قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

ویلای جناب سرهنگ

قسمت 3 :

سید کاظم حسینی :

یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت:

 اول سربازی که اعزام شدیم ، رفتیم «صفر - چهار» بیرجند 1. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز ، تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.

هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدم‏ها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه‏ ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستون‏ها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.

شهید عبدالحسین برونسی

همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.

فرمانده پادگان هنوز لا بلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه‏ های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.

یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!

تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:

- دیگه افتادی تو ناز و نعمت!

- تا آخرخدمتت کیف می کنی!

بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم .از خود پرسیدم : چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن
افسوسش رو می خورن؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۶:۵۳
سعید

آقا برای سفر ، بلیط تهیه می کنند ؟

محمدرضا سرشار طی یادداشتی خاطره‌ای از دیدار رضا میرکریمی- نویسنده و کارگردان سینما - با رهبر انقلاب را نقل کرده است :

رهبری

حدود دو سال پیش ، در سفری به مشهد ، با آقای رضا میرکریمی - نویسنده و کارگردان سینما - همراه شدیم . در راه ، صحبت ازساده زیستی رهبر معظم انقلاب  حضرت امام خامنه‌ای - شد. آقای میرکریمی خاطره‌ای از رهبر معظم انقلاب تعریف کرد که بسیار جالب و روشنگر بود. به نظرم رسید بیان آن ، برای دیگران نیز بتواند روشنگر  باشد .

آقای میرکریمی می‌ گفت (نقل به مضمون) :

"هر وقت در جریان کار و زندگی زیاد به من فشار [روانی ] وارد می‌ آید ، در هر مرحله ‌ای که باشم ، همه چیز را رها می‌کنم و - گاهی از همان سر کار -  تلفنی به خانه می ‌زنم و یک راست به فرودگاه می ‌روم . همان جا بلیطی تهیه می ‌کنم و عازم مشهد می شوم . آنجا زیارتی [و درد دلی] با امام رضا (ع) می ‌کنم و آرام می ‌شوم ، و برمی ‌گردم.

یک بار - در یکی از همین سفرها - توی هواپیما نشسته بودم و در خودم بودم که دیدم در قسمت جلو ی هواپیما انگار وضعیت متفاوتی است. به این معنی که ، کسانی را می ‌دیدم که از جاهای مختلف هواپیما ، یکی یکی به قسمت جلو می‌ رفتند. آنجا کنار یکی از صندلی‌ ها می ‌نشستند .

"آقا سفرهای شخصی را مثل همه مردم ، با پروازهای عمومی می ‌روند . "

پرسیدم: یعنی می‌ روید برایشان بلیط هم می ‌خرید ؟! گفت : بله.

 با شخصی که روی آن صندلی نشسته بود چیزهایی می‌ گفتند و می ‌شنیدند . بعد ، خوشحال و راضی ، برمی ‌گشتند و سر جایشان می ‌نشستند .

کنجکاو شدم بدانم قضیه چیست. از یکی از کسانی که از آنجا برمی‌ گشت ، موضوع را پرسیدم . گفت : کسی که آنجا نشسته ، مقام معظم رهبری است.

هم بسیار تعجب کردم و هم خوشحال شدم . به قسمت جلوی  هواپیما رفتم و از فردی که معلوم بود محافظ است پرسیدم : می ‌شود رفت ، با آقا صحبت کرد؟ گفت : بله. قدری صبر کن تا کسی که پهلوی آقاست ، صحبتش تمام شود.

رهبر فرزانه انقلاب، فرهنگ وقف ،باید، بیش از پیش ،ترویج شود

از فرصت استفاده کردم و پرسیدم : چرا آقا با پرواز عمومی به مشهد می‌ روند ؟! گفت: آقا فقط  سفرهای رسمی دولتی را با پرواز اختصاصی می‌ روند. سفرهای شخصی [که عمدتا هم سفر زیارتی به مشهد است ] را مثل همه مردم ، با پروازهای عمومی می ‌روند.

پرسیدم: یعنی می‌ روید برایشان بلیط هم می ‌خرید ؟! گفت : بله. مثل همه مسافرهای معمولی ، برایشان بلیط می ‌خرند . بدون اطلاع یا تشریفات خاص ، می ‌آیند سوار هواپیما می‌ شوند و راهی می شوند. تازه توی هواپیماست که خدمه پرواز و مسافران ، متوجه حضور ایشان می‌ شوند .

صبر کردم تا صحبت نفر قبلی تمام شد. جلو رفتم . خودم را معرفی کردم و .... "

با خود گفتم : از کسی که عمری را به سادگی و با حداقل امکانات مادی زیسته و اکنون رهبرانقلابی ‌ترین نظام ‌های سیاسی - و البته مذهبی - جهان را بر عهده دارد ، جز این همه ملاحظه و دقت در استفاده از بیت ‌المال و قائل شدن مرز و تفاوت بین کار شخصی و کار حکومتی نیز انتظار نمی ‌رود . کاش همه ، لااقل نصف ایشان ، در رعایت مسائل مالی و بیت‌ المال ، خدا را در نظر می‌ گرفتند و تقوا می ‌ورزیدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۶:۴۲
سعید

من در آرزوی شهادت زنده ام

ویژه ی شهادت آیت اللّه سید محمد باقر صدر و

خواهرش بنت الهدی

ولادت وکودکی

تحصیل علوم حوزوی

مرجعیت بی سابقه

شهید صدر ویاد سید وسالار شهیدان

 دستگیری آیت الله سید محمد باقر صدر

فتاوای آیت الله شهید صدر

پیام بنت الهدی صدر

جواب کوبنده

شهادت

پیام امام خمینی به مناسبت شهادت آیت الله صدر

 

ولادت و کودکی :

شمع

در تاریخ 25 ذی القعده 1353 قمری ، در شهر کاظمینِ عراق ، نوزادی دیده به جهان می گشاید که نامش را سید محمد باقر می گذارند.

