می‌کنی؟»

گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»

فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:«کات»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۵:۵۶
سعید

ماهی به نام علمدار

اعداد برای بعضی‌ها یک جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه که مال سید مجتبی علمدار است.

شهید سید مجتبی علمدار

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینکه یک نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375

احساس می‌کنم آدم‌هایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یک‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.

*

سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های  بسیجی بود که به اهواز و هفت‌تپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخم‌هایش را درمان می‌کرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۹:۰۸
سعید

رزمنده‌ای با تیر و کمان

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زبان‌دار. ده ساله بود. کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شر راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر، متولد 1345.

شهید بهنام محمدی

اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۳
سعید

شهیدی با پلاک شکسته (2)

ادامه خاطره آقای شادکام از پیدا کردن نشان یکی از شهدایی که نشانی از خود به جا نگذاشته بود.

شهیدی که تمان بدن مطهرش بر اثر اصابت گلوله ی تانک قطعه قطعه شده بود .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

......

پلاک

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا رو بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۸:۲۶
سعید

پیام امام خمینی،به مناسبت 

 
عملیات موفقیت آمیز هویزه
   

امام خمینی

رئیس جمهور ، طی پیامی به محضر امام خمینی، انجام موفقیت آمیز عملیات هویزه را به اطلاع ایشان رساند: حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دامت برکاته، به ساعت 10 صبح امروز با حضور این جانب در جبهه، در حالی که امام جمعه محترم اهواز حاضر بودند، نیروهای پیروز جمهوری اسلامی ایران،‌حمله خود را آغاز و مرحله اول را با موفقیتی بی‌نظیر به پایان بردند.

یقین است با توجه امام نسبت به بالا بردن روحیه ارتشیان و دعای خیر عموم مردم و پشتیبانی بی‌دریغشان، مراحل بعدی نیز با پیروزی کامل به انجام خواهد رسید. مردم مسلمان ایران باید مطمئن باشند که ثمره صبر و استقامت را در پیروزی و استقامت کامل و استقرار پر دوام جمهوری اسلامی به دست خواهند آورد.

پاسخ امام خمینی به تلگرام رئیس جمهور چنین است:

 بسم الله الرحمن الرحیم.

جناب آقای رئیس جمهور. ان تنصرو الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. خبر پیروزی چشمگیر قوای مسلح اسلام،‌با هماهنگی بین جمیع رزمندگان عزیز، موجب تقدیر و تشکر گردید.
سلام و تقدیر اینجانب را به فرماندهان محترم و سران عزیز و سربازان و پاسداران معظم، ابلاغ نمایید. انتظار دارم که با پشتکار و هماهنگی و انسجام همه رزمندگان محبوب،‌ بزودی کشور اسلامی از لوث وجود کفار
«خذلهم الله» پاکسازی شود.
از خداوند تعالی سلامت و پیروزی همگان را خواستارم. امیدوارم خبر پیروزی نهایی را ،‌ به خواست خداوند تعالی، بزودی، دریافت دارم.
سلامت جنابعالی و رزمندگان عزیز و فرماندهان و افسران و درجه‌داران و پاسداران و بسیج و شبه نظامیان و تمامی نیروهای مسلح و نیروهای مردمی‌ را که ستون فقرات انقلاب اسلامی ما می‌باشند. از خداوند تعالی خواستارم.                                                                  

«روح الله الموسوی الخمینی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۳۷
سعید

شهیدی با پلاک شکسته

بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند.
ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.

گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را دربدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.

پلاک

بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بد جورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.

توى حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک ، مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره استخوان ستون فقرات انسان بود که میان خاک ها خودنمایى مى کرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. کمى که گشتم، تکه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فکر کردم که چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حسّ درونم مى گفت که گلوله مستقیم تانکى در نزدیکترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشى کرده است.

بهتر که دقت کردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده که براى زدن تانکى که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدن هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.

قمستى از کانال هم بریدگى داشت که مشکوک به نظر مى رسید. مقدارى خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى کنیدم. خاک ها را که کنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تکه تکه شده، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى کردیم.

شعاع بیست - سى مترى را وارسى کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاک هاى مشکوک را کندیم و زیرورو کردیم. تکه هاى استخوانش را که جمع کردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند.

این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکى از آنها بود که مى خواستند آدم را دربدر خودشان کنند، هوایى کند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

پلاک

بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى کرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى کار و جایى را که نشان کرده اند جستجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفنش کنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادى از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابم. ...».

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى که جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به کیسه سفیدى بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او کیست؟».

نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و درلب طلایى آفتاب، راهى کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».

چهار - پنج کیلومترى مى شد که از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانک. از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى کاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویى که روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. لب گشود و گفت:

                               ادامه دارد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۲۷
سعید

خاطرات شهید

محمدحسین علم الهدی

ما می‌مانیم (علم‌الهدی)

شقایق

دم اذان فوتبال تعطیل

 سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می خواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته می‌کرد. دلت  می خواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله می‌دانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!

سر نخ ها رسید به سید حسین !

چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۲۱
سعید

نامه شهید علم الهدی

به خواهرش

متن زیر نامه شهید علم الهدی است که در سال 1356 خطاب به خواهرش نوشته است:

خواهر عزیز :

پس از اهداء سلام و درود، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می کنم چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنیم و در این لحظات حساس از عمر با شما سخن نگویم ناچار برای اولین بار قلم به دست گرفتم و با شما حرف می زنم.

شهید علم الهدی

ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم به یک جمله رسیدم در مورد این جمله زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجه این ساعات فکر را که در آستانه شروع سال جدید بود برایتان بنویسم.

شاندلshandel متفکر بزرگ اروپایی قرن بیستم در مورد چگونگی زندگی انسان در قرن بیستم می گوید:

« انسان این عصر زندگی را وقف تهیه وسایل زندگی می کند» ما زندگی را در رنج می گذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم تمام عمر می دویم به این امید که لحظاتی بنشینیم.

تمام عمر زحمت می کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و آسایش و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم و نمی یابیم زیرا مرتباً از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می شود. نیازهای کاذب و مصنوعی که دائماً در آدم بوجود می آورند بوسیله تبلیغات است. تلویزیون را روشن می کنید بعد از دو ساعت خاموش می کنید به خودتان نگاه می کنید می بینید هفت هشت احتیاج خرید تازه بوجود آمده که قبلاً لازم نداشتید قبلاً مثلاً با خاکستر دیگ را می شستید امروز حتماً باید پودر... بخرید. بوردا می خرید، زن روز می خرید نگاه می کنید در فکر تهیه لباسها و مدل های آن می افتید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۶
سعید