این کودک دومین فرزند خانواده بود. پدر این نوزاد ، آیت الله سید حیدر ، از مجتهدان بنام و مشهور ، و مادرش دخترِ آیت الله شیخ عبدالحسین آل یاسین ، از زنان متقی و پرهیزکار بود. پس از چهار سال نوزاد دیگری در این خانواده روحانی به دنیا آمد که نام وی را آمنه بنت الهدی می گذارند. سرنوشت این برادر و خواهر از ولادت تا شهادت درهم آمیخته شد تا حماسه ای شورانگیز شود .

چند ماه از ولادت آمنه بنت الهدی نگذشته بود که ، بر باغ پر شکوفه عمرِ پدر این خواهر و برادر ، برگ خزان نشست و گل های سعادت و خوش بختی این خانواده پژمرده شدند. رنگ یتیمی ، در چهره سید محمد باقرِ چهار ساله و آمنه نوزاد آشکار شد. از این پس ، این برادر و خواهر یتیم ، سرنوشتی هم رنگ پیدا کردند و در تمام فراز و نشیب های زندگیِ پرملال و اندوه ، شریک غم و شادی هم دیگر شدند.

آیت الله سید محمد باقر صدر از ابتدای پنج سالگی به مدرسه رفت و از همان ابتدا ، آثار نبوغ چشم گیر و درخشانِ او نمایان شد . آوازه نبوغ بی مانند و استعداد سرشار وی از مدرسه فرا تر رفت .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۶:۳۵
سعید

ورود کلیه برادران ممنوع !

• وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....

لبخند
 

بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۳۸
سعید

خاطرات منتشر نشده ای از

شهید صیاد شیرازی

تیمسار خشمگین بود . چنان خشمگین که حتی صدایش می‌ لرزید . دوستانش بعدها اعتراف کردند که در تمام مدت دوستی‌ بلند مدتشان هرگز او را چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر سرشان داد زده بود که: « شما چطور توانستید بدون اجازة ی من دست به چنین کاری بزنید ؟ »

شهید علی صیاد شیرازی

کسی در آن لحظه جرأت جواب نداشت . هر چند آن ‌ها همان وقت هم که تصمیم به چنین کاری گرفتند ، از عواقبش بی‌ اطلاع نبودند ، اما نه در این حد !

ماجرا از این قرار بود که سال ‌ها پیش ، وقتی که او شب و روزش را در جبهه می‌ گذراند ، بنیاد شهید به تعدادی از خانواده‌های شهدا و جانبازان در یکی از شهرک ‌های تازه تأسیس شمال تهران زمین می ‌داد . آنان که از زندگی فرمانده شان از نزدیک اطلاع داشتند ، به فکر خانواده ی‌ او افتادند . آن ‌ها فکر می‌ کردند صیاد به خانواده ‌اش بی‌ اعتناست فردا که آب‌ ها از آسیاب بیفتد ، او حتی زنده هم بماند ، چه بسا خانواده ‌اش سایبانی نداشته باشند . آن روز ها خانواده ی او در خانه ی سازمانی ارتش زندگی می‌ کردند . پس دوستان او تصمیم گرفتند از رئیس بنیاد شهید برای فرمانده نیروی زمینی که از قضا خود جانباز هم بود ، قطعه ‌زمینی بگیرند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۱۷
سعید

لحظه ای که فقط بچه های

تفحص می فهمند

ارتفاع نورانی :

یک شب در منطقه ی « طلائیه » با جمعی از برادران یگان تفحّص نشسته بودیم و برای خودمان « شب خاطره » ‌ای ترتیب داده بودیم . در انتهای شب ، یکی از دوستان خاطره‌ ای گفت که اشک در چشم بچّه‌ ها جمع شد. برادر « بختی » از نیروهای گردان دوّم غرب گفت :

در کوه‌ های صعب‌ العبور به دنبال پیکرهای مطهّر شهداء بودیم . در راه به پیرمردی برخوردیم که معلوم نبود در آن حوالی چه‌ کار می ‌کرد. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : « در این کوه‌ ها به دنبال چه می‌ گردید؟»

تفحص

گفتیم : « برای پیدا کردن پیکر شهداء آمده‌ ایم.»

بسیار خوش‌ حال شد و ضمن قدردانی از برادران گروه تفحّص گفت :« در این ارتفاع روبرو، مدّت‌ هاست چیزی توجّه مرا جلب کرده... گاهی حلقه‌ای از نور مشاهده می‌ شود که مانند ستاره می‌ درخشد... بد نیست به آن ‌جا هم سری بزنید.»

حرف‌ های پیرمرد امیدوارمان کرد و به سمت ارتفاعات به‌ راه افتادیم. ارتفاع صعب‌ العبوری بود و تأمین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعت‌ ها پیاده ‌روی، به محوطه‌ی بزرگ و سرسبزی رسیدیم که درختچه ‌ای هم آن‌ جا وجود داشت. در نزدیکی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقّت منطقه را بگردیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۴۷
سعید

بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن

قسمت 2 :

راوی : مادر شهید :

روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود.

رز زرد

 یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.

من و باباش با چشم‏های گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.  باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ،  برای چی نمی خوای بری ؟»

آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی ‏رم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۳۶
سعید

هفت سین جبهه

هفت سین

عید روزی است که در آن رو معصیت خدا را نکرده باشید. امام صادق .ع.

بچه ها تحویل سال

یادش بخیر شلمچه

چیده بودیم تو سفره

سربند و یک سرنیزه

بچه ها خیلی گشتن

تو جبهه سیب نداشتیم

بجای سیب تو سفره

کمپوتشو گذاشتیم

تو اون سفره گذاشتیم

هفت سین

یه کاسه سکه و سنگ

سمبه به جای سنجد

یه سفره رنگارنگ

اما یه سین کم اومد

همه تو فکری رفتیم

مصمم و با خنده 

همه یک صدا گفتیم

  به جای هفتیمن سین 

تو سفره سر می ذاریم

سر کمه هر چی داریم  

پای رهبر می ذاریم

پای رهبر می ذاریم

پای رهبر می ذاریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۲۷
سعید

و سلام بر آنان که بی‏نشان رفتند

 

... سلام بر آنان که در پنهان خویش

بهاری برای شکفتن دارند

نوروز بر همگان مبارک

آنان که به وادی شرف بنشستند
بر درگه دوست صف به صف بنشستند
افراشته قامتند و بر سینه خصم
چون تیر نشسته بر هدف ، بنشستند

لاله و پلاک

سلام بر سرداران گمنام ، سلام بر بدن‏های بی ‏سر و سرهای بی‏ بدن.

سلام بر بدن‏های بی‏ دست و دست‏های بی‏ بدن.

سلام بر پاهایی که با مین هم آغوش شدند.

سلام بر چشمانی که اکنون در قتل‏ گاه ‏های فکه، شلمچه، سه راهی شهادت و تپه‏های الله اکبر به دیده‏ بانی اعمال ما مشغولند.

سلام بر سجده‏هایی که هیچ ‏گاه به پایان نرسید .

سلام بر دل‏هایی که تنها در عطش عشق خدا می ‏سوختند و سلام بر ترکش‏هایی که بر این عطش افزودند.

سلام بر سجده‏هایی که هیچ ‏گاه به پایان نرسید و بر پیشانی‏هایی که در راه وصال پیشی گرفتند.

 سلام بر گلوهای بریده‏ای که فواره‏های خونشان سرخی غروب را شرمنده کرد.

سلام بر سینه‏ هایی که پر درد بودند و با درد جنگیدند و با درد به شهادت رسیدند.

شهید گمنام

سلام بر لبانی که عاشقانه‏ ترین سرود هستی را در آخرین لحظه عروج سرودند و بر زبانی که در کام خونین شد.

سلام بر مشهد های جنوب و غرب؛ بر فکه، سکوی پرواز؛ بر شلمچه، شمیم عشق؛ براروند رود؛ دریای نجات؛ بر حاج عمران ، کعبه عشق؛ بر دهلاویه، حماسه‏ های چمران، بر هلالی ‏های کربلای پنج که خیلی‏ ها را به پنج تن آل عبا رساندند.

سلام بر مشهد های جنوب و غرب؛ بر فکه، سکوی پرواز؛ بر شلمچه، شمیم عشق؛ بر ...

سلام بر سیم ‏های خاردار که نبش‏های‏ شان از خون بسیجی ‏ها سیراب شدند.

سلام بر شیرمردان غیور و سلام بر زنانی که 8 سال تاریخ این سرزمین را رقم زدند. سلام بر سردارانی که سربدار شدند تا ما بی ‏سر نمانیم. سلام بر سردارانی که خود به تنهایی یک لشکر بودند. سلام بر حاج‏ حسین خرازی، ابوالفضل لشکر امام حسین (علیه‏السلام)، سلام بر حاج همت، ابراهیم لشکر محمد (صلی‏الله علیه واله وسلم)،

شهید گمنام

 سلام بر باکری‏ها، مردان غیرتمند آذربایجان و کربلاییان لشکر  31 عاشورا، سلام بر حاج بصیر، بصیرت  لشکر 25 کربلا، سلام بر مهدی زین‏الدین، زینب لشکر علی بن ابی‏ طالب (علیه‏السلام).

و سلام بر همه آنان که لحظاتی از عمرشان را در مسلخ های نبرد گذراندند و بر آنان که اکنون میهمان ملائک هستند و سلام بر شیرودی که گفته بود سلام مرا به امام برسانید و بگویید امام ما در جنگ مکتب می‏ جنگد نه تخصص،

و بشکند قلمی که ننویسد بر فرزندان خمینی (ره) چه گذشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۲۵
سعید

کوچه های آشتی کنان !

فتح المبین

اگر تپه ‌ها و وادی‌ های این سرزمین زبان داشت از حما‌سه ‌های فرزندان این سرزمین می‌گفت ؛ از پل ناجیان که عبور می‌کنی به شیارهای معروفی می ‌رسی که ماه‌ های نخست جنگ شاهد حماسه‌ های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی و شیار شلیکا.

این منطقه ، عملیات فتح‌المبین را در خود دیده است و امتداد این جاده می ‌رسد به سایت‌های رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابو سلبی‌ خات و رودخانه رفاعیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۱۱
سعید

هم سـفر با گردان شـهادت

انفجار در هوا :

والفجر 8 که پایان گرفت ، طراوت حضور رزمندگان در « فاو » جای قدم‌ های منفور دشمن را از زمین پاک کرد. فرماند هان جنگ برای نگه‌ داری این قطعه از زمینِ خدا به تکاپویی بی ‌دریغ پرداختند و سرانجام پدافند جاده ‌ی فاو ‌- البحار به گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف محوّل گردید.

اروند

یک روز نزدیک ظهر، با فرمانده گردان شهید « حاج اسماعیل فرجوانی » و عزیز جاویدالاثر« عبدالرحیم کام‌ جو » در سنگر نشسته بودیم که صدای هلی ‌کوپتر توجه همه را پاک به خود معطوف کرد.

حا جی گفت : « ببین! هلی ‌کوپتر خودی است یا دشمن؟»

از سنگر بیرون آمدم . دیدم هلی ‌کوپتر فاقد سلاح و موشک است و از سمت خطوط دشمن به سوی ما می‌آید . هلی‌ کوپتر پس از رسیدن به مواضع ما به آرامی در امتداد خاک ‌ریزها به حرکتِ خود ادامه داد.

تصور ما این بود که سرنشینان آن می ‌خواهند پناهنده شوند؛ به همین خاطر تیراندازی را قطع کردیم . اما هلی ‌کوپتر پس از طی مسیری راه خود را کج کرد و به سمت نیروهای بعثی حرکت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۰۸
سعید

پای ‌منو بده ، پای خود تو بردار !

دست نوشته شهید ایلیا : 

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

شهید همت

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس .

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس .

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس !

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس !

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :

- نه به حضرت عباس !

*****

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۴۰
سعید

من خاک شوم پای امامم بوسم

شاید بعضی از ما، بارها آرزو کرده باشیم که ایکاش در دوران دفاع‌مقدس حضور داشتیم و می‌توانستیم از این امتحان الهی مانند شهداء ، سرافراز بیرون بیاییم . این نهایتِ آرزوی کسانی است که دل در گرو راه شهداء و امام شهداء دارند.

 
رهبر
هر روز ، روز امتحان الهی است. فقط جبهه‌ها و صحنه ‌ها تغییر کرده است . آن روز ، شهداء به فرمان روح الله در صحنه‌ ی دفاع‌مقدّس ، خوش درخشیدند و برای همیشه تابان شدند و امروز ما در صحنه‌ ی دفاع از آرمان‌ های شهداء که همان دفاع از ولایت ، ارزش‌ها ، اسلام و انقلاب است ، مورد آزمایش الهی قرار گرفته است.

لحظه‌ای با خود بیاندیشیم که اگر شهدای گران‌ قدر مانند شول ، زنگی‌آبادی ، ماهانی ، مغفوری و... بودند ، امروز در مقابل فتنه ‌ها و توطئه ‌ها در کجا قرار می‌گرفتند؟!

امروز ، روزِ امتحان ولایت‌ مداری و میزانِ سنجش ، پای‌ بندی به ولایت است.

من می‌خواهم سرباز با کفایت ولایت باشم . اما نگرانم که در این آزمونِ حساس ، نتوانم سربلند بیرون آیم و مصداق « مغضوب‌علیهم »گردم.

بارالها! من به ریسمان محکم ، « کتاب‌الله و عترت اهل بیت » تمسک می‌ جویم و از تو می‌خواهم در این وانفسای انکارِ حقایق و وجدان ‌های خفته، دستم را بگیری و از درگاه قرآن و ولایت کوتاه نکنی.

امروز ، روزِ امتحان ولایت‌ مداری و میزانِ سنجش ، پای‌ بندی به ولایت است.

اراده‌ام بر این استوار شده که رهروِ راه شهدا در مسیر امامت و خادم خادمین خیمه‌ ی ولایت باشم ، ادرکنی یاالله ، یاالله ، یاالله .

یوسف زهرا!!

تو خود از دلم خبرداری و می‌دانی که جوی محبّت در آن روان است و به سوی تو جریان دارد.

مگر نه این‌که « عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم »، پس بیا و « ثبت لی قدم صدقک » و تو خود از این منجلاب آخرالزمان رهایم کن تا قصه  جاماندگان از قافله‌ی عشق برایم پیش نیاید. 

شهدا

چه بسا هم‌ قطاران خودم که در این روزگار ، شهادت برایشان مسخره شده و یا این حرف‌ ها را خرافات می دانند و اخیراً شهید جدید هم ساخته‌اند!!!

خیلی ها به دنبال جای خالیِ روح اللهِ تو هستند و علیِ تو را یا نمی بینند و یا نمی خواهند ببینند و دم از وا هجرتا می زنند که به واقع «أین تذهبون »؟

آقای من!

 سفره‌ام پرشده است ازکج فهمی و کوتاه بینی و بی بصیرتی که بارها و بارها طعم تلخ و گزنده‌اش مزاقتان را آزرده است و هر بار عرق شرم من است که...

نمی‌خواهم روزی برسد که آهِ حسرت دیگران برایم بلند شود که « دیدی فلانی هم برید...»

مولای من !

اگر لیاقت « عمّار » شدن را ندارم ، مپسند که خدای نکرده « زبیر »
امّت تو گردم...

این روزها به معنای واقعی به این نتیجه می ‌رسم که شهداء برنده ‌ی واقعی بوده اند و همان‌ها بودند که فارغ التحصیل مکتب ولایت شدند.

مگر مردم کوفه همان ‌ها نبودند که دم از امامت علی علیه السّلام می زدند ، و در مقابل امام زمان خود ایستادند؟!!!

وای بر ما اگر هزاران سال دیگر مردم یک دیاری بگویند که
ما اهل ایران نیستیم،
علی تنها بماند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۳۱
سعید

روایت بی منت

اولش تعجب کردم. این دیگه کیه؟ ما که همچین مسافری نداشتیم اونم با این وضعیت ! عصا در دست ماسک به دهن و یه کپسول کوچک اکسیژن با لوله های آویزون توی دستاش!

جانباز

 اومدم بهش بگم شرمنده اگه شما مسافر کاروان مایید ؟ من برگردم خونه . که... راحت نشست روی صندلی و با کمال خونسردی با من احوال پرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم. گفت نگران نباشید من با اغلب کاروان های راهیان نور همراه هستم . و براشون قصه های جنگ تعریف می کنم. اسمم عبداللهی و اهل فسا هستم. تا اومدم بپرسم شما جانباز شیمیایی هستید؟ با زرنگی مسیر حرف رو عوض کرد و... اجازه خواست تا برای بچه ها حرف بزنه. گفتم اجازه بدید کمکتون کنم. خندید و گفت خیلی منو دست کم گرفتی! و بلند شد کف اتوبوس ایستاد. اونو به بچه ها معرفی کردم. و گفتم خوب به صحبت های این برادر که احتمالا از جانبازان دفاع مقدس است گوش بدید و اینگونه شروع کرد به صحبت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۲۲
سعید

و شهید برونسی هیچ گاه

بازنگشت ...

کتاب خاک های نرم کوشک

قسمت 1 :

خاطرات : خانواده و همرزمان شهید

مصاحبه و تألیف : سعید عاکف

هو الله العلیّ الاعلی

مقدمه ی چاپ اول :

آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا

 
شهید برونسی

چند روز قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی ، به مناسبت های مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید : اگر من در این عملیات شهید نشدم ، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها ، از تاریخ ومحل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد ، همان طور هم می شود.

از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است. آنچه ما را به تأمل در زندگی این بزرگوار وا می دارد ، رمز همین موفقیت های بسیارش است در زمینه های مختلف .

در ظاهر امر، او کارگری بنّا است که در دوران قبل از انقلاب ، رنج وشکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم که زمینه برای رشد او مهیا می شود ، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود ، و سردمداران کفر برای سر او جایزه تعیین می کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۱۷
سعید

نامه منتشر نشده ای از 

       شهید سید مرتضی آوینی

سالگرد شهید آوینی

یکی از برادران «شهید سید مرتضی آوینی» دیربازی است که در ایالات متحده آمریکا سکونت دارد. آن چه خواهید خواند متن تخلیص شده یکی از نامه های مرتضی به این برادر است. برای دریافت متن کامل این نامه با سید محمد آوینی تماس گرفتیم . اما ابتدا قول مساعد داد اما زمانی که برای پیگیری این قول دوباره مزاحم ایشان شدیم ، با این جمله ساده که « پیدا نشد » امیدمان نا امید شد و به ناچار به همین متن کوتاه شده و ناقص بسنده می کنیم. امید آن که روزی تمامی آثار آن فرزانه بی بدیل ، از سد گزینش نزدیکان و منسوبین ایشان به سلامت بگذرد و در دسترس عموم قرار گیرد.

برادر!

دلم می‌خواست امروز که ایران ، این پسر گم شده، بعد از قرن‌ها می‌رود که به آغوش خانواده‌ی خویش بازگردد، در کنارم بودی و با هم زیر لوای اسلام عزیز و در کنار امام خمینی، این فرزند راستین محمد(ص) و این نشانه‌ی خدا بر زمین ، جهاد می‌کردیم.

گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می‌رفت تا فراموش شود، چون محمد(ص) فریاد برآورد که «واعتصمو بحبل الله جمیعا و لاتفرقو ا» - همه به ریسمان خداوند چنگ بزنید و بیاویزید و پراکنده نشوید - و ما که هنوز دست و پا می‌زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۲۷
سعید

وقتی خبر شهادتش را به

 مادرش دادند

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمی‏شد بروم. سید جواد یک  لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی‏رفت.

«سید یک وقت فکر رفتن  به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»اعزام به جبهه

- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافه‏اش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»

جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت می‏کردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفت‏مان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرف‏ها را می‏شست. گفتم: «شرمنده‏ام، چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۸ ، ۰۸:۱۷
سعید
 

زندگی خوش تهران برده است از یادش

سال شصت –خرمهشر- زخم چاک چاکش را

یکی بود یکی نبود…

565
از خاک بوی حادثه می آید…
374

شهر من با تو سخن می‌گویم

از بهاری که به گلشن نرسید

از عروسی که صدای کِل را

عاقبت در دل یک گور شنید

375

بابا آب داد دیگه شعار ما نیست

بابا خون داد، بابا جون داد

389

یاد از آن روز که در خانه‌ی ما

جشن زیبای عروسک ها بود

هیچکس فکر نمی‌کرد که باز

خانه‌مان مقصد موشک ها بود

602

آه آن مادر دلسوخته گفت

که پر از زهر شده‌ست این جامم

وای بر من، زکه پرسم که کجاست

قلب این دخترک ناکامم؟

600

پیر ما گفت که امشب شب عاشوراست

هر کسی تاب ندارد به سلامت باد

هر که چون صاعقه بر خصم نیاشوبد

تا ابد دستخوش ننگ و ندامت باد

rsz_27

بار بندید غیوران دلیر

دفتر فتح پر از نام شماست

زایران حرم یار به پیش

کربلا منتظر گام شماست

آن روزها هنوز از فتوشاپ خبری نبود!

54

9

می‌رسد لحظه‌های تلخ وداع

می‌رود نوبهار خانه‌ی من

خون دل می‌چکد ز چشمانم

می‌تراود ز لب ترانه من

                                  خداحافظ پدر
pedar1

دست بر گردن پدر افکند

اشک‌هایش به گونه پرپر شد

آبی آسمان چشمانش

تیره شد، تار شد، مکدر شد

                               خداحافظ پسر

177

                         خداحافظ برادر

ezam (14)

مرد در پیچ کوچه سرگرداند

چشم در چشم همسرش خندید

چشم زن دید جبهه در جبهه

مرد او مثل شیر می جنگید

خداحافظ بابا، خداحافظ آقا، خداحافظ برادر، خداحافظ پسر
3

مرد اندیشناک جبهه‌ی نبرد

دشنه و تیر و آتش افروزی

کی می‌آیی پدر؟ پدر خاموش

در دلش گفت: روز پیروزی

خداحافظ مادر، خداحافظ خواهر، خداحافظ همسر، خداحافظ دختر

544
بنوش به یاد لبان تشنه حسین و یاران حسین. بنوش به یاد لب تشنه‌ی بابا!

293

پس پدر کی ز جبهه می‌آید

باز کودک ز مادرش پرسید

گفت مادر به کودکش که بهار

غنچه‌ها و شکوفه‌ها که رسید!

497

گفت: ای غنچه‌های خوب چرا

لبتان را ز خنده می‌بندید

زودتر بشکفید و باز شوید

آی گلها چرا نمی‌خندید؟!

9
                                      سلام نوجوون
61
                                  سلام پیرمرد
 38

سلام مادر عزیزم، من خوبم، نگران من نباشید. امام را دعا کنید!


65
                  چند سالته پسر جان؟!

                     تو که 12 سالته

ezam (3)


        بچه‌جون! صورتت خاکی شده، حواست هست؟!
10
                                    خونی شده …
108
                                 خداحافظ رفیق
627

628

                            جنگی بود نابرابر، جنگ حق و باطل
 

این خاک، این آب، این سرزمین شهادت می‌دهد شما مردانه جنگیدید و تا پای جان ایستادید

576
650

                                بعضی‌هایتان مظلومانه شهید شدید

790

بعضی‌هایتان غریبانه شهید شدید
770
                     بعضی‌هایتان با لبان تشنه

835

                       بعضی‌هایتان در آغوش برادر

784

                  بعضی‌هایتان در خاک و خون غلطان

9

                      بعضی‌هایتان به خانه برگشتید !!!!!

362

                          بعضی‌هایتان هرگز برنگشتید

maghtal - 14

آنگاه دو چشم مهربانش را

آرام آرام، خنده بر لب بست

بر زینبیان پیام داد آری

بر قافله حسینیان پیوست

2c0sna

                                سلام بابای گلم

762

            سلام عموی عزیزم، سلام دایی مهربانم

773

                     بعضی‌هایتان اسیر شدید

709

بعضی‌هایتان در اسارت هم فریاد زدید: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»

 

به غیر از او، که در این ره دویده؟

به پایش خار درد و غم خلیده؟

عجب نبود اگر با نقد اخلاص

رضای حق تعالی را خریده

785

421

                              پات کو بسیجی؟

janbaz

1a

                              مگه مجبوری بسیجی؟

30

                    جنگ تمام شد، به خانه برگشتید

4

                                     امام هم رفته بود

50a

            ولی راه و نام و یاد امام همچنان جاری بود

1

            بعضی‌هایتان بعد از سالها برگشتید

823

                               بعضی‌هایتان هرگز…

چادرت خاکی شده، برگرد! اینجا نیستم
چند سالی می‌شود تنهای تنها نیستم
گفته بودی چشمهایت… خوب خواهد شد عزیز!
با همین شنها تیمم کن! مسیحا نیستم؟
چند سالی می‌شود خاکستر من گم شده
صبر کن مادر، ببین مانند زهرا نیستم

 

با حسرت ندیدن چشمان آبی‌ات
در کنج انزوای خودم گریه می‌کنم

rsz_31

اما خوشا شما پرواز کرده‌اید
آه ای پرنده‌ها اعجاز کرده‌اید
این روزها اگر در بند عادتیم
اما هنوز هم فکر شهادتیم

rsz_26

مانده‌ای ولی شکسته و غریب

کس به فکر درد غربت تو نیست

آه ای قناری شکسته بال

این همه سکوت قسمت تو نیست

راستشو بگو، این چندمین پای مصنوعی‌ات‌ هست که شکوندی؟ سهمیه‌ پات تموم نشده؟!

sss

که چی؟ که پات رو از دست دادی؟ الان هم لابد از ما طلبکاری، نه؟

11890_982

                  دختر سبزم! تو مقصر نیستی!

من و یارانم از طایفه مرگیم

به بیابان جنون، صحن و سرا داریم

چنگ بر دامن چنگی تپش آلود است

پای در عزمی بی چون و چرا داریم

11889_636

تو مقصر نیستی!

سالها در سفر خویش نفرسودیم

پس از این نیز، در این جاده نفرساییم

کس شنیده است، دمی لغزش کارون را؟

جاده را پیشکش جاده نفرماییم!

8تو مقصر نیستی

جاده بر جاده روان شد، ز عبور ما

پای از جاده کشیدن، از قوت نیست

گر شود خالی این ره، ز حضور ما

بی گمان در رگ ما خون مروت نیست

21

تو مقصر نیستی

کرکسان از دل سیمرغ چه می‌دانید؟

چه خبر دارید از عرصه پروازش؟

امشب از زمزمه‌ی خون که می‌نوشید؟

که فضا پر شده از زمزم آوازش

54a

تو مقصر نیستی

ای که در بستر تردید فرو خفتید

خویش را همره این قافله مشمارید

نیشتان خشک شود، زخم زبان تا چند؟

عشقبازان را دیوانه مپندارید

58

تو مقصر نیستی

پشت پیشانی محراب کمین کردید

پینه چون زانوی اشتر به جبین دارید

که علی سجده‌ی خونبار به جای آرد

تیغ بر تارک افلاک فرود آرید؟!

a

تو مقصر نیستی

آه افسوس که گوش شنوایی نیست

سفره‌ی دل به کجا باید بگشایم؟

وعظ در گوش شما راه نخواهد برد

آب در هاون بیهوده چه می‌سایم…!

adf

ای آب ندیده و آبی شده‌ها

بی جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها

مدیون فداکاری جانبازانید

ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها

534

حماسه زن و مرد و جوان و کودک و پیر

حماسه‌ی همه از جان گذشتگان دلیر

حماسه های هزاران شهید راه خدا

هزار مادر فرزند پروریده چو شیر

به اشک چشم یتیمان بی پدر سوگند

به مادران سیه پوش و خون جگر سوگند

به دشت سرخ شقایق، به لاله زار وطن

به شام تار عروسان دربدر سوگند

قسم به پرچم در خون نشسته‌ی اسلام

قسم به نایب مهدی، طلایه دار قیام

قسم به غنچه پرپر به دانه‌های سرشک

قسم به خون شهیدان که می‌دهد پیغام

که قطره قطره خونم فدای ایران باد

فدای خاک وطن، جلوه‌گاه ایمان باد

649


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۸۸ ، ۰۴:۵۶
سعید

رفتید بی آنکه دلبستگی هایتان

 را مرور کنید

رفتید، بی آنکه لحظه‏ای تردید کنید... بی آن‏که لحظه‏ای درنگ کنید...در رفتن یا ماندن!

شهدا

 بی آنکه، دلبستگی‏هایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور...

 در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق. مطمئن بودید راه، درست است، از جاده، از سفر، از... نمی‏ترسیدید.

"فهمیده" بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک، بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.

شما در آتش جنگ، گلستان می‏دیدید؛ یقین می‏دیدید که این‏گونه خلیل‏وار به پیشواز رفتید، اما... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید و بر سر دشمن آتش باریدید.

از دلبستگی‏ها دل بریدن، از وابستگی‏ها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید . یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.

برگزیده عشق بودید... که عشق انتخاب می‏کند، عشق گلچین می‏کند، عشق هر کس را سزاوار نمی‏داند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید، که رفتن، همیشه به معنای " رفتن " نیست.

در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.

گاهی مرگ، جاودانه‏ترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!

به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن چیست؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟

شهدا

جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟

جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟

 اصلا، مگر جبهه کجاست؟

 این واژه، این چهار حرف ساده، چه‏قدر وسعت دارد؟

قلمرو جبهه تا کجاست؟

 جبهه، عاشق‏پرور است، یا عاشقان جبهه می‏سازند؟

چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطره‏های بسیاری جریان دارد، در قلب‏های بسیاری خانه دارد و هنوز نگاه‏های بسیاری را به دنبال می‏کشد!

شاید جبهه، دروازه بهشت است!...

ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمی‏سازد! جبهه، همیشه شهید نمی‏سازد! جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند...

جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۰۵:۰۸
سعید

فقط طلائیه رفته ها بخوانند

خاطراتی از فرمانده شهید ، حسین خرازی

طلائیه

 

• نمی دانم طلائیه رفته اید یا نه. اگر نه! حتماً بروید. در آنجا یک سه راهی است روی انبوهی از خاکهای مانده از خاکریزهای دوران دفاع مقدس، معروف به سه راهی مرگ، آنجا، ذره ای از سختی کار و حماسه ی بزرگ یاران حسین را می شود فهمید. فقط ذره ای.

حسین در آنجا علمدار شد:

«خواستند ملائکة الله مرا به عالم بالا ببرند، هنوز دل از دنیا نکنده بودم، ولی فقط همین اندازه لیاقت داشتم...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۰۵:۰۶
سعید

نحوه ی شهادت شهید خرازی

فرمانده لشکر14امام حسین (علیه السلام)

شهید خرازی قبل از انقلاب:

شهید خرازی بعد از پیروزی انقلاب:

اخلاق شهید خرازی:

نحوه شهادت:

آثار باقی مانده از شهید:

شهید خرازی در نگاه بزرگان:

 

شهید خرازی ، قبل از انقلاب :

شهید خرازی

سال 1336 ه ش در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور«اصفهان» بنام کوی«کلم»، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار در (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۰۵:۰۱
سعید

یادنامه سردار بزرگ خیبر

شهید همت

 

کلام امام خمینی(ره):

شهید همت

ملت ما نباید هیچ وقت فراموش کند که اگر فداکاری این عزیزان و اگر جانفشانی بهترین عناصر این ملت در میدان‌های نبرد نبود،هیچ یک از این آرزوهایی که محقق شد ،  تحقق نمی یافت.

 بیان مقام معظم رهبری:

رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت،شهدایی که با نثار خون خود،درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند.

بیرقی به نشانه آزادگی :

حالا که سال‌ها از پیچیدن عطر باروت در فضای شهر ها و روستاهای این سرزمین گذشته،حالا که ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش کرده‌ایم ،گفتن وشنیدن از خصائل و خصائص مردان بی مثل جنگ،بی شباهت به بازخوانی و بازشنوی حماسه‌های اسطوره‌ای ایران کهن نیست. گاهی هم این روایت‌ها و حکایت‌ها ممکن است در نگاه اول رنگی از اغراق نیز در خود داشته باشد اما بانگاه‌های دقیق و عمیق می توانند و بااتکاء به قرائن و شواهد موجود درهمین روایتها پی به حقایقی انکار ناشدنی ببرند،حقایقی که هشت بهار از عمر انقلاب اسلامی ایران رادر خود و با خودعجین کرده‌است. در هیاهوی ایام پر مخاطره جنگ تماشای کامل و درستی به جمال جلیل سرداران صحنه‌های نبرد ممکن نبود اما اکنون که آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته می توان به بهانه‌های مختلف نگاهی به قامت رعنای آن باند بالاهای بهشتی انداخت و به فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس بالید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۸ ، ۱۰:۰۹
سعید

پای صحبت همسر شهید همت

- ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم ؟ فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید (دست خودم نبود ) می‌نشستم و نیم ساعت بی‌ وقفه گریه می‌کردم . حاجی می‌گفت «ناراحتی من میروم جبهه » می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شد به خاطر این بود .  همین خوبی ‌های توست که مرا بی‌ قرار می‌کند.»

شهید همت

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروب که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند ( هنوز اندیمشک بودیم ) خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تا برگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۵۸
سعید

"بی‏انصاف‏ها

انگشتم را شکستند!"

کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهره‏اش موج می‏زند. عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.

شهید همت

می‏توانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسول‏الله (ص) عکس می‏انداخت.

آلبوم را ورق می‏زنم و به عکس دیگری خیره می‏شوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت می‏کند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح می‏دهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرف‏های او گوش می‏دهد. شنیده بودم که حاجی بسیجی‏ها را خیلی دوست داشت... .

حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۸۸ ، ۱۵:۲۰
سعید

معجزه ی به دنیا آمدن

شهید همت

جاده ، طولانی و ناهموار بود. تا چشم کار می‏کرد ، بیابان بود و جاده‏ای که انگار انتها نداشت. اتوبوس کهنه و فرسوده، زوزه ‏کشان پیچ‏ و خم جاده را طی می‏کرد. هوا گرم و دم کرده بود. گاهی گرد و خاک جاده در داخل ماشین می ‏پیچید و پیرمردها و پیرزن‏ها به سرفه می‏افتادند. اتوبوس دائم داخل چاله‏های جاده می‏افتاد و چرت مسافرها را پاره می‏کرد .

مداحی کربلا عاشورا نی نوا نینوا محرم حسین یاحسین شهادت

 اما در چهره مسافرها اثری از کوفتگی و خستگی راه دیده نمی‏شد. انتظاری خوش آیند در چهره تک تک مسافرها موج می ‏زد. اگر این راه طولانی روزها و شب‏ های زیادی هم طول می‏کشید، باز هم چشمان مسافرها مشتاقانه دور دست جاده را می‏کاوید. اتوبوس به سمت کربلا می‏رفت. همه مسافرها ی زائر مرقد مقدس امام حسین (علیه ‏السلام)، ایرانی بودند. بیش از یک شبانه ‏روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسیر ناهمواری را طی می‏ کرد. دیگر راهی تا مقصد نما نده بود.

مرد و زنی دور از نگا ه ‏های دلسوزانه مسافرها یی که زیرچشمی آنها را زیر نظر داشتند، با هم حرف می‏ زدند. درد در چهره زن موج می ‏زد و مرد سعی می‏ کرد او را آرام کند؛ اما حال زن لحظه به لحظه بد تر می‏شد. زن، باردار بود. خستگی راه و ناهمواری جاده و هوای گرم و دم کرده داخل ماشین، حالش را دگرگون کرده بود. اما در آن موقعیت، کسی کاری از دستش بر نمی‏آمد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۸۸ ، ۱۵:۱۱
سعید

شهیدی که امام به وجودش افتخار می کرد

سردار شهید ابوالفضل‌ رفیعی‌  

نام پدر:  علی‌اصغر

محل تولد: مشهد روستایی سیج

تاریخ تولد:11/01/34

تاریخ شهادت :12/12/62

مسؤلیت : قائم مقام لشکر 5 نصر

محل شهادت :جزیره مجنون (جنوب ) - عملیات خیبر

موقعیت : مفقودالاثر

معرفی شهید ابوالفضل رفیعی سیج :

شهید ابوالفضل رفیعی سیج

ابوالفضل رفیعی در سال 1334 در روستای سیج مشهد دیده به جهان گشود.تحصیلات خود را تا پایان راهنمایی ادامه داد و سپس جهت تحصیل علوم حوزوی یه یکی از مدارس حوزه علمیه مشهد رفت و مدت 7 سال به تحصیل پرداخت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل علاقه زیاد به امام (ره) راهی قم شد و پس از پیروزی سپاه پاسداران به عضویت سپاه قم در آمد و به محافظت از بیت امام در امد.

او به عنوان مسئول گشت سپاه مشهد موفق  و به دستگیری و هلاکت عده ای از منافقین گردید.

با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و مسئولیت های مختلفی را به عهده گرفت  که آخرین آنها جانشینی فرماندهی لشکر 5 نصر بود.او در عملیات خیبر خوش درخشید و سرانجام در تاریخ 12/12/1362 در منطقه هور الهویزه به دیدار معبود شتافت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۸۸ ، ۱۵:۰۲
سعید

قصه بی نشانی سرداران خطه‌ نور

قسمت دوم :

حاج احمد متوسلیان

هنگامی که بسیجیان امام (ره) در دوکوهه مشغول فراگیری دوره‌های مختلف آموزشی هستند و با کمترین امکانات موجود در پادگان زندگی می‌‌کنند، سردار متوسلیان نیز علاوه بر همکاری با فرماندهان جهت طراحی عملیات بزرگ فتح‌المبین، شرایط خود را از هر جهت با نیروهای تحت امرش یکسان می‌کند تا جایی که حتی در تقسیم کارهای نظافتی هم خود را با آنها در یک ردیف قرار می‌دهد.

شب اول فروردین 1361 حماسه بزرگ فتح‌المبین در مناطق عملیاتی خوزستان سروده می‌شود و با هوشیاری و فرماندهی قاطعانه حاج احمد متوسلیان در این عملیات غنایم و اسیران زیادی از لشکر دشمن نصیب سپاه اسلام می‌شود.

آخرین دفاع نظامی حاج احمد متوسلیان در ایران، عملیات «الی بیت المقدس» است که به قصد آزادسازی خرمشهر آغاز می‌شود و تا رسیدن به هدف نهایی ادامه می‌یابد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۵۷
سعید

بسیجیان زمان جنگ

اسم باکری ها را کم نشنیده اییم، شاید "باکری" از آن نام هایی باشد که به تنهایی دفاع مقدس را با همه‌ی خصوصیاتش تداعی کند. شاید اگر بودند و به بهانه ای به سراغشان می رفتیم، حرف های گفتنی و ناگفته‌های زیادی داشتند.

شهید باکری

 گرچه سرمایه زندگی و باکری بودنشان به ارزش و سنگینی همین حرف های نگفته شان است. حالا نیستند که ببینیم تن به مصاحبه می دهند یا نمی دهند، گرچه شک ندارم که به یاد  امام شهیدان،حتما حرفی می زدند و مصاحبه ایی انجام می شد.

حالا هم سوال می کنم آقا حمید ... آقا مهدی ... شما دو برادر که جنگ را با تمام  وجودتان لمس کردید ... بگویید، برای نسل امروز از جنگ چه بگوییم؟!

همچنان به دنبال جوابم که همسر آقا حمید دوره می کند روزهای بودنشان را:

بسمه تعالی

 الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیائ نظر ها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمه

راستی چرا مردم آنها را دوست داشتند و به آنها اعتماد داشتند؟

اول انقلاب واژه ایی نیکو بر زبان مردم جاری بود وآن خداگونه بودن و شدن بود، و همه انگیزه پیدا کرده بودند که می خواهیم انسان متکامل بشویم. شاید بقول حمید، یکی از نیروهای موثر در این حرکت احساس مرگ و خطر مرگ را در نزدیکی خود دیدن بود. حمید می گفت وقتی گلوله ها از چپ و راست انسان رد می شود، انسان ضعف های خود را می بیند، در نتیجه انسانی، مهیا
می شود که حس مسافر را دارد و به فکر توشه سفر می افتد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۵۱
سعید

پلی به نام حمید

قائم مقام فرماندهی لشکر31 عاشورا (سپاه پاسداران
انقلاب اسلامی)

در آذر سال 1334 ه ش در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند.

شهید حمید باکری

به علت شهادت برادر بزرگش علی ،که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است .

در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند ، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه می شود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود و با هجرت امام«ره»به پاریس، عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت کرده، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۴۸
سعید

شهدا و آگاهی از شهادت

شهدا

• چند ساعت قبل از شهادت ، او به من گفت : « من همه کارهایم را انجام داده ام یعنی واقعاً آمده ام که شهید بشوم ». من گفتم : « در جبهه بودن و کارکردن هم نوعی سعادت و خدمت است ، حتماً لازم نیست که انسان ، شهید بشود ... » در جوابم گفت : « ماندن برای من دیگر مشکل شده است ، با توجه به این که زیاد در جبهه بوده ام دیگر برای من سخت است که بمانم. »

احساس کردم اندوه سنگین فراق دوستان و همسنگران بر دل او سنگینی می کند و دیگر مرغ روحش ، آرامش ماندن ندارد ... مدتی نگذشت که به آرزوی دیرینه خویش رسید و به جوار قرب حق ، راه یافت.

                                     (کاظم فکری ، شهید ابراهیم یعقوبی )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۵۳
سعید